داستان های سکسی

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی

فیلم های سکسی خارجی

لطف مکرر،حق مسلم (2)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

“تقصیر هیچ کس نیست.به نام عشق جسمت را لگد مال بوسه های هوس آلودشان میکنند و به نام ناپاکی تو فراموشت میکنند.به نام نجابت باید سکوت کنی و به نام صبر از درون ویران میشوی…”

غروب سنگینی رو پشت سر میذاشتم.شاید سنگینیه مسئولیت جدیدم بود:فرشته ای که باید خلاء فرشته ی دیگه ای رو پر میکرد.ولی من بچه بودم؛17 سال!حالا که فکرش را میکنم بیش از حد بچه بودم و حتی لایق فرشته خطاب شدن نبودم.با خودم فکر میکردم که شاید جای خالیه یه مادر رو کسی نتونه پر کنه.شاید که نه یقینا!افکاره چرندی بود که هربار به مادرم نگاه میکردم تو ذهنم شکل می بست.صدای زنگ در رشته ی افکارمو پاره کرد.در رو باز کردم.بابا بود.مردی که روزی هزار بار نفرین میشد:ای مرتیکه ی هیزه چشم چرون.اون زمان که باید به من که زنتم محبت میکردی،دنبال زن بازیات بودی.جوونیمو پای تو گذاشتم اما تو جز بی توجهی چیزی خرجم نکردی…حالا منم میخوام بشم یه جنده ی خیابونی.خدا لعنتت کنه.میخوام همه ی محبتات رو جبران کنم.خدا آخر عاقبت این یکی دخترتو بخیر بگذرونه… این حرفا رو هر روز میشنیدم.انگار مامان دیالوگ دیگه ای برای گفتن به بابا نداشت.میترسیدم.یه بار گوشیه مامانو قایمکی برداشتم اس ام اسایی دیدم که کاش ندیده بودم!مامان انگار طوری شده بود که به بابا وعده داده بود.و من میدونستم که این لجبازیا بچه بازی نیست.انگار همه چیز خیلی جدی بود.نمیدونستم مقصر کی بود نمیتونستم قضاوت کنم.شاید اگه من جای مامانم بودم و همون روزه بعد عروسیم که میفهمیدم با چه مرده هیز و هرزی ازدواج کردم طلاق میگرفتم…از طرفی هم دلم برای بابام میسوخت.هرز و هیز خطاب شدن جلوی من،مطمئنا غرور مردونش رو خورد میکرد و مردئه و غرورش!چمیدونم…بهتر بود دلم برای خودم میسوخت تا برای پدر و مادری که فقط و فقط فکره لجبازی باهم بودن.به فکره خواهرم افتادم.به قوله خودش:در رفته از این جهنم!11 سال از من بزرگتر بودو با کسی ازدواج کرده بود که شاید آرزوی هر دختری بود.ولی ازدواج راه فرار نیست.همین مامان!15 سالش بیشتر نبوده که از دست نامادری فرار کرد و گیره بدتر از اون(شوهرش یا بهتره بگم پدرم)افتاد…
آه خدای من.چه تراژدی ای.اونقدر جای فکر کردن و توصیف داره که هربار قبل خواب بهش فکر میکردم،مثل قصه و لالایی قبل خواب،به طرز عجیبی خوابم می برد…

دور شدن مادره شایان از زندگیش یاشایدبهتره بگم حذف مادرش،منو هر روز بیشتر از دیروز به زندگیش نزدیک میکرد.درست مثل یه نامادریه مهربون شده بودم.کم کم داشتم این عقده رو حس میکردم تو وجودم:آدمی که محبتی ندیده باشه،برای محبت کردن به دیگران چیزی کم نمیذاره.خودش دردی رو چشیده که دوست نداره عزیزانش بچشن.درست مثل وقتایی که مامان بابا باهم دعوا میکردن و من به اتاقو تختم پناه میبردم.گوشامو محکم میگرفتمو به خودم قول میدادم که وقتی بزرگ شدم مادر و همسر مهربونی بشم.اینا همش یه مشت عقدست…
چقدر ضعیف شده بود.از بین رفتن اشتها و میل به غذا کمترین چیزی بود که میشد از یه پسره مامانی که میشه گفت حالا یتیم شده،انتظار داشت:
-شایان!وقتی دستمو میگیری انگار یه اسکلت دستمو گرفته!چرا داری آب میری؟
-واقعا؟اگه بدت میاد دستتو نگیرم!
-نه نه اصلا منظورم این نبود عزیزم.امممم…به نظرت من اگه غذا درست کنم میخوری؟دست پخت همه ی فرشته ها خوبه ها!(و چه دست پخت افتضاحی داشتم!)
جوابی نداد و خندید.برگشتم خونه.به ظاهر وابستگی ای بهم نداشت ولی میشد درک کرد که خیلی تو خودشه و همین که با من حرف میزنه از خوش شانسی و با ارزش بودن من براش هست!
شب شروع کردم برای اولین بار آشپزی کردن تو عمرم.باورم نمیشه شب و صبح روزه بعدو صرف درست کردنه یه غذا کردم!هرجور بود یه چیزی از خودم در کردم.ظهر آماده شدم.آدرسه آرایشگاهو ازش گرفتم و رفتم پیشش.وقتی ظرف غذا رو دستم دید جا خورد.
-شیدا!من کی گفتم غذا درست کنی؟چرا زحمت کشیدی؟
-زحمت چیییه.بذار تمرین کنم یاد بگیرم برای آیندم لازمه.اینطور که پیش میره وره دل مامانم میمونم.حالا اگه این غذا رو نخوری ناراحت میشم.
-چشم عزیزم.بذار یه مشتری دیگه هم دارم.کارشو را میندازم بعد بیا بالا باهم بخوریم.
یکم برای خودم تو مغازه ها چرخ زدم.از توهم احمقانه که میزدم لذت می بردم،شاید 20 روز بیشتر نبود که با یه پسر دوست بودم و حسم بهش درست مثل حس زنای تازه عروس میموند!زنایی که ظهرا یا شبا میزه غذا رو میچینن و پشت میز منتظر شوهرشونن تا شوهره از در میاد و چشمایه زنه برق میزنه و…شاید چون جز اون کسی رو نداشتم،تمام احساساتم رو به پاش میریختم.اوفففف.بسته خیال پردازی. حدس زدم که باید تنها شده باشه.وارده ساختمون شدم.آرایشگاه طبقه ی دوم بود.در باز بود و بوی عود و سیگار به مشامم خورد.در زدم و رفتم تو.تنها بود یه صندلی گذاشته بود دمه پنجره،پشت به من بود و سیگار میکشید.انگار فراموش کرده بود من اون پایین منتظرش بودم.تو خودش بود.بهش نزدیک شدم.دستم رو روی شونش گذاشتمو گفتم:شایان؟تو که مثله خودم فکر نمیکنی قدمم نحس بوده؟آخه چرا باید تا من اومدم تو زندگیت…
حرفمو قطع کرد و گفت:
گشنمه ها!بوی خیلی خوبی داره.لابد به قول این فیلما ادویه ی عشق قاطیش کردی نه؟
خنده ی ملیحی کردم و گفتم پس چییییی؟شایدم یه چیزی ریختم که قلبتو جادو کنم و تسخیرش کنم!
-بعید نیست تا الان اینکارو کرده باشی…
ازجاش بلند شد و دره آرایشگاهو بست.کنارش نشستم.حس شیرینی بود که با یه نفر غذا بخوری.تو یه بشقاب.باهم…
بعد از صرف ناهار،چشمم به گیتاره کناره مغازه افتاد!
-شایان تو هم گیتار میزنی؟تو فقط گفته بودی که صدات خوبه!حالا هم باید برام بزنی هم بخونی. بهونه زیاد آورد ولی راضی شد.بدون اغراق صدای محشری داشت.اصلا به خاطر ندارم که چی خوند،ولی یادمه بعد از تموم شدن گفتش که:اینم برا شیدا خانوم که تو این چند وقت خیلی سعی کرده هوامو داشته باشه.
تو پوست خودم نمیگنجیدم.خواستم منم یه حرکتی زده باشم،یه آهنگ براش گذاشتم.
-اینو گوش بده شایان.فکر کنم خیلی دوست داشته باشیش.
آهنگ “مادر”ئه حبیب بود:
مااااادر،مادره خوب و قشنگم…
چه حرکت احمقانه ای هم زده بودم.دوباره این من بودم که به اشک ریختناش نگاه میکردم.آخه مگه پسر انقدر گریه میکنه؟چرا که نه!سنگدله هرکس فکر کرده اشک مرد هیچ وقت نباید در بیاد.انگار به واژه ی “مادر” آلرژی داشت.اینبار اما…بوسه ای که با طعم اشک هاش آمیخته شده بود؛شور بود و در عین حال مثل هر بوسه ی همراه با عشقی شیرین،مانعی شد برای ادامه ی اشکاش و آغازی شد برای آرامش عجیبی درون من.
تو این بوسه هیچ هوسی دیده نمیشد.شاید هم اگه وجود داشت،در مقابل این عشق خیلی کمرنگ به نظر میرسید.صورتمو دور کردم.از خجالت زمینو نگاه میکردم.دستام سرد شده بودن.طوری که انگار چیزی نشده بود به ساعت نگاه کردمو گفتم:
-من باید برما.خیلی دیر شد.
-روزه خوبی بود امیدوارم بازم تکرار شه. بایه لبخند تظاهری ازش خداحافظی کردم و رفتم. اون روز هم مثل تموم روز های دیگه گذشت.زندگی عادی شده بود.ولی شیرینیه جدیدشو نمیشد با وجود تموم تلخیاش انکار کرد.دیگه برام اهمیتی نداشت مامان و بابا چقدر میخوان دعوا کنن و به خون هم تشنه باشن.دلم گرم شده بود به کسی که خودشم به من دلگرم بود.معامله ی خوبی بود:آرامش در قبال آرامش.
چند روزی گذشت.اینبار که دیدمش انگار میخواست چیزی بگه بهم ولی روش نمیشد.تا بالاخره جرئت کرد و گفت:
-شیدا؟خواهرم مهسا فهمیده که من با تو دوستم.خیلی دوست داره ببینتت.میگه ندیده،ازت خوشش اومده.متاهله.دعوتمون کرده به خونش.
-لطف داره…ولی خب…
چی باید میگفتم!رفتن یا نرفتن،تصمیم سختی نبود برام ولی نگاه پر از التماسش،اعتماده عجیبی به من داد.با هم قرار گذاشتیم برای چند روز دیگه. واقعا شیدا بودم.شیدایی بهترین واژه ای بود که میشد بهم نسبت بدن!تو اون چند روز باقی مونده به اون روز،مدام جلوی آینه میرفتم و جلوی آینه حرف زدن،حرکات بدنم،استایلم و… رو چک میکردم.دوست داشتم خیلی بهتر از چیزی که هستم در مقابل مهسا،به نظر بیام.
بالاخره اون روز رسید.مثل همیشه تیپ تقریبا رسمی ای زدم.دوست نداشتم به چشم مهسا دختر سبکی به نظر بیام.به سمت خونه ی شایان حرکت کردم.خوشبختانه یا متاسفانه مامان دیگه نسبت به رفت و آمدام بی تفاوت شده بود و این کاره منو راحت میکرد…
یه ربع بیشتر طول نکشید تا به مقصد رسیدیم.چقدر حس عجیب و گنگی نسبت به اون خونه داشتم.یه موجه منفی!لعنت به خنده های گرم شایان و صدا و دستی که به دره باز اشاره میکرد و میگفت:بیا تو عشقم.خونه ای دو طبقه بود درست ته یه بن بست که دو طرفشم ساختمونای قدیمی احاطه کرده بودن.هوا ابری بود.خفه بود.وقتی داخل ساختمون رفتم،انگار دیوارا بهم نزدیک میشدن.انگار تمام اجسام زبون درآورده بودن و بهم میگفتن:مطمئنی؟؟؟شایان جلوتر رفت و من به دنبالش.کفشای اسپورت مردونه جلوی در نظرمو به خودش جلب کرد.پیش خودم گفتم نکنه خبریه و اصلا اینجا همونجایی که انتظار داشتم نیس!با نگاهی به جا
کفشیه کنار دیوار و دیدن کفشای پاشنه بلند زنونه و کتونیای بچگونه خیالم راحت شد.رفتیم تو.یه خونه ی یه خوابه با یه حال بزرگ.ولی دره اتاق بسته بود.چرا؟شاید اتاق نامرتب بوده.هوم؟شاید هم چیزی داشته که من نباید میدیدم…

ادامه…

نوشته: شیدا

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها