داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

من با تو آرومم (۲)

…قسمت قبل

اون سال تابستون مثل هر سال با همدیگه راهی ویلای شمالمون شدیم ، توی راه آوا منو مهیار با مهناز با یه ماشین بودیمو بزرگترها هم با ماشین بابا…
کل مسیر با اصرار آوا ، فلش موزیکهای اونو گوش کردیم و خلاصه حسابی بحث داغ بود.
مهیار پشت رل بود و من کنارش و آوا درست پشت سر من توی صندلی های ردیف پشت ، برا همین حسابی بهم دسترسی داشت و هر از گاهی با شیطنت خاصی اذیتم میکرد تا اینکه از کوره در رفتمو سرش داد کشیدم:
_بگیر بشین مگه بچه ای اینقدر شیطونی میکنی
یهو جو سنگین شد و همگی ساکت شدن، مهیار با چش غره بهم فهموند نباید داد میزدم از آینه بغل که نگاه کردم دیدم آوا سرش رو سینه مهنازه و انگار داره گریه میکنه
از کارم پشیمون شده بودم اما خوب غرور اجازه نداد چیزی بگم برا همین چشامو بستم و به عمق موزیک در حال پخش فرو رفتم…
به ویلا که رسیدیم کمی استراحت کردیم و با سر رسیدن شب و صرف شام همگی به شاه نشین پناه بردیم که مهناز صدام کرد…
_مهدی این چه رفتاری بود امروز با آوا کردی
+چیکار کردم مگه ،چند بار بهش گفتم شوخی دستی نکنه
مدام آویزون سر و گردن منه
_خوب لابد باهات راحته و احساس امنیت میکنه باهات
+چجور راحتی این آخه بعدشم مگه من همسن و سالشم …بره سراغ مهیار و یا خودت
_خل شدی ها …میگم با تو احساس آرامش و راحتی داره
چرا هی خودتو میزنی به اون راه مهدی
ببین داداش آوا از تو خوشش میاد،عاشقت شده و …
نزاشتم حرفش تموم بشه و با یه لبخند از روی نارضایتی گفتم: عاشق…بیخود بابا، اون بچست و هنوز دهنش بو شیر میده بعدشم اون برا من مثل خواهر کوچیکترمه اصلا میفهمی چی میگی …
_خوبم میفهمم،مگه دوست داشتن به سن و ساله…
دیگه بقیه حرفای مهناز رو نفهمیدم…بی اختیار تموم اون روزا،گرفتن دستا و همه یادم اومد…تازه فهمیدم آوا منو از ته دل دوست داره…
اونشب تا نزدیکای صبح خوابم نبرد…آوا واقعا هیچ کم و کاستی نداشت اما برا من نمیتونست یه عشق باشه ، تصمیم گرفتم همگی که بیدار شدن برم سراغش و باهاش حرف بزنم…
حوالی ظهر به بهونه خرید و با هماهنگی مهناز با آوا دوتایی زدیم بیرون
تو ماشین طبق معمول دو تایی بودنامون جلو نشست و موزیک رو راه انداخت …دختر مهربونی بود و اصلا کینه ای نبود برا همین اصلا از برخورد دیروز هیچ حرفی نزد.
_آوا میخوام باهات حرف بزنم میشه موزیک رو قطعش کنی
+آره چرا که نه
_میگم آوا …بابت رفتار دیروزم ازت معذرت میخوام
+وا…بیخیال مهدی فراموشش کن من ناراحت نیستم
_خب گفتم شاید باشی
+نیستم، آخه آدم که از دست عزیزش ناراحت نمیشه
_دقیقا حرف منم همینه ، من چجوری شدم عزیز تو
کاملا کارای آوا و حرفاش بوی بچگی میداد اما چهرش مصمم بود بنابراین با سرخی ناشی از یکم خجالت گفت: از وقتی خودمو شناختم مهدی جان
دستاشو آروم نزدیک دستام کرد تا مثل همیشه بگیردش…بلافاصله دستامو ازش دور کردم و با جدیت گفتم: مطمئنی خودتو شناختی…میدونی من چند سالمه…تو هنوز باید درس بخونی و …
حرفمو قطع کرد و با بغض گفت: بسه مهدی جان ادامه نده و بیشتر از این دلمو نسوزون
شاید برا تو آسون بود اما برا من هر بار دنبالم اومدنت به هر بهونه ای …هر بار حرف زدنت و هر بار گرفتن دستات یه دنیا خوشی بود…دستایی که اولش مثل دست بابایی بود که من نداشتم ، اما خیلی زود دیدم گرمتره و فرق میکنه…نگاهه …
مهدی من دوستت دارم و این دوست داشتنه هر لحظه بیشتر میشه…
اینا رو گفتم و دوباره دستمو گرفت…اینبار فرق میکرد چون خیلی زود گرمی لبهای کشیده و گوشتی آوا رو روی دستام حس کردم…
اون اولین اعترافش به عشقش بهم بود و شروع چیزی که ادامش با کم محلی های من بیشتر و عمیق تر شد…هر چی ازش فرار میکردم بدتر میشد طوری که انگار هیچ راه فراری نیست…
سرانجام هم فشارهای مهناز و آوا و یه خودکشی نافرجام توسط آوا باعث شد که دیگه کل داستان زندگی من و آوا رو بستگان درجه یک بدونن و دیماه سال ۹۲ من و آوا که دیگه یه خانم ۲۳ ساله شده بود رو رسما به سر سفره عقد کشوند و مقرر شد یکسال بعد که کارشناسی ارشدش رو گرفت عروسی کنیم…
همه چیز مثل یه فیلم به سرعت رد شده بود و چیزی که مهم بود این بود که من هیچ عشقی بهش نداشتم و امیدوار به حرف مهناز که عشق خودش یهو به سراغت میاد…و من کماکان منتظر عشقی که منو به آوا وصل کنه…

(زمان حال، تیرماه ۹۳ اتاق خواب )
از خواب که بیدار شدم هوا تاریک شده بودو توی این مدت همه چی مثل یه خواب از جلو چشام رد شده بود
از اتاق زدم بیرون و شام رو خوردم و دوباره اتاق خواب و یه روز جدید…

نوشته: مهدی

ادامه…

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها