داستان های سکسی

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی

فیلم های سکسی خارجی

مامان نگو اسب وحشی بگو

سلام این خاطره واقعی مربوط به اوایل دهه هفتاد بود زمانی که شونزده هفده سالم بود وتازه به بلوغ جنسی رسیده بودم، اول بگم متولد پنجاه وچهارم بچه جنوب و اسمم قاسم هس، پدرم به حسب کارهای بنایی که پروژه ای ساختمانی بود بیشتر وقتها بیرون از استان بود بهمراه برادر بزرگترم که درس ول کرده بود و عمو وداییم که گاها یکماه دوراز خونه بودن، مادرم هم کبری خانم بخاطر این دوری ها خیلی ناراحت بود که بعدها فهمیدم بخاطر شهوتی بودن خیلی سختی میکشید، بخاطر گرمای جنوب من از بچگی با شورت میخوابیدم ضمنا بگم ما کلا سه برادر ویک خواهرکوچیک بودیم که من دومی بودم، شبها وقتی میخواستم بخوابم چون همه کنارهم میخوابیدیم چشمم به کون بزرگ وسینه های بزرگ و خوش فرم مامانم که با لباس تنگی که توخونه همیشه میپوشید من رو دیوونه میکرد، شاید بگم مادرم میخوابید ساعتها به بهونه تلویزیون تونور ضعیف اون به کون زیبای مادرم خیره میشدم که با چرخش باد کولر دامن رو کنار میزد و اندازه کونش رو به وضوح میدیدم که مجبور میشدم با نگاه کردن به اون نقاشی طبیعت جلق بزنم، یه مدتی که گذشت احساس کردم مامانم بو برده شبها من اندامش رو دید میزنم چون یک شب قبل خواب وقتی برادر وخواهر کوچیکم خوابیده بودن دیدم مامانم رفت تو اتاق دیگه و با یه رکابی تنگ و یه دامن کوتاه بدون شلوار که پاهای صاف وصوف شده زیباش تو تاریکی چشمک میزد برگشت وقتی سرش رو روبالش میخواست بزاره به ارومی گفت امشب هوا خیلی گرمه کولر هم جواب نمیده مجبورم لباس نازک بپوشم ولی حواست باشه بابات اومد نگی من چی پوشیدم، من هم درحالیکه شق کرده بودم و میخواستم خودم رو بی تفاوت نشون بدم گفتم چیکارت دارم هرچی دوست داری بپوش و به تلویزیون نگاه کردن ادامه دادم، اونم پشتش به من کرد و ادای خواب زده ها رو گرفت، ده دقیقه نشد صدای اروم نفس کشیدنش رو شنیدم که یعنی خوابیده، منم ازجام بلند شدم روشنایی تلویزیون رو بیشتر کردم تا بهتر ببینم که تا کمی طرفش رفتم دیدم دامن کوتاهش بالا اومده و کون زیبا و خوش فرمش بدون هیچ مانعی ساخته و پرداخته داره بهم چشمک میزنه، ترسیدم بهشون دست بزنم گفتم بیدار میشه بدبخت میشم به بابام میگه و اونم صددرصد منو میکشه، هیجان و ترس بهمراه شهوت زیاد منو درگیر خودش کرده بود، دلم زدم به دریا نزدیکترشدم و صورتم رو به کوس مامان و سوراخ کونش نزدیک کردم بوی خوش ودیوانه کننده ش طلسمم کرده بود تو همون حالت یه بوسی به کوس مامانم کردم که دیدم خیس خیسه، صدای نفس نفس مامانم میومد یه لحظه ترسبدم گفتم بیدارشده، ولی تکون نخورد، شک داشتم ادامه بدم یا نه گفتم کوسش رو لیس میرنم باداباد هرچه شد، شروع کردم به بوسیدن ولیس زدن کوس وکونش که دیدم تکون ولرزشی خورد و نفس نفس هاش بیشتر شد، توهمون حالت خوابیده تاپش رو کشید بالا و سینه هاش رو میمالید، دیگه پررو شدم روش خوابیدم تاپش رو کشیدم بالا و سینه های بزرگ سبزه که صورتم بینشون گم شده بود رو وحشیانه میخوردم همزمان دستم رو کوس وکونش میکشیدم اونم لبهام میخورد ولی من دوست داشتم فقط سینه هاش رو بخورم سبنه های بزرگ که ازفرم خارج نشده بودن دیوونم کرده بود، جالب بود چشماش رو مامان بازنمیکرد فقط ناله میکرد مشخص بود خودش خیلی حشری بود ودوست داشت چه بو وطعم خوبی داشت سبنه و کوس وکون، نمیدونستم چیکار کنم که دیدم ابم داره میاد، همه رو رو سینه هاش ریختم، وقتی ابم خالی شد دیدم چشماش باز کرد و ناراحت بود چرااین کاروکرده، ولی با اطمینانی که بهش دادم وگفتم این نیاز بدنت هس قانع شد، اونشب تا صبح لخت وعریان کنارهم خوابیدیم، فردا وهرروز وهرساعت برنامه داشتیم تو حموم تو اشپزخونه موقع جارو موقع از مدرسه اومدن، بیست روز بعد بابام اومد، بخاطر دیسک کمر بنایی رو ول کرد و نگهبان یه مجتمع شد برادرم هم ابدارچی یه اداره شد که دیگه هیچوقت خونه خالی نشد و موقعیت پیش نیومد، شاید ترس لو رفتن یا چیز دیگه باعث شد بیست روز طلایی بعدش این خاطرات شیرین تکرار نشه

نوشته: قاسم

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها