داستان های سکسی

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی

فیلم های سکسی خارجی

عشق من به پسر ناز همسایه(۲)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…

…منصور هم که ما رو دید خواست بیوفته دنبالمون که ماشینش پنچر بودو نمیتونست خلاصه من از پوریا بخاطر تمام کارهایی که مجبور بود انجام بده عذرخواهی کردم و گفتم اینقدر عصبانی شده بودنم که میخواستم از همون بالا یه سنگ پرتاب کنم تو سر منصور اماخودم رو کنترل کردم …پوریا هم بخاطر فکری که من به ذهنم زده بود و باعث رهایی پوریا از اون فیلم شده بود تشکر فراوان کرد …
وقتی عصر شد من با دو چرخه رفتم دم در خونشون و یه شال گردن پیچونده بودم دور صورتم تا منو نشناسه …یه بسته که توش یه دونه سی دی بود و یه نامه دستم بود و میخواستم بدم بهش در زدمو پسر 8 ساله اش اومد دم در گفتم بابات هست گفت آره چکارش داری گفتم اوندم باهاش تسویه کنم بگو بیاد دم در …پسره بدو بدو رفت پیش پدرش و منصور خان هم اومد دم در بسته رو بهش دادمو یه جمله بهش گفتم و فرار کردم …گفتم خاک تو سرت کنم که مردی نشی خوبه با پسر خودت یکی این کار رو بکنه …سریع تا اونجا که توان داشتم از اون محل دور شدم …توی نامه بهش نوشته بودم توصیه میکنم این فیلم رو تنها ببینی که آبروت ن
ره …اگه میخوای آبروت نره و کسی از این کار کثیفت خبردار نشه نه تنها خونه پوریا و محله شون بلکه باید تمام اون بچه هایی رو که میبری مدرسه و میاری فراموش کنی والا نتنها آبروت رو تو خانواده بلکه تو محل هم میبرم …خود دانی …وقتی رسیدم خونه دیدم پوریا منتظر من دم در وایساده و با دیدنم گل از گلش شکافت …بعد اون جریان دیگه هیچ وقت ما منصور رو ندیدیم و از شرش خلاص شدیم البته با این فیلمی که ازش داشتیم میتونستیم ازش باج بگیریم ولی چون اوضاع درست و درمونی نداشت دست از سرش برداشتیم …پوریا هم از این بابت خیلی خوشحال بود ولی نمیتونست راجع به این قضیه به مادرش چیزی بگ
ه و هر صبح من میبردمش مدرسه و ظهرها که یک ساعت مدرسه اونا ازما زودتر تعطیل میشد دم در مدرسه اش منتظر من میموند و من با علاقه و شوق بسیار زیاد میرفتم دنبالش و از مدرسه میاوردمش دوستاش فکر میکردن که من برادرشم البته خودش بهشون گفته بود …تا اینکه یه روز دوباره یه بسته دیگه پوریا بهم داد که مبلغش از اون قبلی بیشتر بود و با پول قبلی روی هم 400 هزار تومان میشد( که نشون میداد وضع مالی مادرش خیلی عالیه که بم من همچی مبلغی رو میداد) …خیلی خوشحال شدم بابت پول برای اینکه میتونستم یه کادو بسیار خوب برای تولد بهترین دوستم که تولدشم نزدیک بود بخرم …پوریا 20 بهمن ماه متولد شده بود ومن میتونستم با این پول یه دوچرخه خوب براش بخرم تا باهاش بره مدرسه و بیاد شاید هر کی بود دلش نمیومد همچین کاری بکنه اما من عاشق بودم اونم عاشق یه پسر هرچند که این جز جنون چیز دیگه ای نبود اما من نمیتونستم ازش دست بکشم ودیوانه وار بهش عشق میورزیدم …چند روز مونده بود به تولدش و انگار خودش اطلاع نداشت چون کسی نبود که به تولدش اهمیت بده ولی نمیدونست که من منتظر تولدشم یه روز مونده بود به تولدش که من به بهانه اینکه سرم درد میکنه نرفتم پیشش و رفتم تو فروشگاه دوچرخه و با پولی که داشتم یه دوچرخه26 دنده ای بسیار زیبا بهش خریدم و یواشکی ته پارکینگ بردم ویه شال کشیدم روش تا کسی اون رو نبینه …روز بعد بعد از مدرسه با سرعت با یه جعبه که توش کیک تولد بود و از همون پول کلاسا براش خریده بودم رفتم در خونشون ودر زدم پوریا مث همیشه شاد و شنگول اومد دم در و با دیدن من شوکه شد گفت این چیه گفتم بزار بیام تو تا بهت بگم گفت باشه گفتم من میرم تو اتاقت و تو نیا بعد هروقت گفت بیا پوریا هم که سرشار از ابهام بود قبول کرد رفتم تو اتاق و در رو بستم کیک رو از تو جعبه در آوردم و یه شمع کوچولو از تو جیبم در آوردم و با کبریتی که تو جیب دیگم گذاشته بودمش شمع رو روشن کردم بعد رفتم سمت در و در رو یه کم باز کردم وگفتم پوریا جان چشمات ر
و ببند بیا تو هر وقت گفتم بازش کن …اونم چشماش رو بست و منم دستش رو گرفتم به سمت کیک راهنمایشش کردم و گفتم چشماتو باز کن تا چشماش رو باز کرد کف و هورا کشیدمو تولدش رو تبریک گفتم از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید اینقدر ذوق زده شده بود که اشک شوق توی چشماش حلقه زد بلافاصله منو تو آغوش گرفت و محکم فشردو با بوسه فراوان از گونه هام ازم تشکر کرد …گفتم خیل خوب خودت رو لوس نکن حالا بروشمع رو فوت کن شمع رو فوت کرد و من 14 سالگیش رو بهش تبریک گفتم …اونم ازم تشکر کرد …گفتم هنوز هدیه ات مونده گفت چی هدیه …گفتم آره هدیه گفت وااای سینا نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم اینقدر ذوق زده شدم که توان حرف زدن ندارم …گفتم عیب نداره بیا بریم تا هدیه ات رو بهت نشون بدم دست سفید و نرمش رو تو دستم فشردم و اونو به سمت آسانسور کشوندم …با تعجب گفت مگه هدیه ات کجاست گفتم …هییییس هیچی نگو فقط بیا اونم با لبخند گفت چشمو فقط دنبالم میومد بردمش تو پارکینگ و تا ته پارکینگ دستش رو گرفتم و میکشوندم …رسیدیم ته پارکینگ و بهش گفتم بیا اینم هدیه تو هرچند که ناقابله ولی از من بخاطر رفاقتمون بپذیر …پوریا که شگفت زده شده بود به سمت هدیه اش رفت و شال روی اون رو کنار زد وقتی چشمش به دوچرخه افتاد از شدت خوشحالی و ذوق اینبار گریه اش گرفت و زد زیر گریه و منم گرفتمش تو آغوشم و گفتم دیگه قرار نشد گریه کنی اونم اشکش رو با آستینش پاک کردو اینقدر ازم تشکر کرد که داشتم دیوونه میشدم …گفت سینا جان یه چیز بگم راستش رو میگی گفتم آره عشق من گفت پول اینو از کجا آوردی …گفتم دزدیدم.گفت تو رو خدا بگو …با اصرار زیاد بهش گفتم که این دوچرخه رو با پول کلاسام که مامانت بهم داده بود خریدم…زبونش بند اومده بود و نمی تونست چیزی بگه …فقط یه جمله گفت …خییییلی دیووونه ای پسر …منم گفتم آره تو دیوونم کردی …گفت الهی فدات شم سینا تو بهترین وعزیزترین کسی هستی که تو عمرم دیدم هرگز فکر نمیکردم کسی منو اینقد دوست داشته باشه که بخاطرم هر کاری بکنه باور کن تولدم رو فراموش کرده بودم …عاشقتم سینا خیییلی …پرید تو بغلم و شروع کرد دوباره لبامو بوسیدن که یه دفعه یه صدای کلفت و پر از هیبت منو پوریا رو به خودمون آورد نگاه کردیم دیدیم اکبر آقاست و داره میگه :چه غلطی دارین اونجا میکنین …منو پوریا یه نگاهی بهم انداختیم و به هم یه لبخند زیدمو دست انداختیم لای گردن هم و رفتیم سمت اکبر آقا و سلام دادیم …اکبر آقا هم گفت سلام و کوفت چه کار میکردید من گفتم هیچی داشتیم باهم دوچرخه پوریا رو که تازه خریده نگاش میکردیم …چی دوچرخه …مامانش خبر داره …پوریا خواست حرف بزنه که گفتم …آره امروز تولدش بوده براش خریده …اکبر آقاهم یه سری تکون داد و رفت .پوریا گفت چرا بهش دروغ گفتی …گفتم ولش کن این دیوونه رو با هم خندیدیم و رفتیم خونه پوریا …خانواده من دیگه به رفتن من به خونه پوریا عادت کرده بودن حتی من چندبار پوریا رو نهار دعوت کردم خونه خودمون و پوریا رو کامل با خانوادم آشنا کردم …و خانوادم چون دیدن پوریا یه پسر بسیار جذاب و مودب و دوست داشتنیه …دیگه بهم کاری نداشتن و میدونستن که من تمام وقتم رو با اون میگذرونم …اما من تا به حال اصلا مامان و بابای پوریا رو ندیدم …چون واقعا خجالت میکشیدم تا اینکه پوریا یه شب جمعه که باباشم بود فقط و فقط بخاطر من التماس مامانش کرده بود تا کل خانواده ما رو دعوت کنه …مادرشم این کار رو کرد و من و خانوادم با پدرو مادر پوریا آشنا شدم
بگذریم …عشق و علاقه من به پوریا حالا یک طرفه نبود بلکه پوریا هم بمن عشق مبورزیدو از کنار من بودن لذت میبرد …ای کاش ازدواج پسر با پسر میشود وامکان داشت تا من با پوریا ازدواج میکردیم …چون واقعا دیوانه وار بهش عشق میورزیدم …
تا اینکه مدرسه ها تموم شد و پوریا با بهترین نمره در ریاضی قبول شد و بخاطر این موفقیتش من به یه کافی شاپ بردو مهمونم کرد و از زحمات من قدر دانی کرد منم بهش گفتم من هیچ زحمتی نکشیدم همه و همش بخاطر علاقه ام به تو بوده اونم گفت فدای علاقه ات که منو دیونه خودش کرده کلی باهم گفتیم و خندیدم و رفتیم خونه مدارس تموم شده بود و دیگه من بهونه ای برای رفتن به خونه پوریا رو نداشتم …اما پدر و مادر من چون عادت داشتن هر وقت من میرفتم چیزی بهم نمیگفتن …وقت مدرسه ها فقط بعد از ظهر ها میرفتم اما تابستون که اومد منتظر ساعت8 بودم که مامانش بره سر کار و منم برم پیش پوریا …شاید
کسی که تا اینجای داستان رو خونده به خودش بگه این یارو داره بلف میزنه و مغز ما رو بازی گرفته مگه میشه یه پسر16 ساله ویه پسر14 ساله بهم علاقه مند شن …آره میشه میتونم هزاران قسم بخورم که من عاشقش بودم از ته دل واعماق وجودم دوستش داشتم و شب و روز به امید دیدار دوباره ی او سپری میکردم …
یه روز صبح بلند شدمو رفتم طبقه بالا و در زدم پوریا اومد در رو باز کردو یه خمیازه کشید و گفت بیا تو …گفتم وااا چرا خمیازه میکشی گفت خوابم میاد گفتم مگه دیشب نخوابیدی گفت ن داشتم برای تابستونمون نقشه میکشیدم …گفتم چی نقشه میکشیدی برا تابسنونممممون؟ گفت آره حالا بیا تا بهت بگم رفت تو اتاقش و روی تخت خوابش دراز کشید و بهم گفت بیا کنارم بخواب رفتم کنارش خوابیدم بهم نزدیک شودو دستاش رو انداخت لای گردنم ومنو تو بغل خودش کشوند کاراش خیلی لذت بخش بود منم یه دستم رو بردم زیر کمرش و دست دیگمو از بالای کمرش آوردم ودستام رو دور کمرش حلقه کردم و محکم تا اون زوری که داشتم فشردمش تو آغوش خودم …اونم یه آه بلند کشیدو ولو شد گفتم چی شد مردی گفت نه تمام خستگیم از تنم بدر شد گفتم خدا رو شکر یه دفعه یکی از پاهاش رو بلند کردو گذاشت روی باسن من واینقدر به من نزدیک شد که چسبیدن آلتش روی آلتم رو احساس کردم خیلی شهوت بر انگیز بود هر دفعه پوریا لباشو رو لبام میزاشت اینبار من لبم گذاشتم رو لبش و شروع کردم مکیدن اونم چشماش رو بست و لذت میبرد …تمام صورتش رو سرشار از بوسه کردم اینقدر بوسیدمش که خسته شدم …پوریا چشماش رو باز کرد و گفت خوب حال کردیا گفتم آره از بوسیدن صورت زیبای تو لذت میبرم واقعا همه چیزت زیبا و لذت بخشه …اونم خندیدو گفت پس من دراختیار تو ازم لذت ببر گفتم من بادیدن تو ولبخند روی لبت بیشترین لذت رو میبرم ونیازی به هیچ چیز دیگه ندارم و واقعا هم اینطور بود اصلا به فکر چیز دیگه ای نبودم اینکه پوریا کنارم باشه و من ببینمش تمام آرزوم بود …پوریا گفت قربون دلت وقربون لذت بردن بشم من گفتم خدا نکنه …گفت راستی برنامه تابستونمون رو یادم رفت بهت بگم گفتم بگو گفت من اصلا شنا بلد نیستم پس باید باهم بریم کلاس شنا گفتم نیاز نیست بریم کلاس شنا من خودم شنا یادت میدم مثل ریاضی خندید وگفت ماشالله همه چیم که بلدی …گفتم هر چی بلدمو میخوام در اختیارت بزارم تو مث برادر که نه بلکه از بر
ادر هم برام عزیزتری پس از بعد از ظهر امروز میریم استخر و من تمرینات وآموزشم رو شروع میکنم …اونم دوباره سرم گرفت تو بغلش و یه بوسه از فرق سرم گرفت و تشکر کرد .از تخت اومدیم پایین و یه کم بازیه کامپیوتری کردیم بعدشم با هم رفتیم خونه ما و ناهار خوردیم و تا ساعت 4 بعد از ظهر رفتیم اتاق من و اونجا هم کلی گپ زدیم و خندیدیم بعد پوریا گفت من میرم بالا وسایلای شنام رو بر میدارم و میام پایین تا بریم گفتم باشه پوریا اومد پایینو دوتایی سوار دوچرخه هامون شدیم و رفتیم به نزدیک ترین استخر به محلمون … بلط خریدیم و تا ساعت 4ونیم نشستیم بیرون تا سانس بعدی شروع بشه ساعت که
4 و نیم شد اونایی که رفته بودن تو اومدن بیرون و نوبت بیرونیا شد که برن داخل منو پوریا هم رفتیم داخل …رفتیم تو رختکن و لباسامون رو در آوردیم و مایو پوشیدیم و اومدیم بیرون …پوریا بهم خندیدو گفت عجب بالاخره اون بدن تو رو بدون لباس دیدیم …منم خندیدمو گفتم خیلی بدریختم نه …گفت نه برعکس به نظرم خیلیم جذابی گفتم ممنون از روحیه دادنت …کلی خندیدیمو رفتیم زیر دوش …پوریا یه شرت مایو تنگ و چسبان پوشیده بود که تمام باسنها و قالب کونش مشخص بود و هر کی میدیدش خیره خیره نگاش میکرد …چند دیقه ای زیر دوش وایسادیم تا قشنگ خیس بشیم بعد رفتیم توی استخر گفتم خیل خوب اولین قدم برای یادگیری شنا اینکه بتونی خودت رو روی آب رها کنی و بدنت رو شل کنی اونم خودش رو انداخت رو آبو رفت پایین کلی بهش خندیدم گفتم خودت رو قشنگ رها کن انگار که میخوای توی رختخواب بخوابی خلاصه کل اون روز رو به تمرین کردن به این قضیه پرداختیم …یه چند لحظه ای خواستیم استراحت کنیم که یه دفعه یه پسره هیکلی و بدقیافه که از چشماش شیطنت میبارید اومد کنار پوریا و انگشتش کرد منم عصبانی شدم و زدم تو گوشش خلاصه یه دعوای تیلی تو استخر شد و من یه چنتا مشتی نوش جونم شد از استخر زدیم بیرون و توی راه پوریا بهم گفت سینا من خیلی برات مشکل سازم مگه نه گفتم نه تو اصلا مشکل ساز نیستی بعضیا رو باید با کتک حالیشون کرد که غلط اضافی نکنن …گفتم پوریا یه چیز بگم ناراحت نمیشی گفت نه بگو گفتم اون شرت مایوت رو عوض کن ویه شرت گشاد بپوش آخه خیلی ضایست تو هم که خوشکل و خوشتیپی اون شرته رو هم که میپوشی همه چشا میوفتن دنبالت …گفت چکار کنم از شرت گشاد خوشم نمیاد بد گیرمه گفتم بخاطر من گفت باشه عزیز رفتیم یه لوازم ورزشی و یه شرت به انتخاب من بهش خریدیم به طوری که شرتی که خریدیم تا روی زانوهاش میومد و بسیار خوب بود تا کسی بهش متعرض نشه هرچند که بدن سفید و سینهای دخترونش همه رو جذب خودش میکرد اما این شرت خیلی روی هیکلش تاثیر مثبتی داشت تا کمتر جلب توجه کنه …بخاطر دعوایی که تو اون استخر شد منو پوریا تصمیم گرفتیم بریم یه استخر دیگه یه دو سه هفته ای بهش شنا یاد میدادم که تا حدودی یاد گرفته بود و تقریبا میتونست خودش رو روی آب نگه داره و دست و پابزنه اما حرف های نشده بود …
از تمام اینها بگذریم …منو پوریا دیگه اصلا از هم خجالت نمیکشیدیم و هرچه توی دلمون بود رو بهم میگفتیم و احساساتمون نسبت به همدیگه رو پیش هم برملا میکردیم وبیشتر به هم علاقه مند میشدیم …یه روز که باهم روی تختش نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم پوریا گفت سینا من یه چیز تو دلم مونده میترسم بهت بگم …گفت چی تو اون دل کوچیک و قشنگت مونده بگو؟ گفتم میترسم اگه بگم از دستم دلخور بشی و ترکم کنی گفتم اگه تو گوشم بزنی و فحشم بدی هرگز ترکت نمیکنم
گفت قول میدی گفتم آره قول میدم گفت خجالت میکشم بگم …گفتم پوریا جان اصلا از من خجالت نکش بگو و خودت رو خلاص کن گفت باشه …منتظر بودم پوریا حرفش رو بزنه نمیدونستم چی تو سرش میگذشت و چی میخواست بگه…بعد دقایقی سکوت گفت:سینا جان من خیلی دوست دارم که …که …گفتم که چی بگو؟…گفت:که آلتت رو لمس کنم و اونو ببوسمو با دهنم میک بزنم و خیلی دوست دارم که تو از پشت بهم بچسبی و آلتت رو …من که از تعجب مغزم هنگ کرده بود اصلا نمیتونستم چیزی بگم یعنی این پوریا بود که همچین حرفی رو میزد پوریایی که از این کار متنفر بود …پوریایی که هرگز خودش رو درگیر این مسائل نمیکرد …گفتم یعنی
تو…گفت آره یعنی من مایلم با آلتت بازی کنم و باهاش ور برم و بزارمش لای باسنام …گفتم آخه من دلم نمیخواد به بهترین فرد زندگییم خیانت کنم و …گفت این خیانت نیست این یه درخواست عاشقانه از یه دوسته که خییبلی دوستت داره گفتم اگه تو اینطور میخوای باشه ولی بدون من هرگز به این چیزا برای دوستی با تو فکر نکردم و خالصانه دوستت دارم گفت میدونم …اگه از تو بدی و نیت بدی میدیدم حتما کنارت میزاشتم ولی من دوست دارم زن تو باشم و تو با من عاشقانه تر رفتار کنی …منظورش از عاشقانه تر رو نمیفهمیدم یعنی چی …دیگه چکار میبایست بکنم که احساس کنه واقعا دوستش دارم …نکنه منظورش ای
نکه با هم رابطه جنسی داشته باشیم …یه لحظه به خودم اومدم و گفتم منظورت از عاشقانه تر چیه؟گفتم نکنه منظورت اینه که …پرید میون حرفم و گفت آره سینا جان منظورم همینه …خیلی دوستت دارم و میخوام بادر اختیار گذاشتن خودم به تو …ثابت کنم که عاشقتم و در ضمن تمایل هم به این کار خیلی زیاده نمیدونم چرا شاید بخاطر بدن زنونه ای که دارم اینطوریم ولی خیلی دلم میخواد تو به پشتم بچسبی وآلتت رو میون دوتا پام قرار بدی …شوکه شده بودم چیزی که ته دل خودمم مونده بود ولی نمیتونستم بگم حالا از زبون خود پوریا داشتم میشنیدم …یه پسر 14 ساله چطور ممکنه که همچین احساسی داشته باشه یع
نی ممکنه چنین چیزی…تو این فکرا بودم که دیدم پوریا اومد جلو دست من رو گرفت و گذاشت روی باسنش و دست من رو به باسناش فشار میداد یه سرو گردن از من کو چیکتر بود و هر وقت میومد تو آغوشم سرش رو میچسبوند روی سینه ام …همینطور که با اون دستش دست منو به کون نرمش که اولین بار بود احساسش میکردم میمالید و فشار میداد اون دستش رو به سمت آلت شق شده ام برد و از روی شلوار نوازش میداد …گفتم باشه پوریا جان اگه تو میخوای من در اختیارت و هرکار که بگی انجام میدم سرش رو بلند کردگفت خیییلی ممنونم که درکم میکنی و لباشو به لبم چسبوند و شروع کرد به خوردن لبام منم همزمان باهاش لبای ق
رمزو نرمش که لذت بخشترین خوردنی زندگیم بودن رو میخوردم و لذت میبردم پوریا دو زانو نشست روبه روم به طوری که سرش موازی کیرم شد …با دستاش دست به زیر پیراهنم بردو لبه های زیر شلواریم رو گرفت ویواش یواش شلوارم رو پایین کشید داشتم از لذت این کار میمردم …شلوارم رو تا زانو پایین کشید از جاش بلند شد و دکمه های پیراهنم رو باز کرد و پیراهنم رو از تنم در آورد شلوارمم تا پایین کشیدو خودم از پام درش آوردم حالا من بودم و یه شرت و یه زیر پوش …پوریا گفت سینا جان حالا نوبته توه فقط التماست میکنم هر کاری دلت خواست انجام بده …هر چیزی که شهوتت گفت بهش ن نگو چون میخواییم با هم حال کنیم …یه بوسه از لب زیباش گرفتم و گفتم چشم عشقم فقط بخاطر تو …فقط و فقط …پوریا ایستادو چشماش رو بست تا من هر کاری که شهوتم و لذتم میگه انجامم بدم اولین چیزی که شهوتم بهم گفت خوردن لباش بود لبامو به لباش چسبوندمو شروع کردم خوردن لبهاش تا اونجا که میشد ازش لب گرفتم و رفتم سراغ چونه اش شروع کردم چونه اش رو ماچ کردن و از چونه اش شروع کردم به خوردن و تا آخر گردنش رو میبوسیدم و میخوردم ولیس زدن رو ادامه دادم از خوردن ولیس زدن یه آب نبات چوبی لذت بخشتر بود از نفس نفسای پوریا مشخص بود که اونم داره لذت میبره چشماش هنوز بسته بود لبمو بردم دم گوشش و گفتم با اجازه عشق …شروع کردم دکمه های پیراهنش رو باز کردن و پیراهنش رو یواش یواش از تنش آوردم بیرون …دست بردم پایین کمرش و رکابیش رو هم از تنش در آوردم حالا این آبنبات خوشمزه بزرگتر و خوشمزه تر به نظر میومد …گفتم پوریا جان اگه خسته شدی بشین رو تخت گفت ن هنوز خسته نشدم …تو کارت رو بکن …منتظر بودم که شهوتم بهم بگه چکار کنم که یه دفعه چشمم خورد به سرسینه هاش که قرمزیشون توی اون بدن سفید برای آدم چشمک میزد رفتم سراغ سینه هاش و مث بچه ای که از مادرش شیر میخوره شروع کردم به میک زدن سینهاش واااای که چقدر لذیذ و خوش طعم بود آخر شهوت و لذت بود کیرم داشت شرتم رو پاره می کرد ولی من نمیخواستم به این زودیا دست از سینه های خوشمزه پوریا بردارم شروع کردم به خوردن سینه هاش و پوریا هم که توی اوج لذت بود چیزی نمیگبت و در آرامش کامل لذت میبرد …دستامو میکشیدم روی بدن نرم و سفید وسیقلش و نوازشش میکردم دوتا دستاش رو از کتف تا ناخن ماساژ دادم و کلی به جفتمون حال دادم …دیگه وقتش بود برای اولین بار آلت و کون سفید پوریا رو ببینم و از دیدنشون به وجد بیام دوزانو روی پاهام نشستم و شروع کردم به نوازش رونها وباسنش از روی شلوار داغی باسنش از روی شلوار هم احساس میشد دستم رو به لبه شلوارش بردم و اون و یواش یواش با ناز و عشوه کشیدم پایین آلت سرخ شده پوریا که از توی شرت قرمز هفتیش نمایان شده بود به چشم خورد…از اندازش مشخص بود که زیاد بزرگ نیس ولی به هر حال از شهوت سیخ شده بود شلوارش رو تا پایین پاش کشیدمو ازش خواستم که پاش رو بگیره بالا …اونم پاش رو گرفت بالا و منم شلوارش رو از پاش رر آوردم شروع کردم به نوازش باسنش وااااای که چه نرم بودن مث یه ژله هر چند از روی شرت بود ولی نرمی و لطافتش شهوت انسان رو صد برابر میکرد …خواستم که شرتش رو از پاش در بیارم گفت صبر کن حالا نوبت منه تو دیگه خسته شدی …گفتم عشقم مگه من از تو خسته هم میشم گفت ن نوبت منه گفتم باشه عشقم هر طور راحتی یه بوسه از آلتش از روی شرت کردم وبلند شدم هنوز دیدن کون سفید پوریا نصیبم نشده بود و همچنان منتظر رسیدن وقتش بودم …پوریا گفت یه چیز ازت میخوام ن نگو گفتم باشه گفت برو دستشویی و پاهات رو قشنگ بشور …گفتم مگه شک داری که من آدم تمیزیم گفتم ن شک ندارم فقط میخوام عرقی که پات کرده از بین بره گفتم چشم عشقم چشم نفسم رفتم و قشنگ خودم رو تو دستشویی شستم …از اینکه تازه موهای پام رو زده بودم خوشحال بودم چون اگه بلند بودن خییلی ضایع و بدر جور میشد …از دستشویی اومدم بیرون دیدم که پوریا دم دره یه لبخند جانانه و پر از شیطنتی بهم زد و گفت برو تو اتاق الان من میام .گفتم چشم رفتم تو اتاق یه 7 یا 8 دیقه ای طول کشید که پوریا اومد گفتم چقد طولش دادی گفت خودم رو واست تمیز کردم جیگرم …گفتم الهی فدات شم من همینطوریم عاشقتم تو تمیز شده خدایی هستی گفت کل وجودم فدای تو سینا جون گفتم خدا نکنه …اومد کنارم و از تخت بلندم کردو وایسوندتم بعد دو زانو نشست روبروم و اول بادستش کیر منو که بخاطرف فاصله زمانی یه کم شل شده بود از روی شرت شروع کرد به مالوندن تا اینکه دوباره سیخ سیخش کرد دست برد دو طرف لبه شرتم و اونو یواش یواش از پام کشید پایین…کیر 15 سانتی و شق شده ام مث بزی که از تو آغول فرار میکنه از تو شرتم پرید بیرون و رو بروی صورت پوریا وایسادو زل زد به چشای پوریا …پوریا هم لباش رو غنچه کرد و یه بوسه زیبا از کلاهک کیرم کردو سر زبونش رو با ملایمت میکرد تو سوراخ کیرم واای که چقد لذت بخش بود گفت سینا جان بشین رو تخت نشستم رو تختو آلتم از حالت افقی که روبروی صورت پوریا بود به صور عمودی در اومد و پوریا هم خودش رو بین دوتا پاهای من جا کردو دلش رو زد به دریا و شروع کرد به لیسیدن و میک زدن کیر شق شده من منم فقط و فقط لذت میبردم از شدت لذت مبخواستم فریاد بزنم اما خجالت میکشیدم تا اینکه اینقدر شهوت بهم فشار آورد که آه و اوهم بلند شد به طرف پوریا خم شدمو دستام رو به سمت سینه های پوریا بردم و شروع کردم مالیدن سینه های پوریا و اونم مشغول خوردن کیرم بود…محشری شده بود اینقدر زیبا و قشنگ کیرم رو میخورد که انگار موردعلاقه ترین آبنباتش رو جلوش قرار داده بودن …حالا دیگه فقط من مست نبودم پوریا هم مست مست بود حتی از منم مست تر …بلند شد و وایساد و گفت نوبت توه گفتم چشم شرتش رو از پاش کشیدم پاییین وااااای که چه آلت سفید و خوش رنگی داشت سر آلتش قرمزو بقیه آلتش سفید بود بیضه هاش هم قرمز خونی وااای که چقدر زیبا بود ناخوداگاه بر آن شدم که کیرش رو مث آبنبات بمکم چون کیر کوچکی داشت …دهنم رو باز کردم و تا آخر کردم تو دهنم و دهنم رو بستم و لبامو میکشیدم روش و جلو عقب میکردم آه و اوه پوریا در اومده بود همونطور که کیر کوچولو وخوشکل پوریا رو کرده بودم تو دهنم با دوتا دستام دوتا کپل کون پوریا رو گرفته بودم و لمس میکردم عجب نرم و لطیف بودن دستامو میکردم لای قاچ کونش و کپلاش رو به هم میمالوندم وااای که چقد مست کننده بود دیگه طاقتم طاق شد و میخواستم برم سراغ کونش کونی که خیلی وقت بود دلم میخواست ببینمش اما به روی خودم نمی آوردم چشمامو بستمو گفتم پوریا جان بچرخ پوریا هم چرخیدو باسنش رو آورد روبروی صورتم چشمام رو باز کردمو کوووون سفید و زیبا و قشنگش رو با چشمام دیدم …از اونچه تو ذهنم ازش تصور میکردم بزرگتر و زیبا تر و شهوت برانگیزتر بود یه دفعه ناخود آگاه گفتم وااااای پوریا چقد این کونت ناز و قشنگه وواااای دیووونه کنندست …وااای چه مست کننندست …این کونه یا …وااااای … پوریا خندیدو گفت قابلتو نداره …گفتم چرا داره این خیلی زیباست …بیش از اون چیزی که من تصور میکردم زیباست …پوریا که مست مست بود گفت حالا دیگه این کون مال من نیست مال توه … سهم توه هر کار دوست داری باهاش بکن …گفت باشه خودت خواستی سرم رو بردم جلو وصورتم رو گذاشتم روی چاک وسط کونش و هی صورتم رو بهش میمالیدم نرم و زیبا بود با لطافت و مست کننده وااای نمیتونم کونش رو براتون وصف کنم واقعا مست کننده بود …شروع کردم به ماچ کردن کپلاش و با دست اونا رو ماساژ میدادمو با زبون میلیسیدم خیییلی خوشمزه بود … .لذت و شهوت بهم فشار آورده بودن و من داشتم زیر فشار این دو میمردم واقعا اگه کسی جای من بود از فشار شهوت خودش رو میکشت …مث آدمایی که مست میشن و عقل از سرشون میپره شده بودم و نمدونستم دارم چکار میکنم …از پوریا خواهش کردم بیاد جای من و روی تخت قنبل کنه به طوری که از شکم به بالا روی تخت باشه و پاهاش پایین تخت …پوریا هم روی تخت به حالت دمر دراز کشید و پاهاش رو داد پایین تخت به طوری که کونش قنبل شدو تمام اجزاء کونش نمایان شد یه سوراخ قرمز کوچولو که به آدم چشمک میزد آدم و مجذوب خودش میکرد منتظر بودم که شهوتم چی میگه …که شهوتم منو به لیسیدن سوراخ قرمز و زیبای پوریا دعوت کرد منم دعوتش رو پذیرفتم ویه بالشت گذاشتم زیر پام و دوزانو روی باشت وایسادم و صورتم گذاشتم میون کپلهای سفید و ژله ای عشقم و شروع کردم بازبون سوراخ کونش رو لیسیدن و ماچ کردنش … نوک زبونم رو مث پوریا که میکرد تو سوراخ آلتم میکردم توی سوراخ کونش و مث کیر عقب و جلو میکردم پوریا کنترل خودش رو از دست داد و شروع کرد به آه و ناله کردن منم از ناله های پوریا بیشتر حشری میشدمو زبونم رو تا اونجایی که میشد تو سوراخ کون پوریا فرو میکردم که یه دفعه پوریا گفت سینا جون من تو دست شویی قشنگ هر چی تو ماتحتم بود خالی کردمو قشنگ بخاطر تو شستم …پس راحت باش با شنیدن این حرف پوریا انگیزم برای این کار چند برابر شد و بیشتر این کار رو انجام دادم …از لیسیدن کونش و سوراخ خوشکلش سیر نمیشدم ودلم میخواست تاصبح همینجور سوراخ کونش رو لیس بزنم چون از لذت بردن عشقم لذت میبردم از سوراخ تنگی که داشت معلوم بود هیچ وقت تجربه همچین کاری رو نداشته و اولین دفعه است که این کار رو انجام میده …از جام بلند شدمو گفتم پوریا جان بلند شو اونم بلندشد و گفت خسته شدی گفتم من از تو خسته نمیشه هزار بار گفت پس چی شد نفسم …گفتم من دلم میخواد این کیر رو تا دسته بکنم تو سوراخ کونت البته با رضایت و موافقت خودت …پوریا هم گفت :گفتم که این سوراخ مال خودته هر بلایی دوست داشتی سرش بیار گرفتمش تو آغوشمو کلی ازش لب گرفتم اونم ازمن لب گرفت و دوباره جفتمون مست مست شدیم …گفتم پس پوریا جان روی تخت دمر بخوابو قنبل کن …پوریا هم خوابید روی تخت وبه حالت سجده شد و سوراخ کونش رو قشنگ برام نمایان کردو دسترسی منو به اون بهتر کرد دو باره یه بوسه از سوراخ کونش کردمو گفتم پوریا جان وازلین ندارید عشقم …گفت چرا تو کشو هست برو بردار رفتم از تو کشو میز کامپیوترش وازلین برداشتم و اومدم نشستم رو تخت کنار کون سفید و نازش هیچ تجربه ای از گی و این حرفا نداشتم واین اولین باری بود که میخواستم تجربش کنم فلذا بلد نبودم چکار کنم …نتیجه گرفته به عقل فرتوتم تمسک کنم و هر چه اون گفت بهش عمل کنم …آلتم رو بردم نزدیک سوراخ کون پوریا و گفتم سوراخ کوچک این کون کجا و این آلت کلفت کجا اگه بخوام این کار رو بکنم اشک عشقم رو درمیارم ومن هر گز راضی به چنین چیزی نبودم …فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اول با انگشت دست سوراخ کونش رو گرم کنم و بازش کنم تا وقتی آلتم میره تو سوراخش دردش نیاد …انگشت اشارمو سرشار از روغن کردم و مقداری هم به سوراخ پوریا مالیدم …انگشتم رو یواش یواش وارد سوراخ پوریا کردم که یه آه کوچولو از طرف پوریا اومد سر انگشتم رو
