آرایشگاه گی (۳)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
هشدار:
«این داستان دارای محتوای همجنسگرایانه میباشد»
از باز شدن مدرسه یک هفته ای میگذشت. هر روز به شوق دیدن آرش به مدرسه میرفتم. توی این یک هفته چیز های زیادی از آرش فهمیده بودم ، مثلا اینکه فقط هشت سال داشته که داغ پدر رو تجربه کرده و به خاطر شرایط بدی که داشت نتونست یک سال به مدرسه بره و به خاطر همین بود که آرش یک سال از من بزرگتر بود اما با من در یک مقطع تحصیل میکرد.
روز به روز بیشتر عاشقش میشدم. کارم به جایی رسیده بود که با دیدنش تمام وجودم توی آتش عشق میسوخت اما از بیرون احساس سرما میکردم ، سرمای بی مهری ، سرمای تنهایی ؛ ولی این عشق آرش بود که درون من رو گرم نگه میداشت ، این عشق آرش بود که به من امید برای بودن میداد و به من معنا میبخشید.
بی اعصاب روی تختم دراز کشیده بودم و به آهنگی که پخش میشد گوش میدادم:
«با من به فکر رد شدن از اون که زخمیت کرد باش
با من به آرامش برس وحشت نکن خون سرد باش
تو برو به رویات برس من به همینم دلخوشم
من تا شبی که زندهام کابوس هاتو میکشم »
ولی یکدفعه تمام خیالاتم به هم خورد. فقط پیام آرش میتونست اینقدر هیجان زدهام کنه:
+سلام ماهان جان خوبی
سلام آرش من خوبم تو چطوری ؟
+خدارو شکر منم خوبم ، میگم ماهان تدریس زیست تا سر لیپیدها بود دیگه نه؟
-اره فکر کنم تا همونجا درس داد حالا بزار بازم از بچه ها میپرسیم
+اها دستت درد نکنه ، تکلیف هم که همون تست های فصل اول بود دیگه؟
-اره
+دستت درد نکنه ببخشید مزاحمت شدم
-نه بابا مراحمی این چه حرفیه
چه خبر؟
+هیچی والا داشتم فیلم میدیدم
-خیلیهم عالی
+اره دیگه
-مزاحمت نشم
+نه مراحمی عزیزم میگم ماهان فردا میایی باهم بریم پارک یه قدمی بزنیم یکمی صحبت کنیم یه چیزی هم بخوریم
با دیدن این پیامش قند توی دلم آب شد نوشتم:
-چرا که نه حتما میام
+عالیه پس فردا ساعت چهار کجا بیام ؟
-نه تو بگو من کجا بیام
+عه خوب من ماشین دارم عشقم
-باش پس برات لوکیشن میفرستم
+راستی مزاحمت که نیستم کاری نداری ؟
-نه بابا فردا چهارشنبه است شنبه و یکشنبه هم تعطیله
+فردا میبینمت فعلا❤️
-فعلا❤️
خیلی خوشحال بودم. کسی که شبا به یادش میخوابیدم بهم پیشنهاد بیرون رفتن داده بود. سریع وارد موزیک پلیر شدم و یه آهنگ کردی شاد از عزیز ویسی پلی کردم با اینکه اصالتا لر بودم ولی عاشق کردی بودم
«هو داده هو داده گیان داده کراس رش خوت مهشارهوا
ئهشقی بالای توم له پیرارهوا ئهشقی بالای توم له پیرارهوا»
همزمان که به آهنگ گوش میدادم و همراهش میخوندم سویشرتم رو تنم کردم و تند تند از پله های اتاقم پایین اومدم از جلوی آشپزخونه رد شدم و گفتم:
-مامان من میرم پیش مهیار
+باشه مامان زود بیا خونه
-باش خداحافظ
+خداحافظ
شماره مهیار رو گرفتم:
-سلام مهی کجایی
+سلام خونم چطور مگه
-کی خونتونه
+هیچکس بابام سر کاره مامانمم شیفته
-در و باز کن دارم میام
+بیا
در رو هل دادم باز بود وارد آسانسور شدم طبقه پنجم رسیدم در رو باز کردم. در هال هم باز بود همراه با وارد شدنم صدا کردم: مهی مهیار، از اتاق صدا اومد: اینجام با سرعت رفتم تو اتاق مهیار روی تخت دراز کشیده بود خودمو پرت کردم تو بغلش
+اوه چته چی شده
-سلام داداشی
+سلام قربونت برم چی شده کبکت خروس میخونه
-بهتر از این نمیشد که بشه
+عهه چه خبره مردم از نگرانی بگو دیگه زود باش
-آرش بهم پیشنهاد داد بریم بیروووون
+نه بابا
-به جون مهیار
+یعنی اگه مخشو نزنی خیلی خری
-عه چرا کصشعر میگی برا خودت ، من همینجوری بدون مقدمه بپرم وسط بگم من عاشقتم ؟
بگم من دیوونتم؟
بگم من شبا به یاد تو میخوابم؟
یا اصلا بگم من گیام؟
به نظرت شدنیه؟
+اوههه یواش داداش داداش ، نخوریمون ، یواش
-ببخشید داداشی دست خودم نبود
مهیار سکوتی رو به اتاق حاکم کرد که تنها صدایی که گوش هام میتونستن درک بکنن صدای نفس کشیدن خودم و مهیار بود.
-مهیارررر ، عشق داداشی ، میگم ببخشید هیجان زده شدم ببخشید
+باشه بابا گریه نکن
-بخشیدیم؟
+اره
-خوب حالا باید راهنماییم کنی چکار کنم؟
+خوب ببین باید یه جورایی به گرایشت اشاره کنی نه به طور محسوس بلکه به طور نامحسوس ، باید بهش بفهمونی که دوستش داری ، چجوری بگم باید بهش نخ بدی چراغ سبز نشون بدی.
اون روز با دیوونه بازی های من و مهیار به پایان رسید و من همینطور که خودم رو به دست خواب میسپردم و اجازه میدادم که با دست های سنگینش پلک هام رو نوازش کنه ، ذهنم رو به پیشواز فردا برده بودم و تلاش میکردم با ذهن مشوش خودم یک سناریو برای فردا بچینم و پس زمینۀ تمام فکر های من فقط یک تصویر بود. تصویری که به خاطرش نفس میکشیدم ، تصویر آرش ، کسی که من رو به قعر عشق رسونده بود ولی خودش همراهم نبود.
توی همین خیال ها بودم که جدا شدن روح از جسم خودم رو احساس کردم و به دنیای رویا ها پا گذاشتم.
رویاهایی که وجه تسمیه اونها فقط و فقط آرش بود و وجود اون بود که به اون رویا ها زیبایی ممتد میبخشید.
حتی رویاهای اون برای من شیرینترین صحنه هایی بودن که میتونستم تصور بکنم و صد البته اون هارو روی صفحات ذهنم ترسیم بکنم و اونها رو روی سلول به سلول قلبم هک بکنم و لحظه لحظه خیال اون رو به آغوش بکشم.
🏳️🌈🏳️🌈🏳️🌈🏳️🌈🏳️🌈🏳️🌈🏳️🌈🏳️🌈🏳️🌈🏳️🌈🏳️🌈🏳️🌈🏳️🌈🏳️🌈🏳️🌈🏳️🌈
سلام عشقا چطورید؟
خیلی ممنون که تا اینجا همراه من بودید
میدونم که قسمت سوم داستان خیلی دیر منتشر شد
تشکر میکنم از همه کسایی که پیگیر بودن
عشقا من درگیر یه آزمون ورودی سخت بودم بعد این که داستان تایپ شد و اماده انتشار بود گوشیم رو دزدیدن
مجبور شدم از اول بنویسم…
خلاصه مثل همیشه عاشقتونم❤️❤️
نوشته: ماهان