داستان های سکسی

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی

فیلم های سکسی خارجی

نجوای اقلیت (1)

_عه بابا کس نگو شیخ مگه میشه همچین چیزی یعنی اگه تو مجبور بشی حاضری غذای مونده بخوری ؟
_اره داش چرا که نه خیلی خیلی بهتر از من میدونی در فقه شریف اسلام هم داریم که اگه انسان مجبور بشه میتونه گوشت انسان مرده رو بخوره تا زنده بمونه
_ولی این اجبار به شرط بقاست ما که الان درگیر این اجبار نیستیم
_چرا اتفاقا دقیقا درگیر همین موضوعیم یه فشاری بهمون اومده داره چشمون از حدقه میزنه بیرون خارمون گاییده شده داش در جریانی که
_اونقدرا هم نیست که برادر من آدمیزاد جماعت قدرت انتخاب داره مجبور که نیست به هر چیزی تن بده هر چقدر هم که شرایط بد باشه میتونه انتخاب کنه که تابع محیط نباشه کونش که نذاشتن داش علی
_گذاشتن داش یعنی واقعا نمیخوای ببینی
_چرا ولی نمیذارن که
_کونی خان دوباره زن داداش دیدی

بیتا بود مثل همیشه با چندتا از دوستاش اومده بود کافه بغل دانشگاه لعنتی از همه سر بود از هر کسی که تا حالا دیدم نه فقط از نظر ظاهری لامصب همه چی تموم بود اخلاقش و مبادی آداب بودنش و منطقی بودنش میدونی از اون دخترایی بود که اصلا نمیشد در موردش فکر بد کرد اون روز هم یه مانتو بلند کرمی پوشیده بود اندامش کشیده تر نشون میداد خوش اندام بود به نظرم از نظر ظاهری فقط چشماش کافی بود که بشه دختر شایسته جهان
تقریبا از ترم یک که دیدمش عاشقش شدم آره عاشق پسری که واقعا عاشق بشه هیچ ابایی از این کلمه نداره اونایی که میگن اگه بفهمه دوستش داری اذیتت میکنه کس میگن اونا دنبال لا پای طرفن یه بازی هوشمندانه بر اساس فطرت خراب تا برسن به یه بهشت مثلثی همین ! این نتیجه یکی دیگه از بحث های منو علی بود علی رفیق فابریکم بود از دبیرستان همدیگه رو میشناختیم تا همین الان فکر کنم حدود 10 _12 سالی شده دیگه دم کون هم دیگه ایم پسر خوبیه اهل فکر و منطقه منتها کلا فلسفه وجودیش با من فرق داره فکر کنم از بحث اولی که براتون گفتم هم متوجه شدید عاشق زندگی در لحظه و استفاده از امکانات الان و خوشگذرون برخلاف من که میگم آدم باید شان داشته باشه برای شرایط مطلوب صبر کنه تا برسه به ارزو و چشم اندازهای خودش
راستش تازگیا فهمیدم که کس میگم یعنی کلا مسیر اشتباه رفتم ولش کن بگذریم
با من بیا که برگردیم به همون روز
بعد از اینکه بیتا با دوستاش اومدن تو کافه مثل همیشه چندتا نگاه بود پچ پچ با رفیقاش
منم بعدش حواسم دادم به علی زل زده بود به من با اشاره سر و لهجه جنوبی گفتم چیه کاکو اژدها ندیدی
_یه سوال برام پیش اومده جدی جواب بده
_بگو ببینیم یا شیخ
_کوس مشنگتر از تو هم هست الدنگ
_میگن مردمانی در تبت با ریاضت تلاش میکنن مثل من بشن ولی خب هنوز کسی به درجه من نرسیده
_جدی میگم بابا عمه ننه
_دوباره همون موضوع
_اره کونی خان وقتی اینقدر دوستش داری عاشقی خب برو جلو دیگه کل دانشکده فهمیده بعد ماجرای وحید دیگه کسی جرات نمیکنه بره سمتش اون وقت تو کون نشور هنوز داری دست دست میکنی
_با ماهی 7 تومن برم بگم چی داداش بابای ما زرنگ نبود که هیچ کسخلم بود یه پراید برای ما نگرفته منم که با این وضعیت پشم کونمو نمیتونم بزنم چه برسه بخوام زن بگیرم
_ای کیر در بند بند وجودت مگه میگم برو زن بگیر میگم برو جلو سلام کن یه پلن رفاقت بچین حداقل بتونی بهش زنگ بزنی دستشو بگیری شاید اصلا اونجوری که فکر میکنی نبود زرت که نمیرن خواستگاری طرف
_اون روش مخصوص سامورایی هایی مثل توست ای دوست من از انجامش ناتوانم
_کس عمت بابا اون قدر دست دست کن جلو چشات ورش دارن ببرن
_خار طرف میگام داش
_همیشه همه چی طبق میلت نمیره جلو

