…قسمت قبل
با بی میلی، از خوابِ شیرینی که درباره ی خودم و بهرام بود بیدار شدم. نورِ گرم خورشید که توانسته بود با موفقیت از لای درز پرده ها به اتاقِ خواب نفوذ کند، مستقیم روی صورت من فرود آمده و گونه هایم را سرخ کرده بود. بالشت را پشت رو کرده و صورتم رو، در طرف خنک ترش فرو بردم. سعی کردم دوباره به عالم رویاها برگردم تا ادامه ی خواب شهوت انگیزم رو تجربه کنم. در خوابم به دلیل مسائل کاری، به تهران سفر کرده بودم. بعد از ساعت ها سردرگمی و در پی بهرام گشتن، سرانجام خودش من را پیدا کرده و به آپارتمانش برده بود. در حالی که مشغول صحبت درباره ی پروژه های کاری بودیم، شونه ام رو محکم گرفته بود که باعث شد به وجد بیاد و آبش رو توی شورتش تخلیه کند. سپس من آن قطعه لباس مقدس رو پیدا کرده و عصاره ی زندگی رو چشیدم اما بهرام متوجه عمل شنیع ام شد.
+«صبر کن، یه جای کار میلنگه…» با خودم گفتم. عادت داشتم طبق روال همیشگی، با بانگ گنجشک ها و بغبغوی کبوتر ها بیدار شوم. سال ها بود که به لطف اشعه های خورشید به دنیای واقعی بازنگشته بودم. اصلا در وهله ی اول چنین اتفاقی ممکن نبود. زیرا مکانی که در آن سکونت داشتم پنجره ای به سمت شرق نداشت و به هنگامِ اذان ظهر، به پرتوی مِهر آراسته میشد. «چرا اینقدر ساکته اتاق؟ یه جای کار واقعا میلنگه!» در ذهنم تکرار کردم. قید خوابیدن را زده و سرم رو به آرامی از توی بالشت بیرون آوردم. اراده داشتم تا مطمئن شوم هنوز داخلِ اتاق کوچک و ساده اما آشنای خودم قرار دارم ولی روشنایی آفتاب که قوت گرفته بود، کارم را سخت تر کرد. مانند دیدهبان کشتی ها، دست چپم را روی پیشانی ام قرار دادم، چشم هایم را تنگ کرده و فضای اطراف را زیر نظر گرفتم. پیش از همه چیز متوجه سایه نمای پرده های بلند که پنجره ی بزرگِ اتاقِ ناآشنا را احاطه کرده بودند، شدم. بدون اینکه سرم رو برگردانم، با دست راست دنبال نشانه ای از حیات در طرف دیگرِ تخت گشتم. پس از جست و جوی فراوان، فقط توانستم شورت بهرام را از روی تخت پیدا کنم. شورت را به آغوش کشیدم و سرم رو دوباره داخل بالشت فرو بردم. «مگه ماجراهای روز گذشته و دیشب همش تو جهان خیالات و رویا نبود؟ چرا تو دنیای واقعی با بدن برهنه روی تخت بهرام دراز کشیدم؟! خودش کجاست؟» بِدشواری افکارم رو از هجمه ی سوالاتِ تنش آفرین زدودم و تلاش کردم تا اتفاقاتِ شب گذشته و پس از رویارویی با بهرام رو به یاد آورم.
-«از اینم خوشمزه تر بود؟» بهرام با پوزخندی بر لب گفت.
به آرامی شورتی رو که اندکی پیش عملا بلعیده بودم، درون دستانم قرار داد. نگاهم را بالا آورده و به صورتش خیره شدم. اولین بار بود که چشمانِ تیره ی بهرام رو نه از پشت مانیتور، بلکه از نزدیک میدیدم.
+«مـ.مـنـ…منظورت چیه؟» به سختی از دهانم خارج شد.
-«انتظار نداشتم اینقدر زود خوده واقعیت رو نشونم بدی.» پوزخندش تبدیل به قهقهه ای بلند شد. «مزه ش رو برام توصیف کن. چطور بود؟» برخلاف اینکه قلبم تند میزند، بدنم مانند یخ سرد بود و میدان بینایی ام تنگ تر شد. در همین حال بهرام مشتاقانه منتظر پاسخ بود اما من مات و مبهوت، منتظر حرکت بعدی اش بودم. پس از اینکه صدایی از من خارج نشد، چند قدم به عقب برداشت، کمی خم شد و دست به سینه به لبه ی مبل تکیه داد. «دوست داری خوده واقعیش رو مزه کنی؟» با چهره ای مصمم گفت. آب دهانم را قورت دادم و با صدایی آرام و ضعیف گفتم:
+«خیلی خسته ام. همونطور که قبلا گفتی بهتره بخوابم و فردا درباره ی کار صحبـ…»
-«نه! لازم نکرده طفره بری و پنهونش کنی.» قاطعانه سخنم را برید. «جوری شورت رو مکیدی که هیچ اثری از آبم توش نمونده.»
+«نمیدونم درباره ی چی حرف میزنی.» شورت را روی زمین انداختم و با ناتوانی ادامه دادم «شوخی جالبی نیست.» بهرام با نومیدی سرش را تکان داد و لبخند گرمی زد. سپس به سمتم آمده، خم شد و شورتش را برداشت. در حین دوباره راست شدن، فقط در حدی که صورت خندانش مقابل چهره ی درمانده ی من قرار گیرد، بلند شد.
-«میدونم دلت منو میخواد.» بیشتر به جلو خم شد، طوری که دهانش کنار گوشم قرار گرفت. زمزمه وار گفت:« میتونم مثل یه کتاب بخونمت.» حرفی برای گفتن نداشتم. بهرام شورت را بالا برد و مانند یک تیشرت روی سرم کشید. چشمانم کاملا پوشیده شده بودند و فقط میتوانستم کورسوی نوری از لوستر و چراغ اِل ای دی های کار شده در سقف را از لابه لای بافت های شورت ببینم. در آن لحظه، یاد دوران کودکی ام افتادم. پدر برای تنبیه کردنم، مرا در کمد لعنتیِ لباس زندانی میکرد. در تاریکی می گریستم اما نه برای محبوس شدن، بلکه برای دنیای بیرحمِ بیرون کمد که در انتظارم بود. ساعت ها در همان وضعیت میگذشت تا اینکه مادر به خانه برگشته و لامپ اتاق را روشن میکرد. نورِ لامپ از لای فاصله ی اندک بین درهای کمد وارد میشد و مانند شمشیرِ تیزی از جنس طلا، تاریکی را میشکافت. در همین خاطرات ناخوشاید غوطه ور بودم که لب هایم گرم شد و پوست اطراف دهانم به سوزش افتاد. به دنیای واقعی برگشتم و متوجه شدم شخصی تنومند مرا محکم بغل کرده، لب هایم را میبوسد و من هم ناخودآگاه جواب بوسه هایش را میدهم. همانند تشنه ای که بعد از سال ها کوزه آبی پیدا کرده، صورت شخص مقابل را با دستانم گرفته و سعی میکردم با استفاده از گرمای لبانش، یخی را که تا اعماق وجودم رخنه کرده بود ذوب کنم.
-«آروم تر رضا، لبام کبود شدن.» آن شخصِ مقابل بهرام بود! به حرفهایش توجهی نکرده و دوباره خودم رو به آغوشش پرتاب کردم و عاجزانه به بوسیدن ادامه دادم. دستانش را دوره کمرم حلقه کرده، بلندم کرد و به اتاقش برد. در حالی که همچنان شورت به سر در آغوشش بودم، او به آرامی و به پشت روی تخت بزرگش دراز کشید. با هر بوسه، فضای اطراف قلبم داغتر میشد. در آن لحظه مطمئن نبودم آتشی که در درونم بود، به خاطر کامجویی شعله ور شده بود یا از سر عذابِ وجدان و شرمساری. از یک طرف سال ها بهم خورانده بودند که این کار اشتباه است، از طرف دیگر مدت ها در انتظارِ لمس عاشقانه ای بودم.
+«از پیتزای یخ زده ت خوشمزه تر بود! یادِ بوی شورتِ خیسِت هنوز تو تک تک نفس هامه، خاطره ی شیرینِ آبِت هنوز تو دهنمه.» قبل از آن شب حتی خواب اینکه روزی این حرف ها را بر زبان بیاورم، نمیدیدم. مصمم شده بودم تا از خط قرمز عبور کنم. «معلومه که دلم میخوادت خنگه. دوست دارم مزه ی خود واقعیش رو تجربه کنم.» خسته شده بودم از برده ی خواسته ها و انتظارات دیگران بودن. اراده داشتم برای یک بار هم شده زندگی رو تجربه کنم. با این حال هنوز حس میکردم اگر شورت را از سرم درآورم با پدر و مادر، همکلاسی ها، آموزگاران، رئیس، همکاران، و مُلای مسجدِ محل مواجه میشوم که با نگاهی نفرت انگیز و غضبناک در حال قضاوت من هستند. شاید بهرام هم متوجه شده بود که چشمان بسته ام، باعث بالا رفتن اعتماد به نفسم شده بود چون او هم تلاشی برای درآوردن شورتش از سرم نکرد.
-«مثل اینکه دیگه خسته نیستی و خوابت نمیاد.» بهرام با چرخشی سریع جایمان را عوض کرد و من با پشت، روی تخت قرار گرفته و زیر بدن درشت و ورزیده اش گرفتار شدم. به سمت سینه ام خم شد و لبه ی یقه ی رکابی ام را به دندان گرفت و چاک کوچکی ایجاد کرد. سپس همانند حضرت موسی که با عصایش دریای سرخ را شکافت، با دستانش رکابی ام را از وسط دو نیمه کرد. نوک انگشتانش را به آرامی روی پوست گردنم قرار داد و نوازش کنان به سمت پایین حرکت داد. نفس هایم به لرزه افتاده بودند و حس قلقلک گونه ی خفیفی در دل و آلتم پدیدار شد. پس از چند لحظه مکث کرد و دوباره به سمت سینه ام خم شد. زیر لب با خودش گفت «مثل اینکه هنوز بعضی چیزارو درباره ت نمیدونم.» نفس های سنگینِ بهرام را روی شکم و سینه ام حس میکردم گویی از فاصله ی نزدیک در حال بررسی بالاتنه ی عریانم بود. از وقفه ی کوتاهی که ایجاد شده بود ناراضی شدم.
+«بهرام… بهرام… بهرام…» ملتمسانه اسمش را صدا زدم اما پاسخی جز صدای نفس کشیدن هایش نشنیدم. با دستانم دنبال صورتش گشتم «منو مال خودت کن.» بهرام دستانم را گرفت و دهانش را کنار گوشم قرار داد.
-«ثابت کن منو میخوای.» به آرامی از رویم بلند شد و در حالی که با پشت به سرتختی تکیه میداد همزمان دستانم را به سمت داخل لنگ های بازش هدایت کرد. با هر دودست آلت نیمه راست بهرام را از روی شلوارکِ راحتی اش لمس کردم. حتی در همان حالت هم بزرگ تر از آن چیزی بود که قبلا در ذهنم تصور کرده بودم. شلوارکش را به سختی تا زیر زانوهایش پایین کشیدم، سپس ران های عضله ایـش را تا بالا نوازش کردم. اندکی خم شدم و با لبانم دنبال آلتش گشتم. به آرامی بر کلاهک کیرش بوسه میزدم و تا بالای بیضه هایش بوسه کنان پایین آمدم. زبانم را زیر کیرش قرار دادم و لیس زنان تا سر کیرش برگشتم. چندین بار تکرار کردم تا کیر بهرام کامل راست شد. آب دهانم را جمع کرده و روی آلتش تف کردم. دست راستم را دور کیرش حلقه کرده و شروع کردم به مالیدن تنه ی ضخیم آلتش و تخمانش را به نوبت داخل دهانم قرار داده و با زبانم ماساژشان میدادم. دست چپم را زیر لباسش برده و با سر انگشتانم سینه ی مودار و نوک پستان های سفت شده اش را لمس کردم. سپس کلاهک درشت کیر بهرام را داخل دهانم قرار داده و محکم هوای داخل دهانم را مکیدم تا خلا ایجاد شود. برای اینکه عُق نزنم و استفراغ نکنم، کیر بهرام را فقط تا سقف دهانم داخل کردم. سپس برخلاف حرکت دهان و سرم، با هر دودست مابقی کیرش را حلقه کرده و دایره وار ماساژ میدادم. انقباض و سفت شدن ماهیچه های پایین تنه ی بهرام را حس کردم و لرزش های غیرقابل کنترل بهرام نوید از ارضا شدنش داد . با وجود اینکه آن شب برای دومین بار به ارگاسم میرسید، با اینحال موفق شد دهان مرا از منی داغش پر کند و با ولع نهایت مقداری را که میتوانستم قورت دادم و باقی مانده ش را کف دستم تف کردم و به سینه ام مالیدم. با اینکه هنوز خودم ارضا نشده بودم ولی در سرخوشی به سر میبردم. بالاخره توانستم مزه ی آب کیر بهرام را به صورت خالص و مستقیم از منبعاش بچشم.
+«حالا نوبت توعه.» با نفس های بریده گفتم و به پشت دراز کشیدم.
-«خسته ام.» بهرام با لحنی سرد گفت. «میتونی جق بزنی؟ من نگاه میکنم.» از سردی ناگهانی اش شوکه شدم ولی بسیار حشری بودم و باید خودم را تخلیه میکردم. شلوارکم را درآورده و در سکوت خود ارضایی کردم.
+«آبمو ریختم رو شکمم. باید تمیز کنم خودمو.»
-«آه… منم میرم هوا تازه کنم. همینجا بخواب، منتظرم نباش.»
پس از دوباره دوش گرفتن فورا به خواب فرو رفتم تا اینکه به خاطر گرمی نور خورشید روی صورتم بیدار شدم. از واقعی بودن اتفاقات آن شب خوشحال بودم ولی برخورد سردِ بهرام پس از ارضا شدنش، بر قلبم سنگینی میکرد و احساس پشیمانی در اعماق وجودم قابل لمس بود.
+«بهتره نرمال رفتار کنم. وانمود میکنم شب گذشته اتفاق نیفتاده.» تصمیم گرفتم تا هنگامی که خوده بهرام بحثش را پیش نکشیده، من هم اشاره ی به رابطه ی یکطرفه ی آن شبمان نکنم و فقط درباره ی کار صحبت کنم. «فقط روی کار تمرکز کن! کار، کار… کار؟! یا ابوالفضل دیرم نشه.» تازه یادم آمد که سر ساعت ده، باید در شعبه ی اصلی حاضر میبودم. به سرعت از تخت خواب برخاسته و به سراغ چمدانم رفتم. هرچه دنبال تلفن همراهم گشتم، پیدایش نکردم. «مطمئنم دیروز گذاشتم داخل همین زیپش وقتی باتری خالی کرد. نکنه دزد زده؟ بدبخت میشم.» از اتاق بیرون آمده و دنبال بهرام گشتم اما اثری از او نبود. عاجزانه داخل آپارتمان را به امید پیدا کردن ساعت یا تلفن زیرو رو کردم ولی ناموفق بودم. حتی تلویزیون دیگر روشن نمیشد و ماکروویو داخل آشپزخانه هم ساعتِ بیستِ شب را نشان میداد! تصمیم گرفتم همان لباس های مشکی دیروزم را پوشیده و به بیرون بروم اما در باز نمیشد. یادم آمد هنگامی که وارد آپارتمان شدیم، بهرام با تلفن همراهش قفلِ الکترونیکی در را باز کرد. «تقصیر اونه که اینجا گیر افتادم! خودش باید یه بهونه جور کنه واسه غیبتم.»
با احساس شکست خوردگی روی مبل ولو شدم و به سقف اتاق خیره شدم. آپارتمان به قدری ساکت بود که میتوانستم افکار خودم را بشنوم. «تقصیر هیچکی نیست جز خودت. داری تقاصِ هوس بازیات رو پس میدی.» برای اینکه لحظه ای از سکوتِ طاقت فرسا و خودخوری هایم در امان باشم، تصمیم گرفتم پنجره ای را باز کرده، هوایی تازه کنم و دنیای اطراف را زیر نظر بگیرم. بلند شدم و برای اولین بار به سمت پنجره های بزرگ آپارتمان رفتم ولی منظره ی بیرون بیش از آن چیزی که انتظارش را داشتم، شوکه ام کرد. تمامی ساختمان های اطراف زیر پاهایم قرار داشتند و به نظر می آمد آپارتمان بهرام در طبقه ی آخرِ قرار دارد. دنبال دستگیره یا راهی که با آن پنجره باز شود گشتم اما فایده ای نداشت. حسِ حیوان ناتوانی که در تله گیر افتاده است بهم دست داده بود در حالی که صدای تندتر زدن قلبم را میشنیدم. « تو این موقعیت پانیک نکن. رو مبل بشین، نفس عمیق بکش و به طرح های دیوار فکر کن…»
در خواب و بیداری صدای باز و بسته شدن در را شنیدم اما مطمئن نبودم که ناشی از توهم بود یا واقعا کسی وارد آپارتمان شده بود. بعد از چندین دقیقه، بوی آشنای لیمو، گل های سفید و وانیل به مشامم رسید. تمام توانم را جمع کرده، از تخت برخاستم و از اتاق خواب بیرون آمدم. شخصی در آشپزخانه وسایل جابهجا میکرد در حالی که ضربآهنگِ گیرایی را با سوت زدن تقلید میکرد. با قدم هایی آهسته و خسته راهی منبع سروصدا شدم. چند کیسه خرید و یک پاکت بیرون بر فست فود، بر روی میز آشپزخانه به چشم میخورد. بهرام را دیدم که در حال چیدن میوه و مواد غذایی داخل یخچال بود.
+«کدوم جهنم دره ای بودی عوضی؟ چند روزه که تو خونه ی لعنتیت بدون غذا گیر کردم! فکر کردم ماشین بهت زده مردی.» پس از مدت ها برای اولین بار با عصبانیت حرف میزدم. بهرام بدون توجه به سخنانم، همچنان به چیدن مواد غذایی در یخچال و سوت زدن هایش ادامه داد. «هِی آشغال… دارم باتو…» آخرین نیرویی که در بدن داشتم تمام شد و چشمانم شروع به سیاهی رفتن کرد. تلوتلوخوران چند قدم به عقب برگشتم و با پشت به پارتیشنِ چوبی که نزدیک در ورودی قرار داشت تکیه دادم. بدون بیان کردن کلمه ای دیگر، به تماشای حرکات بهرام بسنده کردم. بعد از اتمام وظیفه اش، پاکت مقوایی فست فود را در دست گرفت و به سمتم آمد.
-«همبرگر مرغ دوست داری یا گوشت گاو؟» لبخند گرمی بر لب داشت و صدایش مثل آخرین مکالمه ای که داشتیم، سرد نبود.
+«کجا بودی؟» عاجزانه گفتم اما بهرام فقط نگاهی دلسوزانه به سویم انداخت و با مهربانی موهایم را مرتب کرد.
-«فکر کنم گوشت گاو برات بهتر باشه، انرژی لازم داری.» سپس به سمت میز غذاخوری رفت و مشغول خالی کردنِ محتوای داخل پاکت غذا شد. «نوشیدنی پُر ویتامین هم برات گرفتم یکم سرحال بیای.» نفس عمیقی کشیدم و با زحمت فراوان بدنم را به سوی بهرام هل دادم.
+«مگه قرار نبود درباره ی کار صحبت کنیم؟ نه تنها نتونستم برم دوره ی آموزشیم بلکه از کارمم تو شهر خودم جا موندم. صددرصد اخراج میشم اگه دلیل قانع کننده ای واسم جور نکنی.» با سردرگمی نگاهم کرد.
-«آهان… مسئله ی کار! نگران اون موضوعات پیش پا افتاده نباش.» دوباره لبخندِ گرمی زد.
+«چی میگی بهرام؟» واقعا کلافه شده بودم.
-«چند روز پیش با آقای معصومی صحبت کردم.» توجه ش را معطوف باز کردن بسته بندیِ همبرگر کرد و ادامه داد «بهش گفتم ازت خبری نداریم و شعبه ی اصلی هم سر نزدی. به پلیس هم گزارش دادن که گم شدی ولی مطمئنم کسی خبر نداره اینجایی. مرسی از اینکه پسر خوبی بودی و به حرفام گوش کردی.» سرش را به سمتم برگرداند و چشمک زد.
+«آقای معصومی کدوم خریه؟ پلیس چرا؟ منظورت چیه؟»
-«رضا! میدونم از همکارات خوشت نمیاد ولی اینکه هنوزم فامیلی رئیس شعبه تون رو نمیدونی خیلی عجیبه.» مبهوت حرفهایش بودم. با عقل جور در نمیآمد. «ولی دیگه لازم نیست نگران شغلت تو اون “شعبه ی لعنتی با آدمای بورینگِـش” باشی. قراره فقط من و تو، با همدیگه روی پروژه ی جدیدی که مخصوص خودت هست همکاری کنیم.» به سویم خم شد و همبرگر گوشت گاو را درون دستانم قرار داد. سپس با نوک انگشتش آرام به بینی ام زد و همراه پوزخندی ادامه داد: «البته موفقیت این پروژه مثل همیشه بستگی به این داره که چقدر از دستوراتم پیروی کنی و به حرفهام گوش کنی.»
+«از شوخی های مسخره ت خسته شدم.» همبرگر را به بهرام پس دادم و با ناتوانی ادامه دادم «بهتره که هرچه زودتر گورم رو گم کنم. میرم وسایلم رو جمع میکـنـ…» هنوز جمله ام تموم نشده بود که ناگهان با یک دست گلویم را محکم گرفت. آنی وحشت زده شدم و تلاش کردم با چنگ زدن به دست قدرتمند بهرام خودم را آزاد کنم اما او فشار را افزایش داد. دهانم را تا آخرین درجه باز کردم و در تقلای دریافت اکسیژن بودم که با قدرت تمام، همبرگر را تا جایی که امکان داشت داخل دهانم کرد. سپس گلویم رو رها کرد و به جایش فک و چانه ام را در دست گرفت.
-«با بینیـت… تقلا نکن، گوش کن! با بینیـت نفس بکش.» از راه بینی نفس های بریده و کوتاه میکشیدم و دچار وحشت زدگی شدم. «چشمات رو ببند، نفس عمیق بکش.» به دستورات بهرام عمل کردم. «نگران نباش، بهت آسیبی نمیرسونم.» دهانش را نزدیک گوشم آورد و زمزمه کرد: «الان دیگه مال خودمی.»
ادامه دارد…
درود!
سپاس از اینکه وقت گرانبهاتون رو برای خوندن داستانم میذارید و پیام های دوست داشتنیـتون مایه ی دلگرمیمه ❤️
برخلاف قسمت اول که کژوال و عامیانه تر بود، این قسمت رو کمی کتابی تر نوشتم. چون اولین داستانی هست که مینویستم، میخوام ببینم بیشتر از کدوم استایل خوشتون میاد. خوشحال میشم نظرتون رو باهام به اشتراک بذارید.
راستی اخیرا متوجه شدم داستان های دنباله دار حق دارن نهایتا 5 قسمت داشته باشن واسه همین قسمت های بعدی طولانی تر خواهند بود ولی به این معناست که نوشتنـشون هم زمان بیشتری میبره. اونایی که از داستانم لذت میبرن یه وقت نگران نشید که نوشتنِ ادامه ش رو رها کردم. یه کاور تزئینی هم درست کردم برای داستان البته الهام گرفته از بخشی در قسمت بعدیه.
نوشته: MisInfo