مثل همه دخترا توی سن خاصی قرار داشتم.
از یه طرف ترس ها و عقاید خودم رو داشتم؛
از طرفی نگرانی بابت خانواده.
و از یک طرف دیگه هم شهوتی که روز به روز بیشتر داشت گلوم رو فشار میداد.
هیچ راه خلاصی از این باتلاق که دقیقا وسطش گیر افتاده بودم پیدا نمیکردم.
اون موقع مثل الان، خودارضایی رو دوست نداشتم.
شاید دلیل اینکه الان دوست دارم، بیرون اومدن از اون باتلاق باشه که با خیال راحت اجازه لذت بردن از خودم رو بهم میده!
هر کسی ممکنه توی ذهنش تصورات سکسی خودش رو داشته باشه.
مثلا یک نفر دوست داره زیر یه سوپراستار بخوابه، پس اون رو موقع سکس تصور میکنه!
ولی من همیشه عاشق خودم بودم و فقط خودم رو تصور میکردم. پارتنرم هیچوقت چهره یا شخص خاصی نبود فقط یه فاعل میخواستم! یه فاعل کاربلد!
شاید تنها دلیلی که من رو از خانوادم تونست دور کنه لجی بود که بینمون به وجود اومد.
اصلا فکر اینکه دورتر از اونا زندگی کنم برام محال بود چه برسه تجربه کردنش.
خودشون هم نگرانی های زیادی داشتن. تک فرزند بودن و فوق العاده لوس بودن، خوبی ها و بدیهایی داشت که الان یقه من و خانوادم رو گرفته بود!
اما بخاطر اینکه مجبورم کردن به رشتهای که دوست دارم پشت کنم باید انتقام میگرفتم!
یه انتقام بچگانه، البته از نظر خودم.
بعدها فهمیدم خیلی بچگانه تر از اونی بود که حتی فکرشو میکردم!
خلاصه راهی دانشگاه شدم توی شهر و استان دیگه.
پیش خودم گفتم “ماهی یکبار باهاشون تماس میگیرم که بفهمن وقتی اجازه ندادن توی شهر خودم رشته مورد علاقمو برم باید فکر اینجاشم میکردن!”
اتاقم توی خوابگاه مشخص شد و کمکم هم اتاقیهام پیدا شدن.
۴ نفر بودن…
فاصله بین فرهنگ من و اونها زمین تا آسمون بود
(توهین نکردما، نمیگم من با فرهنگ و اونا بی فرهنگ، دارم میگم فرهنگ هامون با هم فاصله داشت )
مثلا یکیشون همیشه لباسای پوشیده داشت و حتی توی اتاقم شال میزد.
یکی دیگشون تا حالا زیر ابرو برنداشته بود چون مجرد بود.
اما همشون نکات مثبت خوبی هم داشتن؛ مثلا مریم بهترین آشپزی بود که دیدم!
سارا با معرفت تر از هر انسانی بود که دیدم!
و شادی مهربونترین و خوش قلبترین دختری که تو عمرم ملاقات کردم!
یه دختر تپل مپل دوست داشتنی که همه دلمون براش ضعف میرفت.
به این ترتیب، زندگی مجردی و دانشجویی من شروع شد!
فکرشم نمیکردم اینقدر باهاشون حالم خوب باشه! اونا بهترین بودن، حداقل برای من!
اما مشکل اصلی، هنوزم سر جاش بود. شهوت هنوز هم تمام وجودمو گرفته بود و هیچ کاری بلد نبودم انجام بدم تا از دستش رها بشم!
مدت کوتاهی گذشت و تصمیمم رو گرفتم…
میخواستم بدم!
فکرامو کرده بودم؛
اینجا شهر غریبه؛
آدماش منو نمیشناسن؛
راه فرار دارم؛
و…
اما میخواستم خودم اون شخص رو انتخاب کنم.
پس اولین کراشم رو نشونه گرفتم! یه پسر خوش تیپ و نسبتا خوشگل و خیلی خیلی مغرور!
حدس میزنم بخاطر پولدار بودنش این غرور کاذب رو داشت.
پیش خودم گفتم: “این چشمش پره و پیشنهاد منو برای اینکه صرفا میخوام سکس تجربه کنم میپذیره و هیچ دردسری برام نداره!”
و در نهایت با یک اشاره از طرف من؛ پسر مغرور قصه ما، افتاد توی دیگ!
اولین صحبتهای ما، توی دانشگاه بود و من بهش گفتم که باید بتونیم یه جای امنتر پیدا کنیم!
پس با فرار از هزار تا مسئول خوابگاه و پیچوندن کلاس و … یه قرار توی یه رستوران ست کردیم.
هرکاری میکردم تا یک ذره بحث به سمتی بره که من بخاطرش رل زدم، اون احمق مثل بز ترسیده بود! واقعا که!
بهش میگفتم “قصدت از دوستی با من چیه؟” میگفت “فعلا نمیدونم، فقط میدونم ازت خوشم اومده!”
پرسیدم “خب چرا باید با هم باشیم؟ از نظر من کیس ازدواج همدیگه نیستیم. پس باید یه دلیلی برای دوستیمون باشه؛ شاید برطرف کردن یه نیاز!”
احمق میگفت “آره من نیاز دارم تنهاییمو پر کنم.”
داشتم دلسرد میشدم ولی وسط کار بودم و بنظرم هنوز بهترین گزینه خودش بود!
خودم مجبور شدم موضوع صحبت رو جذاب تر کنم.
پس ازش پرسیدم:
“تا حالا رابطه جنسی داشتی؟”
در کمال ناباوری گفت تا حالا دوست دختر نداشته!
انگار دنیا رو سرم خراب شد!
یعنی صفر تا صد پروژه افتاد رو دوش خودم.
چت کردنامون بیشتر و بیشتر شد و هر روز بیشتر از قبل جلو میرفتم.
حتی شروع سکس چت هم به عهده من بود!
حداقل اینو بلد بود و باعث شد پرروتر بشه و درخواستهای بیشتری داشته باشه.
تا جایی که برای اولین بار خواست باهم باشیم.
بعد از یه مقدار شرط و شروط قبول کردم.
پیدا کردن مکان به عهده اون بود؛ خونه یکی از دوستاش رو جور کرده بود.
سر وقت اومد دنبالم. به خونه که رسیدیم استرس تمام وجودمو گرفت. هرچی خواستم خودم رو کنترل کنم نتونستم. با لکنتی که توی زبونم بود ازش خواهش کردم برگردیم.
فهمید که ترسیدم؛ با تمام وجود سعی در آروم کردن من داشت؛ هرچند موفق نبود اما قدرت اعتراض رو از من گرفت.
تک به تک جزئیات اون خونه هنوز یادمه!
با ورود به خونه مطمئن شدم کسی به جز ما اونجا نیست.
خودم در واحد رو پشت سرمون قفل کردم و نشستم. از خریدهایی که کرده بود سریع برام یه آبمیوه آورد.
یه مقدار خوردم؛ هنوز ترس داشتم اما کمتر.
با خودم میگفتم من اینجا چیکار میکنم؟
بخاطر شهوتم چرا باید اینجا باشم؟
انتخابم هر کس به جز احسان بود اونجارو ترک میکردم!
حداقل این رو بلد بود که من الان نیاز به چه چیزهایی دارم.
با فاصله از من نشست و شروع کرد به حرف زدن و اعتماد دادن بهم. خیالم راحت شده بود. داشتم توی حرف زدن همراهیش میکردم.
نقطه امن منو پیدا کرده بود و داشت به من ثابت میکرد که امنیت دارم. یکم که گذشت، شالم رو از سرم برداشتم و موهام رو بیرون ریختم.
برای کشیدن قلیون سوال پرسید که جوابم منفی بود؛ ولی گفتم بوی قلیون دوست دارم.
برای درست کردن قلیون به تراس رفت منم تمام سعیمو کردم با خودم کنار بیام؛ یا الان یا هیچ وقت!
مانتوم رو از تنم درآوردم با یه تاپ و شلوار جین منتظرش موندم.
وقتی وارد شد با دیدن من خواست بیتفاوتیش رو نشون بده، اما نتونست! پیدا بود که اون هم به اندازه من هیجان داره.
خواست بشینه روبهروم. ازش خواستم کنارم بشینه تا بوی قلیون رو بیشتر حس کنم –که البته بهانه بود!–
وقتی کنارم نشست دستش رو گرفتم و شروع کردم با انگشترش بازی کردن.
خدایا، چرا هیچ کاری نمیکنه؟!
دستش رو خودم گذاشتم روی رون پام و همچنان با انگشترش بازی میکردم.
بالاخره حرکت انگشتاش رو حس کردم! داشت رونمو فشار میداد. منم دستم رو برداشتم و اجازه دادم ادامه بده!
+چرا دستات اینقدر گرمن؟ پام سوخت!
-آره، بدنم داره گُر میگیره.
+خب چرا لباس راحت نمیپوشی؟
-همراهم نیست.
+خوب یکم سبک کن لباسات رو؛ مثل من!
یه پیراهن مردونه تنش بود. اون رو درآورد.
هیکلش توی زیرپیراهنی اسپرت و جذبی که پوشیده بود حکایت از یه ورزشکار حرفه ای اگر نمیداد حداقل می گفت چند سالی هست ورزش میکنه.
به دور از هر موضوع سکسی برام جالب بود چرا سینههاش نوک داره!
با لمس انگشتم به نوک سینش خندیدم و گفتم: “احسان چرا سینت نوک داره؟”
انگار دکمه فعال شدنش اونجا بود!
یه آه بلند کشید و لباش رو گذاشت روی لبام!
تا قبل از این موضوع، فکر میکردم بلدِ کار هستم؛ اما یه لب گرفتن ساده هم بلد نبودم!
بعد از چند ثانیه، شروع به همکاری کردم و منم لباشو میخوردم.
دستم رو دور کمرش پیچوندم؛ عین سنگ بود!
منو به خوابیدن روی مبل وادار کرد. شروع کرد وحشیانه با بدنم ور رفتن و همچنان لیسیدن تک تک اعضای صورتم؛ گوشم، لبام، گردنم…
صدا و آه و ناله من، اون رو برای رسیدن به بقیه بدنم حریصتر کرد!
دستش رو گذاشت روی سینم و تو چشمام نگاه کرد و ازم اجازه خواست.
با گفتن این که “بلند شو تا سوتینمو باز کنم” جواب مثبتمو بهش دادم!
داغی دستاش واقعا برام عجیب بود. گرم نبود؛ واقعا داغ بود!
سینههای کوچیک من به راحتی توی دستاش جا شد.
جمع کردن مشتش، هم لذت داشت هم درد؛ اما هر دو برای بالا رفتن صدای من کافی بودن!
نوک سینم رو جوری مک زد احساس کردم الان دیگه زخم میشه!
با ناله بهش گفتم: احسان رکابیتو در بیار !
چنگ زدنای من توی کمرش، صدای اونم درآورد. حالا راهی برای برگشت نبود!
شروعش با من بود و تموم شدنش با سِر شدن بدن دوتامون!
باز هم برای ادامه ازم اجازه خواست. این کارش بهم آرامش میداد که قرار نیست اذیت بشم؛ پس خودم دکمه شلوارمو باز کردم و ازش خواستم لختم کنه!
با در آوردن شرتم یه جوری لبخند زد که انگار تا الان صد تا کس دیده و این بهترینشه!!
شروع کرد با بوسیدن لبم پایین رفتن! بوسه های ریز و ذره ذره حرکت روی بدنم.
رسید به جایی که باید میرسید! شروع کرد با نوک زبونش چوچولمو زبون زدن. چشمام رو بستم. کنترل صدام دست من نبود! خیسی زبونش وقتی که به کسم میخورد حس فوقالعاده ای بود.
یا من توی بهشت بودم؛ یا این یک لذت بهشتی بود!
تمام چیزی که دنبالش بودم، همین هیجان بود!
هیجان و لذتی که اون قدر زیاد، جذاب و جدید بود که دوست نداشتم هرگز تموم بشه!
از روم بلند شد و شلوارش رو پایین کشید.
با دیدن برجستگی کیرش از زیر شرت حدس زدم یه کیر با سایز معمولی داشته باشه.
ازش خواستم روبهروم بمونه تا من شرتشو پایین بکشم.
با تمیز بودن بدنش بیشتر از هر چیزی حال کردم!
اهمیت دادن به من و خودش نشون میداد خلاف چیزی که گفته حرفه ای باید باشه!
کیرش خیلی خوشگل و تمیز بود. بزرگ هم نبود؛ البته اولین کیری بود که میدیدم، نمیدونم، شاید هم به نسبت بزرگ بود!
با آب دهنم دستم رو خیس کردم و شروع کردم مالیدن کیرش.
حالا نوبت من بود بخندم و نگاش کنم! چشماش رو بسته بود؛ دستاش رو به کمرش زده بود و داشت لذت میبرد. منتظر بود براش ساک بزنم.
احسان میشه نخورم؟
با یکم دلخوری گفت:
دوست نداری نخور.
من رو روی شکم خوابوند.
با گفتن اینکه نگران نباش داخل نمیکنم، اجازه داد شل کنم و با خیال راحت لذت ببرم!
وقتی اولین کیر لای پام رفت و برای اولین بار به چوچولم خورد خودم رو لعنت کردم که چرا این همه سال خودم رو عذاب دادم!
مگه لذت از این بالاتر هم داریم؟!
من الان یه زیر خواب بودم!!
خواست از کون من رو بکنه. بهش گفتم نمیتونم! باید ذهنم رو براش آماده میکردم. تا همینجاش هم برام خیلی زیاد بود!
ولی اون زرنگتر از این حرفها بود و قول دفعه بعد رو از من گرفت!
اون صحنه بینظیر بود. کیری که لای کسم کشیده میشد؛ داغیای که بین رونام حس میکردم و دستهایی که بدنم رو لمس میکردن…
هر چند که سکس لاپایی الان برام بچهگانه هست؛ اما واقعا دلم براش تنگ شده!
استرسی که بهم میداد نکنه یهو بره تو کسم و دختر بودنم رو بیهیچ مقدمه و جشنی از من بگیره.
شهوتی که برای اولین بار داشتم تجربهاش میکردم نتیجش شده بود ارضاهای پی در پی من!
احسان دستش رو از زیر به سینههام رسوند و همزمان گردنم رو لیس میزد.
نمیدونم با تجربه بود یا خودش رو برای اون روز کاملا آماده کرده بود؛ اما اون قدر ماهر بود که زیر کیرش داشتم دیوونه میشدم.
التماسش کردم آبش رو بیاره. دیگه حالی برام نمونده بود. از ارضاهای پی در پی و لرزشهای ریز تمام بدنم درد میکرد.
از نوع تلمبه هاش حس کردم آبش نزدیکه. کمکم لحن حرفهاش عوض شد.
بین حرفهاش یکدفعه “جنده” صدام کرد!
من جنده نبودم، این اولین بارم بود که میدادم! ولی نمیدونم چرا خوشم اومده بود.
داغی آبش روی کمرم امضای پایان پروژه و اول راه دانشجویی من بود!
داشتم بیهوش میشدم
نمیتونستم لذتشو درک و تحمل کنم. دلم میخواست داد بزنم و گریه کنم! اصلا اختیارم دست خودم نبود؛ من عاشق شده بودم؛ عاشق سکس!
راستی یادمون نره پشت هر اکانت مجازی،یه قلب واقعی هست که شکوندنش هنر نیست
ادامه…
نوشته: یلدا