سلام دوستان داستانی که میخوام براتون تعریف کنم الهام گرفته از یک داستان واقعی هستش که برای یک دختر افغان در ایران اتفاق افتاده. که امیدوارم خوشتون بیاد و لذت ببرید…
به علت اینکه داستان واقعیه اسامی، به اسامی مستعار تغییر داده شدن.
اسم من مهساست، الان حدودا ۲۳ سالمه و داستانی که میخوام براتون بگم خاطرات مربوط به ۱۸ سالگیمه. مشخصات ظاهریمم بخوام بگم قدم ۱۷۰ و وزنم اون موقع ۶۰ کیلو بود. پوستم سفید با موهای خرمایی و چشمای تیره.
تابستان سال ۸۵ بود مجبور شدیم از وطن خودمون دل بکنیم و به ایران مهاجرت کنیم چون خیلی کوچیک بودم چیز زیادی از اون موقع یادم نیست… من از همون بچگیم چون خیلی خجالتی بودم نمیتونستم درست با کسی ارتباط برقرار کنم و بخاطر همین دوستای زیادی نداشتم… خلاصه بخاطر همین موضوع خیلی احساس تنهایی میکردم و حتی یه دونه دوست صمیمی هم نداشتم. اوضاع همینطور گذشت تا اینکه به سن هجده سالگی رسیدم و بیشتر اوقاتم رو در فضای مجازی میگذروندم. راستش اصلا به سکس و این چیزا فکر نمیکردم و چون دوستی هم نداشتم، کلا نه احساسی و نه اطلاعاتی در مورد رابطه جنسی نداشتم. تا اینکه یک روز مشغول بازی در یک بازی آنلاین مجازی بودم که حریف مقابلم یه پسره افتاد و بعد از یک دست بازی کردن بهش باختم و از حرصم بهش درخواست بازی دوباره دادم که انتقام بگیرم! بازم بهش باختم و اونم همش میخندید… من بیشتر حرصم در اومد و بازم بهش درخواست بازی دادم که پیام داد سلام: این دست و میبازم! میترسم سکته کنی یه وقت! زدم رو پروفایلش دیدم یه پسر واقعا جذاب عکسش از نیم رخ بود، من همون موقع شدیدا کراش زدم روش و ازش خوشم اومد…بعد داشتم فکر میکردم چی جواب بدم که گفت: اصل بده ببینم…منم گفتم مهسا ۱۸ تهران، اونم گفت رضا ۲۵ تهران… جالبشم این بود که اکثرا توی اون بازی شهرستانی هستن و کمتر تهرانی هست ولی رضا نه تنها تهران بود بلکه خونشونم نزدیک خونه ما بود…یه کم باهم حرف زدیم و آیدی تلگراممو دادم رفتیم تلگرام… کلی از عکساش روی پروفایلش بود و به نظر من واقعا جذاب بود.
باهم به عنوان دوست معمولی، بیشتر اوقات صحبت میکردیم. به قدری با هم راحت شده بودیم که انگار چند ساله همو میشناسیم… رضا همش اصرار میکرد قرار بزاریم ولی من چون با هیچ پسری بیرون نرفته بودم خیلی استرس داشتم که برم سر قرار، خلاصه بعد یک ماه بهونه آوردن، وقتی دیگه خیلی اصرار کرد گفتم باشه… روز قرار به قدری استرس داشتم که کم مونده بود سکته کنم، کلی به خودم رسیدم و با اینکه اون موقع هنوز دوست معمولی بودیم و قرار نبود هیچ اتفاقی بینمون بیوفته، نمیدونم چرا من رفتم اپیلاسیون و کل بدنمو اپیلاسیون کردم احتمالا از استرس زیاد بود…
ساعت قرار شد و با یه پراید اومد سر کوچمون دنبالم. رفتیم سفره خونه، دقیقا برعکس من که داشتم میمردم از استرس رضا خیلی راحت و خودمونی رفتار میکرد. دو ساعت باهم وقت گذروندیم و من اومدم خونه… مشخصات ظاهری رضا یه پسر خیلی قد بلند با موهای مشکی و چشم های شدیدا گیرا از اونایی که وقتی چند ثانیه بهت خیره بشه دست و پاتو گم میکنی و با جذبه، بدنش هم متوسط بود نه لاغر بود نه چاق. دیگه بعد از این قرار تا دو ماه هر هفته همو میدیدیم.
من میدیدم رضا همیشه اینور اونوره و سرکار نمیره، کنجکاو شدم منبع درآمدش از کجاست که متاسفانه فهمیدم ساقی هستش! که وقتی فهمیدم واقعا میخواستم ارتباطمو باهاش قطع کنم ولی متقاعدم کرد که تو این وضع مملکت چاره ای نداره…از اونجاییم که یکی از پاهاش و ساق دستش هم بخاطر تصادف پلاتین بود و کار سنگین نمیتونست بکنه، واقعا بهش حق دادم.
من که تا حالا مشروب نخورده بودم و خیلی دوست داشتم تجربه کنم کلی بهش اصرار میکردم که مشروب بیار بخوریم و اونم همش میگفت میترسم حالت بد بشه و بهونه میاورد، ولی بالاخره راضی شد و یه روز گفت: بابام رفته مسافرت بریم خونمون بشینیم مشروب بخوریم… راستی اینم بگم که رضا فقط با باباش زندگی میکرد مادرش چند سال بود که فوت شده بود… منم گفتم باشه بریم…رفتیم خونشون و یه خونه کوچیک بدون اتاق خواب، سوئیت بود تقریبا، خیلی هم به هم ریخته بود تازه رضا میگفت مرتب کرده . نشستیم و شروع کردیم به خوردن، چند تا پیک خوردیم رضا گفت: برای بار اولت بسه دیگه بیشتر بخوری حالت بد میشه نمیدونست همون موقع هم حالم بد بود منظور از حال بد زیادی بالا بودنه… رضا صدای اهنگو زیاد کرد بعد خودش ادامه داد مشروب خوردن و…
بعد رضا بلند شد شروع کرد رقصیدن و منم بلند کرد یکم باهام رقصید بعدش رفت نشست رو مبل و با چشمای خمار و قرمزش زل زد به من… منم که چون همیشه بیکار تو خونه بودم همینجوری الکی واسه خودم میرقصیدم، رقصم خیلی خوب بود، رضا همینجوری داشت نگاهم میکرد، من که یکم خجالت کشیده بودم ولی چون مست بودم زیاد خجالتمو جدی نمیگرفتم…
بعده دوتا آهنگ یهو رضا دستمو گرفت کشید و نشوند روی پاهاش… منم از خدا خواسته لش کردم تو بغلش و چشمامو بستم، چشمامو که بستم سرم گیج میرفت و یه حال خیلی خوبی داشتم ازین ور هم لب رضا دقیقا روی گردنم بود و حرارت نفساشو حس میکردم، یهویی ضربان قلبم رفت بالا و بدنم مور مور شد و موهای نداشته بدنم سیخ شد! صورتم سرخ شده بود و اصلا یه حالت عجیب غریبی داشتم ک برام تازگی داشت، رضا گفت: خوبی؟! گفتم اوهوم…بعد ناخودآگاه گردن رضارو بوس کردم… رضا دقیقا همینجوری گفت: هی هی هی مستیا حواست باشه …
هیچی نگفتم و یه لبخند زدم… صورتمو بردم نزدیک گردن رضا جوری که اونم گرمای نفسامو حس کنه، بعد چند دقیقه که جفتمون چشمامونو بسته بودیم، زیر رون پاهام یه چیزی حس کردم! لحظه به لحظه اون چیز سفت تر میشد و بیشتر فرو میرفت توی رون پاهام. چشمامو یه کوچولو باز کردم و یکم دقت کردم دیدم رون پاهام دقیقا روی کیر رضاس! با اینکه مست بودم ولی خیلی خجالت کشیدم درسته باهاش خیلی راحت بودم ولی نه تا این حد ولی به روی خودم نیاوردم و چشمامو بستم… اصلا نفهمیدم چی شد که چشم باز کردم دیدم تنها روی تخت خوابم، با یه حالت گیجی بلند شدم برم دستشویی دیدم رضا روی زمین خوابیده بچه واقعا با دیدن این صحنه تحت تاثیر قرار گرفتم … خلاصه اینجا تموم شد،شاید عجیب باشه ولی واسه منی که خاطرات خوب زیادی تا اون موقع نداشتم، اون روز تبدیل شد به یکی از بهترین خاطرات عمرم تا اون لحظه… مخصوصا اون حالت مستی و بغل کردن. از طرفی هم اعتمادم به رضا هزار برابر بیشتر شده بود، چون خیلی راحت میتونست هر کاری میخواد باهام بکنه، ولی با اینکه تحریک هم شده بود هیچ کاری باهام نکرد. از این روز به بعد دیگه بیشتر اوقات بهش پیام میدادم و صحبت میکردیم، تا اینکه رضا گفت تولد دوستمه مهمونی گرفته میتونی بیای؟ منم گفتم اوکی. ولی چون تا حالا اینجور مهمونیا نرفته بودم خیلی استرس داشتم بخاطر همین دو دل بودم که برم یا نه، ولی بالاخره تصمیم گرفتم برم، کلی دختر پسر تو مهمونی بودن، وقتی میدیدم دخترا هی خودشونو میچسبونن به رضا میخواستم برم خفشون کنم، تا میدیدم با یکی داره زیادی حرف میزنه، سریع میرفتم پیشش در گوشش یه چرت و پرتی میگفتم، چون صدای آهنگ هم زیاد بود اونم متوجه نمیشد هی میگفت چی؟ چی؟! بعد دستمو میگرفت میبرد جایی که صدای آهنگ کمتر باشه،بعد اون دخترا فکر میکردن من چه چیز مهمی دارم میگم بهش!!
خیلی مهمونی خوبی بود چون من کسی رو نمیشناختم، رضا هم اینو خوب درک میکرد و تنهام نمیذاشت، همش پیش هم بودیم و میرقصیدیم. واقعا بهم خوش گذشت،
دیگه کم کم مهمونی تموم شد و من که خیلی زیاد مشروب خورده بودم حالم بد شد. رضا منو برد خونشون و خوابوندم روی تخت که یهو بالا آوردم و کل تشک و پتو رو به گند کشیدم که چیز زیادی از اون موقع یادم نیست ولی فرداش که فهمیدم کلی خجالت کشیدم و از رضا معذرت خواستم.
رضا اومد دید همه جارو به گند کشیدم، اروم بلندم کرد برد تو حموم و گفت لباساتو در بیار یه دوش بگیر حالت بهتر میشه، تا اومد بره بیرون سرم گیج رفت، داشتم میخوردم زمین، سریع پرید منو گرفت، بعد خودش لباسامو درآورد به جز شرتم…حالا من تو این شرایط نگران اینم که موهای بدنم و یک هفتس اپیلاسیون نکردم،الان آبروم میره خودشم یه شرتک با یه آستین حلقه ای یا همون رکابی تنش بود، بعد یه صندلی آورد و منو نشوند روش، نمیدونم چند دقیقه شد که زیر دوش روی صندلی نشسته بودم که دیدم حالم خیلی بهتر شد چشمامو باز کردم دیدم رضا نشسته کف حموم و سرش پایینه… گفتم خوبی؟ گفت: من خوبم تو خوبی؟ گفتم اوهوم منم خوبم، پاشد رفت حوله آورد پیچید دورم و بغلم کرد گذاشت رو تخت خودشم گفت: یه دوش بگیرم و بیام…
ا(دوستان این شب مهمونی تا قبل اینکه دوش بگیرم چیز زیادی تو خاطرم نبود خیلی اتفاقا افتاد ولی من همینارو حضور ذهن داشتم که اینا هم تیکه تیکه بود دیگه ببخشید، ولی بعد از اینکه رضا از حموم بغلم کرد برد گذاشت رو تخت دیگه بیشترشو یادمه)
من حوله دورم بود و لخت بودم فقط شورت پام بود، ولی چون شورتم خیس بود اونم درآوردم و آویزون کردم بالای تخت، وقتی داشتم شرتمو در میاوردم، احساس کردم دستم با یه مایع لیز برخورد کرد، اول فکر کردم شامپو یا صابون باشه که درست شسته نشده، ولی یکم دقت کردم دیدم لای پاهام شده دریاچه! همه ی این اتفاقا مست بودنم، اصابت کردن تن لختم به بدنم رضا وقتی بغلم کرده بود، باعث شده بود به شدت حشری بشم ولی چون هوشیار نبودم تازه متوجهش شده بودم! هنوزم مست بودم و انگار نمیخواستم هیچ دیواری بین من و لذت هایی که میخوام باشه، یه حس عجیب غریبی داشتم، همینجوری که چشمامو بستم و تو فکر بودم و دستمم لای کس خیسم بود، نمیدونم چند دقیقه گذشت که با صدای رضا چشمامو باز کردم…
رضا:مهسا بیداری؟
من:اوم
رضا:جا هست منم بیام؟
من:کجا؟
رضا:رو تخت دیگه، زمین خیلی سرده
من:وا دیوونه معلومه که جا هست، یه جوری میگی انگار من گفتم برو رو زمین بخواب
رضا: گفتم یوقت فکر و خیال نکنی پیش خودت
من:نه بابا دیوونه بیا
همین که گفتم بیا یهو یادم افتاد لختم و شرتمم پام نیس تازه قشنگ پایین تنم کلا خیس بود ♀️ که تا بیام اقدامی کنم رضا پرید رو تخت، تختش یک نفره بود ولی با این حال رضا تا جایی که میتونست ازم فاصله گرفته بود، یواشکی چشممو باز کردم دیدم چشماش بستس، چشمامو بستم ولی کاملا هوشیار و به شدت حشری شده بودم، چند دقیقه بعد دیدم رضا داره هی تند تند نفس عمیق میکشه انگار داره یه چیزی رو بو میکشه! بعد چند بار که اینجوری کرد رفت رو اعصابم گفتم چته؟! نمیدونم چرت و پرت گفت یا واقعی، گفتش که: اغوا کننده ترین و حشری کننده ترین رایحه دنیا بوی دختریه که تازه از حموم اومده!!
من که اصلا نفهمیدم چی گفت، گفتم واقعا؟! تو چشمام نگاه کرد و گفت: استغفرالله هیچی بگیر بخواب بعد روشو کرد اونور، یکم دیگه گذشت من دیدم رضا انگار سردشه پتویی که روم بود و یه کوچولوش روی رضا بود، قشنگ پتو رو انداختم روی جفتمون، که ناخودآگاه بدنم می خورد به بدنش و به هم نزدیک تر شدیم، دیدم نفسای رضا تندتر شد، همونطور که روش اونور بود گفت مهسا جون هرکی دوست داری بگیر بخواب رفاقتمون و خرابش نکن، گفتم چی میگی دیوونه خب پتو نندازم روت سرما بخوری؟! بعد روشو کرد سمت من و گفت: در حالی که الان کیرم داره شرتمو جر میده و دلم میخواد تا صبح بگیرم بکنمت ولی ببین چقدر دوست دارم که تو مستی دارم جلو خودمو میگیرم حرفش تموم نشده بود که وحشیانه شروع کرد لبامو خوردن! همینجوری داشت لبامو میخورد که کصمم با دستش گرفت و شروع کرد مالیدن من حتی یه کلمه هم حرف نمیزدم یه جورایی شوکه شده بودم، انتظارشو داشتم ولی نه اینطوری!
یه کم ادامه داد که کصم قشنگ خیس شد و بیشتر حشری شده شدم، گفت: التماس کن کیرمو بکنم تو کصت، التماس کن تخمه سگ!! که اینجا یه لحظه خشکم زد، گفتم نه رضا نه، گفت چی نه؟! مگه کیر نمیخوای؟ بعد کیرشو میمالید به کصم!من که واقعا دوست داشتم کیرشو تا دسته بکنه تو کصم ولی واقعا میترسیدم که باکرگیمو از دست بدم، یک درصد اگر خانوادم متوجه میشدن زندم نمیزاشتن!
گفتم نه رضا میترسم، رضا که مست بود و شدیدا حشری اصلا نمیفهمید دارم چی میگم، پاهامو باز کرد کیرشو گذاشت رو کصم که خیسه خیس شده بود، هی بازی میداد، منم همینطور که داشتم آه و اوه میکردم میگفتم رضا نکنی توش آفرین نکنیا… یهو کیرشو تا ته کرد تو کصم چنان جیغی زدم که رضا سریع جلو دهنمو گرفت، واقعا فکر نمیکردم انقدر درد داشته باشه، کل بدنم برای چند ثانیه یخ شد و شروع کردم گریه کردم که انگار رضا بیشتر حشری میشد، بعد کیرشو حدود یک دقیقه تو کصم نگه داشت و آروم آروم همینجوری که میگفت: تموم شد دخترم تموم شد، عقب و جلو میکرد، اون لحظه از رضا متنفر شدم ولی خیلی زود باز عاشقش شدم، همینجوری که پاهام باز بود و روی کمر خوابیده بودم اونم تلمبه هاشو سریع تر کرد به حدی سریع و سنگین تلمبه میزد که احساس میکردم کیرش الان از دهنم میاد بیرون وای چه کیری داشت، چه زبونی داشت نوک ممه هامو لیس میزد داشتم دیوونه میشدم، رضا میگفت: این کس دختر منه، منم میگفتم من دختر جنده ی خودتم جرم بده بابایی کصمو پاره کن، قربون کیر باباییم برم من. رضا میگفت: اگر میدونستم دخترم همچین کصی داره تا الان دویست بار جرش داده بودم، دخترم کصت خیلی تنگه، کیرمو داره میترکونه! بعد کیرشو سریع درآورد آورد جلوی صورتم گفت: نگاش کن، بوسش کن ببینم، بعد که آروم بوسش کردم از موهام گرفت، کیرشو به زور کرد تو دهنم، همیشه وقتی به ساک زدن فکر میکردم واقعا واقعا چندشم میشد، بخاطر همین همش سعی میکردم کیرشو نخورم، ولی رضا خیلی وحشی تر از این صحبتا بود که رحم کنه، آخر سر بعد چند دقیقه که کیرشو بی رحمانه میکرد تو حلقم، چند بار بدجور اوق زدم دیگه بیخیال شد، یه سیلی یکم محکم زد تو صورتم و خودش روی کمر دراز کشید و منو آورد روی خودش، هرچی میخواستم بهش بفهمونم درد و سوزش دارم ولی نمی فهمید، همینجوری که روش بودم، کیرشو گذاشت روی کصم و بازم محکم جوری فشار داد که فکر کنم تخماش هم رفت داخلم! یه آه از ته دل کشیدم و در حالی که درد و سوزش داشتم ولی لذت هم داشتم، اصلااا فکر نمیکردم رضا انقدر بی رحم و وحشی باشه توی سکس، داشت خیلی سریع تلمبه میزد که یهو ارضا شدم و کل بدنم شروع کرد لرزیدن، واااای چقد خوب بود خییییلی حس خوبی داشت، بعد اینکه من ارضا شدم رضا گفت: جووون دیدی کیر بابایی چقدر خوبه؟! بعد تلمبه هاش و نفساش تند تر شد و گفت: میخوام بریزم تو کس تنگت نفسم، تا اومدم چیزی بگم دیدم محکم بغلم کرد و کیرشو تا ته تو کصم نگه داشت و بعد شول شد و در حالی که نفس نفس میزد گفت: مهسا این کصت دیگه تا آخر عمرت مال منه! منم که درد داشتم آروم کیرشو از کصم درآوردم اومدم با دستمال تمیز کنم که یه لحظه خشکم زد، رضا گفت: چی شده عشقم؟! بعد به کصم نگاه کرد دید همه جاش خونیه! مخلوط خون و آب من، با آب رضا، من ترسیدم ولی رضا با لبخند گفت: چیزی نیست دورت بگردم خون پردته، من میدونستم خون میاد ولی نه انقدر زیاد، با دیدن این صحنه خودم از خودم چندشم شد، ولی رضا همش دلداریم میداد و ازم تعریف میکرد، میگفت : تو کل سکسایی که کردم تو یه چیز دیگه بودی، قول میدی همیشه مال من باشی؟! منم گفتم اگر کمتر وحشی باشی آره! که خندید و گفت چشم. اون شب تصمیم گرفت منو به فرزندی قبول کنه و بابام بشه وقتی بهش میگم بابا انقدر ذوق میکنه، طوری که وقتی ازش چیزی میخوام قبول نمیکنه، وقتی بهش میگم بابایی زود گول میخوره و هرچی بخوام انجام میده همیشه بهم میگه کصت خیلی خوشگل و خوش تراشه نمیدونم منظورش چیه ولی هرچی هست فکر کنم من خیلی متفاوتم الان حدودا چهار سال از این خاطره میگذره و رضا ذره ای از توجه و علاقش بهم کم نشده و واقعا تا آخر عمرم هم نمیتونستم همچین بابایی پیدا کنم قربونش برم… نمیدونم چرا واقعا انقدر رضا بهم توجه خاصی داره، با اینکه دختر دورش زیاده و موقعیتشم طوریه که راحت میتونه با کسی باشه که حداقل اوضاع خانوادش خیلی بهتر از من باشه، من واقعا تا قبل از آشنا شدن با رضا هیچ خاطره خوشی تو زندگیم نداشتم، تا الان هم هیچ توقعی ازش نداشتم، الانم ندارم، با اینکه عاشقشم و میپرستمش ولی اگر بدونم با کس دیگه هم هست یا حتی اگه بهم بگه از زندگیش برم بیرون ،نه تنها ناراحت نمیشم بلکه با آغوش باز هر درخواستی که داشته باشه رو انجام میدم، چون زندگیم قبل از اومدن رضا به معنای واقعی کلمه جهنم بود و از وقتی اومده، تا آخر عمرم برام خاطره خوب ساخته.
کلی خاطره های خوب و شنیدنی با هم ساختیم مخصوصا خاطره های سکسی. شاید تعجب کنید ولی منو خواهرم و رضا سه نفری با هم خوابیدیم. ولی فقط یه بار چون رضا از خواهرم خوشش نیومد.
دوستان اگر این داستان لایک و بازدید خوبی بگیره خاطره های بیشتری از مهسا جون در قالب داستان براتون میزارم، و حتما نظرتونو این پایین بنویسید که دوست داشتید یا نه ممنون
***
نوشته: Shima