آرایشگاه گی (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
هشدار:
«این داستان دارای محتوای همجنسگرایانه میباشد»
…
بی رمق و خسته به سمت مدرسه قدم بر میداشتم
توی ذهنم زمزمه میشد…
از عذاب جاده خسته
نرسیده و رسیده
آهی از سر رسیدن
نکشیده و کشیده
غم سرگردونیامو با تو صادقانه گفتم
اسمی که اسم شبم بود با تو عاشقانه گفتم
با تنم زخمی اگه بود
بی رمق بود اگه پاهام…
همیشه فضای مدرسه برام خفه کننده بود.
روز اول مدرسه قاتل تمام خوشی های تابستون بود
ده روزی از اولین برخورد نزدیکم با آرش میگذشت. از جلوی آرایشگاهی که آرش توش کار میکرد رد شدم ولی قاعدتاً هر آرایشگاهی ساعت ۷ صبح بسته بود
خودم رو به دست مسیر سپردم
وقتی سرم رو بالا آوردم جلوی مدرسه بودم
علی رغم اینکه ۱۰ سال توی اون مدرسه درس خونده بودم باز هم با فضای مدرسه بیگانه بودم
با تعجب به در مدرسه نگاه میکردم
پاهام برای ورود به مدرسه ممانعت میکردن
توی همین حال سنگینی دوتا دست رو روی صورتم حس کردم که چشمامو پوشونده بود
با کلافگی دستارو از روی صورتم بلند کردم و با سرعت به سمت عقب برگشتم
دیدن مهیار دوست صمیمیم حالم رو خیلی خوب میکرد مات و مبهوت به مهیار نگاه میکردم
مهیار اومد جلو و بغلم کرد
+عشق داداش چطوره؟
-اعصابم تخمیه مهیار
+خدا به خیر کنه، اینکه اولشه اینجوریه بقیش چی بشه…
-مدرسه کیری
+من از طرف وزیر آموزش و پرورش ازت معذرت میخوام
-زنگ بزنید خنده بیارن
+خوب شدی داداشی
-اره بهترم داداش
حدود بیست روز پیش برای اینکه با مهیار و بقیه بچه ها به سالن نرم خودم رو به مریضی زده بودم
مهیار از من جدا شد که بره و به بچهها سلام کنه. منم سرم پایین بود برای خودم قدم میزدم
با حس خیلی بدی به سمت سکو ها راه افتادم و نشستم
طولی نکشید که زنگ خورد و همه به سمت کلاس ها حرکت کردن
با بالا رفتن از هر پله افسردگی بیشتر به من غالب میشد و تمام احوالم رو دگرگون میکرد
وارد کلاس شدم
دوباره هوای کلاس رو وارد ریه هام کردم سردی فضای مسموم کلاس خیلی سنگین بود چند دقیقه ای از شروع کلاس نمیگذشت که درب کلاس زده شد
معلم با قدم های کشیده و شمرده به سمت در رفت و درب رو باز کرد
صدای معاون آموزشی رو میشنیدم که میگفت این دانشآموز جدیده و…
یعنی راجب چه کسی صحبت میکرد؟
همه توی کلاس میدونستند که نباید جفت من بشینن وگرنه احتمال داره که قهوهایشون کنم
وقتی که معلم با آرش وارد کلاس شد پاهام شل شد و انگار جریان صد و بیست ولتی برق از پاهام وارد و از چشمام خارج شد
~ آقای محمدی شما میز اول کنار آقای ابراهیمی بشینید.
+چشم استاد.
ارش کنار من نشست. همه بچه ها با تعجب به من و آرش نگاه میکردن. برای همه عجیب بود
+به به داداش ماهان عزیز میبینم که باهم همکلاسی شدیم.
نمیدونستم که باید چکار بکنم، کنترل خودم رو از دست داده بودم
-سلام آقا آرش خوشحالم که دوباره میبینمت
~ احوال پرسی و خوش و بش بمونه برای زنگ تفریح
لطفاً حواسا اینجا باشه.
داشتم دیوونه میشدم.
فشار جریان خون رو توی رگای مغزم احساس میکردم
ضربان قلبم شماره میانداخت.
هیچ یک از صحبت های استاد رو نمیفهمیدم .
بالاخره زنگ تفریح خورد در حالی که با آشوب زدگی به سمت پایین میرفتم، مهیار وزن خودشو روم انداخت
+این کی بود که جفت ماهان نشست و ماهان نخوردش؟
-مرض
+جدی میگم، من ده ساله که دوستتم ولی جرئت ندارم جفتت بشینم
-این آرشه توی آرایشگاه باهاش آشنا شدم
+به به ، نکنه خبریه؟…
-اهه مهیار من خودم از خودم اعصابم تخمیه توام گیر دادی.
+باشه داداشی
-ناراحت شدی مهی؟
+فکر کنم بعد ده سال اخلاقت رو بشناسم…
تنها کسی که از گرایش من خبر داشت مهیار بود و مهیار.
نمیدونم اون روز من اینجوری احساس میکردم یا نگاه سنگین همه بچههای مدرسه روی من بود و داشتن یا چشماشون منو میخوردند.
تا به خودم اومدم معاون اعلام کرد حرکت به سمت کلاس.
به کلاس که رسیدم مستقیم رفتم و روی میز نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم
چند لحظه بعد سنگینی یک دست رو روی کمرم احساس کردم
+داداش حالت خوبه
-اره خوبم آرش
+اگه ناراحتی من جامو عوض کنم
-نه بابا این چه حرفیه راحتم
• برپا
~ بفرمایید بچه ها
خودم رو توی احساسات خودم غرق کرده بودم
دیگه چیزی از اون روز خسته کننده و عجیب یادم نمیاد…
ساعت سه بعد از ظهر همون روز بود که روی تختم دراز کشیده بودم و سعی میکردم هیجان خودم رو کنترل بکنم و بتونم بهترین برنامه ریزی رو بکنم
+مامان جان مهیاره میگه که به ماهان بگو بیاد پایین
-باشه مامان
لباسام رو به سرعت و با عجله پوشیدم
یه هودی مشکی با یه شلوار لی طوسی با کتونی های لژ دار طوسی
سوار آسانسور شدم درب رو که باز کردم :
+جووووون
-چی شد تو که میگفتی رفیق لذت نداره
دوتامون خندمون گرفت
بعد از اینکه سلام و احوالپرسی تمام شد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
+کجا بریم عشق داداش
-نمیدونم مهیار یه جایی برو که حالم خوب شه
+پل طبیعت یا دربند؟
-بریم دربند
+چشم
-چشمت بی بلا
+خب آقا ماهان ما چشه که اینقدر پکره اینقدر پاچه میگیره؟
-مهیار
+جون مهیار
-حوصله مقدمه چینی و این حرفارو ندارم یه راست میرم سر اصل مطلب، عاشق شدم…
+جووون میدونستم
کی هست این پسر خوشبخت؟
-بگم نمیخندی؟
+نه به خدا
-آرش
+محمدی ؟ همین که امروز جدید اومده؟
-اره
+به به، چه سلیقه ای
-خوبه یا بد
+نه خوش فیس بود
-تو که تاییدش کنی دیگه خیالم راحته
بهم نگاه کرد و خندید
+خوب حالا میخوای چکار کنی
چجوری بهش میگی
-حالا یه کاریش میکنیم
دیگه هیچ صحبتی بین من و مهیار رد و بدل نشد و فقط صدای موزیک بود که حکمفرمایی میکرد
شب که میشه به عشق تو
غزل غزل صدا میشم
ترانه خون قصه تموم عاشقا میشم
شب که میشه به عشق تو…
بعد از رسیدن به پارک و گرفتن بلیط تلکابین از
آسانسور بالا رفتیم و سوار شدیم
توی اون ارتفاع فقط آرامش میخواستم،
فقط محبت میخواستم، فقط میخواستم که یکی قلبم رو از این شوریدگی نجات بده
-مهیار میشه سرمو بزارم رو شونهات ؟
+فدات بشم راحت باش عشق من
سرم رو که به تکیه گاه گرم رفاقت تکیه دادم
از چشمام یه قطره اشک سر خورد و بهم یادآوری کرد که چقدر تنهام…
…
این هم قسمت دوم مجموعه آرایشگاه، امیدوارم که خوشتون بیاد یکم دیر شد که باید به بزرگی خودتون ببخشید.
اگه مشکلی بود بهم بگید
عشقید🏳️🌈🏳️🌈🏳️🌈
ادامه…
نوشته: ماهان