دوست برادرم بود از بچگی یادمه که توی خونه ما رفت و آمد داشت پدر و مادرم و همه خانواده خیلی قبولش داشتن تقریبا در تمام تصمیم گیریهای خانواده ما شرکت داشت چند سالی بود که پدرم کهولت سن پیدا کرده بود و او بهش سر میزد منم که دختر خونه بودم موفق به دیدارش توی خونمون میشدم پدرم به رحمت خدا رفت از موقع فوتش توی تمام مجالس با قدرت شرکت کرد و همه کارها رو به دوش کشید بسیار مرد دانا و کاردونی بود خیلی بیقراری میکردم بعد از چهلم پدرم با خواهرش اومده بود دیدن مادرم و مادرم بهش گفت خیلی بیقراری میکنم من توی آشپزخونه داشتم چای دم میکردم اومد پیشم و نصیحتم کرد صدا و نصیحتهاش خیلی آرومم کرد وقتی اومدیم اتاق ۵۰ درصد بهتر شده بودم بهش گفتم ولم نکن و شمارم رو بهش دادم از فردا توی واتساپ برام مطالب گذاشت و با هم در ارتباط بودیم خیلی آرومم میکرد چند باری به خونمون اومد و بهمون سر زدن، به من خیلی آرامش میداد احساس کردم بهش وابسته شدم خیلی مهربون و آقا بود زن و بچه داشت و سرش به کار و زندگیش گرم بود ولی من بهش معتاد شده بودم اگر روزی مطلب یا گپ و گفت نمیکردیم کلافه بودم به این نتیجه رسیدم که برای داشتنش باید از خودم مایه بزارم چند باری که بهشت زهرا با هم رفتیم کلاً پدرم رو فراموش کرده بودم و با او به شوخی و خنده گذروندم چند باری هم بستنی یا کافی شاپ مهمونم کرده بود چند تا لباس قشنگ هم برای از سیاه در اومدنم خریده بود سلیقش فوق العاده بود توی آرزوهام همیشه دنبال همچین مردی بودم تفاوت سنی ۲۰ ساله با هم داشتیم ولی عاشقش شده بودم نمیدونم چطور دوست داشتم بیشتر ببینمش ولی اون کار داشت و از توی حرفها فهمیدم که زنش مثل زن برادرم یه زن پر توقع و باهاش رفیق نیست سعی کردم جور دیگه بهش نزدیک بشم بهش چند باری وقتی مادرم نبود دعوتش کردم خونمون سعی کردم متفاوت باشم خوشگلتر از همیشه میفهمیدم اونم منو دوست داره بهش گفتم که دوستت دارم میفهمم زن داری ولی منم بهت نیاز روانی دارم و چندلحظه کنارش نشستم دستش رو گرفتم گرمی دستش و بوی بدنش که بهش نزدیک بودم دیوونم کرده بود تو چشام نگاه کرد و گفت: دقیقاً چی میخوای گفتم خودت رو وقتی پیشم هستی دیگه به چیزی فکر نمیکنم ، گفت خودت میدونی که من زن دارم گفتم میدونم همین قدر که پیش من باشی برای من کافیه و گریه کردم سرم رو گذاشتم روی شونههاش لذت خاصی داشت و بعد بغلش کردم او هم خیلی سرد منو بغل کرد بهش گفتم مهربونتر باش و محکمتر بغلم کرد سرمو بالا بردم تو چشاش نگاه کردم و لبشو بوسیدم میخواستم با بوسه مال خود کنمش اون هم بینصیب نگذاشت چند تا لب آبدار ازم گرفت گفت باید برم دستش رو گرفتم و قول دو روز بعد رو ازش گرفتم که بتونم چهار میخش کنم دو روز بعد که مادرم رفته بود خونه داداش بهش زنگ زدم و گفتم ناهار منتظرتم ساعت ۱۱ اومد یه دسته گل قشنگم خریده بود خیلی زیبا بود چای آوردم از پیشش نشستم باز هم سعی کردم خودم رو بهش بچسبونم توی ذهن خودم این بود که کمی لب بازی و لمس بدن میتونه اونو راضی کنه برای همین رفتم تو بغلش و لب بازی شروع شد کمی بعد دستش رو برد روی سینههام شل شدم تا حالا دست هیچ کسی به بدنم نخورده بود باهاش همکاری کردم سعی کردم لباسهاشون کم کنه یواش یواش طعم لباش و گرمی بدنش منو سست کرد به خودم اومدم دیدم روی تختم لباسم رو درآورده پیراهن خودشم درآورد بدن قشنگی داشت اومد کنارم خوابید با دستاش بدن منو برای خودش کرده بود خیلی لذت بخش بود تمام بدنم رو میمالید و من تو آسمونا بودم دیگه به چیزی فکر نمیکردم میخواست بیشتر مال اون باشم دستشو گرفتم و کردم توی شورتم اون کارش رو بلد بود یکی از سینههام تو دهنش بود و دستش تو شورت از حال رفتم تا حالا همچین حسی نداشتم خودم شورتم رو درآوردم لخت روی تخت خواب دراز بودم و اون کنارم ،حس شهوت کورم کرده بود بهش گفتم ادامه بده ،گفت میدونی داری چیکار میکنی گفتم تو کارتو بکن شلوارشو درآورد و روم خوابید سنگینی بدنش رو دوست داشتم لای پام آلتش رو احساس میکردم داغ بود همینطور که روم بود و عشق بازی میکرد پیش خودم میگفتم فتحش کردم اما آتیش شهوت تازه روشن شد دوست داشتم دستش رو توی سوراخام بکنه همینطور که روم بود در گوشش گفتم دوستت دارم میخوام که مال تو باشم منو بکن نگاهی بهم کرد و گفت پشیمون نشی، گفتم مطمئن باش گفت شاید بعداً بخوای شوهر کنی پس فعلاً از عقب میکنم، گفتم فقط بکن توی ذهنم انقدر حساب نکرده بودم ولی شهوتم زده بود بالا نمیفهمیدم، گفت کمی درد داره، گفتم عیبی نیست از لبه میز توالت کرم رو بردار برداشت به آالتش و سوراخ کون من مالید گفت دولاشو روی همون تخت حالت سجده رفتم آلتش رو میمالید لای کونم و با انگشت کرم رو میکرد توی کونم، لذت داشت کمی بعد سر آلت رو توی سوراخم فشار داد درد داشت هم داغ بود هم کلفت بازی بازی ،کرد توش من روتختی رو چنگ میزدم و سعی میکردم ناله نکنم ب این فکر میکردم بعد از دادن مال من میشه پس تحمل کردم بالاخره اون آلت گندش رو کرد تو و شروع کرد به جلو عقب کردن خیلی بزرگ بود دمرم کرده بود روی تخت یه بالش زیر شکمم گذاشته بود خودش رو انداخته بود روم و میکرد عرق جفتمون در اومده بود من هم آب دماغم هم دهنم هم کسم در اومده بود چند دقیقهای کرد و آب داغش کیرش رو ریخت توی کونم، خندهای سرد داد و گفت چقدر تو باحالی دختر همیشه آرزوی کردن یه دختر رو تو سایز تو و سفیدیت تو فانتزیهام داشتم. منم بغلش کردم و بهش گفتم منم هم سالها وقتی میدیدمت حسرت میخوردم که چرا مال من نیستی گفت از الان مال توام هر وقت خواستی زنگ بزن سه سوته اومدم مخصوصاً که لخت باشی جیگر، دیگه کارمون شده بود همین ساعت بیکاری باهم رستوران و همیشه یه جای خالی برای کردن من مهیا میکرد منم خوشحال بودم بعد از پدرم تونسته بودم به یه مرد اتکا کنم
نوشته: فریبا