…قسمت قبل
این نوشته بر اساس یک داستان اروتیک خارجی (hornyauthor99) نگارش گردید. اسامی مکانها، شخصیتها و بخشی از روابط بین آنها تغییر داده شده و برخی از اتفاقات و شخصیتهای فرعی داستان حذف شده اند.
۵
-«بهروز – آدرس رو براش فرستادی دیگه، نه؟»
نسترن در حالی که داشت برای جشن تولد و اتفاقات سکسی بعد از اون خودش رو آماده میکرد برای چندمین بار بود که از من میپرسید. من به همسر خوشگلم که یک کت و شلوار زنانه قشنگ پوشیده بود و داشت جلو آینه میز آرایشش به لب هایش رژ میزد نگاه کردم. در ظاهر خودش رو برای جشن تولد خواهرم حاضر می کرد اما می دونستم در واقع آماده می شد بعد از یک ماه سیاوش رو ببینه.
اتفاقات یک ماه پیش توی ذهنم پس و پیش می رفت. درسته که شماره سیاوش رو بلاک کرده بودم ولی نسترن بدون اینکه بهم بگه اون شماره رو از موبایلم پیدا کرد و یک شب که من خوابیده بودم شروع کرد به چت کردن با سیاوش. البته فردا صبح بهم اطلاع داد و بعد از اون بدون حضور من هیچوقت باهاش چت نکرد. آخرین بار هم که هفته پیش باهاش چت کرد در مورد جشن تولد خواهرم صحبت کردن و بعدش نسترن از من قول گرفت که به عنوان یکی از همکاران قدیمی خودم دعوتش کنم و در مقابل قول داد که رفتارش رو با سیاوش کنترل کنه و بدون تایید من کاری با هم نداشته باشند. آره. تقصیر خودم بود که شروع کننده ماجراهای سکسی زنم و سیاوش بودم. اما هیچوقت فکر نمی کردم که کار تا اینجا پیش بره. همش به این فکر بودم که امشب سیاوش با زنم چکار میکنه.
-«بهروز؟»
نسترن دوباره صدام کرد و من به این دنیا برگشتم. متحیر بهش نگاه کردم انگار که نفهمیدم از من چی پرسیده.
-«آدرس رو براش پیامک کردی؟»
در حالی که داشتم روی تخت می نشستم جواب دادم:
«بله. فرستادم.»
نسترن انگار که توی ذهنش به چیزی فکر میکنه توی آینه به خودش نگاه کرد و لبخند زد. می خواستم ازش بپرسم به چی فکر می کنه ولی اون همانطور لبخند زنان از اتاق بیرون رفت. توی این یک ماه برام روشن کرده بود که ارتباطش با یک مرد زن دار که دو برابر خودش سن داره فقط یک کار هیجان انگیز هست که هیچ تاثیری در عشقش نسبت به من نداره و البته مدام یادآوری می کرد که باعث و بانی این آشنایی اصرار من بوده است. زنی که مطمئن بودم قبل از بودن با من هیچ تجربه جنسی نداشته، چطور ممکن بود توی این یک ماه اینقدر تغییر توی روحیات و شخصیتش ایجاد شده باشه؟ و با وجود اینکه هنوز عاشقم بود چطور می توانست از اینکه با فردی غیر از شوهرش ارتباط داشته باشه احساس شرم نداشته باشه؟ با خودم گفتم که این جشن تولد قراره فقط یک شیطنت کوچک جنسی برای زنم باشه و باید امیدوار باشم کارشون به جاهای باریک نکشه. قرار بود خانواده خودمون و چند تا از دوستان خواهرم و سیاوش توی این مهمونی باشند. من هنوز داشتم با خودم کلنجار می رفتم که چطور دعوت کردن از سیاوش رو برای مادرم توجیه کنم. اگه از من پرسید اون کیه باید چی بگم؟ من تا حالا هیچ کدام از همکاران اداری خودم رو به خونه نیاورده بودم. چون مهمون های غریبه امشب خونه مون بودن وقتی خارج شدم در اتاق رو قفل کردم و کلید رو زیر قالیچه گذاشتم . وقتی توی پذیرایی رفتم مادرم صدام کرد و گفت:
-«نسترن بهم گفت که تو امشب رییس سابقت رو هم دعوت کردی»
من رفتم روی کاناپه نشستم و در حالی که از حرف مادرم یکه خورده بودم به نسترن نگاه کردم. اون خودش رو با تمیز کردن یکی از گلدان های کنار مبل مشغول کرده بود.
مادرم ادامه داد :
-«و گفت که اون یک آدم خودساخته و موفق از یک خانواده پولدار و اصیل هست و تو احترام زیادی براش قائل هستی.»
نمیتونستم باور کنم نسترن برای اینکه موفق بشه با سیاوش لاس بزنه گوش مادرم رو با تعریف و تمجید از اون پر کرده باشه. کمی عصبانی شدم. مادرم ادامه داد:
« و نسترن همینطور بهم گفته که اون یک پسر داره. شاید بهتر باشه ما در مورد اینکه پسر اون رو برای ازدواج با خواهرت مناسب هست یا نه کمی تحقیق کنیم. نظرت چیه؟»
«چی؟!» من با عصبانیت از جام بلند شدم و با خشم به زنم خیره شدم. نسترن از صدای من از جا پرید و به من نگاه کرد. حتی مادرم هم از عصبانی شدنم یکه خورد چون من خیلی به ندرت عصبانی میشم. زنم اول منو مجبور کرده بود که سیاوش رو به خونه دعوت کنم و حالا داشت سعی می کرد که اون باهامون فامیل بشه.
به نسترن گفتم:
« این چیزها چیه به مامان گفتی؟ منظورم اینه که چه فکری داری؟ ما حتی اونو درست نمیشناسیم و حالا تو داری میگی که پسرش میتونه شوهر خوبی برای خواهرم بشه؟ عقلت سرجاشه؟»
اینقدر عصبانی بودم که همه اینها رو جلوی مادرم به نسترن گفتم. اون هم کم نیاورد و توی چشمام نگاه کرد و با اعتماد به نفس گفت:
-«چرا سرم داد می زنی؟ من همه این حرفها رو به این خاطر گفتم که تو مرتب از این همکارت تعریف می کنی. و اینکه چقدر دوست داری همیشه مثل اون باشی. من که نگفتم که خواهرت باید همین فردا با پسر همکارت ازدواج کنه. فقط به مادر گفتم این همکارت که تو امشب دعوتش کردی یک پسر هم داره»
نسترن همه این حرفها رو یک نفس گفت بعد برگشت و در حالی که چشمهایش رو اشک آلود کرده بود خودش رو توی بغل مادرم انداخت. احساس کردم که تمام اینها رو با دقت از قبل برنامه ریزی کرده و الان داره اجرا میکنه. مادرم گفت:
-«خب راست میگه اگه دوست نداشتی دوستت خانواده مون رو ببینه پس چرا دعوتش کردی؟ تو معمولاً کسی از دوستانت رو به خونه دعوت نمی کنی»
من هیچ جوابی نداشتم که بدم. هرچه مادرم از من بیشتر سوال می کرد از زنم بیشتر عصبانی می شدم. نمیدونستم چکار کنم و چه عکس العملی داشته باشم. مادرم وقتی دید چیزی نمی گم گفت:
-« بهروز جان بعداً در این مورد صحبت می کنیم. امروز روز تولد خواهرته. بیا امروز رو خراب نکنیم. امروز رئیس سابقت رو می بینیم و باید ببینیم بعد چی پیش میاد. با نسترن هم مثل همیشه خوب باش.»
بعد مادرم از جاش بلند شد و دست نسترن رو توی دست من گذاشت و با یک لبخند از ما دور شد. من نسترن رو بغل کردم و دیدم که داره لبخند میزنه. رفتار اون منو عصبی می کرد و برای اینکه احساسم رو نفهمه و روزمون خراب نشه نگاهم رو ازش برگرداندم.
چند دقیقه بعد زنگ خونه به صدا در اومد و کم کم مهمان ها رسیدند. خواهرم و شوهرش خاله ها و دخترخاله هام و همینطور چند تا از دوست های خواهرم آمدند و با صدای موسیقی مهمونی جشن تولد با رقص دخترهای جمع شروع شد. همانطور که قبلاً توصیف کرده بودم خونه پدری من که من هم با همسرم اونجا زندگی می کنیم با وجود قدیمی بودن خیلی بزرگه و حالا در پذیرایی بزرگش مهمان ها با موسیقی می رقصیدن. همه داشتند از دور هم بودن لذت می بردند. می تونستم ببینم که نسترن با امیدواری به در نگاه می کنه. خوشبختانه اثری از سیاوش نبود و توی دلم خوشحال بودم که شاید مشکلی براش پیش اومده و نتوانسته خودش رو برسونه. اما معلوم بود که زنم برعکس- داره ناامید و ناراحت میشه. نسترن پیشم اومد منو کنار کشید و توی چشمهایم نگاه کرد و پرسید:
-«آدرس رو براش پیامک کرده بودی دیگه درسته؟»
من از دستش عصبانی بودم و با دیدن بیقراری و ناراحتیش احساس خوبی بهم دست داده بود. شاید الان نسترن از اینکه بر اساس توافقمون نمی تونست با تلفن خودش به سیاوش پیام بده خیلی کفری بود. در واقع از اول توی دلم دعا می کردم که سیاوش امشب نیاد. نسترن تلفنم رو از دستم کشید تا پیامک ارسالی منو ببینه. وقتی از ارسالش مطمئن شد بهم نگاه کرد و یواشکی و با ناز پرسید:
« خب پس چرا تا حالا نرسیده؟ »
با لبخند بهش گفتم « نمی دونم شاید دلش نمی خواد بیاد .» دوباره با نگرانی از من پرسید «آخه چرا نباید بیاد؟ » خیلی ناراحت بود. اصلا نمی دونستم از کی اینقدر این مرد برای همسرم مهم شده؟ با خودم فکر کردم حتماْ توی این چند ساعت گذشته از تصور بودن در کنار این مرد کیر گنده و کارهایی که ممکن بود من اجازه بدم با این اسباب بازی جنسیش بکنه حسابی خودش رو خیس کرده. نمیتونستم باور کنم که زنم به سیاوش علاقه داره . آره – اون فقط براش یه اسباب بازی هست! یکهو دیدم نسترن بازوی من رو فشار میده و به در اشاره می کنه و با لبخندی چهره اش رو زیبا کرده یواش توی گوشم گفت« اون اومد» احساس کردم صورتش قرمز شد. انگار که همزمان با خوشحالی هنوز از بودن توی این موقعیت خجالت می کشه. دوباره توی گوشم گفت:
-« لطفاً برو بهش خوش امد بگو و به من و بقیه معرفیش کن. من چند دقیقه میرم اتاق و برمیگردم. کلید رو کجا گذاشتی؟ »
-«زیر قالیچه هست»
وقتی سیاوش رو توی چارچوب در ورودی ایستاده دیدم حیران شدم. زنم به من تاکید کرده بود که براساس توافقمون باهاش مهربان باشم. اون شاید با قصد شهوتی کردن بیشتر من و سوء استفاده از تمایلات درونیم که باهاش آشنا بود توی چت هاش به من گفته بود که این بار دوست داره زنم رو توی تخت خواب خودم حسابی بکنه و آبش رو تا ته توی کسش بریزه. البته من هم بهش گفته بودم اجازه این کار رو بهش نمی دم. اینکه ناچارم با همچین آدمی با ملاطفت حرف بزنم برام دشوار بود. به سوی سیاوش رفتم و به داخل خونه دعوتش کردم. او رو به سمت شوهر خواهرم بردم و به عنوان رئیس قبلی خودم معرفیش کردم. وقتی دور و برم رو نگاه کردم اثری از نسترن نبود. متوجه شدم که سیاوش هم با نگاهش داره دنبال اون میگرده. حدود ۵ دقیقه بعد نسترن از اتاقمان اومد بیرون. هم من و هم سیاوش چشم هامون گرد شد و دهنمون باز من موند وقتی که وارد پذیرایی شد و دیدیمش. لباسش رو عوض کرده بود و حالا یک پیراهن صورتی زیبای دکولته بدون آستین با دامن بالای زانو تنش بود که بخشی از حجم سینه های سفیدش قابل دیدن بود. وقتی چشم سیاوش و نسترن به یکدیگر افتاد بشدت احساس حسادت کردم. نسترن به سمت مادرم رفت و در حالی که دستش رو گرفته بود به سمت ما اومد. و حالا وقت اون بود که من سیاوش رو به مادر و همسرم معرفی کنم.
«مامان ُ ایشون رئیس سابقم سیاوش هستند. »
یک دفعه نسترن گفت: « بهروز ایشون رئیس سابق شما هستند شما باید ایشون رو آقا سیاوش صدا کنی»
برای یک لحظه سکوت برقرار شد و من با عصبانیت به زنم خیره شدم.
سیاوش در حالی که دستش رو روی شونه من گذاشت گفت:
-« اشکالی نداره من حالا دیگه رئیس ایشون نیستم. پس مشکلی نیست. به علاوه الان توی محل کارمون نیستیم و بنابراین لازم نیست رسمی رفتار کنیم.»
-«من بنفشه هستم مادر بهروز»
-«اوه باید بگم خیلی جوان تر از اون هستید که بتونم باور کنم مادر بهروز باشید.»
در حالی که سیاوش با مادرم دست می داد این را گفت و لبخندی را بر لبهای اون آورد. مادرم قرمز شد و روشو ازش برگردوند. سیاوش بعدش به سمت نسترن برگشت و پرسید – « و شما هم باید همسر آقا بهروز باشید؟»
-«بله آقا من نسترن هستم» و دستش رو دراز کرد و با سیاوش دست داد.
-«و راستی نیازی نیست شما هم منو آقا سیاوش صدا کنید فقط سیاوش کافی است.»
-«بهروز همیشه توی خونه در مورد شما صحبت میکنه و گفته که شما براش مثل یک الگو هستید. خیلی دوست داره مثل شما باشه»
-« بهروز باید خیلی بیشتر تلاش کنه اگه واقعاْ دوست داره به پای من برسه . نگران نباش خودم یه چیزهایی در این مورد بهش یاد میدم. »
در حالی که روی شونه ام میزد سیاوش با لبخند اینو گفت و باعث شد مادر و همسرم به خنده بیافتند. نسترن هم با لبخند گفت:
-« مطمئنم همین امشب بهروز چیزهای زیادی از شما یاد میگیره!»
مادرم هم گفت:
«بهروز و نسترن جان امشب که آقا سیاوش مهمون ماست خوب ازش پذیرایی کنید – من الان باید برم پیش بقیه مهمانها»
سیاوش هم جواب داد :
« نگران نباشید بنفشه خانم – مطمئنم آقا بهروز و همسرشون مراقب من هستند . شما به بقیه مهمان هاتون برسید. »
مادرم با شنیدن این حرف لبخندی زد و از ما دور شد.
وقتی مادرم از پیشمون رفت نسترن دور و برش رو نگاه کرد و یواش گفت:
-« بهروز کنار من باش و سیاوش جان شما هم پشت سر ما بیا»
نمیدونستم نسترن می خواهد چکار کنه . زنم دستم رو گرفت و به دنبال خودش از میان هیاهوی سالن پذیرایی عبور داد. وقتی برگشتم دیدم سیاوش هم داره دنبال ما میاد.
حدود ۳۰ نفر توی اتاق پذیرایی ما بودند که البته بیشترشون دوستان خواهرم بودن.
«همینجا بمون» این چیزی بود که نسترن وقتی به جلوی در آشپزخونه رسیدیم به من گفت و در همین لحظه دست سیاوش رو گرفت و به سمت خودش و به داخل آشپزخونه کشید. آشپزخانه ما اوپن نبود و با یک راهرو کوچک و در از سالن پذیرایی جدا می شد. چون برای پذیرایی مهمان ها میزی در گوشه پذیرایی قرار گرفته و تمام خوراکی ها اونجا قرار داشت کسی توی آشپزخونه رفت و آمد نمی کرد. به محض اینکه توی آشپزخونه رفتیم نسترن منو جلوی در نگه داشت که مواظب باشم کسی نیاد و خودش توی بغل سیاوش انداخت و اون رو محکم بغل کرد. در حالی که از دیدن این صحنه شوکه شده بودم با خودم گفتم: « لعنت بر شیطون چطوری زنم وسط این شلوغی یک همچین دل و جراتی پیدا کرده!» در حالی که ترسان و عصبانی بودم بهش آهسته گفتم:
-« نسترن چکار می کنی؟ ممکنه کسی بیاد اینجا و ما رو ببینه.»
زنم همزمان که هر دو تا دستش رو روی صورت سیاوش گذاشته و سعی می کرد اون رو پایین تر بیاره گفت:
« فقط یه دقیقه بهروز! – فقط یه دقیقه! خوب؟ »
در حالی که جلو در نگهبانی میدادم تا زنم بتونه لبهای سیاوش رو ببوسه میدیدم که همزمان دستهای سیاوش روی باسن زنم هست و داره اونو می ماله. به نظر می رسید من در اون لحظه بیشتر از اون دو تا از اینکه کسی ما رو ببینه می ترسیدم. عین خیالشون نبود. وقتی برای یه لحظه لب هاشون از هم جدا شد نسترن گفت : «دلم برایت تنگ شده بود» و بلافاصله زبونش رو توی دهن سیاوش کرد. کمی بعد همینطور که همدیگر رو می بوسیدند سیاوش زنم رو به دیوار تکیه داد و بعد گردنش رو گرفت و سرش رو به طرف پائین هدایت کرد. وقتی دیدم زنم داره روی زانوهایش میشینه اعتراض کردم و گفتم:
-« نه نمیشه. نسترن بس کن . دیوانه شدی؟» زنم خیلی عادی بهم نگاه کرد و در حالی که داشت زیپ شلوار سیاوش رو باز می کرد بهم گفت:
-« اما سیاوش بهم نیاز داره بهروز جان. نمی بینی؟» و در حالی که کیر سیاوش رو از توی شلوارش بیرون می کشید بهم گفت:
-« دیدی بهروز؟ من اول باید به این رسیدگی کنم. تو فقط مواظب در باش عزیزم تا من هم بکارم برسم.»
اینو گفت و سر اون کیر هیولا رو توی دهنش گذاشت. همه چیز انقدر سریع پیش رفت که نتونستم دیگه اعتراضی بکنم. کیرش توی دهن زنم جلو عقب میشد. نفهمیدم چطور به محض رسیدن سیاوش به خونه مون کار نسترن به ساک زدن این کیر رسید. اون لحظه حدس زدم که حتماْ توی چت هاشون یه همچین قراری گذاشته بودن.
نسترن زبونش رو دور کیرش چرخوند ناله سیاوش رو درآورد و بعد سرش رو بلند کرد و توی چشمهایش نگاه کرد. سیاوش به دور برش نگاه کرد و دید یک بطری ودکا و لیوان روی کابینت دم دستش هست. دستش رو دراز کرد و اون رو برداشت.
موقعی که دیدم سیاوش داره در بطری رو باز می کنه بهش گفتم:
-« نه! نه! نسترن هیچوقت مشروب نمی خوره.»
اون یه مقدار توی لیوان ریخت و به دستم داد و خودش یک کمی از بطری رو سرکشید.
ودکا را خوردم. یک کمی خیالم راحت شد که دیدم اصلاً به نسترن تعارف نکرد. نگران بودم نسترن اگه از اون بخوره امشب ممکنه کارش با سیاوش به جاهای باریک بکشه که اصلا دوست نداشتم اینطوری بشه. کمی بعد موهای نسترن رو گرفت و اونو بالا کشید و دوباره لبهایش رو بوسید. سیاوش دوباره یک قلپ ودکا خورد اما قورتش نداد و توی دهنش نگاه داشت و وقت لب گرفتن کم کم توی دهن زنم ریخت و با کمال تعجب دیدم نسترن هم از این کار بدش نیومده و باهاش داره همکاری می کنه. دوباره سیاوش نسترن رو رها کرد و اون دوباره به جای قبلی خودش برگشت و دوباره کیر گنده توی دهن زنم رفت. نسترن تنه کیرش رو با هر دو تا دستش گرفته بود و با این وجود بزرگی اون به حدی بود که نمیتونست همه باقیمانده اون چیز دراز رو توی دهنش جا بده. زنم روی خوردن سر کیرش تمرکز کرده بود و با اینکار ناله سیاوش رو که نشون دهنده لذت زیادش بود رو بدجوری درآورده بود.
بعدش از بین صدای بلند موزیک صدای مادرم رو شنیدم که از توی پذیرایی صدام کرد.
« بهروز! کجایی زود تر بیا»
با شنیدن این صدا نسترن بی حرکت شد اما هنوز کیر سیاوش توی دهنش بود.
سیاوش سر زنم رو توی دستهایش گرفت و خودش شروع به حرکت دادن کیرش توی دهنش کرد.
صدای مادرم رو شنیدم که گفت: «نسترن و رئیست پیش تو هستن؟ »
« چشمهای نسترن وقتی فهمید مادر شوهرش دنبالش میگرده از ترس گشاد شده بود. اما سیاوش اونو رها نکرد. وقتی دیدم مادرم داره سمت آشپزخونه میاد از ترس دست و پام رو گم کردم.
در آشپزخونه طوری بود که از سالن مستقیماً دید نداشت. همانطور که اون رو نیم باز نگه داشته بودم و اجازه ندادم مامانم داخل آشپزخونه رو ببینه بطری و دکا رو از دست سیاوش گرفتم و با نشون دادن اون به مامانم فهموندم که من و سیاوش داریم مشروب میخوریم و بهش گفتم: « نمی دونم نسترن کجاست. آقا سیاوش اینجا با من هستن.»
مادرم لبخندی زد و گفت «باشه. زود تمامش کنید و بیا بیرون پیش مهمون ها»
و دوباره از آشپزخونه دور شد و به سمت مهمانها رفت و من نفس راحتی کشیدم. از حالت چهره و صدای سیاوش که آروم و آهسته توی دهن زنم کیرش رو حرکت میداد فهمیدم که داره ارضا میشه. بعد یکهویی کیرش رو از دهنش بیرون کشید و شروع کرد سرو اون رو فشار دادن. نسترن هم برای کثیف نشدن لباس مهمونیش سریع دستمالی رو که دم دستش روی زمین افتاده بود رو برداشت و زیر چونه اش گذاشت و دهنش رو باز کرد. آبش فواره زد بیرون و با چند جهش مستقیماْ توی دهن زنم ریخت. آب زیادی ازش خارج شده بود و می تونستم ببینم که دهنش از آبش پر شده.
نسترن بلافاصله با کمک دستمال باقیمانده آب رو از روی کیرش پاک کرد و بعد دوباره دهنش رو باز کرد و توی دهنش رو که پر از آب بود به سیاوش نشون داد و بعد در حالی که توی چشمهایش خیره شده بود همش رو قورت داد. بعد با همون دستمال باقیمانده آبی رو که روی چونه و دور لبش ریخته بود رو پاک کرد. سیاوش کیرش رو توی شلوارش جا کرد و زیپش رو بست – نفس عمیقی کشید و با من از آشپزخانه بیرون اومد و نسترن هم همونجا موند تا یک کمی خودشو مرتب کنه. با سیاوش رفتم و گوشه ای نشستم. چند لحظه بعد نسترن هم اومد و رفت پیش مادرم ایستاد.
۶
هیچکس توی اون جمع نمی تونست حدس بزنه که چند لحظه پیش زنم برای سیاوش ساک زده.
یکی از همسایه ها زنگ خونه رو زد و گفت ماشین یکی از مهمانها بد جایی پارک شده. با دوست خواهرم که ماشین مال اون بود به کوچه رفتم. وقتی دیدیم توی کوچه خودمون جا نیست سوییچش رو گرفتم و ماشین رو بردم و سر خیابون پارک کردم و پیاده برگشتم. رفت و برگشت من ده دقیقه هم طول نکشید. وقتی برگشتم دیدم که اثری از سیاوش نیست. نسترن کنار مادرم روی صندلی نشسته بود و به من لبخند میزد. رفتم سراغ نسترن و ازش پرسیدم « تو آقا سیاوش رو ندیدی؟ »
« مگه بهت نگفت؟ اون ناچار شد زودتر بره چون یک کار فوری براش پیش اومده بود. »
مامانم هم گفت« حیف! فرصت نشد باهاش صحبتی داشته باشیم»
وقتی فهمیدم سیاوش رفته یک دفعه احساس سبکی و آسودگی کردم و خوشحال شدم.
با خودم فکر کردم بالاخره می توانم از بقیه این مهمونی لذت ببرم. موزیک دوباره شروع شده بود. دست نسترن رو گرفتم و شروع کردیم دوتایی وسط سالن رقصیدن.
دو ساعت گذشت و کم کم مهمون ها شروع به رفتن کردند و تا یک ساعت بعدتر فقط خودم زنم مادرم و خواهر هام و شوهر خواهرم توی خونه مونده بودیم. کمی دور هم نشستیم و صحبت کردیم. نسترن از جا پاشد و دستم رو کشید و به مادرم گفت:
-« شب به خیر مامان من دیگه باید بخوابم.» مادرم هم جواب داد:
-«برید اتاق تون عزیزم. امشب خیلی خسته شدید.»
وقتی نسترن به من لبخند می زد و دستم رو می کشید و به سمت اتاق خواب می برد با خودم فکر کردم حتماً کارهای سیاوش با زنم طوری اون رو شهوتی کرده که زودتر میخواد یک سکس داغ با من داشته باشه. آره گذشته ها گذشته. حالا سیاوش از زندگیمان بیرون رفته و اگه یک کم زرنگ باشم اجازه نمی دم دوباره به زندگیمون برگرده.
واقعاً قصد داشتم یک زندگی جدید رو از اول با نسترن شروع کنم. همه این اتفاق ها به این دلیل افتاد که اشتیاق یک فانتزی احمقانه توی جونم افتاده بود.
همینطور که با خودم فکر می کردم دستم رو روی کمر نسترن گذاشتم و در حالی که کنارش به سمت اتاق خواب مون می رفتیم اونو به خودم چسباندم. وقتی با کلید در اتاقمان رو باز کردیم و وارد شدیم شکه شدم. اونجا روی تخت خواب مان سیاوش نشسته بود.
همانطور که نسترن منو به داخل اتاق هل می داد تا در رو پشت سرمان ببنده آهسته توی گوشم گفت: «وقتی دیدم همه توی جشن تولد سرشون گرمه یواشکی آوردمش توی اتاق خودمون»
وحشت زده بودم. نمیتونستم چیزی رو که می بینم باور کنم . در یک لحظه تمام آرزوها و برنامه های خودم رو برای برگرداندن زندگی مشترک مان به حال قبل از آشنایی با سیاوش نیست و نابود می دیدم.
در قطار و حتی ارتباطات مجازی نسترن و سیاوش تقریباً کنترل کار دست من بود. اما حالا به نظر می رسید نسترن هر کاری دوست داره بدون هماهنگی با من انجام میده. این برخلاف قرارمون بود. البته اون هنوز طوری وانمود می کرد که بدون نظر من کاری نمیکنه و همه ارتباطاتی که با سیاوش داره صرفاً برای برآورده کردن فانتزی و لذت بردن من هست. احساس میکردم اون داره در برابر سیاوش و خواسته های اون تسلیم میشه و حتی برعکس ادعاهای خودش که هیچ علاقه ای به این مرد نداره عاشقش هست. باید کاری می کردم. دستش رو گرفتم و با تندی بهش گفتم:
-« نسترن این اصلاً درست نیست. » در حالی که سعی می کرد دستش رو از دستم در بیاره گفت:
–« چی؟ مگه این همون چیزی نیست که تو می خواستی؟ »
با عصبانیت بهش گفتم:
-« آره – اما نه این طوری! و همین حالا هم باید بس کنی دیگه کافیه.»
-« آخ بهروز! دستم درد گرفت. داری اذیتم می کنی. بسه!»
-«نسترن . خیلی داری زیاده روی می کنی. باید تو بس کنی!»
-«بهروز ممکنه توی پذیرایی صدامون رو بشنون . لطفاْ دستم رو ول کن»
در حالی که داشتم توی چشمهای زنم نگاه می کردم و صدام رو پایین تر آورده بودم بهش گفتم:
« می خواهی چیکار کنی؟ می خواهی به همه بگی من مجبورت کردم با سیاوش سکس کنی؟ به من بگو نسترن- این کاری هست که می خواهی انجام بدی؟ بیا برو به همه بگو»
می دونستم اگه برتری داشتن خودم رو بهش نشون بدم می تونم کاری کنم از من حساب ببره. وقتی ترس رو توی چشمهایش دیدم قدری امیدوار شدم. آهسته زمزمه کرد؛
-« بهروز منظورم این نبود»
سیاوش خودش رو به ما رسوند و دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت: « بهروز، پسرم! ما میتونیم مثل آدم های بالغ با هم صحبت کنیم. »
در حالی که سعی می کردم عصبانیتم رو حفظ کنم دستش رو از روی شونه ام پس زدم بهش گفتم «دخالت نکن . این صحبت یک شوهر با زنش هست و هیچ ربطی به تو نداره.»
در حالی دستم رو میگرفت و منو کمی از زنم دور میکرد بهم گفت:
-«فقط یک دقیقه به من گوش کن! امشب آخرین شبی هست که تهران هستم . فردا صبح میرم و اینقدر توی چند ما آینده سرم شلوغه که فکر نمی کنم به این زودی بتونم برگردم. می خواهی همه چیز هایی که داری رو از دست بدی؟ زنت؟ خانواده ات؟ خانواده و فامیلت چه فکری می کنند اگه همه چیز رو بفهمن؟ می خواهی زنت با من نخوابه؟ این چیزی هست که تو می خواهی؟ »
من ساکت موندم و به سیاوش نگاه می کردم. بعد نگاهم رو به نسترن برگردوندم و توی چشمهایش نگاه کردم.
-« به من بگو بهروز این چیزی هست که می خواهی؟ » وقتی من سرم رو به نشانه تائید تکون دادم دوباره پرسید:
« واقعاً ؟ نمی خواهی ببینی که من زنت رو روی تخت خودت میکنم؟ »
اون درست فهمیده بود. از علائم آگاه بود. اون لحظه به دلیل تمایلات درونی وجودم (یا شاید نوعی انحراف جنسی که بر من غلبه کرده و منو تبدیل چیزی که حالا بود کرده بود) دوست داشتم که ببینم زنم رو جلوی چشمم میکنه. اما زندگی مشترک با زنم برام اهمیت زیادتری داشت. نمی خواستم همسرم از من دورتر بشه. نمی خواستم از دستش بدم. پس با اطمینان گفتم:
-« آره میخوام امشب هیچ اتفاقی بیافته.»
سیاوش کمی متعجب به نظر می رسید اما نسترن از این حرفم شکه شد. تصور نمی کرد مخالفتی داشته باشم.
-«باشه. من امشب زنت رو نمی کنم. حالا چکار کنیم؟ من که نمی تونم برم بیرون. همه بیرون نشستن.» اون راست می گفت. من چکار باید می کردم؟ برنامه من این بود که سیاوش رو از خونه پرت کنم بیرون اما مادر و خواهر هام بیرون نشسته بودن.
-« من یک پیشنهاد دارم. »
من و نسترن هر دو بهش نگاه کردیم. یک کمی بهش مشکوک بودم.
-« بهروز تو ودکا که داری . ورق هم توی خونه تون هست؟ » نه من و نه نسترن جوابش رو ندادیم.
-« ببین بهروز این آخرین شبی هست که ما کنار هم هستیم. من همین الان بهت گفتم که امشب زنت رو نمی کنم. پس بیا کاری کنیم که از امشب لذت ببریم و با یک حال خوب تمامش کنیم. پس پسر خوبی باش و برو بطری ودکا و ورق رو بیار»
من به نسترن نگاه کردم . اون هنوز کنار در اتاق ایستاده بود. بعد از یک دقیقه سکوت به زنم گفتم : « برو ودکا رو بیار»
-«من؟»
-«آره! فکرش رو هم نکن که یک لحظه شما دو تا رو با هم تنها بگذارم.»
نسترن رفت بیرون و من هم رفتم از توی کمد ورق رو برداشتم و به سیاوش دادم و بعد روی تخت نشستم. سیاوش هم اومد اونور تخت روبروی من نشست. چند دقیقه بعد نسترن با ورق بطری ودکا و دو تا لیوان کوچک برگشت. سیاوش ازش پرسید:
-«چرا دو تا لیوان آوردی؟» نسترن اومد و پیش من نشست و جواب داد :
«چون من نمی خورم.»
خوشحال بودم که بالاخره زنم جایگاه خودش رو درک کرده. سیاوش کارت ها رو گرفت و شروع کرد به بر زدن و من ازش پرسیدم. خب حالا قراره چی بازی کنیم.
« از اونجا که این آخرین شبی هست که با هم هستیم و من بهت گفتن که امشب با زنت سکس نمی کنم پس بیاین استریپ پوکر بزنیم. هر کس که یه دور می بازه باید یکی از لباسهایش رو دربیاره و یه شات ودکا بخوره. »
-« چی ؟ نه! اصلاً ! می خواهی یک کاری کنی که زنم بازهم بیاد بغلت ؟ نه؟ بهرحال نسترن مشروب نمی خوره. »
هر چند ایده قشنگی بود و از تصور اتفاقاتی که توی این بازی می توانست بیافته هیجان زده شدم ولی سعی کردم خودم رو محکم نشون بدم.
-« آروم باش پسر. نسترن لازم نیست چیزی بخوره. فقط من و تو. مرد و مردونه ودکا می خوریم. اگه نسترن جان هم باخت فقط کافیه یکی از لباسهاش رو در بیاره! و یادت نره که ما قبلاً همدیگر رو لخت دیدیم. پس فرقی نمی کنه. »
من دوست داشتم بازی کنم. اما نمی دونستم که ته این بازی به کجا میکشه. اون ادامه داد:
-« اگه دوست نداری می تونیم بازی نکنیم. همه چی به تو بستگی داره بهروز جان»
من به نسترن نگاه کردم و با نگاهم ازش نظر خواستم. اما اون سرش رو برگردوند و نظری نداد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
« باشه. اما نباید دستت به نسترن بخوره. و نسترن ودکا هم نمی خوره»
. – «باشه هر طور که تو بخواهی. نسترن جان دو تا لیوان ودکا برامون بریز»
من به خودمون نگاه کردم تا ببینم هر کس چند تا تیکه لباس تنش هست. من پیراهن شلوار زیرپوش و شورت تنم بود. سیاوش هم مثل من لباس پوشیده بود. من زیرپوش و زیرپیراهن و شورتش رو وقتی زنم توی آشپزخونه براش ساک زده بود دیده بودم. لباس های نسترن هم شامل پیراهن جوراب شلواری سوتین و شورت بود. پس هر سه نفر ما ۴ تکه لباس داشتیم. سیاوش کارت ها رو توزیع کرد و بازی شروع شد. من دست اول باختم . لبخندی روی لبهای نسترن و سیاوش ظاهر شد. من ودکایم را نوشیدم و پیرهنم رو هم درآوردم. دست بعد رو سیاوش باخت. اون هم نوشید و پیرهنش رو درآورد. ما دوباره بازی کردیم و نسترن لیوانهایمان را پر کرد. دست سوم رو هم من باختم. سیاوش گفت بدشانسی آوردی . من فنجان دوم رو هم نوشیدم و برای یک لحظه چشمم رو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم. خوردن این دومی بدون مزه برام ناخوشایند بود. سیاوش برگه های دست بعد رو توزیع کرد و گفت:
-« زنت خیلی توی این بازی حرفه ایه» نسترن چشمکی به سیاوش زد و با لبخند گفت: « یا خیلی خوش شانس»
من به زنم و سیاوش نگاه کردم. این اولین بار بود که زنم بعد از اینکه دعواش کرده بودم و شوکه شده بود حرف می زد. ما باز هم بازی کردیم و با بدشانسی باز هم من باختم. ناامید شده بودم. این بار سیاوش تشویقم کرد و لیوان رو دستم داد که بخورم. ولی من نتونستم مثل دفعات قبل یک نفس بنوشم.
-« تو باید بخوریش پسر. قانون برای همه توی این بازی قانونه!»
چشمم رو بستم و بقیه محتویات لیوان رو تا قطره آخرش نوشیدم. من باید الان شلوارم رو درمی آوردم ولی به قدری مست بودم که توان ایستادن نداشتم. پس همون طور که روی تخت نشسته بودم با زحمت شلوارم رو درآوردم و به گوشه ای پرتش کردم. حالا فقط یه شورت تنم بود. سرم گیج میرفت و این لیوان آخر بدجوری اذیتم کرده بود. دست ششم رو بازی کردم و بالاخره برای اولین بار از ابتدای بازی زنم باخت. هم من و هم سیاوش خندیدیم و گفتیم: « آره!»
نسترن بلند شد و روی تخت ایستاد
زیپ پیراهنش رو باز کرد و آهسته اون رو از تنش درآورد و گوشه تخت انداخت. بلافاصله سیاوش جست زد و اون را برداشت و به صورتش مالید و بوش کرد. حتماً بعد از اون همه رقصیدن در مهمانی بدن زنم حسابی عرق کرده بود. حالا نسترن با یه سوتین، جوراب شلواری و شورتی که کاملاً از زیر جوراب شلواری رنگ پایش دیده میشد ایستاده بود و توی چشمهای سیاوش نگاه می کرد. بعد نسترن کاری کرد که انتظار نداشتم. همانطور که ایستاده بود آهسته دو تا دستهایش رو به بالای سرش برد کمرش رو تکون تکون داد و دو دور چرخید تا باسن خوشگلش رو که شورتش فقط شکاف کونش رو پوشونده بود رو به من و سیاوش نشون بده. هم من و هم سیاوش به اندام زیباش خیره شده بودیم. نمی تونستم اعتراضی کنم. شرط من این بود که کردن و دست مالی در کار نباشه که نسترن هم تا حالا رعایت کرده بود. هیچوقت زنم رو اینقدر سکسی ندیده بودم. کمی بعد دوباره سر جایش نشست تا دست هفتم رو بازی کنیم که این بار سیاوش باخت. اون پیک دومش رو خورد و سریع زیر پوشش رو درآورد. دست بعدی رو هم بازی کردیم و این بار باز هم نسترن باخت. تصمیم گرفت سوتینش رو از تنش در میاره. اون موهای بلندش رو روی یکی از شونه هاش انداخت به من لبخند زد و پشتش رو به سیاوش کرد و بهش گفت: – «می تونی قزنش رو برام بازش کنی؟»
وقتی دیدم دوباره سیاوش داره عملاً جلوی چشمام زنم رو لخت می کنه حس حسادت شدیدی بهش داشتم. سیاوش دست انداخت و قفل سوتین رو باز کرد زنم کاپ سوتینش رو با دستش نگه داشت و دوباره سرجاش نشست. بعد در حالی که با لبخند و شیطنت توی چشمهای سیاوش نگاه می کرد یواش یواش اونو پایین آورد. اول یکی و بعد هر دو سینه هاش رو نمایان کرد. نوک هر دو تا سینه به دلیل موقعیتی که توش بودیم حسابی تحریک شده و سفت و برآمده بود. نسترن بدون اینکه خجالت بکشه سینه هاش رو در معرض دید سیاوش قرار داده بود ُ توی چشمهاش نگاه می کرد و بهش لبخند می زد. بقدری تحریک شده بودم که دوست داشتم که همون لحظه سینه هاش رو توی دهنم بگیرم و بعد از اینکه حسابی لیسیدمشون و همونجا بکنمش. حتی دیگه برام اهمیتی نداشت که ممکنه سیاوش هم به ما ملحق بشه. اون لحظه فقط سکس کردن با اونو میخواستم. دوباره بازی ادامه پیدا کرد. دست نهم رو باز هم من باختم. سیاوش خودش لیوان رو پر کرد و دستم داد. واقعاْ توی شرایطی نبودم که یه لیوان دیگه بخورم. اما این آخرینش بود. پس یه نفس نوشیدم. احساس کردم گلوم سوخت. نسترن به من نزدیک شد و در حالی که سینه های لختش رو به بازوم می مالید زیر گوشم با شیطنت گفت:
« وقتشه آخرین تیکه رو هم دربیاری بهروز جان» سیاوش هم گفت:
« چرا کمکش نمی کنی نسترن جون؟ فکر نکنم خودش تنهایی بتونه اینکارو بکنه.»
نسترن به سمت من اومد و درازم کرد و سرم رو روی بالش گذاشت. من تسلیم بودم و اون یواش شورتم رو از پام درآورد. شنیدم نسترن در حالی که کیرم رو توی دستش می گرفت گفت:
-« وای خدا، بهروز! تو حسابی شق کردی!»
دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم. دست نسترن رو گرفتم و روی خودم کشیدمش و شروع به بوسیدن و خوردن لبهاش کردم. نسترن بعد از چند بوسه خودش رو عقب کشید نشست و به سیاوش نگاه کرد. انگار که از اون خجالت می کشه یا اینکه می خواد نظرشو بدونه و اجازه اونو برای ادامه دادن داشته باشه. صدای سیاوش رو شنیدم که گفت:
«چرا آبش رو نمیاری؟»
نسترن به سمت من برگشت روی من نشست. کسش رو درست روی کیر من گذاشت و خودش رو بهم مالید. هنوز شورت و جوراب شلواری تنش بود. دوباره شروع به بوسیدن لبهام کرد. سینه هاش رو توی دستهام گرفتم و نوکشون رو با انگشتهام مالیدم. بعد کامل توی بغلم گرفتم و به خودم فشردم و لبهاش رو خوردم. نسترن شروع به تکون تکون دادن کمرش کرد و اینطوری کیرم رو به کسش از روی شورت میمالید که باعث شد کیرم شق تر بشه. بقدری تحریک شده بود که شورت و جوراب شلواریش حسابی خیس بود و من می تونستم رطوبتش رو احساس کنم. بعد بوسیدنم رو متوقف کرد و دوباره کنارم نشست. با یک دست کیرم رو گرفت و با دست دیگه زیر خایه هام رو ماساژ داد. نفهمیدم چقدر طول کشید که ارضا بشم ولی بعد از اینکه همه آبم رو روی دستهای زنم ریختم احساس کردم یهو سبک شدم. بعد از اون نفهمیدم چی شد. آیا تاثیر ودکا بود یا جادوی ارضا شدن توی دست نسترن، هرچی که بود بعدش از حال رفتم.
۷
-«پاشو! پاشو! اوهویْ!»
یکی داشت به پاهام ضربه می زد.
متوجه شدم یکی داره با ضربه زدن به پاهام سعی می کنه که بیدارم کنه اما من توی وضعیتی نبودم که بتونم بیدار بشم. بنابراین چشمهام رو باز نکردم.
-«پاشو گفتم بهت که زنت رو روی تخت خودت می کنم. پاشو ببین!»
به محض اینکه این جمله رو شنیدم چشمهام رو باز کردم و به سیاوش که جلوی پام لخت مادرزاد ایستاده بود نگاه کردم. کیر سیاه بزرگش برافروخته و همچنان بزرگ به نظر می رسید. من روی زمین خوابیده بود. یادم آمد وقتی از هوش رفتم روی تخت بودم. سرم رو با دستهام گرفتم و سعی کردم بلند بشم. وقتی ایستادم با چیزی که دیدم همه دنیا جلوم تیره و تار شد. اونجا روی تخت نسترنم لخت لخت به پشت دراز کشیده بود و با لبخند محوی توی چشمهام نگاه میکرد. متوجه شدم تمام بدنش مخصوصاْ سینه ها و گردنش پر از کبودی هست. پاهاش تقریباْ به اندازه عرض شونه هاش باز بود و نمای زیبایی را از کسش به نمایش می گذاشت و خیلی واضح دیدم که آب کیر غلیظ سیاوش از کسش بیرون می ریخت.
از سیاوش پرسیدم « چی؟ تو چیکار کردی؟ »
سیاوش در حالی که لبخند میزد پیش نسترن رفت و در حالی که سینه هاش رو میمالید گفت:
-« آخرین و بهترین سکس من با زن تو!»
اون زن منو مثل یه جنده کرده و تمام آبش رو هم توی کسش ریخته بود. چند دقیقه بعد خودش رو تمیز کرد. سریع لباس پوشید و موبایلش رو نگاه کرد. بعد دوباره رفت روی تخت و بدن لخت زنم رو که همچنان بی حال همونجا افتاده بود رو توی بغلش گرفت و لبهاش رو بوسید و بهش گفت:
-«امشب عالی بودی. اسنپ باید اومده باشه. من باید برم.»
زنم بهش نگاه کرد و سعی کرد از جاش بلند بشه.
-«تا جلوی در باهات میام.»
نسترن بلند شد و سعی کرد لباس بپوشه. وقتی پشتش رو به من کرد کبودی هایی که مشخص بود اثر انگشت های سیاوش روی باسنش هست، به وضوح دیده می شد.
از سیاوش پرسیدم:
-« چقدر خوابیدم؟»
-«نمیدونم . حدود دو ساعت شاید کمی بیشتر»
هنوز مست بودم. سرم گیج می رفت. ولی خواب از سرم پریده بود. ساعت رو نگاه کردم ۳:۴۰ بود. زنم فقط یک پیراهن خواب و روی اون یه مانتو جلو باز پوشید.
من شلوار و تی شرت پوشیدم. نسترن رفت توی هال تا مطمئن بشه کسی اونجا نیست.
باورم نمی شد که داشتم به مردی که همین حالا زنم رو کرده بود کمک می کردم که یواشکی از خونه مون بره.
ما تا جلوی در که اسنپ توی کوچه منتظر بود رفتیم. قبل از اینکه از در بریم بیرون نسترن برای آخرین بار سیاوش رو بغل کرد و لبهاش رو بوسید. سر آخر آنها از هم جدا شدند و سیاوش از در خارج شد، توی ماشین نشست و رفت. ما هم به اتاقمون برگشتیم.
در حالی که شلوارم رو در می آوردمُ برای اینکه حرفی هم زده باشم گفتم:
-« بالاخره سیاوش رفت.»
-« امممم، آره رفت»
-«نمیخواهی به من بگی که وقتی من خوابیدم چی شد؟»
-«نه بهروز! این خاطره مال منه. امیدوارم درکم کنی.»
نسترن اینو گفت و رفت سمت حمام اتاقمون. در حمام نیمه باز بود. هر چند خواب آلود و مست بودم اما هیجان این رو داشتم که بفهمم امشب بین سیاوش و زنم چه اتفاقاتی افتاده. حتی احساس می کردم که تا اینو نفهمم نمیتونم بخوابم. یواش رفتم توی حمام و دیدم زنم پیراهن خوابش رو توی حموم درآورده و لخت زیر دوش ایستاده. نگاهم به کبودی های باسنش و پشتش که به وضوح اثر انگشتهای سیاوش بود جلب شد. نسترن برگشت و به من که توی چارچوب در ایستاده بودم نگاه کرد.
لبخند شیطنت آمیزی به من زد و موهاش رو جمع کرد و روی شونه راستش انداخت و به سمت من برگشت. روی سمت چپ گردنش اثر مکیدن و دندان های سیاوش که گازش گرفته بود پیدا بود. با خودم فکر کردم که آیا این حرکت یه جور دعوته؟ دیگه صبر نکردم. کامل لخت شدم و توی حمام رفتم و از پشت بغلش کردم. وقتی از نزدیک به کبودی هایی که همه جای بندش دیده می شد نگاه می کردم با خودم گفتم انگار با هم حسابی حال کردن.
دستم رو روی شونه ها و بازوش گذاشتم و برش گردوندم. نسترن زیر دوش توی بغلم اومد و سرش رو روی سینه ام گذاشت. در حالی که آهسته گردنش رو می بوسیدم ازش پرسیدم:
-« عزیزم اون با تو چیکار کرده؟» نسترن آهی از شهوت کشید و گفت:
-«چرا می خواهی بدونی؟»
جوابش رو ندادم. سرش رو بلند کرد و توی چشمهام نگاه کرد و آهسته گفت:
-« به من بگو بهروز. چرا می خوای بدونی؟»
حالا اثر ناخون های سیاوش رو که روی سینه هاش کشیده بود میتونستم ببینم. نوک سینه هاش هنوز سفت و بیرون زده بود انگار که هنوز از سکسی که داشته سیر نشده. دیدن کبودی هایی که همه جای بدن زنم وجود داشت منو شهوتی کرده بود. این حرومزاده هیچ جایی از تنش رو دست نخورده نگذاشته بود. آهسته دستم رو روی سینه هاش گذاشتم و نوک سینه هاش رو بین دو تا انگشتم گرفتم. هر دو تامون زیر دوش بودم و آب گرم روی تن من جاری بود. نسترن بغلم کرد و دوباره سرش رو روی سینه ام گذاشت. بهم گفت:
-« مرسی بابت درک کردنت»
احساس کردم بعد از سکس خشن با سیاوش به این آرامش نیاز داشت. خوشحال بودم با وجود اینکه احتمالاْ سیاوش بهتر از من میتونه زنم رو ارضا کنه اما مطمئن بودم توی بغلم احساس آرامش بیشتری داره.
-«بهروز؟»
-« بله، عزیزم؟»
-« من همه چیز رو بهت میگم ولی در عوض یه چیزی می خوام. »
-«در مقابل چی میخوای؟»
-«وقتی وقتش شد بهت میگم. اما اون موقع نباید مخالفت کنی. » سرش رو با دو تا دستم گرفتم و توی چشمهای خوشگلش نگاه کردم. حقیقتاْ دوستش داشتم و تصور دوری ازش برام ناممکن بود. ازش پرسیدم:
-«همین حالا بهم بگو که عوضش چی از من می خواهی؟»
نسترن دستهای رو پایین آورد و کیر نیم خوابیده منو توی دستش گرفت. همونطور که آهسته با دستش کیرم رو می مالید گفت:
-« نمی خوای بدونی امشب سیاوش چطور با من سکس کرد؟ بهروز؟»
آهی کشیدم و در حالی که اون رو به دیوار می چسبوندم گفتم:
-«آره. می خوام بدونم.»
بهش چسبیدم و سعی کردم لبهاش رو ببوسم. اما اون روشو از من برگردوند.«اجازه نمی دم تا وقتی که همه ماجرا رو کامل برات نگفتم بهم دست بزنی.» اینو گفت و از حموم خارج شد و رفت توی اتاق خوابمون. من هم پشت سرش رفتم بیرون و سعی کردم دوباره بغلش کنم. نسترن سرش رو به نشانه نه تکون داد و به صندلی توی اتاق اشاره کرد. من حیران و متعجب بهش نگاه می کردم. بعدش دستم رو گرفت و به سمت اون صندلی برد و منو روی اون نشوند. سعی کردم بلند بشم. اما اون مانع شد و من روی صندلی برگردوند. به سمت کمد رفت و دوتا شال از توش بیرون آورد. بعدش هر دو تا دستم رو محکم با اونها به صندلی بست. اینقدر محکم که دیگه اصلاْ