…قسمت قبل
لبام چفت لباش بود و با کل وجودم بوسیدمش ؛ چند لحظه از بوسه رد نشده بود که دستای دیاکو دور کمرم حلقه شد و اونم منو بوسید و زبونشو فرستاد توی دهنم ، ناله آرومی کردم که انگار فهمید دیگه هیچی مثل قبل نیست و ازم جدا شد و آروم زمزمه کرد : نمیشه لعنتی نمیشه . بغض کردم و خیره شدم تو چشمایی که هم کلافگی و سردرگمی و هم عشق رو میشد توشون دید و گفتم : من بدون تو نیستم دیاکو ، دوسِت دارم ! نمیتونم جلوی قلبمو بگیرم نمیتونم بهش بفهمونم تو پدرمی ، لعنت بهت من عاشقتم و نمیتونی جلومو بگیری ! و دوباره روی پنجه پا بلند شدم و بوسیدمش اینبار همون اول اونم شروع کرد به بوسیدنم ، اینقدر همو بوسیدیم که میدونستم قطعا بعدش باید دنبال یه چیزی باشم که ورم و کبودی لبامو باهاش کاور کنم ؛ با صدای در به خودمون اومدیم و پشت بندش صدای مادرم اومد که گفت : ندا ! دیاکو ! نمیاید بیرون ؟ ازم فاصله گرفت یه دستشو تو موهاش فرو کرد و یکم خودشو درست کرد و بعد بدون نگاه کردن به من از اتاق رفت بیرون ، رفتم سمت آیینه و خودمو چک کرد و دیدم بله لبام ورم کرده و دورش قرمز شده سریع یکم کرم پودر زدم و یه رژ لب و رفتم بیرون . دیاکو یکم دیگه موند و بعد رفت ؛ تمام مدت سعی میکرد نگام نکنه میدونستم عذاب میکشه ولی خب منم عذاب میکشیدم و نمیتونستم بدون اون .
روز بعد صبح از خواب بیدار شدم رفتم حموم و بعدش یکم به خودم رسیدم و یه ست لباس ریز مشکی پوشیدم میدونستم مشکی با پوست سفیدم تضادی داره که دیاکو عاشقشه و بعد پوشیدن لباس از خونه زدم بیرون و رفتم خونه دیاکو از اونجایی که کلید و همه چیزو داشتم رفتم توی خونه و میدونستم تا ظهر سر پروژهس و بعد میاد خونه سریع دست به کار شدم و براش لوبیاپلو درست کردم ، میدونستم عاشقشه . ظهر که شد رفتم توی اتاقش و یکی از پیرهناشو پوشیدم و همونجوری یکم آرایشمو تمدید کردم که صدای باز شدن در اومد و سریع رفتم بیرون از اتاق و همونجوری دویدم سمتش و پریدم بغلش و پاهامو دور کمرش حلقه کردم و دستامو دور گردنش انداختم ، برای جلو گیری از افتادنم کیفشو ول کرد و کمر منو گرفت منم لبامو گذاشتم رو لباش و بوسیدمش ؛ فکر میکردم پسم بزنه ولی اونم همراهیم کرد و همونجوری رفت سمت کاناپه و منو انداخت روش و کتشو در آورد و همونجوری که دکمه های پیرهنشو باز میکرد خیره منی بود که تقریبا برهنه جلوش بودم و تنها پوششم پیرهن خودش بود و شورت و سوتینم ؛ پیرهنشو در آورد و خیمه زد روم ، لباشو چسبوند به لبام همزمان مشغول در آوردن پیرهنم شد و با کنار رفتن پیرهن ازم فاصله گرفت و با دیدن ست مشکی که تنم بود فکش سفت شد و حس میکردم دندوناشو رو هم فشار میده ؛ سرشو خم کرد و تا به خودم بیام از روی سوتین سینه چپمو مکید و نرم گاز گرفت که نالهم بلند شد و اونم همچنان داشت سینه هامو میمالید و میخورد بعد چند دقیقه ، سوتینمو باز کرد و لباش نشست رو گردنم و همزمان جفت سینه هامو تو دستاش گرفت و نوکشونو فشار داد که از لذت جیغ کشیدم و حس میکردم چقدر خیس شدم . تنمو ول کرد و رفت پایین کاناپه و شلوارشو در آورد حس میکردم چقدر بیقرار شده ؛ با دیدن برجستگی جلوی باکسرش اب دهنمو با صدا قورت دادم که نگاش نشست روم و لب زد : جونم ؟! انگار دلیل کارمو میدونست ! با نشستن دستاش زیر زانو و پشت کمرم به خودم اومدم که بلندم کرد و رفت سمت اتاقش و منو روی تخت گذاشت و پایین تخت زانو زد و شورتمو در آورد ؛ دستاش که نشست رو دستام متعجب نگاش کردم که یه چشمک به من زد و بعد بووووم ! داغی دهن و زبونشو که روی بهشتم حس کردم تمام تنم لرزید انگار بمب توی بدنم ترکید و ناله ی بلندی که حتی خودمم برام عجیب بود از بین لبام خارج شد و تازه فهمیدم چرا دستامو گرفت ، برای اینکه مانعش نشم ! حرکت زبونش روی کلیتوریسم و بعد فرو کردن زبونش توی سوراخ واژنم داشت منو به جنون می کشید انقدر جیغ زده بودم و ناله کرده بودم که توان از بدنم رفته بود و نمیدونستم چند بار ارگاسم شدم ؛ اومد بالا و خیمه زد روی تنم و خودشو بهم فشار داد و توی گوشم گفت : میبینی باهام چیکار میکنی کوچولوی من ؛ برجستگی مردونگیش داشت دیوونم میکرد ولی اینقدر ارگاسم شده بودم که حتی نای حرف زدنم نداشتم فقط صدایی مثل ناله از بین لبام خارج شد ؛ حس کردم شورتشو درآورد ، با حس مردونگیش روی بهشتم چشمای خمارمو باز کردم و بهش نگاه کردم و دیدم خیره شده بهم ؛ همونجوری که نگاهمون توهم بود خودشو فرو کرد توم و همزمان ناله ی جفتمون بلند شد و تنم شروع به لرزیدن کرد و لعنتی ارگاسم بعدی و انقباض واژنم دور آلت اون ؛ بعد چند لحظه که بدنم از انقباض در اومد خودشو توم تکون داد و خم شد روم و در حالی که توم عقب و جلو میکرد دم گوشم گفت : فاک ندا فاک هر دفعه تنگ تری لعنتی ! ناله ای کردم و پشتشو چنگ زدم که گفت : جونم عزیزم ؟! داری با داغی تنت دیوونم میکنی آه لعنت بهت دختر !
نمیدونم چقدر ادامه پیدا کرد فقط میدونم جفتمون دیگه حتی توانایی تکون خوردن هم نداشتیم و بوی سوختگی میومد و لوبیا پلویی که گذاشته بودم فکر نکنم دیگه میشد خوردش . ادامه دارد …
نوشته: شبح
ادامه…