داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

آخرالزمان به روایت یک علاف (۱)

اپیزود اول : طلوع تاریکی

در ارتفاعات تبت ، جایی که حتی عقاب ها هم جرعت اوج گرفتن نداشتن ، معبدی کهن بنا شده بود . راهب هایی که در این معبد می زیستند همگی انسان هایی روشن ضمیر و قدرتمند بودند .
مثلا بعضی از آنها توانایی این رو داشتن که در یک چشم به هم زدن به هر کجا می خوان برن ، بدون اینکه نیاز باشه مثل من خودشون رو جر بدن تا بتونن قبل از راه افتادن BRT یکجوری داخلش جا بشن . بگذریم .
اما در بین اونها یکی از همه عجیب تر بود . نه به خاطر توانایی هاش . به خاطر رفتاری که داشت .
سایادو ممکن بود ساعت ها به یک دونه برف خیره بمونه . ممکن بود وسط تعالیم استاد جیشش بگیره و ممکن بود وسط جیش کردن ، دوباره به یه دونه برف ساعت ها خیره بشه .

در اون بعد از ظهری که داستان ما از اونجا شروع میشه ، سایادو مشغول ول چرخیدن در سرسرا بود که استاد او را فراخواند .
استاد اتاق کوچیک و دنجی داشت و خودش یه گوشه ای از اون چهار زانو و با چشمای بسته نشسته بود . سایادو به محض اینکه وارد اتاق شد اضطرابی رو که عادت نداشت همراه استاد ببینه احساس کرد .

بنشین .
سایادو رو به روی او نشست :
جونم ؟
فرزندم … تاریکی در راه است … خواهر مدهاندی را می شناختی ؟
نتچ .
افراد کمی حتی میان خودمون او را به جا می آورن . به خاطر پاکدامنی از جوانی اش انزوا را انتخاب کرده بود و سالها از اتاقش بیرون نیومد . تا شب گذشته . سحرگاه نزد من اومد و رویایی رو که دیده بود برام تعریف کرد . زمانی که آفتاب سر زد خواهر مدهاندی جسم فانیش رو ترک کرده بود .
سایادو متاسف شد:
ای بابا .
همه میمریم سایادو . اما چیزی هست که تو را به آن خاطر خواستم . امروز خواهر مدهاندی در جایی دیگر و در جسمی دیگر متولد شده . باید بیابی اش . خیلی زود .
کی ؟ من ؟! پوففف . خودت می دونی از وقتی مامانم …
مشعل ها برای چند لحظه خاموش شد و ابرو های استاد در هم رفت . هیچ وقت کسی آنجا درباره ی مادر سایادو حرفی نمی زد .
می دونین که از وقتی به دنیا اومدم پام رو هم بیرون دروازه نذاشتم . به یکی دیگه بگو .
نمی شود . بقیه را باید برای مراسم –
بیخیال ، بذار خودم الان مخ یکی از بچه ها رو میزنم بره پیداش کنه .
سایادو پا شد . استاد گفت :
سایادو میشود یه دقیقه ضر نزنی و گوش کنی چه می گویم ؟ قبل از اینکه دست اهریمن و پیروانش به اون بچه برسد و روحش را آلوده کنند باید به اینجا بازگردد . بگذار حقیقت رو بگم . هیچ کس دیگری حاضر نشده تا برود … مساله فقط یک راهبه نیست . سرنوشت است . نه تنها سرنوشت ما بلکه همه ی این کره ی خاکی . بچه ای که متولد شده کسی است که من و استادم و استادش تا به انتها همگی انتظارش را می کشیدیم . پیرتر از آن هستم که خودم این وظیفه را به انجام برسانم … کمکم کن .
سایادو مردد ماند .
چقده اوضاع تخمیه .
استاد برای اولین بار به چرندیات سایادو لبخند زد .
فرزندم دست تقدیر همراه توست .
از میان سایه روشن های اتاق صدای بشکن زدن اومد . استاد ادامه داد :
به خارج از دروازه برو ، هادس تو را راهنمایی می کنه که به کجا باید رهسپار شوی .

سایادو به اتاقش رفت تا خرقه ی گلبهی رنگش رو بپوشد ( اگه شمام مثل من نمی دونین گلبهی دیگه چ جور کوفتیه خودتون یه چیز خفن تصور کنین : ارغوانی ، آبی فیروزه ای ، زرد متالیک … یا هر چی ، چه می دونم . ) و بعد برداشتن عصایش ، آماده ی عزیمت شد .

اپیزود دوم : رفاقتی

بر اساس افسانه های یونان باستان ، هادس ، الهه ی مرگ ، منزوی و نچسب ترین موجود جهان است . اما بر خلاف آنچه که قبلا در کلّتان فرو کرده اند اون یک ایکبیری که کلاه شنلش رو تا چونه پایین کشیده باشه نیست . ابداً .
اتفاقا او ظاهر خیلی معمولی ای داره و سعی می کنه بین خود ما زندگیش رو بگذرونه . همیشه تیشرت و شلوار پارچه ای می پوشه ، ریشش رو هم دیر به دیر می زنه . به همین دلیل وقتی سایادو خواست باهاش رو بوسی کند لپش شروع کرد به زق زق کردن .
مدتها می شد که کسی هادس رو در آغوش نگرفته بود . وقتی سایادو این کار رو کرد او وا ماند . برای چند ثانیه احساس کرد چه خوبه اون هم برای خودش چند تا رفیق داشته باشه و اولین صحنه ای که در ذهنش شکل گرفت لحظه ای بود که توی حیاط دانشگاه پاکت سیگار رو از جیبش در میاره … . فورا پشیمون شد . هادس حتی به باباش هم رفاقتی سیگار نمی داد . آدرسی رو که مقصد سایادو بود کف دست او گذاشت و جیم شد .

آدرس برای جایی در باخترِ دور بود . سایادو می دونست که غیب شدن بلد نیست . اما نمی دونست پرواز کردن رو بلد هست یا اونو هم نیست . یاد درس های شبانه استاد افتاد . درباره ی پرواز کردن گفته بود : تنها کافی است که ایمان داشته باشین .
سایادو مثل کتابای دوزاری روانشناسی زیر لب گفت :

من ایمان دارم . من ایمان دارم که می توانم . من مطعمنم که می توانم .
سایادو از کوهستان پرید و مطمعن شد که عمراً بتواند . در حالی که هر لحظه 10000 پا ارتفاع کم می کرد به این فکر افتاد که حالا چه غلطی باید بکنه . صدای دلگرم کننده استاد در ذهنش پیچید : دست تقدیر همراه تو باشد . سایادو در دلش از دست تقدیر کمک خواست .
آوای بشکن زدن تمام کوهستان رو فرا گرفت .
سایادو با یک چیز نرم برخورد کرد . اون چیز نرم جیغ زد و جیغ کشیدنش تا لحظه ای که در برف های نرم و البته کمی گرم و زرد رنگ فرود اومدند ، ادامه داشت .

اپیزود سوم : من

موقعی که عقاب عظیم الجسه داشت خودش رو از برف های شاشی می تکوند من هنوز شلوارم رو بالا نکشیده بودم . بهت زده داشتم به اون و مرد میانسالی که کنارش دراز کشیده بود نگاه می کردم . عقاب با لگد به باسن مرد کوبید و وقتی فهمید زنده است دو تا لگد دیگه هم زد . وقتی پرواز کرد خودم رو جمع و جور کردم و رفتم به کمک مرد . بردمش به چادر زپرتی ای که تقریبا دوهفته پیش توی پاچه م کرده بودن .

جوون نپخته ای بودم . تنها چیز باور نکردنی ای که تا اون موقع تجربه ش رو داشتم رفتن ویدا بود . باسه همین هیچ کدوم از حرفای سایادو رو باور نکردم .
کدوم کسخلی به خاطر یک وظیفه ی تخمی تخیلی از همچین ارتفاعی پایین می پرید ؟
البته اون هم حرف های منو باور نکرد .
کدوم کسخل دیگه ای به خاطر رفتن یک دختر تصمیم می گرفت اورست رو فتح کند ؟
برای سایادو از ویدا گفتم . تمام مدت بر خلاف بقیه ساکت موند و آخرش تنها چیزی که گفت ، همین بود :

شاید … نمی دونم . گشنمه .
از کوله ام یه کمپوت گیلاس به او دادم . از اونجا که تا به حال همچین چیزی نخورده بود نگفتش :
دیوونه باید کنسرو همراهت میاوردی نه کمپوت .
از من درباره ی محل زندگیم پرسید . گفتم که با پدربزرگم زندگی می کنم و محله مان رو با بی حوصلگی براش توصیف کردم . ذوق زده شده بود . گفت که حتما باید یه روز بره و اونجا رو ببینه .

حرف زدن با اون هر چند باورنکردنی بود ولی واقعا احساس خوبی داشت . درسته که افتضاح انگلیسی صحبت می کرد اما تمام حرکاتش واقعی بود . وقتی لبخند می زد میتونستین مطمعن شین که واقعا دوستتون داره . ازش قول گرفتم یه روزی سفرش رو برام تعریف کنه ، آدرسم رو هم پشت همون کاغذِ کمپوت نوشتم و توی جیب خرقه ش گذاشتم .
فقط سایادو مانده بود که چگونه یک شبه خودش را آنسوی زمین برساند . گفتم :

نمی تونی سوار عصات بشی و پرواز کنی ؟
مگه می شه ؟
اگه نمی شه پس باسه چی این دسته خر رو این ور اون ور می بری ؟
سایادو سوار عصایش شد . هیچ اتفاق خاصی نیفتاد . گفتش :
یالا رفیق ، خواهش می کنم .
دسته خر کمی شرمنده شد . یه شب که هزار شب نمی شد . سایادو در آسمان اوج گرفت . در حالی که شک داشتم که تا چند ثانیه ی دیگه بیدار می شم و می رم که از یخچال آب بردارم ، برای سایادو دست تکان دادم .

بعد رفتن سایادو دیگه برف نبارید ولی وزش باد شاکی تر از قبل شده بود . انقد ستاره توی آسمان می درخشید که هر لحظه ترس این رو داشتم پدربزرگم از یک کناری سر و کلش پیدا بشه و با زدن یک کلید نصف ستاره ها رو خاموش کنه . برنامه بعدی اش هم این بود : یک ساعت و نیم سمینار ، با موضوع پول هدر دادن جوانان علاف در جوامع توسعه نیافته .
اما بابا بزرگ نیومد و وقتی وسط کوهستان تنها بمونید ، قبل از جن های سرگردان اولین چیزی که سراغتون می یاد فکره . چیز های مختلف شروع کرده بودن به پرسه زدن درون ذهنم :
تعداد گیلاس هایی که داخل یک کمپوت جا می شد …
آخرین باری که ویدا رو بوسیدم . مزه ی شور اشک هاش …
چایی های تلخ و پر رنگ بابا بزرگ که بیشتر به نفت خام شبیه بود …
گرمای بدن ویدا . گل انداختن گونه هاش …
لرزیدن او موقعی که غرق بوییدن سینه هایش یودم …
و پرت و پلای سایادو . شاید … شاید چی آخه ؟
احتمالات مختلف رو برسی کردم و آخر سر ، درست وقتی باد آخرین میخ چادر رو هم از جا کندش یه چیزی برام روشن شد .
شاید … یه جای دیگه شادتر بود …
در بحبوحه ی والس چادرم با باد ، زیر لب از خداوند یا هر بابای دیگری که آن لحظه حرفهایم را می شنید خواهش کردم ، ویدا ، هر قبرستانی که هست ، شاد باشد .

دیگر هیچوقت سایادو رو ندیدم ، اما اون به قولی که داده بود عمل کرد . بعد از ملاقات با من ، سایادو به آغوش خود شیطان رفته بود .

ادامه داره … ببخشین که خسته شدین .

نوشته: او.

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها