سلام از خالی بندی و چرت وپرتهای اکثر داستانهای دوستان بگذریم من فقط یه راویم.قراره چیزی که شنیدم رو براتون بنویسم.از خودم داستان سکسی ندارم و اینم حالت طنز داره.هیچ وقت اون سال رو نمیتونم فراموش کنم درست سال ۱۳۷۶بود.ما توی محله ی در شمال شرق تهران زندگی میکنیم و جز معدود خونه هایی هستیم تو محله که هنوز بافت قدیمی و ویلایشو نگه داشته.یه دوستی داشتم به اسم حمید پدرش اون زمان نفت میفروخت.دهه ۶۰ یادشونه پیتهای فلزی .صفهایی چندساعته.من و حمید بیشتر وقتها دمه در مینشستیم مخصوصا بعد از مدرسه.ی دختر همسایه داشتیم که بعلت اینکه سینه هاش بزرگ بود صداش میکردیم بین خودمون الهام ممه.یه چند وقت بود حمید بدجوری دلبسته این دخترک شده بود سبزواری بود اصالتا.خلاصه دید زدنها و تیکه انداختن های حمید باعث شده بود چراغ سبز رو نشون بده.نگو حمید باهاش میرفته پارک و تفریح.خلاصه چند ماهی گذشته بود ک ناغافل حمید غیبش زد خدایا کجاس نمیاد بیرون.دو روزی گذشت که رفتم دمه مغازه پدرش.گف کمردرد شدید گرفته افتاده تو جا.گفتم بذارم استراحت کنه ی ۷روزی گذشت ک دیدم حمید مثل گربه داره تو کوچه میاد سمتم غروب بود.گفتم کجایی مرد حسابی چت شد یهو.شروع کرد اینو تعریف کردن…یادته با الهام ممه دوست شدم گفتم اره.گفت چند ماهی از دوستیمون گذشته بود که یروز گفت بیا خونمون .گفت وقتی رفتم گفت پدر و مادرمم رفتن سبزوار مراسم فوت و اینم بخاطر درس وفلان مونده که داداششم کلاس میره نرفتن.خلاصه میگفت ظهر بوده که رفته داداش الهامم مدرسه بود.هنوز یه ساعت نگذشته که صدای زنگ خونه حمید و الهام رو مثل اسپند رو آتیش ب هوا میپرونه.داخل آشپزخونه یه ماشین لباسشویی سطلی بود قدیمیا بهتر یادشونه.تنها جایی که به عقل حمید رسیده همین بوده .پریده با رکابی و شلوارش تو سطل و یکسری لباسم که الهام ریخته روش.نگو داداش الهام مریضی داشته از اسهال مسال امده خونه.حمید بنده خدا تا شب تو سطل گیر میفته و چون کمرش قفل و خشک میشه تو اونجا گرفتار میشه فردا غروبش موقعیت پیش میاد که بزنه بیرون ولی متاسفانه نمیتونه بیرون بیاد.الهام میره به خواست حمید دم مغازه ی الکتریکی بدنبال یه دوست به اسم بهنام چون هرچی نگاه کرده منو ندیده دمه در.خلاصه بهنام زودی میره دمه خونه الهام و میره بالا میبینه ای داد بیداد حمید تو سطل ریده و نمیتونه در بیاد .به قول خودش با یه مکافاتی سطل رو برعکس کرده ک تکون تکون حمید رو خارج کرده وقتی درش اورده کمرش قفل و خشک شده بوده به ناچار پدر حمید رو در جریان میذاره اونم با کلی دعوا و داد بیداد که کجا بودی و تصادف کردی این چه وضعیه بردنش دکتر.دوروز زیر سرم بوده و دارو .بعدش که تونست یکم راه بره اومد سمت من که ای بابا کجا بودی اون روز آبروم رفت.رفته بوده ممه خوری و لب بازی که داداش الهامم بدتر از این به ریق افتاده بوده و خونه نشین میشه.حمید یک روز و نیم توی ماشین لباس شویی سطلی گرفتار میشه و از شانس بدش کمرش قفل و بعلت فشار دردو داشتن دستشویی تو اونجا میرینه.خودش میگفت تا یه مدت بوی عنم تو ریه هام پر بود. امشب یهو یاده حمید کردم گفتم خاطره شو بگم.فقط میتونم بگم خوشا اون روزا که بی جهت میخندیدیم.خوشا اونروزا که دخترا صورتهای پرمو داشتن و تیکه انداختن بهشون جیگر میخواست.خوشا به اون روزا که صدبار با سکه زنگ میزدیم خونه دوست دخترمون ک ۹۸بارش خانوادش برمیداشتن و ما فوت می کردیم.انگار سالهاست که واژه خنده با همه غریبه شده و مشکلات نمیذاره کسی جز بدبختی به چیزی فکر کنه که شاد بشه.خلاصه از نسل ما که گذشت یه نسل سوخته و پوچ.نسل ما همه چیو دید و تجربه کرد.از دوستی کاغذی تا تلگرامی.ولی شاید نسل ۹۰بتونه شااااید یروزی همه رو تکون فکری بده.بفهم نفهم چی گفتم…حالااا نفهمیدی یه روزی تکونت میدن جای تنگ و تاریک میگن افهم افهم
نوشته: مسعود