دوستان عزیز، من تقریبا خیلی وقته خواننده شهوانی هستم، اونقدر قدیمی که حتی اون آقایی که میومد با لفظ روان و خیلی باحال به داستان ها فحش میداد رو هم یادمه. اسمش شهشهانی ۶۹ یا یه چیزی شبیه اون بود. یعنی حدود ده سال پیش.
داستان اینجوری شروع شد که تقریبا ۱۰ سال پیش برادر من تصمیم به ازدواج گرفت.
خلاصه عقد و این داستان ها اتفاق افتاد و توی مراسم های مربوط من با خواهر عروسمون آشنا شدم.
اون موقع متاهل بود و یه بچه داشت. همون موقعها خیلی به نظرم خوشگل و جذاب بود ولی چون متاهل بود و منم دوست دختر داشتم، اصلا حتی لحظهای بهش فکر نکردم. توی همون مراسمات اما خیلی خوشگل لباس میپوشید و خیلی تو چشم بود. من هم هی باهاش شوخی و کل کل میکردم. بدون اینکه منظور خاصی داشته باشم. طی دو سال بعدش، چند باری هم توی تلگرام و اینا عکسهای برادرزاده ام رو براش فرستادم و یا اون برای من فرستاد.
یه مدت گذشت، تا اینکه یبار توی تلگرام بهم پیام داد اونم ساعت دو شب. البته پیامش چند تا کاراکتر بهم ریخته بود. انگار که بچه نوشته باشه. چون خودش هم بچه داشت، منم گذاشتم به حساب بچه و اینا. زمان گذشت و یه بچه دیگه هم بدنیا آورد و منم ازدواج کردم و خیلی چیزی نبود.
تا اینکه چهار سال پیش من کم کم با زنم دچار مشکل شدم. خیلی از کارهاش واقعا قلب منو شکست. و منم یه جورایی خواستم ازش انتقام بگیرم. یبار توی اینستاگرام داشتم میچرخیدم، و این بنده خدا هم توی فالور های من بود و اصلا یادم نیست سر چی بحث شروع شد. حرف زدیم و اینا. منم بحث رو از اینستاگرام کشوندم به تلگرام و خلاصه حرف زدیم بیشتر. هر دو مون مایل به رابطه بودیم. ولی من مستقیم گفتم که سکس میخوام. این طرف هم قبول نکرد. ولی رابطمون ادامه پیدا کرد. هی حرفهای سکسی میزدیم و …
ایشون هم چون میدونست میتونه منو تحریک کنه، خیلی وقتها خودش بحث رو میبرد اون سمتا.
کم کم راضی شد عکس سکسی هم بده ولی معمولا نمیداد و اذیت میکرد. یکم بیشتر زمان گذشت، و یبار اتفاقی خونه برادرم بودیم باهم. قبلش میدونستم میاد و بهش گفتم که شب همو ببینیم اونجا. ولی قبول نکرد. منم خیلی عصبی شدم. و همون روز که میخواستم برم خونه برادرم خودارضایی کردم دوبار تا کلا خالی بشم. خلاصه رفتیم و اومد و یهو قبول کرد که ببینیم همو.
ساعت دو شب، با هزارتا ترس رفتم دستشویی، چند دقیقه بعدش هم اون اومد و چون دستشویی کنار حموم بود، رفتیم داخل حموم. خیلی استرس داشتم، اصلا بلند نمیشد. نمیدونم شایدم بخاطر خودارضایی بود، خلاصه توی اون تاریکی بغلش کردم، لباش رو بوسیدم، سینه هاشو خوردم یکم. ولی جانسون ما بلند نشد که نشد. نهایتا لباسش رو که تند تند درآورده بودم تنش کردم. بوسیدمش و خداحافظی کردیم.
بعدش من کلا رفتم شهر دیگه ای. باهم حرف میزدیم. چند بار هم تصویری رفتیم توی کارش و…
ولی بهم گفت که تصویری و عکس اصلا دوست نداره. شاید یه روز حضوری بیاد ولی دیگه نمیخواد اینجوری ادامه بدیم. و اینجوری بود که چندماه پیش رابطه ما به پایان رسید.
هر موقع یاد اون شب میفتم، هم شرمنده میشم و هم عصبانی. نمیدونم چی بگم. هرچی عکس و فیلم هم داشتم ازش حذف کردم تا یه وقت داستان نشه.
نوشته: شیرزاد