داستان های سکسی

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی

فیلم های سکسی خارجی

مهر سکوت

از آخرین بار که تو اون خونه ی قدیمی بود سال ها میگذشت اما انگار هیچ چیز تغییر نکرده بود.
خاطرات پشت هم از جلوی چشمام رد می شد. صدای خودم رو می شنیدم، انگار حتی خودمو تو اون شرایط می دیدم ، برعکس از صورت اون هیچی تو خاطرم نیست. انگار حتی قیافشو فراموش کردم…
از یاد آوری اون خاطرات وحشتناک حالت تهوع گرفتم. سرم گیج میرفت و دیدم تار شده بود. بودنم تو اون خونه مثل نمک روی زخم هام بود. خودم خواسته بودم برگردم خونه. شاید چون فکر میکردم بعد از اون همه سال با خودم کنار اومدم. فکر میکردم دیگه چیزی واسه ترسیدن وجود نداره ، اما…
خودمو به دستشوی رسوندم و دردهامو بالا آوردم. درد بی مادری ، درد تنهایی ، درد این همه سال سکوت ، درد حسرت بچگی ، …
صورتم رو با آب سرد شستم.
هوای خونه سنگین بود. سقف سنگین بود ، دیوارها… انگار خونه سال ها متروک مونده بود.
با حضورم تو اون خونه انگار همه چیز دوباره داشت اتفاق می افتاد…بعد از این همه سال خونه هنوز بوی خون می داد.
رفتم گوشه ی اتاقم ، زیر میز تحریرم. نشستم و زانوهامو بغل کردم.خودمو به دیوار چسبوندم.
دوباره بچه شدم. زیر اون میز کهنه و خاک گرفته خاطرات زیادی پنهان بود…
وقتی که مامان باهام قایم موشک بازی میکرد و من هر بار همونجا قایم میشدم.
وقتایی که قهر میکردم و میرفتم زیر میز گریه میکردم…
وقتی فهمیدم روزایی که مامان خونه نمی اومده بیمارستان بوده نه مسافرت ، به اون گوشه ی امن پناه بردم…مثل وقتی بهم گفتن مامانت رفته پیش خدا اما نمی فهمیدم چرا…
مثل وقتی من بزرگ شدم ، پیر شدم و مردم ، درحالی فقط ۷ سالم بود وقتی اون غریبه بچگیمو دزدید…
اون شب شوم…
مست بود. بوی گند الکل داشت حالمو بهم میزد. به زمین و زمان فحش میداد. گاهی وسط فحش دادن یاد مامان می افتاد و بغض میکرد. “میترا چرا مردی؟! هان؟!فکر کردی مردن کار سختیه؟ بدون تو من هر لحظه میمیرم لعنتی!”
حالت عادی نداشت. گریه می کرد ، می خندید ، سکوت می کرد و یهو داد می زد ، “چرا این توله رو به دنیا آوردی؟ هان؟! که بشه آینه ی دق من؟! که من وقتی میبینمش یادت بیوفتم؟! کاش به جای تو ، این مرده بود…”
دلم شکسته بود. گریه میکردم. کاش مامان پیشم بود… هیچ تصوری از مرگ نداشتم… چه کودکانه دلیل مرگ مامان رو توجیه میکردم. فکر میکردم دختر بدی بودم و از دستم خسته شده ، واسه همین مرده…فکر میکردم تقصیر من بوده…
غریبه اومد بالای سرم.صورت کوچیکم رو با یه دست گرفت. “خفه شو جنده! دهنتو ببند! صدای عر زدنتو نشنوم!”
منه ۷ ساله اما نمیتونستم گریه نکنم.
جلوی دهنمو گرفت. نمیتونستم نفس بکشم. حس می کردم واقعا دارم خفه میشم که دستش رو برداشت.
“چقد شبیه مامانتی!” به چشمام زل زد.
نگاش مهربون شد و صورتمو می بوسید. نوازشم میکرد. یک لحظه به مهربونی گذشته شد. مثل وقتی که مامان زنده بود.
زیر لب گفتم” دلم واسه مامان میترا تنگ شده…”
چشماش پر از اشک شد اما چند لحظه بد دوباره نگاش عصبی شد. موهامو گرفت تو دستش و کشید. جیغ زدم.
گردنم که بخاطر کشیده شدن موهام به عقب خم شده بود رو لیس میزد. حالم داشت بهم میخورد. فقط میتونستم جیغ بزنم ، التماس کنم و کمک بخوام. اما کمک کجا بود؟!
منه ۷ ساله هم حس کرده بودم این بازی آخر خوبی نداره…
بدون توجه به جیغ هام لباسام رو از تنم در آورد. انگار نه انگار که صدامو میشنوه…
دهن کثیفش رو به صورتم نزدیک کرد. لباشو گذاشت رو لبام. می مکید طوری که حس میکردم هر لحظه ممکنه لبام کنده بشه. طعم تلخ دهنش وارد دهنم شد. حالت تهوع داشتم. با دستای ضیفم سعی میکردم هلش بدم اما زورم نمیرسید. صورتمو میچرخوندم. دست و پا میزدم. اما بی فایده بود.
مثل یه حیوون وحشی به تن ضعیفم حمله کرده بود.
لب هاش به سینه های نداشتم رسید. مگه یه بچه ی ۷ ساله چی میدونه از سکس و مقدماتش؟فکر میکردم یه بازیه که ازش خوشم نمیاد! چه میدونستم آخر این بازی مرگ تدریجی منه…
انقدر جیغ زده بودم که صدام در نمیومد ، لال شده بودم. دیگه توان دست و پا زدن هم نداشتم.
وقتی لباس هاش رو در آورد و من رو میترا صدا کرد دنیا رو سرم خراب شد…
وقتی آلت بزرگشو تو تن نحیف من جا می داد ، وقتی التماس ها و زجه هام رو ندید مرگ رو تجربه کردم…
تمام تنم درد میکرد. دردی که شدتش با هیچ درد دیگه ای قابل قیاس نبود. درد روحم هم از اون بدتر…
نفس نفس میزد. بوی گند نفسش حالم رو بد کرده بود. دهنش بوی مرگ می داد…
من تو سن ۷ سالگی مردم. دقیقا همون لحظه که ارضا شد و رفت.
اون موقع دیگه فکر نمی کردم که بابا میخواسته باهام بازی کنه…
تن خستم رو کشون کشون به زیر میز رسوندم. وقتی خون لای پام رو دیدم مطمئن بودم که به زودی میرم پیش مامان ، که ای کاش رفته بودم…
اون شب ساعت ها گریه کردم تا همون جا خوابم برد.
اما بعد از اون شب شوم دیگه هیچ وقت ندیدمش. منو به مادر بزرگم سپرد و رفت. خودش میدونست چه گند بزرگی زده.
منم از ترس قضاوت شدن سال های سال “مهر سکوت” به لب زدم. اما هر روز و هر شب سایه ی سنگینش رو روی خودم حس می کردم. از سایه ی خودم هم میترسیدم چه برسه مردها. انگار همیشه دنبالم بود…
روزی که برگشتم خونه ، روزی بود که خبر مرگش رو شنیدم. فکر می کردم ترس هام تموم شده! فکر می کردم دیگه خوب شدم. اما فاجعه زمانی اتفاق افتاد که زخم کهنه دوباره سر باز کرد و من رو به جنون رسوند…

اون غریبه بابا بود. مردی که زمانی قهرمانم بود ، همون طور که واسه هر دختری هست…
سال ها طول کشید تا بتونم مثل یه آدم عادی زندگی کنم ، سال های زیادی تحت درمان بودم.
هنوز اما گاهی پس لرزه های اون شب شوم سراغم میاد و از زنده بودنم متنفر میشم. از خودم ، از تمام نر ها ، از …
کاش بیشتر حواسمون به بچه ها باشه ، بیشتر به رفتارمون فکر کنیم ، به تاثیری که هر رفتار میتونه تو زندگیشون داشته باشه…
“بکارت جسم من اون شب پاره شد ، بکارت روحم اما نه!
امروز به این فکر می کنم دختری که به خاطر تجاوز پرده نداره باکرس ، یا دختری که برای نگه داشتن پردش بارها و بارها آنال سکس داشته؟”

نوشته: سوفی

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها