داستان های سکسی

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی

فیلم های سکسی خارجی

فرجام یه پسر غمگین

خب سلام داستان کسشرم واقعیه کیرمم نی کسی باور نکنه بگمم ها توش سکس مکسم نی زیاد فقط یه کوشولو لبو این حرفاس خب اون داداشامونم ابجی هایی که با دهه هفتادیا مشکل دارن نخونن چون من هیفده سالمه اینم اتمام حجتم
خب سلام من امیر ارسلانم یه پسر هیفده والا تاحالا داستانم ننوشتم کلا بنظرم کیری میشه شما ب بزرگ واریتون ببخشید طبق داستاناییه که خوندم اول یکم از خودم بگم
من یه پسر ١٧ ساله با قد ١٧۴ و وزن ٧٠ هیکلم گندس خودمم قبول دارم ولی خب چاق ضایع نیستم ادم هیکلیی هستم خوشبختانه یه چن سالی هست که کشتی گیرمو هیکلم نسبت ب وزنم همچی خوب نباشه زشتو بی ریخت نی یه مقدارک زیادی هم چار شونه اینم بگم من بچه مشهدم (سلامتی همه مشهدیا اینم حس ناسیونالیست گرایی-_- ) قیفمم بر مبنایه گفتم دوستان تنایان یه قیف متوسط نه زشت ن خوشگل رنگ پوستمم گندمی عادی مث اکثر مردم خراسان
خب من کلا ادم دپرسی ام تا یه زمانایی از همچی متنفر بودم اونجا یع افسردگی کیری تنهایی داشتم اینارو که ولش من همیشه یه ادم تنها بودم نه منظورم از تنهایی منزوی بودن نی من دورم شلوغ بود نسبتن رفیق مفیق زیاد داشتم جی اف
هم خیلی کم زمانی میشد که سینگل باشم ولی خب واقعا به هیچکدومشون حس خاصی نداشتم و فقط از سر بیکاری بودم باهاشون همیشه یه حس داشتم که خودمو مخصوصا تو مهمونیا از بقیه جدا میکردم که یکی از اخلاقایه کیریمه من تا زمان ورود ب سال اول دبیرستان رفیقی نداشتم که دیگه از حد برادرمم بهت نزدیک تر باشه از نظر رابطه حسی تا اینکه سال اول با پسری بنام سامان(اسم واقیعیش ی چیز دیگس) اشنا شدم از قضا ایشونم مث من بود اخلاقیاتش اسن کپ هم جفتمون به شدددتتت سیگاری جفتمون دیوانه اهنگایه شاهین نجفی جفتمون ادماییی تنها کلا خیلی از هم خوشمون اومده بود و با هم رفیق شده بودیم
زندگیمونم میگذشت ودیگه از جیکو پوک همم با خبر بودیم همیشه باهم بیرون ول میکشدیمو دردو دل هامون باهم بود من از اونجایی که به شدتتتتتت یعنی ب شدت که لایق یه پسر هم نیست انسان احساساتی ای هستم یجواایی شبیه ب دخترا تو بعضی از نظریه های اخلاقی خلاصه تابستون بود که من با دختر خانومی ب نام زهرا که میشد بچه دختر عمویه بابام :) که از بچگی وقتی همو هر سال به سال میدیدیم هم بازی بودیم یجورایی خاستم اشناییت جدی را بندازم خب چرا دوروغ باشه جدیدنا جدا از کیری بودن اخلاقیاتم حشریتم مس سگگگگه بالا میزد بالا و به این علت که سین های اونم اصن عجیببببببب نسبت ب سنش بزرگ بود رفتم سمت رابطه باهاش ولی خب یه ته حس ریز علاقه ای هم بهش داشتم خلاصه با این سامان خان نشستیم ب برنامه چییدن که چجوری من مخ زهرا رو بزنم خلاصه هرجور شد من شماره زهرا رو از دختر عمم گرفتمو زنگیدم بهشو بعد اینکه گفتم کیم یکم احوال پرسی بش گفتم هیچی نگه و فقط گوش کنه منم بهش گفتم که بهش علاقه دارم اونم شدید که البته اینجا داره بگم کییر تو ذاتم که دوروغ گفتمو خودمو در ایندش نابود کردم خلاصه ایشونم قبول کردچ ما یه رابطه ای پر از عشقو علاقه رو شرو کردیم تا اینکه من جدی جدی تا بخودم اومدم دیدم نعععع جدیی دوسش دارم در حدی که یبار از سر شوخی های خرکیش گفت میخاد ولم کنه منم هم از پشت تلفن اشکم در اومده پاشدم که برم در خونشون که برم باه مامانش بگم که دخترو دوس دارم توروخدا بهش بگو ولم نکنه یعنی تا این حدددددددد سرم داغ عشق شده بود اونم دید که دارم جدی جدی را میوفتم سمت خونشون گفت شوخی کردو فلان جالب بود واقعا روزایه قشنگی از زنگدیمو داشتم سپری میکردم با زهرا خانومم و تا اینکه ی روز زنگید گفت ارسلان عشق من ظهر میرم حرم کتاب خونه حرم درس بخونم (تا الانم اگر کسانی خوندن متشکرمو عذر میخام که هیچ صحنه سکسی نداره این مستند داستان من )
خب بقیش:
زهرا خانوم من رفته بود کتاب خونه حرمو به منم گفت که ظهرمیره اونجا وقتی که میاد بیرون من برم دنبالش که بعدش بریم بیرن یکم دور دور اخه واقعا فرصت برایه دور دور بخاطر وضع فرهنگی بودن و مزهبی بوددن خانوادش سخت بود هر بار که میخاستیم بیریم بیرون کلی باید به مامان باباش دوروغ سرهم میکرد خلاصه منم یه تیپی زدمو رفتم دنبال زهرا از اونجا با تاکسی بیچیدیمو رفتیم پارک ملت سوار وسایل بازیش شدن کلی خوش گزشتو خاستیم برگردیم که یکم مس این زوجایه عاشق دست تو دست هم پیاده روی کردن که بعدش سوار تاکسیش کنم بره خونشون یکم پیاده رفتینو رسددیم ب یه پارک گفت امیر من خسته شدم بیا یکم بشینیم نشستیمو خلاصه منم طبق عادت ی سیگار گزاشتم گوشه لبمو ب کشیدن که دیدم داره چپ چپ نیگام میکنه کلا از سیگار کشیدنم همیشه بدش میومد و میخاست ترکمم بده و تا حدی داشت موفق میشد با غر غر زدناشو نغ زدناشو قهر کردناش برا سیگار و مقدار مصرف سیگار به یک سوم کاهش داده بود لامصب خلاصه دیدم داره چپ نیگام میکنعو فهمیدم سیگتر بزارم کنار الان براحفض امنیت جانیم بهتره :) سیگار مگنامو خاموش کردمو گرفتمش تو قبلم گفتم هو دیوونه چته حالا یه نخ سیگار بودا ایجوری نیگام کردی اونم یکم زد در قهر بازیو این حرفا که یه بنده خدایی با یه عالمه ریشو پشم اومد گفت پسرجان بیا اینجا منم که شک کردم ب قیفش رفتم گفتم جانم حاجی گفت خانوم چ نسبتی با شما دارن هیچی دیگه خایه هام چسبید زیر گلوم گفتم ای کیررر تو شانسم …
خلاصه گفتم که نامزدمهه خخخ اخه یکی نبود بگه بهم ما با این قیفامونو چ به نامزد خلاصه این قضیش خیلی طولانیه ولی تهش اینقد من خایه مالی یارو کردم که زنگ نزد ب بابا ننه هامونو فقط یه تعهد گرفتو یکم خابود زیر گوش منو بعد یه یه سلامتی ولمون کردنوحال جفتمون گرفته شده بوده سوار تاکسی کردموشو فرستادمش خونشون دیگه کم کم نمیدونم چرا داشت رابطمون سرد تر میشد دیگه اون شورو خندهو حال قدیم نبود توش بخاطر قضیه این یارو منکراتیه هم نبود ولی نمیدونم چرا زهرا اینقد داره سرد مییشه تا گفتم زهرا اینجوری نمیشه باید ببینمت کلی بهونه اوردو گفت نعو فلان میترسم دوباره بگیرنمونو این کسشرا ولی هرجور کشیدمش از خونشون بیرونو یجا قرار گزاشتیم اومدو یکم احوال پرسی کردیم بش گفتم زهرا چرا اینقد داری سرد میشی باهام اونم گففت نعو سرد چیه و فقط درسام سنگین شده و این کیر شرا که باورمم نشد من
اون روزم گذشتو رسید ب روزی که ننه بزرگ من یه مهممونی خیلی بزرگ گرفت کل فکو فامیل ریزو درشتو دعوت کرد زهرا ایناهم دعوت بودن تو هال خیلی بزرگ خونه ننه بزرگم نشسته بودیم اون اونور من اینور داشتیم باهم اس بازی میکردم که خوشببختانه یه چن روزی میشد که از سردی اومده بود بیرون باهام ::) خونه منه بزرگ من نزدیک کوه سنگیه احتمالا خیلیاتون بشناسین کوه سنگی مشهدو گفت امیر تو بیا برو تو کوسنگی منم با سیمین (یکی از دختر عمه هام که با این نزدیک بود ) میام اونجا که همو ببینیم منم رفتم خلاصه اونا هم اومد یکم راه رفتیمو کسشر گفتم از کوه زدیم بالا و دیدم یه چشمک زد زهرا ب سیمین گفت سیمین بیا برو سه تا بستنی بخر بیار برامون بالا که باهم بخوریم سیمینم فهمید نخود سیاه باید بره بیاره بنده خدا سیمین رفت پایینو هوا داشت کم کم تاریک میشد عصر بود منو زهرا هم رفتیم یه قسمت کوه که هیچکی نبود من واقعا مخم ریده بود فقط به حرف زهرا گوش میکردم نمیدونستم میخاد چیکار کنیم واقعا خب ادم با تجربه ای تو کار سکسو این حرفا نیستم خلاصه زهرا منو برد یه قسمت کوه که هیچکی نبود گفت امیر جونم یه هدیه واسم دارم منم که نمیدونم چرا اینقد استرس داشتم گفتم چیه گفت چشاشتو ببند منم بستمو یهو لبشو گزاشت رو لبم وای الانم که یاد ش میوفتم خندم میگیره یجوری هول شدم که نگو ولی خوشبختانه منم ب طور غریزی هم راهی کردم خلاصه منم یکم لبشو مکیدم دیدم وایییی عجب حس خوبیههه این شد اولین لب زندگی من یکم دیگه هم لب همو ب شکل ناشیانه خوردیمو اون روز گذشت
راستی من خصوصیات زهرا رو نگفتم : زهرا یه دختریه که از من یسال بزرگ تره یعنی هیجده سالشه قدش کوتاه تر از منه والا مث بقیه سانت نگرفتم قد دوس دختراشونو یکمی هم کوپوله با ممه های بزرگگگگ :)
خلاصه رابطه ما داشت روز ب روز بهتر میشد که ماه پیش بود که اصن ب شکل کاملااااا کیریی گفت امیر دیگه نباید با هم باشیم هرکارم کردم که بگه فقط میگف من اگه با تو باشم همش فکر و ذهنم پیش تویه از درسام عقب میوفتم امسالم نهایی دارم امیر نباید امتحانامو برینم واقعا واسم هضمش سخت بود رفتنش جلوشو نمیتوستم بگیرم ولی کلی ازش خاهش کردم که نره هرکار کردم که نره ولی رفت .
زهرا رفتو من دوباره تنها شدم با خودم گففتم ولش باو اینم مس بقیه ولی دیدم نه دوسش دارمو داشتم هرکار کردم نشد فراموشش کنم برعکس هر روز دییوانه دوباره دیدنش میشدم دیگه داغون شده بودم امتحانایه ترم اولو که شدید ریدم ننه بابام فهمیمد سیگار میکشم از بوده گند لباسم زندگی ب کلی ریده شد فقط واسه رفت اون الانم من این شدم یه ادم سردو تنها سیگاری بدبخت که دیگه تنها نفریح شده جق خاک تو سرم که له شدم ولی این جق از سرم نرفت این حرفام نه جالب بودن نه سکسی نه اموزنده فقط خاطرات بدترینو بهترین روزایه زنگدیم بودن کلا دم اوناییی گرم که خوندن دم بقیه هم گرم اگه یکم خوندم
و دیدن کسشره خب حقم داشتن اصن زیبا و جزاب نیس این داستان ولی بازم دمتون گرم
از اونایی که هم که فک میکنن اینا کسخل بازیاعه یه پسر بچه کم سنو سال جو گیره اممم چیز خاصی نداریم فقط کیرم دهنشون خخخ
قربون همتون موفق باشین مس منم تو سن کم عاشق کسی نشین که اگه بره بد ضربه میخورین

بدرود…
نوشته: Grobez.Grydy

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها