–
آنی من می دونم که تو خیلی دوست داری که اون جلو بشینی . -نه داداش بهتره بریم اون ردیف آخر بشینیم . می دونی چرا درسته اون جلو آدم می تونه منظره های خیلی قشنگی رو ببینه ولی همه پشت سری ها خیلی راحت ما رو زیر نظر دارن . خیلی از زنا حسادت خودشونو نشون میدن . مخصوصا این که ما فک و فامیلا همه مون در این اتوبوس نشستیم و با هم همدل و هم صدا ییم . ولی پریسا رو حالا نمی دونم ولی مامان و آرمیلا همش چششون دنبال توست و ممکنه از این که منو کنار تو ببینن حسادت کنن . -آنی این جور ام که نمیشه در این سفر به اونا توجهی نداشته باشم . این یک سفر عمومیه -قبول دارم با این حال دوست دارم کنار هم بشینیم و با هم حرف بزنیم و درددل کنیم و…-توچی آنی -فدای داداش . تو که خودت خوب منظور منو گرفتی . -ببینم نگی اون پشت دلت گرفتا .. -نه ومن این حرفو نمی زنم . وقتی در کنار داداش جونم هستم از خیلی چیزا می گذرم . آنی راست می گفت . یادم میاد چند بار با اتوبوس رفته بودیم سفر اون حتما باید صندلی جلو می نشست وگرنه حالش یه جوری می شد . حالا در همچین روزی تر جیح داده بود که بریم و دو تا از صندلی های اونجا یعنی عقب رو اشغال کنیم و من هم با کمال میل قبول کردم . از بس سلام و علیک کرده بودم دیگه خسته شده بودم . کاش با فک و فامیلا یه جا نمی نشستیم . خانواده عمو اینا هم با ما بودند . عفت و عارف بین دو تا اتوبوس دیگه قسمت شده بودند و این چانگ چینگ چونگ به عنوان بسیجی اتوبوس ما بود . مثل خر کیف می کرد از این که لباس بسیجی تنش کرده و اونو به عنوان مامور انتظامات فرستادیم به قسمت جلو . چه حالی می کردیم . جووووووووون .. فقط نگاش می کردیم و می خندیدیم . اونم خیلی حال می کرد . یه سوت دادیم به دستش .. یواش یواش داشت فارسی رو یاد می گرفت . آنی سرشو گذاشته بود رو سینه من . رفته بودیم ردیف آخر جا گرفته بودیم . البته سه چهار تا ردیف خالی رو هم رد کردیم که کسی پشت سر مون نشینه و شاهد کارای ما نباشه .. آهو از اون جلو یه دست تکون داد و گفت پسرعمو ..دختر عمو چیه ترسیدین رفتین اون آخر .. نترسین کسی شما رو نمی خوره .. خواستم یه چیزی به این آهو بگم که آنی دستمو کشید و گفت ولش کن آریا . اون انگاری مهره مار داره . خجالت نمی کشه رفته شوهر کرده هنوزم دست از سرت بر نمی داره . حتما انتظار داشت که بری پیش اون بشینی . اونم حالا پیش داداش آرمین خودش نشسته منم پیش داداش آریای خودم . نمی دونم دیگه حرف حسابش چیه . -ولش کن آنی تو به من میگی ساکت اون وقت خودت بیشتر حرف می زنی -چیه داداش اگه دوست داری بری پیش دختر عموت اون عشق جون جونی خودت من حرفی ندارم . -من که چیزی نگفتم . اگه قراره از همین حالا قهر کنی به من بگو پیشت نشینم . خواهرم ساکت شد و سرشو گذاشت رو سینه ام . ظاهرا هنوز بقیه خبر دار نشده بودند که من کجا هستم ولی وقتی که فهمیدن هر کی یه چیزی می گفت . پری جون و آرمان هم کنار هم نشسته بودند . البته این کنار هم نشستن ها اختیاری بود و لزومی نداشت که حتما از اعضای یه خونواده کنار هم باشن .. ما می تونستیم به دلخواه جامونو عوض کنیم . ولی عجب خنده داری شده بود این مرتیکه چینی . یه دعایی خوندیم و عفت اومد یه بر نامه ای اجرا کرد و بهمون گفت فقط اگه کسی از شما پرسید بگین یک ماموریت مانوری دارین و دارین میرن گردش علمی و تفریحی و بر نامه های استقامتی دیگه .. فقط بچه ها همت مضاعف و کار مضاعف یادتون نره .. منصوره چاقالو که کنار شوهرش اون وسطا نشسته بود گفت ما دو تا کون نداریم که همت مضاعف و کار مضاعف داشته باشیم . عفت : اتفاقا با اون کونی که تو داری می تونی کار مضاعف ضربدر دو داشته باشی .. دسته جمعی خندیدند و صورت منصوره سرخ شد . منصوره : عفت جون من تجربه شو نداشتم . زیر کیر عربها نرفتم تا بتونم از همت و کار مضاعف بگم .. یک بار دیگه همه خندیدند و این بار عفت جوابی نداشت بده . گل از گل منصوره شکفته شده منم خیلی خوشحال شدم که تا دسته فرو کرد توی سوراخ این بسیجی . جلوی هر اتوبوسی یه پارچه ای نصب شده بود کاروان راهیان نور … -اوخ داداش باورم نمیشه . این جا کنار تو نشسته باشم . دلم می خواد همین جا شورتتو بکشم پایین . خم شم کیرت رو بذارم توی دهنم . دیگه نذارم از پیشم تکون بخوری . -عزیزم چقدر آتیشت تنده . -الان یک روز و نصفه که با هم سکس نکردیم . .. روز قبل رو دسته جمعی یک استراحت اجباری داشتیم …. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی