داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

آخوند متجاوز

با سلام خدمت دوستان
اسم من شيما هستش ٢٢سالمه و تازه با اين سايت آشناشدم ميخام داستان زندگي خودمو بنويسم شايد دوستان با نظراتشون بتونن بهم كمك كنن .
قضيه از زماني شروع شد كه بعد از دوسال پشت كنكورموندن آخرش تورشته معماري يكي از دانشگاهاي مشهد قبول شدم البته خونمون گرگانه وباهزار بدبختي و مخالفتهاي پدرم و اصرار زياد من آخرش موافقت كردن كه برم مشهد …ترم اول با بابام رفتم و بعد ثبت نام بهم خابگاه دادن و پدرم خيالش راحت شد كه دخترش توي خابگاهه و مشكلي نيست اما اول بدبختي من بود وسطاي ترم تازه متوجه شدم چندتا از دختراي داخل خابگاه آدماي خلافي هستن و هرزگي از همه جاشون ميباريد حتي يه بار خودم ديدم توي چاي مواد سياهي به اندازه نخود ميندازن و ميخورن كه بعدا فهميدم ترياكه …سردستشون دختري بود به اسم شهين كه خيلي بي حيابود بعضي وقتا جلو بچه ها تو خابگاه سينه هاشو بيرون مينداخت يا با نوچه هاش همديگه رو دستمالي ميكردن و كاراي سكسي ميكردن كه بعدا فهميدم همديگرو انگشت ميكنن و لب ميگيرن …
من زياد باهاشون نميپريدم تا ترم دوم كه از بخت بد من تو كلاس طراحي اسليمي بود كه با دوتا از اون اراذل هم گروه شدم گروهمون چهارنفري بود نفر چهارم يه دختر ساده بود كه بيشتر سرش تو كتاب بود …
يه روز قرارشد بريم خونه اون دختره كه مشهدي بود و اسمش زهرا بود من اول نميخاستم برم اما با اصرار اونا چهارنفري رفتيم اونجا پدرش اخوند بود از همون لحظه اول كه رفتيم اونجا فهميدم چشماي هیزي داره زنش چندسال بود فوت كرده بود وفقط زهراو داشت وقتي رفتيم تو لباس اخوندي تنش بود با عمامع اول گفتم خوبه احساس امنيت ميكردم اما بعد يه ساعت كه برامون چاي اورد شهين و دوستش هي ازش سوال شرعي ميكردن ميخاستن دستش بندازن و سوالاي سكسي و زناشويي ميكردن اونم قشنگ جواب ميداد من راستش كمي ترسيدم كه كار به جاهاي باريك بكشه چن من خجالتي بودم پدر زهرام كنارمون نشسته بود و مشخص بود اصلا نميخاد بره از تو چشاش سكس و شهوت موج ميزد كه يه دفه گوشي شهين زنگ خورد و بلند شد و گفت بايد برم دوستشم بلند شد و هرچي اصرار كرديم دوتايي خداحافظي كردن و رفتن منم ميخاستم برم كه زهرا گفت تو لااقل بمون پدرم با ماشين ميرسوندت كه با اصرار اونا من موندم و يه چند دقيقه بعد ديدم زهرا رفت طبقه بالا و پدرشم غيبش زد كه من ترسيدم گفتم كجارفتن اينا چندبار زهراو صدازدم جوابي نيومد كه پدرش اومد و گفت الان مياد نشست كنارمو شروع كرد به سوال كردن و كه كجايي هستي و خونوادت كجان واز درسام پرسيد و كم كم بهم خودشو نزديك كرد اما من خجالت ميكشيدم برم عقب توي دلم ميگفتم اين حاج اقاست و اخونده مگه ميشه بخاد كاري بكنه تازه زهرام خونست هي بخودم جرات ميدادم اروم باشم كه يه دفه دستشو انداخت دور گردنم اول نفهميدم چرا اينكارو كرد اما بعد اينكه اون دهن پرازپشمشو اورد منو ببوسه فهميدم جريان چيه خودمو كنار كشيدم دستامو گرفت لامصب خيلي پرزور بود خودشو انداخت روم جيغ زدم زهراو صدا كردم هي جيغ ميزدم كه با دست جلو دهنمو گرفت اينقد تقلا كردم كه فراركنم كه خسته شده بودم هي جيغ ميزدمو گريه ميكردم ديگه ناي حركت نداشتم اونم هي سعي ميكرد شلوارمو با يه دستش در بياره وزن كل بدنشو انداخته بود روم نميتونستم نفس بكشم صدامم گرفته بود اينقد جيغ زم اما لامصب ميخاست خستم كنه كه موفق شدبا يه دست منو گرفته بود بادست ديگش لختم ميكرد عمامش هنوز سرش بود عوضي هنوز باورم نميشد كه چه اتفاقي داره ميفته اونم كم كم لخت شد كيرش شق شده بود انگار ده ساله كسي رو نكرده منم ديگه ناي گريه كردن و جيغ زدن و دست و پازدن نداشتم هي به اين فكر ميكردم كه الان زهرا مياد و خلاص ميشم …
يه كم از روم بلند شد منم يه كم نفسم بالا اومد كه دستشو برد طرف دهنش و تف انداخت تو دستش داد زدم تورو امام حسين من دخترم اما گوشش بدهكارنبود همينطور كه روي من بود كيرشو تف زد و كيرشو روي كسم اينور اونور ميزد كه سوراخو پيدا كنه چن صورتش روي صورتم بود كه يه دفه درد شديدي حس كردم توي دلم هي ميگفتم خدا خلاصم كن اما اون عوضي دست بردار نبود كيرشو تا ته كرد تو كسم …سوختم احساس كردم چاقو كردن تو كسم شروع كرد به تلمبه زدن و منم هي با صداي گرفته انگار كه از ته چاه در مياد جيغ ميزدم اما اون اهميت نميداد تا اينكه بعد چندبار جلو عقب كردن ابشو خالي كرد توي كسم بعد ولو شد روي فرش و من تازه توستم نفس بكشم همه اينا تو چنددقيقه اتفاق افتاد …دنيا دور سرم ميچرخيد كه يه دفه زهراو ديدم كه روپله ها نشسته و نگا ميكنه تازه فهميدم اينا همش نقشه بوده تا اون عوضي به خاستش برسه وقتي بلند شدم ديدم كسم خونيه اون موقع ميخاستم بميرم جواب خانوادمو چي ميدادم تازه يادم افتاد ابشم ريخته تو كسم داشتم ميمردم لباسامو تنم كردم كه برم كه پدر زهرا دوباره جلومو گرفت گفت كجا ؟تازه اولشه منم دفاعي نداشتم به زهرا گفتم نامرد بيمعرفت چرا؟؟هيچي نگفت همينطور نگام ميكرد كه پدرش دستمو كشيد طرف يكي از اتاقا گفتم تشنمه فقط يه كم اب بده بخورم كه ولم نكرد منو كشيد طرف اشپزخونه يه ليوان برداشت و پراب كرد گفت بخور دنبال يه چيزي ميگشتم كه اونو بزنم تا ولم كنه كه چشمم افتاد به ماهيتابه كثيفي كه گذاشته بودن بشورن با يه حركت برش داشتم تا خاست جلومو بگيره زدم توي سرش خون فواره زد دستمو ول كرد فرار كردم رو به در خروجي اما قفل بود به زهرا گفتم جان مادرت در رو باز كن كه ديدم جواب نميده كه زدم شيشه رو شكستم و از داخل شيشه ها رفتم بيرون توي حياط دروبازكردمو فرار كردم و رفتم توي يه پارك نشستم دستام بريده بودلباسم خوني بود اينقدخسته بودم نميتونستم راه برم تا حابگاه راهي نبود توي پارك دستامو شستم و خودمو تميز كردم .خيلي ترسيده بودم كسم خيلي ميسوخت و خوني بود رفتم خابگاه و خودمو انداختم تو تختم و زار زار گريه كردم …الان يه سال از اون موضوع ميگذره و ديگه زهرا رو نديدم جرات هم نداشتم موضوع رو به كسي بگم و يا برم شكايت كنم هميشه كابوس ميبينم كه شوهر آيندم ابرومو جلو بابا ميبره …من ديگه اون دختر سابق نيستم.فقط شانس اوردم بچه دار نشدم الان به كلم زده برم پردمو بدوزم اما نه پولشو دارم نه روشو چن خجالت ميكشم به دكتره چي بگم …من اون اخوند رو بخشيدم چن شهوتش زده بود بالا اما زهراو نه چن ميدونست پدرش از اون ادماست شايدم زهرا رو هم ميكنه و از اون خسته شده بوده از اون خيكي هيچي بعيد نيست …با تشكر كه خونديد.

نوشته: شیما

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها