…قسمت قبل
قسمت ۳: سکوت شهوانی.
سلام دوستان عزیز این قسمت مقدمه شناخت تموم شده و میخوام وارد اصل قضیه بشم.
زمان به کندی میگذشت و فضای سنگینی تو خانه حاکم بود پدر شوهرم تنها آمده بود و ولی پدرم با مامانم اومده بود یاشار خان و شیدا با محمد و سالار پسر ش. شیدا همش فک میزد و با مادرم از خوبیای محمد داداشش میگفت، که یاشار خان رشته کلام رو بدست گرفت
+خوب با اجازه بزرگای مجلس میخوام برم سر اصل مطلب. همه میدونید که تو دو سالی که با علی مرحوم همسایه بودیم خیلی باهاش انس گرفته بودم مرحوم رو مثل داداش خودم میدونستم.
ولی امروز در نبودش وظیفه خودم میدونم که کنار خانوادش بمونم هر کاری ازم بر میاد واسشون بکنم و مطمئن هستم که تا جایی که میتونستم کوتاهی نکردم تا حالا، اما فک میکنم دیگه وقتشه که هم مریم خانم و هم آرزو یه سایه، بالا سرشون باشه و بتونه نیازاشونو رفع کنه،…
حرفای یاشار خان با اون جذبه و ابهت و پرستیژ بالاش، جوری تو دل همه رو خالی کرده بود که کسی دلیلی برای مخالفت با حرفاش نمیتونست بیاره دلایل محکم و توجیه های بی نقص یاشار خان جو خونه رو جوری علیه خواسته های درونی من کرده بود که حتی جرات مخالفت با میل خودم رو هم نداشتم حتی یه جورایی قانع هم شدم و بالاخره در آخر حرفاش منو واسه محمد برادر خانمش خواستگاری کرد و تا جایی به مجلس غالب بود که قرار زدن سند خونه را به اسم آرزو و حتی نصف خونه محمد رو به اسم من به عنوان مهریه و زندگی محمد و سالار تو همین خانه رو گذاشت و چنان دلایل محکمی داشت که کسی جرات مخالفت نداشت و پدر شوهر اولین کسی بود که گفت «مبارکه».
همه چی تموم شد و من و محمد یک هفته بعدش عقد رسمی کردیم و تموم.
شب اول زندگیمون با محمد خیلی عالی بود و شام مهمون خونه خان بودیم خان گفت واسه فردا بلیط دونفره هواپیما واسه شیراز گرفته برا من و محمد، و سالار و آرزو با خانواده ی خودش میرن کیش، آرزو و سالار خوشحال بودن و شب رفتیم تو خونه خودمون و آرزو با سلین موند خونه خان و سالار پسر محمد رفت خونه مادربزرگش،
محمد کلید خونه رو ازم گرفت و انداخت در و باز کرد و واردخونه شدیم و درو بست چیزی نمیگفت و فقط نگام میکرد و چیز زیادی از هم نمیدونستیم، واسه همین قرار بود شب سردی بینمون اتفاق بیفته ولی من دوست نداشتم اینجوری پیش بره و واسه همین سر صحبت رو باز کردم و گفتم؛
آقا محمد، چرا کت تون رو درنمیارید.
منتظر جوابش نموندم دستام رو باز کردم به نشانه درآوردن کتش.
+زحمت نکشید
-چه زحمتی ناسلامتی من و شما زن و شوهریم.
+زن و شوهر همو به اسم یا آقا، صدا نمیکنند
-شما قصد دارید منو چی صدا کنید؟
+مریم یا مریم جون یا هرچی شما بگید.
-همون مریم خالی خوبه، هم صمیمی هست و هم خالی از تعارف.
+راستی مریم جان یه سوال؟
-بفرما اقا محمد.
+اقا محمد!!!؟؟؟
-من دوست دارم شوهرم رو آقا خطاب کنم این باعث میشه یادم نره که ولی نعمت من هستید.
+جالبه، فکر کردم فقط من قراره تعارف نکنم.
-چیه دوست نداری اقامون باشی؟
+من دوست دارم ولی عادت ندارم راستش.
-پس دیگه باید عادت کنید که اقامون باشید. تازه امشب اولین شب مشترک زندگیمون هست سعی میکنم هر روز و هر شب سورپرایزتون کنم.
+پس خوشبحالم میشه دیگه.
-بله که خوشبحالت میشه تازه کجاشو دیدی.
+راستی امشب که دقیق نگات میکنم خیلی خوشگل تر از اونی هستی که قبلا دیده بودم. راستش خیلی دقیق نگات نکرده بودم.
-دسته گلی هست که ابجیت به آب داده، انقدر به آرایشگر گفت میخوام داداشم امشب قرص ماه تو تخت خوابش داشته باشه که نگو.
+از دست شیدا، همش منو سورپرایز میکنه. این زن گرفتنش اینم از توصیه هاش به آرایشگر. فقط نمیدونم امشب چجوری شروع کنم.
-چطور؟
+میدونی تو اینقدر خوشگلی که نیازی به آرایش نداری، حالا با این آرایش ملایم قرص ماه که نه شدی خورشید، شدی ماه تمام. نمیدونم چیکار کنم.
-اقامون زیادی لطف دارن، لازم نیست شما کاری بکنید من همه کارا رو خودم انجام میدم.
اروم رفتم پشت سرش و کتش از تنش دراوردم زدم به چوب رخت و اویزون کردم تو کمد دیواری و گفتم:
-خوب آقامون دوست داره با پیراهن و شلوار دراز بکشه.
+راستش دوست دارم مریم جان انتخاب کنه
-من دوست دارم فقط بریم تو تخت و دراز بکشیم چون خیلی خستم.
+تو که نمیخوای با کت و دامن بخوابی؟
-چی بگم شما دوست دارید چی بپوشم؟
سریع رفت پشت سرم و گفت:
+اگه خانمم اجازه بده دوست دارم کمکش کنم تا لباسش عوض کنه.
و بی معطلی کمکم کرد که کتم دربیارم. یه تاپ زرشکی تنم بود و همین باعث شد که یه واووووووو بگه و دست کرد زیپ دامنم از پشت باز کردن، با باز کردن زیپ، دامنم از تنم دراورد و حالا من با یه جوراب شلواری کرمی و شورت مشکی توری زیرش و یه تاپ جلوش وایساده بودم یه نگاه به اندامم انداخت و گفت:
+من و این همه خوشبختی محاله محاله محاله.
-خوب باید ببینیم منم به اندازه اقامون میتونم همین آهنگ رو بخونم یا نه؟
+پس شروع کنید بانوی زیبا.
دستم بردم یکی یکی دکمه های پیراهنش باز کردم و از تنش دراوردم بالاتنش نه زیاد لش بود نه ورزشکاری، شکم آنچنانی نداشت ولی سیکس پک هم نداشت یه بالا تنه معمولی با یکم مو رو سینه هاش که خیلی دوست داشتم و بعد دستم بردم به کمر بندش که سریع دستم گرفت و گفت:
+خودم بازش میکنم شما زحمت نکش لطفا.
-چه زحمتی، دوست داشتم خودم بازش کنم
+من لایق این همه محبت نیستم مریم جان.
-شما لایق بهترینها هستی آقا.
کمربندشو باز کردم شلوارشو از تنش درآوردم و یه نیم نگاه به شورتش انداختم، برجستگی کیرش اونقدری نبود که هیکلش نشان میداد. خورد تو ذوقم. ولی به روی خودم نیاوردم و بلند شدم دراز کشیدم رو تخت.
چراغ خاموش کرد و اومد رو تخت دراز کشید و تو نور کم سوی چراغ خواب زل زد به چشام و گفت:
+8 سال پیش خانمم فوت کرد و بعد از 8 سال امروز دوباره میخوام با یکی بخوابم یعنی من یادم رفته وقتی با یه خانم میخوابم چه رفتاری باید داشته باشم لطفا هر اشتباهی ازم دیدی بهم بگو اصلاح کنم، دوست ندارم چیزی ازم به دل بگیری خانم زیبایی مثل شما نباید قند تو دلش آب بشه.
-هر چی اقامون بگه.
+پس من چیکار کنم الان.
-هر کاری دوست داری بکن من همه جوره پایه ام.
سرش اورد نزدیکتر و لباش گذاشت رو لبام و یه بوسه نرم و اروم از لبام گرفت. با این کارش انگار داشتم گر میگرفتم و حس کردم خیلی گرممه، راستش انتظار نداشتم یه راننده کامیون در این حد رمانتیک و پر احساس باشه بنابراین باهاش همراه شدم و لب و لب بوسی رو شروع کردیم که یه دفعه سرش اورد بالا و گفت:
+باید یه چیزی رو بهت بگم
-چی
+خیلی دوست داشتم واست لباس عروس بخرم ولی شیدا نزاشت. بهم گفت باید رعایت حال پدر شوهرت رو بکنم
-شیدا راست میگه یکم زیاده روی میشد اون موقع.
+میدونی تو لایق بهترینها هستی.
-اقامون لطف زیادی دارن بهم.
دوباره شروع کرد لب گرفتن و دستش گذاشت رو پهلوم و اروم داشت نوازشم میکرد و ازم لب میگرفت و یواش یواش بوسه هاش رفت سمت گونه هام و بعد گلوم و بوس کرد و بعدش بوسه هاش تبدیل شد به میک زدن گردنم و دستش رفت زیر تاپم و داشت همزمان شکم و نافم رو نوازش میکرد و بعدش رفت سراغ لاله گوشم و داشت میک میزد و زبونش میکشید به زیر گردنم. از خودم بیخود شده بودم و بی اختیار دست بردم سمت کیرش و از روی شورتش کیرش رو لمس کردم. با اینکار انگار شهوتش چندین برابر شد و به شدت داشت زیر گردنم رو میک میزد و اومد زیر گردنم و آروم آروم لبش رو رسوند به بالای سینه هام و دستش رو کرد زیر تاپم و کشید بالا تا سوتین مشکیم اومد بیرون بلند شد و تاپم از تنم دراورد و دستاشو گذاشت روی سوتین و سینه هامو میمالید و قربون صدقم میرفت و همزمان لبم می بوسید و منو برگردوند و سوتینم باز کرد و اروم دستاشو رو پشتم سر داد سمت پایین و خیلی ملایم جورابشلواریم از تنم دراورد و لباش رو به سمت سینه هام برد و شروع کرد سینه هام خوردن و نوک سینه هام و میک میزد و تو دستاش میمالید دوباره میک میزد دیگه صدای ناله هام در اومده بود و رو ابرها بودم که زبونش سر داد سمت شکمم و یه زبون کشید دور نافم و زیر نافم رو تو دهنش کرد رفت سمت شورتم. دیگه تو حال خودم نبودم و با دستام سرش رو گرفتم و بردم سمت شورتم و محکم فشارش دادم به کوسم و یه اههههههههههه بلند کشیدم که با گفتن جوووووون محمد همراه شد و از رو شورت نوک زبونش رو روی شیار کوسم کشید و انگشتش رو از بغل شورتم کرد داخل و با برخورد انگشت محمد به لبه های کوسم دیگه از خود بیخود شدم یه آآآیییییییییی بلند گفتم که با جواب جونم عزیزززززم محمد همراه بود پاهام رو بلند کرد و شورتمو کشید پایین و بعد پاهام رو تو شکمم جمع کرد و شورتمو کامل از پاهام درآورد و سرش برد وسط پاهام و شروع کرد کوسم بوسه زدن و یواش یواش بوسه مبدل به لیس زدن شد و زبونشو رو شیار کوسم سر میداد سمت کولیتورس(چوچوله) و بعد چوچولم و می کرد دهنش و محکم میک میزد چند بار اینکارو انجام داد و با یه آآآئئئئئیییی طولانی احساس کردم همه وجودم تو آتیش هست و ارضا شدم لرزیدن همه بدنم و پاهام باعث شد متوجه ارضا شدنم بشه و سرش اورد بالاتر و یه بوسه از لبم گرفت و گفت:
+چطور بود؟
نتونستم جوابش بدم داشتم از حال میرفتم که دوباره گفت:
+حالا نوبت خودته ببینم چیکار میکنی.
تمام تنم سرشار از لذت بود و رو ابرها سیر میکردم در تمام عمرم چنین لذتی نچشیده بودم ازش بابت اینکه منو غرق لذت کرده بود تشکر کردم و در جوابم گفت تلافی کن تشکر لازم نیست.
سرم رو سینش گذاشتم و از لبای نسبتا بنفشش بوسه ای کردم و لبم رو به سمت سینه اش بردم نمیدونم بخاطر اینکه ارضا شده بودم نتونستم یا اینکه بخاطر چی بودم که با اکراه سینش رو بوسیدم و سریع رفتم پایینتر و دستم رو از رو شرتش به کیرش رسوندم و یه مالش به کیرش دادم و از روی شورت کیرش رو کردم تو دهنم و آروم دندونام رو ساییدم به کیرش، یه اخخخخ گفت و من شورتش رو کشیدم پایین و یک کیر نازک و کوچیک به اندازه نهایتا 10 یا 12 سانتی جلو چشام بود نوک کیرش کردم تو دهنم و شروع کردم به ساک زدن ولی تو دلم به خودم بد و بیراه می گفتم و خدا خدا میکردم که حداقل زود ارضا نشه که یه آهههههههه و گفت و تو دهنم ارضا شد
بشدت خورد تو ذوقم چون از این کار نفرت داشتم ولی محمد سریع بلند شد و نشست و گفت
+مریم جان معذرت میخوام ببخشید.
نتونستم بهش چیزی بگم و بلند شدم از تخت اومدم پایین دستم گرفتم جلو دهنم و اب کیرش توف کردم کف دستم رفتم سمت دستشویی و دهنم اب کشیدم. تو ایینه به خودم نگاه میکردم به خودم فحش و ناسزا میگفتم و از بخت بدم گریم گرفت. با رفتاری که از محمد دیده بودم فکر میکردم میاد دنبالم و از دلم دربیاره هرچی منتظر موندم خبری نشد که نشد از روشویی اومدم بیرون و رفتم به سمت اتاق و از صحنه ای که دیدم بشدت جا خوردم. محمد خوابش برده بود و من مات مبهوت داشتم نگاش میکردم.روی تخت دراز کشیدم سردرد عجیبی به سراغم اومد نیم خیز شدم و دوباره به کیر محمد نگاه کردم کوچیک بود اندازه انگشت شست خودم حتی کوچکتر از انگشت شصتم. دوباره دراز کشیدم هر کاری کردم نتونستم بخوابم و اعصابم خیلی خراب شده بود شب اول زندگی مشترکم با علی رو یادم اومد فرق زیادی با امشب نداشت علی هم نتونست منو ارضا کنه البته اون موقع فکر میکردم همینجوری میشه علی بیشتر از 3 دقیقه نمیتونست تلمبه بزنه ولی محمد حتی نتونست به کوسم برسه. صدای خر و پف محمد شروع شد و این دیگه کابوس بزرگی بود که نمیتونستم تحملش کنم بلند شدم رفتم سالن و روی کاناپه دراز شدم کوسن مبل گذاشتم زیر سرم، نمیدونم کی خوابم برد که صدای زنگ در اومد چشمامو وا کردم دیدم لخت روی کاناپه خوابم برده دوباره صدای زنگ در، رفتم تو اتاق و لباس تنم کردم محمد هنوز خواب بود و همچنان صدای خر و پفش بلند بود رفتم سمت در و درو باز کردم شیدا بود.
+سلام عشقم ساعت خواب.
-سلام شیدا جون صبح بخیر.
+لنگ ظهره چرا بیدار نمیشین شما.
اصلا نخوابیدم شیدا جون.
+وا مگه قرار بود بخوابید.
-چی بگم والله.
شیدا متوجه حالم شد و گفت: بیا پایین ببینم چی شده؟
-چیزی نیست یکم دیگه حالم خوب میشه.
+محمد چیکار میکنه!؟
-هنوز خوابه
+بیدارش کن بیاین پایین یاشار صبحانه خریده سالار و آرزو هم منتظرن. زود بیاین پایین.
-باشه عزیزم تو برو ما هم الان حاضر میشیم میاییم.
رفتم اتاق خواب که محمد بیدار کنم.
-آقا محمد. اقا محمد
+چیه.
-پاشو شیدا میگه یاشار خان صبحونه خریده و منتظر ما هستند پاشید بریم پایین.
+باشه الان بیدار میشم میام تو برو منم میام.
-زشته آقا محمد پاشید دیگه.
+تو برو منم الان میام
-من نمیتونم تنها برم پاشین لطفا.
دوباره صدای خورخورش بلند شد.حوله ورداشتم رفتم حمام دوش بگیرم زیر دوش بودم که دیدم در حمام باز شد و اقا محمد با کیر شقش اومد تو حمام.
+مریم جان
-بله اقا.
+دیشب خیلی ضایع شد عزیزم ببخشید.
-چرا آقا مگه چی شد!!!
+نتونستم خودم نگه دارم خیلی معذرت میخوام.
-مهم نیست آقا
+چرا مهمه. نباید اینجوری میشد من کلا مشکل زودانزالی دارم ولی نه در اون حد.
-پیش میاد اقا خودتون ناراحت نکنید.
+میتونم الان یکم جبران کنم.
خندیدم و گفتم: چطوری اونوقت.
+حالا دیگه شما اجازشو بدی من جبران میکنم.
-من که حرفی ندارم
اومد زیر دوش و از پشت بغلم کرد کیرش رفت لای لمبرای کونم و با دستاش داشت سینه هامو میمالید و گردنم همزمان داشت با زبونش لیس میزد و من دوباره شهوتی شدم و دستم بردم سمت کیرش و تو دستام گرفتم خیلی سفت شده بود از ترس اینکه دوباره ابش نیاد برگشتم و زود روی توالت فرنگی نشستم و پاهامو دادم بالا. از این کارم خندش گرفت و من از خجالت رومو کردم سمت دیوار. روی زانوهاش نشست و با دستش کیرش تنظیم کرد و فرو کرد تو کوسم.فراتر از انتظارم بود نزدیک 3 دقیقه تلمبه زد و وقتی حس گاییده شدن می گرفتم ارضا شد مشکل زود انزالیش به حدی بود که حتی نتونست کیرش بیرون بکشه و نصف ابش تو کوسم ریخت.
+مریم جان شرمنده همه توانم همین بود.
-باز جای شکر داره خیلی بهتر از دیشب بودی.
عرق پیشونیشو با دستش تمیز کرد و گفت:
+باور کن اوایل اینجوری نبودم البته در این حد نبودم.
-من که چیزی نگفتم آقا محمد.
خجالت رو تو چهرش کاملا میدیدم و اینکه نمیتونه تو صورتم نگاه کنه. بلند شد یه دوش گرفت رفت بیرون منم یه دوش گرفتم پشت سرش رفتم بیرون و لباسامون پوشیدیم و رفتیم طبقه بالا خونه شیدا.
همه منتظر ما بودند رفتیم سر میز صبحونه که خیلی مفصل چیده شده بود. یاشار خان رو به محمد کرد و گفت؛
+محمد جان خوبی؟
وقتی محمد رو نگاه کردم متوجه بدی حال محمد شدم که اصلا حوصله نداشت.
شیدا رو به محمد گفت:
-داداش خوبی؟
+خوبم شیدا
آروم در گوش محمد گفتم:
-چی شده آقا حالتون خوب نیست؟
-خوبم مریم جان جای نگرانی نیست.
ولی میدونستم که حالش خوب نیست ميتونستم حدس بزنم به حرفام تو حموم فکر میکنه و حس تحقیر شدن بهش دست داده.
بعد از صبحانه یاشار گفت:
+همه وسایلشون جمع کنند عصری باید بریم فرودگاه محمد و مریم خانم رو راهی کنیم بعدش هم خودمون راهی میشیم.
–——————–چهارشب تو شیراز بودیم و تنها اتفاق مهم شب آخر بود که بعد از سه شب سکس متوالی حدود 10 دقیقه فقط واسه محمد ساک میزدم تا بتونم کیرش رو بلند کنم و بالاخره بعد از ده دقیقه هر دو از این موضوع منصرف شدیم و صبح برای برگشتن به خونه اماده شدیم. دو روز بعد از ما یاشار و خانواده از مسافرت برگشتند و بزرگترین دستاورد این مسافرت انس گرفتن آرزو با سالار بود و این بهترین اتفاق بعد از ازدواجم با محمد بود. شب اول بود که سالار و آرزو به عنوان خواهر برادر ناتنی زیر یک سقف بودن و فرداش باید محمد برای کار راهی جاده میشد و من با دلی بیقرار و اعصاب مختل از وضعیت سکسم با محمد الان باید یه فکری به حال سالار میکردم که قرار بود تو خونه باهم زندگی کنیم.
صبح ساعت 8 محمد بعد از خوردن صبحانه آماده رفتن شد و آرزو رو بغل کرد و دست تو دست سالار تو پاگرد خونه داشتند حرف میزدن و من کاملا اتفاقی حرفاشون شنیدم که به سالار میگفت:
+گوش کن سالار دوست ندارم حاشیه داشته باشیم این یه زندگی جدیده و شک ندارم مریم میتونه در حد یه مادر واقعی واست باشه البته میدونم مادر واقعی نمیشه ولی میتونه در حد یه مامان بهت کمک کنه، آرزو رو میدونم که هواشو داری ولی به مریم فرصت بده تا بفهمی چقدر خانم دل نازکیه. سالار بهت سفارش نمیکنم دیگه عمت اینا هم هستند من تا آخر هفته برمیگردم اگه دیدی نمیتونی برو خونه عمه شیدا ولی دردسر درست نکن.
-بابا چی داری میگی مریم خانم خوبیه، فقط من خجالت میکشم باهاش تو یه خونه بدون شما باشم دو سه ماه دیگه میرم برگه اعزام به خدمت میگیرم میرم سربازی
محمد حرفش و قطع کرد گفت:
+خدمت کدومه احمق، اینهمه زحمت کشیدی باید کنکور بدی بری دانشگاه.
-بابا من نمیتونم تو یه خونه با یه خانم که هیچ شناختی ازش ندارم زندگی کنم فقط زود برگرد.
اینو گفت و در و باز کرد و رفت بالا.
صدامو درنیاوردم ولی میدونستم که این موضوع میتونه بزرگترین چالش در اول زندگی مشترک من و محمد باشه، همه حواسم به سالار بود نمیخواستم با شیدا در این مورد صحبت کنم ولی میدونستم که اگه این مشکل رو حل نکنم باید منتظر پس لرزه هاش باشم تا عصر فکر کردم شرایط بدی بود و با شناختی که از سالار بدست آورده بودم میدونستم که اسب چموش که میگن خود سالار هست. ساعت و نگاه کردم 9 شب بود واقعا کی ساعت 9 شب شد آخرین بار 4 بعد از ظهر با سالار تلفنی حرف زدم و ازش خواستم بیاد واسه ناهار که تشکر کرد و گفت خونه عمه شیدا میخورم تصمیم خودم رو گرفته بودم نمیتونستم هم قافیه شهوت و هم سالار رو باهم ببازم پس تلفنو برداشتم بهش زنگ زدم.
+بله
-سالار جان سلام.
+سلام مریم خانم وقت بخیر.
-عزیزم منتظرتیم واسه شام چرا نمیای؟
+من خونه عمه میخورم مریم خانم شما میل بفرمایید نوش جان.
-وقتی خونه ی خودت هست چرا خونه عمه، تازه آرزو هم سراغ تو رو میگیره و میگه بدون داداش سالار شام نمیخورم،
+اخه
-اخه نداره عزیزم هم میای خونه خودت شام میخوری هم بهانه دست آرزو نمیدی که شام نخورده بخوابه. زود باش عزیزم.
منتظر جوابش نشدم و تلفن قطع کردم. ده دقیقه بعدش زنگ خونه بصدا در اومد
درو باز کردم سالار بود
+سلام
-سلام عزیزم، خوش اومدی
+ممنون
منتظر تعارف من بود و اینو از اینکه سرش پایین بود متوجه شدم بنابراین
-چرا نمیای تو، قراره تا کی همینجوری خجالت بکشی
+ببخشید.
کفشاشو بیرون در دراورد و اومد داخل
-وا چرا کفشاتو بیرون در اوردی؟
+اخه
حلقه های شرم و خجالت رو پیشونیش جاری شد، ظاهرا در موردش اشتباه میکردم چون خیلی شر و شلوغ شناخته بودمش.
-اخه نداره عزیزم، ما کفاشامونو داخل پاگرد در میاریم. بفرما آرزو منتظرته منم گشنمه.
+ببخشید منتظرتون گذاشتم مریم خانم.
-سالار!!!
+بله
-تا کی قراره منو مریم خانم صدام کنی عزیزم؟
+پس چی بگم بهتون؟
-قراره یه عمر کنار همدیگه زندگی کنیم عزیزم، اگه اینجوری رفتار کنی من معذب میشم.
هیچی نگفت و وارد سالن شد آرزو با دیدنش سریع خودشو بهش رسوند پرید بغلش.
+سلام خوشگل نازم
-داداش سالار کجا بودی تا حالا، دلم واست تنگ شده بود
+خونه عمه بودم خوشگلم
-مگه آبجی سلین نمیگه من و تو دیگه خواهر برادریم. دروغ میگه یعنی؟
منتظر جواب سالار بودم جوابش واسم خیلی مهم بود دستشو برد سمت سرش سرشو خاروند و گفت:
+نه خوشگلم چرا فکر میکنی دروغ میگه
-آخه من به خاله شیدا میگم خاله چرا تو بهش میگی عمه؟
+خوب تو هم میتونی بهش بگی عمه شیدا
-ولی اونکه عمه نیست
+مگه من داداشت نیستم خوشگلم.
-چرا الان هستی دیگه
+پس شیدا هم الان عمه تو هست نه خاله.
سریع پریدم وسط حرفاشون گفتم:
+آرزو داداش سالارت گشنشه تو گشنت نیست؟
-مریم خانم؟؟؟؟
-جونم عزیزم.
+یعنی الان شما مامان ناتنی من هستید؟
-خودت چی فکر میکنی؟
+نمیدونم
-تا تو جواب سوالت پیدا کنی من میز شام میچینم.
+بیام کمک؟
+لطف میکنی عزیزم.
دنبالم راه افتاد اشپزخانه و باهم میز شام چیدیم و شروع کردیم شام خوردن آرزو رو، رو پاهاش نشونده بود و با هم از یه بشقاب و با یه قاشق غذا میخوردن که وسط شام زنگ در بصدا اومد.
-من باز میکنم یعنی کیه؟
+میخواین من باز کنم؟
-نه عزیزم شما شامتون بخورید. کیه؟
درو باز کردم سلین بود +سلام زندایی خوشگلم.
-سلام عزیزم خوش اومدی بیا که به موقع اومدی
+به به پسر دایی خوشگل خودم، نوش جونت.
-ممنون سلین جون بفرما شام.
+اوه اوه چه لفظ قلم شده سالار خان.
-سر به سر پسر من نزار سلین جان.
سلین پرید وسط حرفم و گفت.:
+زندایی نگاه به چهره معصوم این شیطون بلا نکنیا اعجوبه ایه واسه خودش.
سالار گفت: باز بلای جونم اومد اخه مگه من چیکار کردم که داری آبرومو میبری؟
+زندایی از من گفتن این وروجک خیلی خجالتیه تا وقتی که یخ هایش آب نشده بعدش میشه زلزله.
-آبروریزی نکن سلین چیکارت کردم مگه.
با این حرف سلین عیار سالار اومد دستم.شامو خوردیم و سلین رفت و به سالار گفتم:
+سالار عزیزم کجا میخوابی؟
-فرقی نداره مریم خانم، هرجا باشه میخوابم.
+نشد دیگه میخوام اتاق آرزو واسه تو باشه، آرزو میاد با من میخوابه.
-نمیخواد مریم خانم من همینجا رو کاناپه میخوابم.
+یعنی چی تا کی میخوای رو کاناپه بخوابی؟
یکم باهم بحث کردیم و توافق کردیم با آرزو تو یه اتاق بخوابن و آرزو خیلی خوشحال بود همیشه دوست داشت یه داداش یا خواهر داشته باشه. یه پتو بهش دادم که اون شب رو سر کنه و فردا بره از خونه مامان بزرگش تخت خودشو بیاره رفتم تو اتاق خواب و دراز کشیدم به اتفاقاتی که داشت می افتاد فکر میکردم که احساس کردم یکی دم در اتاق ایستاده و نگام میکنه یه جیغ کوتاه کشیدم و از رو تخت پریدم پایین و گفتم:
-سالار
سریع اومد تو اتاقم و چراغ اتاق روشن کرد و هاج و واج داشت منو نگاه میکرد چند ثانیه ای بهم زل زد و سریع رفت بیرون. نگاهی به خودم انداختم و دیدم یه تاپ نازک و یه شورتک تنمه و تازه فهمیدم چرا سالار داشت اونجوری نگام میکرد، سریع لباس پوشیدم و رفتم بیرون
+ببخشید مریم خانم جیغ زدید فکر کردم اتفاقی افتاده نگران شدم اومدم اطاق شما من من مممممن
متوجه شدم که هم ترسیده هم شوکه شده از دیدن من تو اون لباس
-نه عزیزم فکر کردم یکی تو اتاقمه و بهم زل زده.
+من یه نگاه میندازم به اتاق
رفت تو اتاق و یه دور زد و اومد بیرون کت و شلوار محمد دستش بود
+اینو دیدین فکر کردین کسی تو اطاقه.
خندم گرفت و گفتم: خاک تو سرم
+خدا نکنه مامان مریم.
جا خوردم به همین زودی بهم گفت مامان مریم
-ممنون پسر گلم
+راستی میشه مامان مریم صداتون کنم ناراحت نمیشین.
-من که از خدامه عزیزم چرا که نه، اتفاقا خیلی دوست داشتم بهم بگی مامان ولی روم نمیشد و فکر میکردم زمان بیشتری لازم داری. راستی آرزو خوابه؟
+بله مامان مریم بغلش کردم زود خوابش برد.
لحن صدامو لوس کردم گفتم: سالار
+بله
-میشه مریم رو حذف کنی مامان خالی بگی بهم لطفا.
+اخه روم نمیشه
-تو که خوابت نمیاد؟
+نه مامان به لطف شما خوابم پرید چطور؟
-راستش دوست داشتم باهات حرف بزنم بیشتر همو بشناسیم اخه قراره یه عمر تو یه خونه زندگی کنیم.
+اوکی من آماده ام.
-سالار، صبح که بابات داشت میرفت ناخواسته حرفاتون شنیدم چرا بیخال دانشگاه شدی؟
+من بیخیال دانشگاه نشدم مامان خانم، فقط فکر نمیکردم شما اینقدر مهربان باشید.
-در موردم چی فکر کردی که تصمیم گرفتی بری سربازی
+راستش فکر نمیکردم تو یه نصف روز اینقدر بهم اهمیت بدین که بخوام شما رو مامان صدا کنم.
-میدونم نمیتونم جای مامانت واقعیت باشم ولی سعیمو میکنم.
پرید وسط حرفم و گفت: اگه بخواین مثل مامانم باشید که رفتنم بهتره.
گیج شده بودم و نمیدونستم منظورش چیه و نمیتونستم ازش بپرسم چون فکر میکردم ناراحت میشه پس سکوت کردم. چند دقیقه ای سکوت بینمون حاکم شد و یه دفعه گفت: همیشه دوست داشتم مامانی به خوشگلی و مهربونی شما داشتم.
اشک تو چشماش جمع شد
-چی شد سالار. باور کن نمیخواستم ناراحتت کنم.
شروع کرد گریه کردن
-سالار عزیزم چی شده؟ چرا گریه میکنی
سرش برد پایین تر که من اشکاش نبینم نتونست خودشو کنترل کنه و هق هق گریه هاش شروع شد. بلند شدم رفتم سمتش بغلش نشستم و دستام گذاشتم دو طرف صورتش سرش اوردم بالا مثل ابر بهاری اشک می ریخت نتونستم خودمو کنترل کنم و اشکام سرازیر شد
-سالار عزیزم من حرف بدی زدم چرا داری گریه میکنی؟
دستاشو انداخت دور گردنم و خودش انداخت بغلم و چند دقیقه ای گریه کرد خیلی دلش پر بود. هیچی نگفتم که خودشو خالی کنه، بعد از چند دقیقه اشکاشو با دستام پاک کردم و سرشو به سینم فشار دادم گفتم:
سالار تو چت شده مگه من حرف بدی زدم
بریده بریده شروع کرد حرف زدن:
+مامانم یه بدکاره زشت هوسران بود من هیچ خاطره خوشی ازش ندارم حسرت یه خنده به لبش مونده رو دلم.
مونده بودم چی بگم از حرفایی که میزد داشتم شاخ درمیاوردم یادم اومد وقتی از شیدا در مورد زن محمد میپرسیدم چهرش یه جوری میشد و از جواب دادن طفره میرفت.
چیزی برای گفتن نداشتم سالار خودشو جوری تو بغلم جا کرده بودم که نمیدونم چرا حس میکردم پسر واقعی خودمه. بهش گفتم:
ببین عزیزم نمیخوام خاطرات بد یادت بیارم پس فقط میخوام بدونی من همیشه کنارتم و میتونی مثل مامان واقعیت بهم اعتماد کنی.
+واقعا میتونم
-اره عزیزم چرا که نه. ازین به بعد تو بهم میگی مامان منم تو رو پسر خودم میدونم. خوبه
دوباره خودشو تو بغلم جا کرد و محکم بغلم کرد تو سینش فشار داد و گفت:
+مامان
-جون مامان.
+من یه رازی دارم میتونم بهت بگم.
-بگو عزیزم.
+من شبا میترسم یعنی از از از ازززز تاریکی و تنها بودن میترسم اجازه میدی همیشه با آرزو تو یه اتاق بخوابم.
-اولا تو داداش آرزو هستی پس مشکلی نیست دوما مرد به این گندگی جرا باید بترسه؟ اصلا نگران نباش از این به بعد هوای همدیگه داریم پس دیگه ازین فکرا بیا بیرون.
یهو صورتش آورد جلو یه بوس از گونه ام کرد گفت:+خوشحالم که هستی.
-منم خوشحالم عزیزم و خدا رو شکر میکنم که پسری مثل تو داده بهم.
+پس بریم لالا.
-بریم عزیزم شب بخیر.
+شب بخیر.
اومدم تو اتاق دراز کشیدم داشتم به حرفای سالار فکر میکردم تا حدودی حساب کار دستم اومده بود و فهمیده بودم چه اتفاقی واسه مامانش افتاده، دیگه نمیخواستم قضیه رو کش بدم زود انزالی محمد و دایما تو جاده بودن بخاطر شغلش و احتمالا هوسرانی زن قبلیش و اینکه شیدا هیچ وقت در مورد زن قبلی محمد چیزی بهم نمیگفت و از جواب سوالاتم طفره می رفت.حالا کلیات موضوع دستم اومده بود و اینکه سالار دیگه منو به عنوان مادرش قبول کرده خیلی خوشحال بودم و با این تفکرات خوابم برد.
+مامان. مامان. مامان جون پاشو من گشنمه.
فکر کردم دارم خواب میبینم ولی خواب نبود و سالار داشت صدام میکرد. چشمامو وا کردم سالار بالا سرم بود و داشت نگام میکرد برقی تو چشاش بود که واسم تازگی داشت.
-سلام
+سلام صبح بخیر مامان
-چته سالار کله سحر داد و بیداد راه انداختی.
+کله سحر چیه مامان ظهر شده من گشنمه چی بخورم.
+چی دوست داری عزیزم؟
-هر چی مامانم بده . نون سنگک گرفتم.
-ساعت چنده؟
+یازده و نیم
-شرمنده ولی تقصیر خودته دیشب دیر خوابیدیم.
-مامان؟
-جونم مامان
+میشه دوباره بوست کنم.
-بیا عزیزم
خم شد سمت تخت و دستام انداختم دور گردنش محکم تو سینم فشارش دادم و یه بوسه از لپش کردم و اونم یه بوس از لپ من گرفت و دستامو گرفت منو از تخت کشوند پایین. گفتم:
-نکش سالار لباسم مناسب نیست
+مگه مامانم نیستی؟!!!
-چه ربطی داره لباس خواب تنمه.
+مامانا هر چی بپوشن باز مامان هستن
-باشه بابا صب کن دارم میام.
منو از تخت کشید بیرون و رفت بیرون اتاق بدون اینکه نگام کنه. لباسام عوض کردم رفتم تو آشپزخونه. بوی سنگک تازه تو خونه پیچیده بود
-سالار پسرم آرزو عاشق سنگک تازه هست دستت درد نکنه اونم بیدارش کن بیا سر میز.
+چشم مامانی
-صبحونه چی دوست داری عزیزم؟
+منم مثل آرزو نیمرو عسلی
-پس زود باش بیدارش کن بیایین سر میز که دو دقیقه ای امادش میکنم.
صدای آرزو رو شنیدم که میگفت:
~نمیخوام خوابم میاد
+واست سنگک تازه خریدم ابجی خوشگلم، مامانم داره نیمرو عسلی درست میکنه
~دروغ میگی
+پاشو بیا خودت ببین
~نمیشه بعدا بیام.
+نخیرم تنبل خوشگل نمیشه.
~داداش سالار، مامان داداش داره اذیتم میکنه
برگشتم دیدم آرزو رو بغل کرده داره میاره. و آرزو که از بوس کردن بقیه نفرت داشت رو غرق بوسه کرده بود و آرزو میگفت نکن دوست ندارم در حالی که حتی منم بندرت جرات داشتم آرزو رو ببوسم ولی آرزو داشت خودشو واسه سالار لوس میکرد. به زور اشکامو نگه داشتم علی (شوهر اولم) تنها کسی بود که میتونست آرزو رو اینجوری بخندونه و این خوشبختی واسه هر مادری آرزوی قلبی است.
بعد از خوردن صبحانه رفتیم بالا خونه شیدا در زدیم و شیدا درو باز کرد خوش امد گویی رفتیم تو خونه و گفتم شیدا باید تخت سالار رو بیاریم و شیدا رو به سالار گفت:
+عمو یاشار گفت عصری بیاد رستوران باهم میریم یه تخت میخریم تخت خونه عزیز خانم(مادر شیدا) رو بهش دست نزنید ناراحت میشه.
خلاصه چهار ماه از ازدواجم با محمد گذشت و خیلی صمیمی شده بودیم با سالار و محمد که یه شب که قرار بود صبح زود بره جاده بهم گفت ممنون که با سالار اینقدر خوبی، مامان خودش هیچ وقت در حقش مادری نکرد البته منم تقصیر کار بودم چون نتونستم نیازهای برآورده کنم. و به راه خطا رفت و…
دیگه ادامه نداد
گفتم میشه یه سوال بپرسم.
-بپرس
+چی شد که فوت کرد.
-مطمئنی میخوای بدونی؟
+اگه بگی اره
-خودسوزی
تنم لرزید و شوکه شدم سرش انداخت پایین و گفت: یه روز ماشینم خراب شد نتونستم برم جاده، مجبور شدم بار خالی کنم و برگردم خونه، بیخبر برگشتم که سوپرایزش کنم ولی داخل خونه که شدم دیدم…
ادامه نداد یکم به دیوار خیره شد اشک تو چشاش جمع شده بود سر محمد گرفتم تو بغلم این دو تا پدر و پسر چی به سرشون اومده بود واقعا نمیتونستم خودمو جای اونا بزارم و حالشون درک کنم. یکم بعد ادامه داد
+با پررویی بهم گفت تو نمیتونی منو ارضا کنی منم مجبورم یه جورایی خودمو خالی کنم همینه که هست. بعدش من به پدر و مادرش گفتم و اونم قبل اومدن پدر مادرش تو حمام خودسوزی کرد
-سالار کجا بود اون موقع؟
-سالار همه چیزو میدونستی و از ترس مادرش هیچی به هیچکس نمیگفته. موقع خودسوزی مادرشم خونه بود.
دیگه هیچی نگفتم اصلا حالش خوب نبود ولی بعد از چند دقیقه ازم پرسید:
+مریم تو با زود انزالی من مشکلی داری؟
-نه چه حرفیه این، دست خودت که نیست
+میتونم مواد مصرف کنم و یکم بیشتر طول بکشه ولی از مواد نفرت دارم.
-دیوونه نشییییا این چه حرفیه من به همینم راضیم.
+تو خیلی خانم فهمیده و با شعوری هستی مریم نمیدونم چطوری جبران کنم واست(با صدایی گرفته)
-همینکه سایه اقامون بالا سرمون هست کافیه دیگه کنار هم هستیم و کسی نمیتونه بهمون صدمه بزنه.
دوستان اگه خوشتون اومد و حمایت کردید با لایک هاتون ادامه میدم در غیر اینصورت این اخرش بود.
ممنون از لایک شما عزیزان.
نوشته: مریم
ادامه…