–
نادر نمی تونست بخوابه .. خواب به چشاش راه نمی یافت . نمی تونست آروم و قرار بگیره .. همش از این می ترسید که چشاشو بذاره روهم برای لحظاتی بخوابه و وقتی که چشاشو باز کرد یکی دیگه بیدار شه و براش یه خبر بد بیاره . دیگه واسش سر نوشت ناصر مهم نبود . مهم نبود که اون چیکار می کنه . اون دیگه کاری نمی تونست بکنه .. اون دیگه می تونست یک آدم مرده باشه . چقدر این لحظه ها سخت می گذشتند . تا کی باید منتظر بمونم .. می مونم تا ابد همین جا می شینم ولی نمی خوام اینو بشنوم که اون مرده .. اون دیگه به سوی من بر نمی گرده . زندگی بازیهای زیادی داره .. زشتی ها و زیبایی ها داره .. امید و انتظار داره و حالا نادر گرفتار امید و انتظاری بود که نمی دونست اونو به کجا می کشونه . نمی خواست نا امید باشه . نمی خواست به خودش انرژی منفی بده . نریمان و نرگس گریه می کردند .. و نادر آروم در محوطه بیرونی محل بستری شدن نوشین قدم می زد و هنوز اسیر این ناباوری بود .. نادر اسیر درد و اندوه بود و در این آشفته بازار و در فضایی که نمی شد ترانه های غیر مجاز گذاشت معلوم نبود از کدوم فضایی این ترانه داریوش به گوش می رسید که غمشو زیاد می کرد و آروم آروم اونو به گریستن وا می داشت ..اون که رفته دیگه هیچوقت نمباد ..تا قیامت دل من گریه می خواد .. سرنوشت چشاش کوره نمی بینه .. زخم خنجرش می مونه توسینه .. لب بسته سینه غرقه به خون .. غصه موندن آدم همینه .. اون که رفته دیگه هیچوقت نمیاد تا قیامت دل من گریه می خواد .. ناگهان سر و صدا وهمهمه ای اونو به خودش آورد .. جرات بر خاستن از جاشونداشت .. نمی دونست این صدا ها چه حسی رو درش زنده می کنه .نمی دونست این صدا ها اونو تا به کجا می رسونه و باید که برسونه .. قلبش داشت از جاش در میومد . دوست داشت از اون نقطه فرار کنه .. نمی تونست آمادگی شنیدن خبر بد رو نداشت . سرشو گذاشت میون دو تا دستاش .. نمی تونست حرکت کنه ..