کیش و مات این جمله خودم بود چیزی نداشتم بگم با کسخل بازی جمعش کردم بلند شدیم تا غروب دانشگاه بودیم تو ماشین علی وقت برگشت دوباره بحثمون ادامه دادیم کسخل بودیم بابا همش کسشر میگفتیم
خلاصه کنم براتون اینکه من میگفتم بهتره ادم گشنه باشه تا غذای بد و مسموم بخوره داش علی میگفت از کلام پر برکت شاعر معاصر استفاده میکرد میگفت دست که بسته باشه پا باز میشه
میدونی حالا که برمیگردم به عقب با اتفاقاتی که افتاده بهش فکر میکنم حرف درستیه منتها ادما یه ظرفیتی دارن یه خط قرمز یه جایی که دیگه آب از سرشون میگذره اون وقته که دیگه فرقی نداره چی میشه فقط دنباله رفع عطشی حالا با آب خنک نشد خون
از خودم بگم براتون یه پسر چاق و پشمالو که فقط سرش تو کتاب بوده و هیچ گوهی نخورده از تاریخ صدر اسلام تا ملت ها چگونه شکست میخورن از جامعه باز و دشمنانش پوپر تا تربیت احساسات فلوبر کلا دستم کتاب بوده تا این اواخر که با جق آشنا شدم و خودم گاییدم با یه کیر 13 سانتی چندتا فیلم سوپر دوتا اکیپ مختلط خیلی طول نکشید که فهمیدم از نظر جنس مخالف نه تنها جذابیتی ندارم بلکه خیلی هم نچسب و چندش هم هستم یه بابا دارم کسخل عالم عشقش پرسپولیسه و عرق کلا به چیز دیگه ای کار نداره تو این عالم مامانم هم تنها دلیل زندگیم بود تنها چیزی که واقعا منو دوست داشت منم همین طور میدونی عشق مادر این شکلیه که هر چی تو بیشتر مادرتو دوست داشته باشی یه اتفاقی می افته که متوجه میشی مادر بیشتر دوستت داره البته اون روزا این طور فکر میکردم همین هم باعث شد تو 14 سالگی بعد خودکشی یعنی بعد از اینکه رگمو زدم براش پیام بذارم همین باعث شد که زودتر برگشت و من هنوز زنده ام ؛ متاسفانه
حالا که تقریبا همه چی رو گفتم با هم آشنا شدیم بریم سر اصل مطلب یعنی 11 اسفند 99 بیتا بهم پیام داد که بعد از کلاس میخوام ببینمت من پلشت هم از همه جا بی خبر فکر کردم داستان در مورد خودمونه ترگل ورگل رفتم دانشگاه دیدمش رفتیم کافه مثل کسخل ها زل زده بودم بهش واقعیتم اینکه کسخلم اصلا نمیدونم چطور باید تو این شرایط ارتباط گرفت صحبت شروع کرد دوباره خودش شروع کرد گفت که برنامه چیه عجیب بود ولی خب فهمیدم منظورش چیه و شروع کردم به توضیح دادن
_راستش اول تموم کردن دانشگاه در جریانید که من مشغول به کار هم هستم البته حقوق درخور توجهی نیست ولی مطمئنا از هیچی بهتره بعدش هم میخوام برم سمت بازار مالی تو فرصت باقی مونده تا سربازی بتونم سرمایه ای جمع کنم که بعد از سربازی بیام برای تشکیل خانواده اقدام کنم
_من برات غریبه محسوب میشم ؟
یهو انگاری اب سر ریختن روم اصلا یه حسی بود تاحالا اینجوری با من حرف نزده بود هیچ دختری اما حالا بهترین دختر رو زمین داشت این سوال از من میپرسید
_نه
_پس چرا جوری حرف میزنی انگار داری در مورد اقتصاد کلان سر کلاس استاد طیبی ارائه میدی ؟
وقتی اینقدر دقیق ادرس میده یعنی میدونه یعنی پیگیر کلاس من بوده یعنی جلسه ارائه تو کلاس بود پس چرا من ندیدمش
_شاید برای اینکه تحت تاثیر چشماتم
لبخند زد تا حالا به لباش توجه نکرده بودم این دختر همه چی تموم بود یه عروسک واقعی
_ببین سیاوش با این شرایطی که تو داری برام سخته که
مکث کرد مردد بود از تماس چشمی فرار میکرد حس کردم استرس داره نمیدونستم چیکار کنم سعی کردم یه کم سمت میز خم بشم دستام کردم تو هم سعی کردم بهش حس اطمینان بدم با یه لبخند گفتم
_صدات قشنگه فکر کنم باید حرفات دوبار برام بگی یه بار به صدات و آهنگ کلامت گوش بدم یبارم ببینم چی میگی
گند زدم ریدم کیر توش بابا قشنگ معلوم بود از کوره در رفت یهو عصبی شد تن صداش رفت بالا
_دارم باهات جدی حرف میزنم سعی نکن لاس بزنی تو شرایط ازدواج نداری با این برنامه ای هم که گفتی حداقل باید 3 – 4 سال منتظرت بمونم اها یادم نبود با تفکرات مسخره ای که داری دنباله دوستی و ارتباط هم نیستی پس بذار راحت بهت بگم گور بابات
عجب وضعی شده اسماعیل بگایی اندر بگایی تا هم فیها خالدونم حس میکردم که دیگه بدتر نمیشه بگایی مطلق بود حاجی سیاهی و دیگر هیچ اخه من از کجا باید میدونستم میخواد جدی باشه یه چیزی داره اذیتش میکنه باید یه جور دیگه رفتار میکردم ولی خب تو اون لحظه فکر کرده بودم که ماجرا عاشقانه میره جلو فاز کسشری گرفته بودم در صورتی که اون داشت تنهایی یه بار سنگین به دوش میکشید انتظار دیگه ای از من داشت
چند وقت بعد متوجه شدم براش خواستگار اومده خانواده بیتا پولدار بودن نه خیلی ولی خب وضعشون از ما بهتر بود ما تقریبا با فقر گاییده شده بودیم اصلا اوت بودیم ولی مامانم سعی میکرد آبرو داری کنه تقریبا هم موفق بود البته اگه بابای کسخلمون بگایی بالا نمی اورد
تو تعطیلات عید با هم عقد کردن داماد هم از آشناهای خانوادگی بیتا بود یه بچه خوشگل و مایه دار
روز 7 ام عید بود آخر شب یه ویس از بیتا برام اومد که روح منو گایید و دیگه سیاوش بعد از 24 ثانیه ویس شبیه قبلش نبود بیتا با بغض دو سه شب قبل عقد برام یه چیزایی رو روشن کرد چیزایی که باعث شد تا همین امروز وکیل بند زندان خودم باشم زندانی که هرشب قبل خواب یاد حرفای اون می افتم با بغض با فریاد با نفرت گفته بود : سیاوش مگه من بیتای تو نبودم …
اره یه چیزایی هست که آدما نمیدونن باهاش چیکار کنن سختی برای زمانی که ادم درگیر دوگانگی میشه ولی بگایی یعنی بین یه چندگانه گیر کنی
اگه مثل اون روز های من فکر میکنی دیگه بدتر نمیشه کاملا اشتباه فکر میکنی میدونی چرا چون اینجا اوضاع خراب تر از این حرفاست تو فقط دوست نداری که اونا رو ببینی یا شایدم میبینی ولی برات عادی شده و بهشون دقت نکردی ایجا امید یه توهمه یه سراب میدونی چرا چون اینجا آدما فقیرن نه فقط از نظر اقتصادی از نظر روحی این یعنی بگایی میدونی چرا چون اینجا آدما مریضن نه فقط از نظر جسمی از نظر روانی این یعنی بگایی اره روح روانمون گاییده شده داش و این یعنی آخر خط بگایی دقیقا ایستگاه آخر
بعد اون ماجرا تقریبا دو سه هفته همه چی رو ول کردم سعی کردم عادی باشم ولی تا اواخر فروردین تونستم تحمل کنم بعد از اینکه اقای داماد تو لکسوس دیدم واقعا نمیتونستم تحمل کنم فکر اینکه یکی دیگه به بیتا میگه دوست دارم میبوسه و بغلش میکنه دیوونم میکرد خارم گاییده شد علی ویلای خانوادگی خودشون برام اوکی کرد تونستم برم اونجا تقریبا یه دانشکده تو شوک بود همه سعی میکردن مراعات کنن نمیدونم از کجا ولی مامانم رفتارش فرق کرده بود بیشتر هوای منو داشت اون روزا گذاشتم به حساب حس مادرانه ولی خب یه اما داره
وقتی رفتم ویلای علی قرار بود حداقلش یه هفته بمونم ولی خب روز دوم برگشتم رفتم خونه چیزی دیدم که نباید
فکر میکردم طبق معمول خونه مون خالیه پدر و مادر من هر دو شاغلن ولی خب اون روز مامان فاطمه من مشغول یه کار دیگه بود اونم با کی علی آقا رفیق فابریک و لاکچری من باورم نمیشد منی که تاحالا لخت جنس مخالف از نزدیک ندیده بودم تا حالا کل تصورم از سکس فقط فیلم سوپر بود حالا داشتم گاییده شدن مامانم میدیم
رو تخت خودم مامان فاطی تو پوزیشن داگی با اون بدن سفید و گوشتی داشت گاییده میشد تمام بدن مامانم با هر تلمبه میلرزید سینه ها کون شکم علی پهلو های مامانمو گرفته بود داشت از پشت گردنشو میخورد مامانم ناله میکرد لذت میبرد تیر آخر کجا بود وقتی موهای مامان فاطمه رو از پشت گرفت و کشید شروع کردن حرف زدن
_جون چه خیس کردی برا من دوست داری جنده من باشی مگه نه
اره هیچکس مثل تو منو نمیکنه کیرتو میخوام
_برای خودته هر وقت خواستی رو تخت پسرت میکنمت رو تخت سیاوش خوشت میاد مگه نه
اره وقتی پسر بی عرضه من داره برای دوست دخترش گریه میکنه دوست خوبی باش مامانشو بگا
این دیگه چی بود حاجی خدایی چه خبره بابا کی به کیه چی به چیه اخه اینم از تنها زنی که فکر میکردم واقعا منو دوست داره یه چی بود که میگفتن پسر بی پول فقط مامانش دوست داره گوه میخورن اونا داداش هیچکس اصلا حواسش به ما نیست که چه کونی از ما پاره شده چه برسه به دوست داشتن داداشی خوش خیال نباش
علی مامانمو برگردوند با لب بازی کردن یکم قربون صدقه هم رفتن مامان برای علی ساک زد بعد چند تا تقه علی ابشو رو شکم و سینه های سفید مامان فاطمه خالی کرد سنگین بود این ماجرا برام زیادی بود خیلی زیاد بعد ماجرای بیتا دیگه برای تحمل این جا نداشتم این وسط مغز مریض من اون حرفا و تصاویر با بیتا هم تصور میکرد بالاخره ازدواج کرده عادیه عشق بازی با همسرش خلاصه که بگایی بود به قول شاعر من باید میرفتم با قطاری که برام آخرین گلوله اخرین خشاب بود من باید میرفتم زود زود زود یکی تو خاطرات زخم برداشته بود البته برای من چند نفر بودن تقریبا همه زخم هم نبود جر خوردن گاییده شدن
نمیدونم راستش فکر میکنم مقصر خودمم این همه کمال گرایی و خواستن همه چی تو شرایط عالی الزام به کار درست تو هر شرایطی این همه کسشر که اره حاجی ادم شان داره اصلات داره این همه کتاب خوندن برای فهمیدن متفاوت بودن حتی تا گوش دادن فرهاد و سورنا و یاس به جای کسشرات مرسوم
میدونی داداش فکر میکنم متفاوت بودن شاید خوب نباشه گاهی اوقات باید همرنگ جماعت شد جدا از گله بودن شانس بقا رو میاره پایین گاهی باید تابعی از محیط باشی شاید اگه من میرفتم دنباله یه رشته ای که دوست نداشتم میرفتم رشته کسکشی میرفتم سراغ یه کاری که فقط درامد داره بیخیال شرافت بمال در ملت بره ماهی 15 تومن 20 تومن گیرم میومد اصلا مادرم تو شرایطی قرار نمیگرفت که بره کار کنه شاید اگه اینقدر سخت گیر نبودم پی علایق شخصی نمیرفتم دنباله شان شخصیت نبودم زیر گله گاومیش ها له نمیشدم به هر حال به گواهی تاریخ ننه اقلیت همیشه گاییده میشه که برای من به شخصه خیلی بد گاییده شد
شاید اگه یه جور دیگه پیش میرفتم سعی میکردم مثل بقیه باشم الان بیتا با من بوده مامان فاطمه تن فروشی نمیکرد شاید اگه وضعیت مملکت این شکلی نبود شاید اگه اوضاع بهتر بود شاید اگه یه جای دیگه به دنیا می اومدیم
نمیدونم
واقعا نمیدونم
من فقط خواستم بگم نه به این سوال که آیا بینش کم از بیم شکمه ولی نشد به قول فرهاد که میگه
ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها میشد با خود ببرد هر کجا که خواست

ا

نوشته: Siyah

ادامه…

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها