لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
به دست هایم نگاه میکنم.خراش هایی از جنس تنهایی،درد،بی کسی…برای ترسیم درد هایم کاغذ کم آورده بودم.وجودم را خط خطی کردم تا هنگام تکرار اشتباهاتم،به مهری که خود بر وجودم کوبیدم نگاه کنم و به خودم گوش زد کنم که حکم گناه سادگی،تنهاییه ابدی است.ساده که باشی،تجاوز میکند!زندگی ات،اطرافیانت،هرآنکه قدرت دارد به هر آنچه که به تو ختم میشود،تجاور میکند…
برخلاف ظاهر ساختمون خانه،داخلش مدرن و امروزی بود.حال بزرگ و یک اتاق با دره بسته.از پوستره کارتونی ای که روی در اتاق زده شده بود،حدس زدم باید اتاق بچه باشه.خب همه چیز عادی به نظر میرسید.خانه رو درست آمده بودم ولی مگر خانه ی بدون صاحب خانه هم داریم؟من مهمان بودم.پس میزبان کجاست؟مدام به اطراف نگاه میکردم و طوری وانمود کردم که درحال بررسی خونه هستم و هیچ چیزی مشکوک نیست.سر برگردوندم و شایان رو با سینی شربتی دیدم.باهم روی مبل نشستیم.هردو انگار منتظر چیزی بودیم.من منتظر بودم که کسی به پرسش هام جواب بده و شایان انگار منتظر بود من ازش سوال کنم و برام توضیح بده.انگار میدونست چی تو ذهنم میگذره.از انتظار خسته شده بودم و با ناخون هام به لیوانه باریک و بلند ضربه میزدم.تا اینکه بالاخره شایان لب باز کرد:
-من با مهسا خیلی راحتم.بر عکسه مهناز اون یکی خواهرم.یه پسر دارن،اسمش بردیاست.من عاشق بردیا ام.عشقم به بردیا کم از عشقم به تو نیست.
با لبخندی ملایم و سکوت بهش فهموندم که هنوز منتظرم تا بیشتر توضیح بده.
-میدونی شیدا؟با وجوده اینکه هیچ وقت پدرمون درست و حسابی بالای سرمون نبوده و مدام سراغ زن بازیاش بوده،با این حال هممون خوب تربیت و بزرگ شدیم بجز…داریوش که همون اوایل معتاد شد و بعدم 2 سال تو زندان بود.شیدا،داریوش خیلی دیووانست.اگه چیزی بخواد،برای رسیدن به اون چیز حاضره به همه ضربه بزنه.اصلا خودی و غیر خودی حالیش نمیشه.حقیقتش من خیلی از داریوش می ترسم!
صدایی اومد.جفتمون ناخودآگاه به سمت دره اتاق برگشتیمو به در نگاه کردیم.صدای چی بود؟انگار یه موجوده زنده اونجا مخفی شده بود.
با ضربه ی دست شایان،به خودم آمدم.
-شیدا چرا انقدر متعجبی؟چرا انقدر ذهنت درگیره؟
چقدر دلم میخواست دست از این لبخند تصنعی بردارم و بگم که اینجا دیگه کجاست منو آوردی!لعنتی دلم میخواست آداب و احترامو رها کنم و بپرم در اتاق رو بازکنم تا بفهمم توش چه خبره.
-شیدا؟باورت میشه داریوش یه بار قصده گرفتن جون من رو کرده بود؟اگه غفلت کرده بودم به جای اینکه الان رده یه زخم روی دستم باشه،ممکن بود زنده نباشم.
خدایا،اینا رو چرا به من داره میگه؟به من چه آخه!دیگه خسته شده بودم از جام بلند شدم و گفتم:شایان اگه مهسا نمیاد،بریم.از همه چیز حرف زدی جز اینکه چرا تو این خونه کسی نیست.
-شیدا راستش…تو این خونه…
وای!نکنه همون چیزی رو می خواد یگه که دوست ندارم بشنوم!
-تو این خونه قرار نیست آدمی جز من و تو و… صدا رو شنیدی؟تو اون اتاق یه آدمه.راستش…داریوش…
همه چیز برام مثل روز داشت روشن می شد.دلیل وجود من،بسته بودن در اتاق،تعریف شایان از داریوش…خدایا من الان اینجا چه غلطی میکنم؟کاش مامان نگرانم شه و زنگ بزنه و منم از ترس دست و پامو گم کنم و بدوم و از خونه بیرون برم.
در باز شد.من مات و مبهوت مثل احمقا به شایان و داریوش نگاه میکردم.داریوش بدون توجه به من به سمت دستشویی رفت و به شایان گفت:آمادش کن تا دو دقیقه دیگه.
اجازه ی حرف زدن به شایان ندادم و با عصبانیت گفتم:
-من باید برای چی آماده شم؟اصلا چرا اینجام؟تو واقعا لایق اعتماد و اطمینان من بودی که من انقدر راحت قبول کردم بیام اینجا؟
-شیدا قاطی نکن بذار حرف بزنم.چاره ای نداشتم.داریوش وقتی داغ کنه…وقتی هوسش بزنه بالا و نتونه برای خودش آدمی رو جور کنه…شیدا خواهش میکنم حرکت احمقانه ای نکن.داریوش از هممون احمق تره.به من گفته بود اگه تو رو اینجا نیارم یه بلایی سرم میاره و حالا اگه به حرفش گوش ندیم یه بلایی سر جفتمون میاره.
-خاک بر سره من با چه آدم ترسویی گشتم این مدت.برو بابا من میرم خودت میدونی و داداشت…
کیفمو برداشتم به سمت در رفتم.در دستشویی که درست سمت چپ در خانه بود باز شد.
یه پسره سبزه که از سر و صورتش عرق میریخت.درست شبیه شایان بود.دستش رو روی در گذاشت و در رو قفل کرد و گفت:
کجا با این عجله؟
اوه خدای من چه بویی میداد دهنش.بوی سیگار و یه آدامس موزی!اصلا حوصله ی بحث نداشتم خیلی صریح گفتم:میخوام برم.برو کنار.
پوزخندی زد.برگشتم به نشانه ی التماس به شایان نگاه کردم.شایان اومد دستمو کشید و کشون کشون منو به اتاق برد و در را بست و منو به کنج دیوار برد.دستمو به زور از دستش بیرون کشیدم.
-شیدا من تا الان به خودم اجازه ندادم باهات رابطه ای داشته باشم.ازت خواهش میکنم اگه میخوای جفتمون بیچاره نشیم و از دست این روانی زنده بمونیم،اجازه بده که داریوش…به خدا قول داده که اذیتت نکنه و فقط از پشت…
اشکام نا خواسته سرازیر شد.اون پسر مظلوم حالا چقدر قبیح و گستاخ شده بود.ولی من حتی فرصتی برای تصمیم گیری نداشتم.
-شیدا؟میخوای کمکت کنم لباسات رو در بیاری؟
احمقانه ترین حرفی بود که میتونست بزنه.داریوش به اتاق اومد و رو به شایان گفت:گمشو بیرون تنهامون بذار من خودم بلدم لباسشو در بیارم.
شایان گفت:یادت باشه قرار گذاشتیم باهام که اذیتش نکنی.
خدای من!قرار گذاشته بودن باهم.نقشه رو داریوش کشیده و شایان اجراش کرده.واقعا این آدم همونیه که تا چند روز پیش تمام زندگیم و دل خوشیم بود؟
شایان بیرون رفت و در اتاق رو بست.حالا من بودم و یه عملی که معلوم بود بدجور زده و کیفش کوکه.مثل بچه های مظلوم کنج اتاق چنبره زده بودم و زانوهامو تو بغلم گرفته بودم و سرم پایین بود.داریوش دستم رو محکم کشید و بلندم کرد.مانتوم رو درآورد و بعد به بولیزه تنگم نگاه کرد.هیکلم رو برانداز کرد.دست به سمت سینه هام برد.خودم رو عقب کشیدم و بلند داد زدم:دست به من نمیزنی.فهمیدی؟تاحالا کسی دست به من نزده که حالا بذارم توئه آشغاله پست…
-خفه شو جنده.مثل اینکه یادت رفته الان کجایی؟
محکم دست برد سمت بولیزم و خواست بولیزم رو در بیاره.دستش رو چنگ انداختم اما انگار وحشی تر می شد و بیشتر تشویقش میکردم.به هر زحمتی بولیزم رو درآورد و به یه سمت اتاق پرت کرد.دست برد سمت شلوارکش و با ذوق خاصی درش آورد.موهامو با دستش گرفت و طوری کشید به سمت خودش که جلوش به زانو دراومدم.آلتش رو جلوی دهنم گرفت.وای خدای من هیچ وقت فکرش رو نمیکردم اینطور یه رابطه رو تجربه کنم.صورتم رو برگردوندم.لبامو محکم بهم فشار دادم.انقدر همه چیز غیر منتظره اتفاق افتاد که حتی به ذهنم نرسید که جیغ بزنم و کمک بخوام.با سیلی داریوش اشک هام تند تر شد.نه بخاطر درد و سوزشی که احساس کردم.یاده سیلی های مادرم افتادم.حاضر بودم صدبار اون سیلی رو دوباره بچشم ولی اینجا نباشم.داریوش آلتش رو با فشار به دهنم فرو کرد و خودش رو جلو عقب می کرد.حالم داشت بهم میخورد.به نشانه ی اعتراض آلتش رو گاز گرفتم.مثل حیوونا نعره کشید و این بار محکم تر سیلی خوردم.به سمت تخت پرتم کرد.دست به دکمه ی شلوارم گرفت.مثل یه بره ی تو چنگ گرگ،دست و پا میزدم.هه!بره ی احمقه ساده.بالاخره باید یه روزی چوب این سادگیاتو میخوردی.شلوار از تنم دراومد.محکم به باسنم ضربه زد و به تلافیه دردی که کشیده بود،باسنم رو با اون ناخون های سیاه و بلندش چنگ انداخت.داد زدم:حیوون نکن.تو یه حیوونی.یه کثافت که باید هرچی زودتر بمیره.داداشتم از تو حیوون تره که منو قربانیه خودش کرد.شایان میشنوی؟فرشته ای که میگفتی،حالا مرد.فرشتت مرد.
شایان کجا بود؟چرا جواب نمی داد؟داریوش با همون خشونت،لباس زیرم رو در آورد و آلت خودش رو خیس کرد.انگار همون طور که شایان گفته بود،قرار بود دختر بودن من حفظ شه و یه سکس معقدی باشه.ولی حاضر نبودم زیر بار برم.شاید تو باورم،سکس با کسی که دوسش داشتم،چیز بدی نباشه اما با یه معتاد،با یه حیوون،اونم اولین سکست که تا آخره عمر فراموش نمیشه…محال بود اجازه بدم.درسته که خونه ته بن بست بود و اطرافش چند خونه ی در حال ساخت،ولی بالاخره کسی فریاد هام رو میشنید.با تمام وجودم جیغ زدم و کمک خواستم.این بار شایان از پشت در داد زد:
-شیدا تو رو خدا کولی بازی در نیار.اون ارضا که بشه ولت میکنه.
داریوش گفت:نه شایان این با این حرفا خفه نمیشه.
بلند شد و ملافه ی کوچیک و مخصوص بچه ای که روی تخت بود به دور دهنم پیچید و گره زد.انقدر اشک میریختم که طولی نکشید پارچه با اشکهام خیس شد.آلتش رو تنظیم کرد و بعد یه فشار…معلوم بود منی که با کسی سکس نداشتم،حالا حالاها حرکت این آلت تو وجودم به راحتی انجام نمیشد.من درد میکشیدم اما از طرفی خوشحال بودم.داریوش کلافه شده بود بس که سعی کرده بود.تو دلم داشتم بهش میخندیدم که یه دفه منو به حالت سگی روی تخت انداخت و…
درد و درد و درد!انگار با پتک به سرم کوبیده بودن.سرم گیج رفت.انقدر درد برای سکس معقدی؟انقدر درد داشتم که نتونستم بفهمم این درد از کجاست.خیلی طول نکشید.شاید چند ثانیه،خیسی عجیبی رو اطراف رونم احساس کردم.سرم رو دولا کردم.دست بردم به سمت جایی که حس کردم دردم از اونجاست.یه دست کشیدم و بعد دستم رو بالا آوردم.چشمام از تعجب داشت از حدقه در میومد.خون؟!خودم رو جلو کشیدم و برگشتم و دسته خونیم رو جلوی چشم داریوش گرفتم.داریوش هم مثل من تعجب کرده بود.
شایان از پشت در داد زد:داریوش چیکارش کردی؟چرا صداش نمیاد؟
با چشمای اشک آلودم به داریوش نگاه کردم و ازش با چشمام التماس کردم.ولی بی فایده بود.انگار قسمت سخت کارش رو انجام داده بود و حالا باید لدتش رو می برد.خیلی راحت دوباره شروع کرد.کمرم رو تو دستای ضمختش گرفت و به سمت آلتش کشید و دوباره وارد بدنم کرد.تند و تند آلتش رو جلو عقب میکرد.من که نایی نداشتم دستم رو به دیوار گرفتم.یه لحظه حس کردم دیوار دورم چرخید و افتادم زمین.بدن ضعیفم طاقت یه همچین دردی رو نداشت.بخصوص اینکه کم خونی حاد داشتم از بچگی.وقتی چشمامو باز کردم شایان رو بالای سرم دیدم که دستم رو با دستاش نوازش میکرد.درست مثل کسی که به عیادت مریضی اومده بود.به ملافه ی مچاله شده ای که قبلا تو دهنم بود نگاه کردم.به خودم نگاه کردم که لخت و عور روی تخت دراز کشیده بودم و شایان خیلی راحت و بی شرمانه بهم نگاه می کرد.به خودم گفتم لابد اینم میخواد یه بهره ای ببره.ولی نه.بلندم کرد.لباسامو پوشوند.کمکم کرد تا به سمت دستشویی برم.هر قدمی که بر میداشتم،سوزش عجیبی تو وجودم میپیچید.رفتتم دستشویی.حتی آب هم سوزشم رو چند برابر میکرد.وقتی بیرون اومدم داریوش رو دیدم که روی مبل نشسته بود و با حالت خماری گفت:این بار که بهم حال ندادی.یادت باشه من دوست ندارم با آدمای بی حال سکس داشته باشم.تخت رو هم که به گند کشیدی.حالا گورتو گم کن بعدا تلافیشو سرت در میارم.
دوست داشتم با چاقویی،تیغی،هر کوفتی،اصلا با همین دستای خودم خفش میکردم و میکشتمش.پست بودن از وجودش میریخت.شایان چقدر مظلوم شده بود.انگار اون جای من درد کشیده.متنفرم بودم از این مظلوم نمایی هاش.دوست نداشتم دست بهم بزنه و کمکم کنه تا از خونه بیرون برم ولی تن بی جونم حتی قادر به حرکت نبود.آژانس گرفت و باهم به سمت خونه رفتیم.وقتی رسیدم دم در،شایان خواست همراهیم کنه ولی مانعش شدم.ازم خواهش کرد بذارم کمکم کنه.واقعا نیاز به کمک داشتم پس بیشتر از این ممانعت نکردم.یه ربع طول کشید تا با کمکش به طبقه ی چهارم رسیدم.کلید انداختم و در رو باز کردم.دستام رو به چهارچوب در گرفتم و گفتم:کجا؟خیلی پر رویی.نکنه میخوای بیای تو،تو هم مثل اون پست فطرت یه بلایی سرم بیاری؟
-شیدا خواهش میکنم ازت.باهات حرف دارم.میترسمم تنهات بذارم.رنگت پریده.بذار تا قبل از اینکه مامانت اینا برسن،پیشت باشم.
حوصله ی کل کل نداشتم.بی توجه بهش،به سمت تخت رفتم و خودمو روی تخت انداختم.اصلا نفهمیدم چی شد.انگار بیهوش شده بودم.وقتی بیدار شدم،نیم ساعت از زمان ورودم به خونه گذشته بود.ترسیدم که نکنه شایان طلا و پول از خونه برداشته باشه تو این فاصله و رفته باشه.اعتمادم ازش سلب شده بود.با عجله به سمت حال رفتم دیدم سرش پایینه و تو فکره.با دیدن من گفت:الهی بمیرم برات.آبمیوه داشتین تو یخچال.برات ریختم.بذار الان میارم برات.
دوست داشتم بهش بی توجه باشم.به سمت حمام رفتم.باید خودمو تا قبل از اومدن مامان بابا،تمیز و سره حال جلوه میدادم.لباسامو در آوردم و شیر آب رو باز کردم.دیگه برام فرقی نداشت.شایان که بدن منو دیده بود.دیگه دلیلی نداشت ازش خجالت بکشم.شایان با پر رویی تموم داخل حموم شد.بهش بی توجهی میکردم تا شاید از رو بره و ولم کنه.اونم لباساشو درآورد.من خودمو می شستم.طوری رفتار میکردم که انگار اصلا کنارم نیست.اومد زیر دوش.بهش نگاه کردم.دوستش داشتم با وجود تمام بدی ای که در حقم کرده بود.از عشق یا نفرت،نمیدونم برای چی،دست روش بلند کردم و با دستای نحیف و ظریفم تمام قدرت باقی مانده ام رو با یه سیلی رو صورتش خالی کردم ولی اون بدون هیچ مکثی محکم بغلم کرد و بدنم به بدنش چسبید.تو بغلش زیر آب گریه کردم.
-حق داری عزیزم.گریه کن.من خیلی بدم که تورو فدای خودم کردم.
جوابشو ندادم.روی سکوی حموم نشستم.جلوم نشست.پاهامو از هم باز کرد.یه لحظه فکر کردم اونم قصدی داره.ولی بعید به نظر میرسید…موشکافانه بررسیم کرد.از قرمزی بین پاهام مشخص بود که یه چیزی از وجودم کم شده بود.با دقت به بین پاهام نگاه کرد.بلند شد و با جدیت گفت:خودم میبرمت دکتر.پات وای میستم.ولی فقط یه چیز خیلی بد…
بدتر از اتفاقی که برام افتاده بود هم مگه وجود داشت؟بی تفاوت پرسیدم:چی؟
-داریوش وقتی که بی حال شده بودی ازت فیلم گرفته…از جفتمون سوء استفاده میکنه.البته امیدوارم انقدر پست نشه.
وای!حرفمو پس میگیرم.بدتر از تجاوز،کولی ای بود که باید به یه حیوون برای حفظ آبروت بدی.دیگه برای چی باید زنده موند؟یاده یه جمله ای افتادم:
نجابته یه دختر به وجوده بکارتشه!
و البته این کثیف ترین دیدگاه جامعه ای بود که توش زندگی میکردم.
به کی باید پناه می بردم.پدر و مادری که دنبال لجبازی با هم هستن؟دوستایی که هر لحظه ممکنه باهات بد شن و اسرارت رو فاش کنن؟عشقی که از احساساتم سوء استفاده کرد؟خدایی که میون همه ی مشکلاتم گمش کردم؟شایدم اون منو گم کرده…
بهونه ای برای زندگی نبود.چشمم به تیغ کناره صابون افتاد.یه بار برای همیشه باید مرد و فراموش شد…
ادامه…
نوشته: شیدا