–
از کیفش یه اسکناس هزاری در آورد و خواست که دو تا بستنی بخرم . منم دو تا از اون قیفی های مخصوص خریدم تا بشینم لب آب و بستنی لیس بزنیم و حالشو ببریم . خیلی بستنی دوست داشتم . حقوقمو که می گرفتم از خجالت ندا در میومدم . نباس فکر می کرد که من خیلی خسیسم . یه خورده پول تو جیبم بود ولی باید دست به عصا راه می رفتم . مگه یه بستنی سیرم می کرد . چهار پنج تا رو راحت می خوردم هنوز اولین زبونمو به این بستنی نزده بودم که دیدم یه دختر بچه هفت هشت ساله دماغویی که گربه باید میومد صورتشو لیس می زد تا پاکش کنه بهم زل زده و داره زار زار نگام می کنه . بر شیطون لعنت . راه گلوم بسته شده بود . هر چی دست کردم تو جیبم کیف پولمو پیدا نکردم . تو ماشین جا گذاشته بودم . خودمونیم عمدا این کارو می کردم که این جور موارد این ندا غرغرو خرج ما رو بکشه . هر چند این حقه دیگه قدیمی شده بود و تازگیها دستمو خونده بود . بستنی رو دادم به دست دخترکوچولو و رفت -عجب بستنی خوشمزه ایه نوید دوست داری یکی دیگه مهمونت کنم خسیس ;/;-نه همین یکی خیلی خوب بود دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود -مطمئنی که ننداختیش . چون من که حس نکردم چیزی بخوری .. ای خدا حالا گیر داده به این بستنی . هر وقت میومدم یه دروغی به این دختره بگم درجا لو می رفتم موضوع رو عوض کردم .-می بینم حالت بهتره خوشحالم -چیه نمی خوای در اون مورد حرف بزنی ;/;-باباجون تو مسئله مهمتری گیر نیاوردی که همش داری به این چیزا گیر میدی ;/;خب این دفعه رو به خیر گذشت و دیگه لو نرفتم . تازه چیز مهمی هم نبود . رفتیم پاشیم که دیدم اون دختر بچه که من بهش بستنی داده بودم رفته یه پسر بچه ای رو با خودش آورده وداره بهم التماس می کنه . آقا یکی دیگه یه بستنی دیگه به من بده -آقا نوید بستنی خوشمزه ای بود نه ;/;کی میخوای دست از این دروغات بر داری ;/;یعنی من چشام نمی بینه تو هم باید وجدانت کور باشه ;/;-ندا گوش کن -نمی خوام به حرفات گوش کنم همه تون دروغگو و ریا کارین -باور کن اون با نگاش بهم التماس می کرد . خدا کنه یه روزی چشات خوب شه اون نگاههایی رو که از فقر و نداری میگن ببینی . اونایی که حسرت خوردن یه بستنی رو دارن . پولشو ندارن . تو که هیچوقت این چیزا واست مسئله ای نبوده . تو شاید یه آدم مغرور و خود خواهی بودی که همه چیزو واسه خودت می خواستی می دونم یه روزی می رسه که بتونی همه اینا رو با چشای خودت ببینی . دیگه اون روز این همه منم منم نمی زنی . خب من بهت چی می گفتم ندا . می گفتم منی که درد گرسنگی رو چشیدم دلم واسه یه بچه سوخت و تو هم واسم هورا بکشی وچند خط مطلب بنویسی . درد ما این نیست . پاشو برو به دادشون برس -کی به داد من می رسه ;/;-همونی که تو رو آفریده -ببین این بچه ها چطور دارن بهم نگاه می کنن ;/;یه هزار تومن بهم قرض بده . با این که از دستم دلخور بود از یه گوشه کیفش که هزار تومنی ها رو جاسازی کرده بود یه برگشو بهم داد و من این بار دوتا بستنی مخصوص گرفتم که ر دختره هم حسرت نکشه وبستنی ها رو دادم دست دونفرشون -حالا تا نفر سوم پیدا نشده بزن بریم . فقط یادت باشه هزار تومن بهت بدهکارم -دیوونه شدی اینا که واسم چیزی نیست . ولی تو که چیزی نخوردی .-از دست تو که خوردم .. دوتایی سوار پرشیا شده راه خونه رودر پیش گرفتیم . البته این جرو بحث سوم رو جزو شر به حساب نیاوردم چون بلای خفیفی بود و یه امر خیر و ثوابی درش نهفته بود . شر سوم هنوز تو راه بود . ناصر خان خونه منتظرم بود . اومدم و اون و نادرو گرفتم چند نفری رفتیم مطب یه چشم پزشکی که می گفتن خیلی وارده و سه تا پاداره یکی توتهران یکی تو خارج و یه پاش هم تو بابلسره . من و نادر تو ماشین نشستیم و پدره و دختره رفتن مطب ونیمساعت بعدش هم اونا رو آوردم خونه . ناصر خان یه جوری شده بود .می خواست به زور نشون بده که چیزیش نیست . انگار داشت چیزی رو از ما و ندا پنهون می کرد . وقتی رسیدیم خونه ندا و نادر ازمون جدا شدندتا برن طبقه پنجم ولی ناصر خان اومد پیش من تا باهام درددل کنه -چی شده -هیچی دکتر بهم گفته دیگه هیچ امیدی نیست و آب پاکی رو ریخت رودستم -به نداخانوم که نگفتی -نه اون اگه بفهمه از غصه دق می کنه . تو هم بهش چیزی نگو . یه خورده باهاش مدارا کن . اخم و تخماشو تحمل کن . جبران می کنم نوید جان . بیچاره زار زار گریه می کرد . با اون همه دبدبه و کبکبه و سرمایه اش مثل ابر بهارواسه دخترش اشک می ریخت . دلداریش دادم و گفتم توکل کن به خدا همه چی درست میشه . خدا رو چی دیدی . از نشد شد درست می کنه . مرده ها رو زنده می کنه . کورها رو شفا میده . رفته بودم بالای منبر … -منم سعی خودمو می کنم تحملش می کنم . بد خلقیهاشو تحمل می کنم . اونو مث یه خواهر دوستش دارم . هر چی شما بگین -پسرم هر کاری از دستت برمیاد انجام بده . نذار دختر گلم از دستم بره جبران می کنم . هر چی بخوای بهت میدم .-شما به اندازه کافی شرمنده ام کردین . من از شما زیاد تر از اینا توقع ندارم . چشم !فقط شبایی که شما تو بابلسرین من طبق روال گذشته باید برم پیش مادرم -حالا بعضی از این شبارو هم اگه تونستی رضایت مادرتو جلب کنی و تا یه مدتی که ندا روبراه تر بشه بد نیست همین جا بمونی . ظاهرا اون کلی مطلب داشته که باید وارد سایتش می کرده ازم خواهش کرده بود که یکی از این صبحها تو رو سر کار مرغداری نفرستم . چیزی بهش نگفتم ولی این که نمیشه -چشم ناصر خان !مادرمو در جریان میذارم که امشبه رو نمیام . کار ما به جایی رسیده بود که حالا باید مشاور روان درمانی هم می شدیم . یادم میاد وقتی که تو دبیرستان شرارت می کردم و کاری هم از دست مشاور مدرسه ساخته نبود توصیه می کردن که منو ببرن پیش یه روان شناس ومشاور خارج از مدرسه . مامان پولشو نداشت که منو ببره . تازه تا موقعی که آدم خودش نخواد اصلاح شه این مشاور و مشاوره ها به چه دردی می خوره ;/;حالا من مفت و مجانی شده بودم یه مشاور مفت و مجانی . دو سه ساعت بعد من و ندا تو اتاقش تنها بودیم .-چیه ندا کشتیهات غرقه ;/;-واسه چی غرق نباشه وقتی که ناخداش تویی . تو اصلا خدا رو می شناسی ;/;-چی شده مگه باز چه هیزم تری بهت فروختم ;/;هر چی فکر می کردم چه گند کاری دیگه ای کردم و دروغ دیگه ای گفتم یادم نمیومد . معمولا هر وقت یه دروغ به نظر خودم مصلحتی می گفتم این جوری می شد ولی بعد از جریان بستنی دیگه با هم حرف و صحبتی نداشتیم . بیخیال شدم و رفتم سر شغل میرزا بنویسی خودم . ندا حوصله هیچکاری رو نداشت . ولی دیدم یه نیمساعتی رو تو خودش بود و گفت بنویس ….. سلام به ستارگان سلام به خورشید آسمان . سلام به عروس آسمان که به ستارگان سلام می گوید . به میهمانی شما خواهم آمد . به میهمانی نور به میهمانی زیباییها . سلام بر زندگی . خسته از دورنگیها از دوروییها خسته از هر چه نامردی و نامردمیهاست به سوی شما خواهم آمد . چشمان تارم را خواهم گشود ……. آری پلکهایم را می گشایم دیگر از ظلمت و سیاهی ها نمی گویم . دیگر از رنج و. نومیدیها نمی گویم . دیگر به امید شاهزاده ای با اسبی سپید نمی نشینم تا مرا به آسمان عشق و رویاهای واقعی ببرد . دیگر با آرزوها و رویاهای شیرین خود زندگی نخواهم کرد . بگذار از دل شب از دل ظلمت و سیاهی شب به روشنیها رسیده به خورشید خوشبختی بخندم . بگذار تا رنجها را در خشکی دفن نموده شادیها را در دریای مهربان بجویم . بگذار از آنان که دوستم دارند ونمی دارند جدا باشم بگذار چشمان نابینایم را ببندم تا دیگران دنیا را بهتر و زیبا تر ببینند ….. ندا خیلی غمگین بود ولی یهو خودشو شاد نشون داد . نفهمیدم این مسخزه بازیها چیه داره در میاره . مثل این که می خواست حال منو بگیره -نوید جان دوست دارم امشب یه گشتی بزنیم . لب ساحل صدای امواج نمیدونی چقدر آرومم می کنه -بده خوب نیست ندا !بابا ناراحت میشه دیر وقته این همه بعد از ظهر و شب بیرون بودیم زشته . الان تو رو کجا ببرم .-نوید تو جای داداشمی . منم مثل خواهرتم . این چند وقتی اینو ثابت کردی . تازه یه دختر کور رو کی تحویل می گیره به درد مردن هم نمی خوره . رفت و از پدره رضایت گرفت . قرار شد زود بر گردیم . حالا خانوم قسمتای شلوغ سلیقه اش نمی گرفت و دوست داشت بره جاهای ساکت و دنج حس بگیره . ما هم رفتیم یه جای دنجی که اولین بار اونو اونجا دیدمش . تو اون همه شلوغی مسافر هر ده دقیقه هم یه نفر رد نمی شد و یه سوپری هم این چند روزه واسه این پرنده های آسمون زده بودند . روی شنهای ساحل نشستیم . دوتایی مون رو به دریا و امواج رفتیم به دنیای خیالات خودمون . ندا کف دستشو گذاشت پشت دستم . برق منو گرفته بود . اولش حس کردم تصادفیه ندیده این کارو کرده هر لحظه منتظر بودم دستشو بر داره . دستش سرد بود . قصد نداشت دستشو از رو دستم ور داره .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
language=javascript> function noRightClick() { if (event.button==) { alert(“! حق کپي کردن نداري “) } } document.onmousedown=noRightClick
ندای عشق 7
دسته بندی: