سلام دوستان من داستان نویسیم زیاد خوب نیست ولی میخوام بنویسم
اسمم یاسمن هست ۲۲ سالمه و اندامم خیلی خوبه کمرم باریکه در کل عالیه خودم با خودم خیلی حال میکنم
میخواستم بگم که شوهر دارم البته از بچگی و بزور خانواده
من توی دانشگاه با یه دوستی اشنا شدم اسمش محیا بود
محیا خیلی داف بود ودورش پره پسرای خوشگل و پولدار
و خب منم که کلا تجربه ای توی دوس پسر داشتن و اینا نداشتم کلا قبل از شوهر داشتنم هیچ دوست پسری نداشتم و دوست داشتم امتحان کنم
من یکروز که داشتم برمیگشتم خونه محیا اینا پسر همسایشون امیر رو دیدم
امیر در نگاه اول برام جذاب نبود ولی حالا بعدش بخونید چی شد
رفتم خونه محیا و بهش گفتم وای محیا چه پسر همسایه خوبی دارید
گفت عه ما از بچگی باهم دوست بودیم و باهم بزرگ شدیم پسر خیلی خوبیه و ازین حرفا گفت شمارشو میخوای گفتم آره و گفت تو که شوهرداری این برات بهترین گزینس و فقط با همین باش و با هیشکی دیگه نپر
ما شماره امیرو گرفتم و زنگ زدیم و امیر سریع فهمید من همون بودم که توی کوچه دیده و خیلی از من خوشش اومده بود همون روز گفت بیا باهمدیگه بریم بیرون و رفتیم با سانتافشون اومد دنبالم و زد به جاده
((غرق شده بودم توی جذابیت و طرز حرف زدن و ادبش عاشقش شدم توی همون قرار اول جوری که حتی نمیتونستم غذا بخورم بعدش ))
یکم بعدش امیر با ترفند های مخصوص خودش پا پیش گذاشت که لبامو ببوسه
و منی که غرقش شده بودم لعنتی خیلی خوب بود زبونشو یجوری میکرد توی دهنم لباش فوق العاده بود بعد از حدود ۱۰ دقیقه لب بازی جورابامو در اورد و شروع کرد پاهامو خوردن و ناز کردنشون وای وای اون صحنه هیچوقت یادم نمیره جوری حشری شده بودم ک گفتم بسه و اون شلوارمو در اورد و شروع کرد خوردن کصم یجوری میخورد که دل و رودم میخاست از کصم بزنه بیرون
ارضا ک شدم گفت حالا نوبت توعه کیرشو ک درآورد چشام چهارتا شد خیلی بزرگ بود یکم براش ساک زدم و اونم همزمان کمرمو نوازش میکرد بازم من حشری شدم و گفتم میخوام
گفت چی میخوای اشاره کردم به کیرش و گفتم اونو
بهم گفت مگه تو جلوت بازه با یه حالت لوسی گفتم اهوم
یه جووون گفت صندلیشو خوابوند و گفت بیا روم
وقتی ک رفتم یکم کیرشو مالوند به کصم کیرش خیلی نرم بود خیلی
و وقتی ک کرد داخلم یه آه بلند کشیدم انقدر کلفت و دراز بود که داشتم دیونه میشدم شروع کرد تلمبه زدن و منم خودمو میمالوندم انگار روی ابرا بودم
امیر هی بهم میگفت دختر تو فوقالعاده ای چ کمری داری چقدر تنگی و چقدر خوبی در حینش زیر بغلمو میخورد و لب میگرفت
در حین تلمبه زدن سوتینمو در اورد و شروع کرد خوردن سینه هام و صورتشو میمالید بهشون چشاش از شدت حشر قرمز شده بودن و انگار اونم توی دنیایی خودش بود با یه صدای خیلی قشنگ بهم گفت هیچوقت ولت نمیکنم و شروع کرد تلمبه هاشو تندتر کرد و منم باز ارضا شدم و خودشم با شدت ارضا شد با همدیگه ارضا شدیم باهم دیگه وای اون صحنه یادم نمیره ک چطوری نازم میکرد و قربون صدقم میرفت اونشب منو رسوند خونمون و خودشم رفت
من نشسته بودم روی تختم و داشتم تک تک اون صحنه هارو یادآوری میکردم
و سراسر لذت میشدم خلاصه داستان عاشقش شدم و الانم عاشقشم ولی اون فهمید شوهر دارم و گفت نارو خیلی بزرگی بهم زدی اگه میدونستم هیچوقت باهات اشنا شدم
اون رفت و من موندمو حسرتش … شاید اگه اینقدر احساساتی نبودم انقد درگیر نمیشدم و حالا که درموردش مینویسم قلبم به یادش میزنه با اینکه اون بدترین حرفارو بهم زد ولی من چشممو روی همش میبندم چون عاشقشم.
تورو خدا زود ازدواج نکنید دوستان زندگی خودتونو تباه میکنید مث من که الان دارم با زور با یکی دیگ زندگی میکنم. دوستون دارم
نوشته: یاسی