توی سوراخ پوریا میچرخوندم و یواش یواش تا آخر کردم تو کونش و میچرخوندم …دیدم که ناله ای از جانب پوریا نمیاد و معلومه که دردش نگرفته دو سه دیقه ای با انگشتم سوراخشو نوازش کردم پوریا هم فقط لذت میبرد …اینقدر با انگشتم با سوراخش بازی کردم که وقتی انگشتم رو در میاوردم یه چند لحظه سوراخ کونش به همون اندازه انگشتم باز میموند .تصمیم گرفتم دوتا انگشت باهم بکنم تو سوراخش انگشت اشاره و انگشت میانه رو پر از روغن کردم و اونارو قشنگ روی هم قراردادم و سر دوتا انگشتم رو فرو کردم تو سوراخ کونش که سردو تا انگشت به راحتی سر خورد ورفت تو سوراخ پوریای ناز …یه دفه آخ پوریا بلند شد گفتم ببخشید گفت نه نفسم راحت باش …من به خاطر تو تحمل میکنم یه بوسه از کپلاش گرفتم و گفتم ممنون زندگیم …سر انگشتام تو سوراخش بود دوباره شروع کردم به چرخوندن سر انگشتام توی سوراخش و کم کم تا ته انگشتام رو کردم تو سوراخش و میچرخوندم و بالا پایین میکردم اینقدر ملایم این کار رو میکردم که پوریا هیچ دردی رو احساس نکنه قشنگ سوراخش رو به دو تا انگشت عادت دادم و تا میتونستم دو انگشتی کردم تو سوراخش بعد خواستم که آلتم رو به همین روش ببرم داخل که دیدم هنوز برای کردن این کیرتوی این کون راهاها مونده وموانعی مثل تنگی سوراخ مانع از این کار هست…تصمیم گرفتم اینبار سه انگشتی یعنی انگشت اشاره و میانه و انگشت کنار انگشت کوچیکه رو بکنم تو سوراخ پوریای ناز ولی اینبار پوریا میبایست درد بیشتری تحمل کنه …ستا انگشتم روغن یا کرم وازلین زدم و روی هم قرارشون دادم …و گذاشتم در سوراخ پوریا و اول با سر انگشتام با سوراخش بازی بازی کردم و بعد یواش یواش سرشون رو به داخل سوراخ قرمز و زیبای عشقم فرو کردم و آروم آروم سر انگشتام رو که حالا توی سوراخ پوریا بود میچرخوندم و کم کم انکشتام رو بیشتر تو سوراخش فرو میکردم .ناله های کمی از پوریا به گوش رسید اما کم کم این ناله ها رفع شد چهار دقیقه ای سه انگشتی سوراخ بهترین انسان زندگیم رو گاییدم …تا اینکه سوراخ کونش آمادگی کامل برای ورود کیر من رو پیدا کرده بود با زبونم سوراخ کون سفید و نرم پوریا رو سر شار از بزاق دهان کردم و برای ورود کیرم آماده آمادش کردم وازلین رو زدم به کیرم و قشنگ چرب چربش کردم تا راحت و بدون دغدغه وارد سوراخ پوریا بشه …دوباره با سه تا انگشتم کردم تو سوراخ پوریا تا سوراخش باز بمونه و ورود کیرم رو کمی تحمل کنه سر کیرم رو دم سوراخ عشقم قرار دادم و ملایم اون رو به داخل سوراخش هدایت کردم که آخ سرشار از درد پوریا بلند شد …گفتم ببخشید پوریا گفت ن راحت باش بالاخره یه روز این سوراخ باید افتتاح بشه چه وقتی بهتر از الان و چه کسی بهتر از تو …گفتم فدای خودت و وجودت بشم الهی …گفت سینا جون سوراخم رو افتتاح کن هر چند شاید امروز درد داشته باشم اما میخوام روزهای دیگه فقط و فقط لذت ببرم …گفتم چشم نفسم …سر کیرم رو یواش یواش فرو کردم تو سوراخ تنگ پوریا و سرکیرم رو تو سوراخش عقب و جلو میکردم تا آمادگی پیدا کنه بعد چن دیقه کیرم رو تا ختنه گاه فرو کردم تو سوراخش و ثابت نگه داشتم ناله ای جانسوز کرد و بعد از چند دقیقه ناله اش خوابید منم حالا سر کیرم که کامل رفته بود تو سوراخ پوریا درش میاوردم و دوباره میکردم داخل سوراخش تا سوراخش به سر کیرم عادت کنه …کونش که سر کیرم رو پذیرفت سر کیرم رو فشار دادم و یواش یواش کیرم رو تا نصفه فرو کردم تو سوراخ دوست بیچاره ام ناله اش به هوا رفت اما چیزی نگفت …خودم رو ثابت نگه داشتم تا ناله ها ودرد سوراخش بخوابه …دردش که ساکت شد کیرم رو دوباره به مقدار بیشتری تو سوراخش فرو کردم حالا دو سومه کیرم تو سوراخ پوریا بود پوریا از درد داشت منفجر میشد ولی بخاطر من وبخاطر خودش تحمل میکرد و منم از این وضعیت تاراحت و بودم اما شهوت ولذتم همچنان به قوت خودشون باقی بودن …خودم رو ثابت نگه داشته بودم تا درد سوراخ نفسم بخوابه …وقتی دردش ساکت شد اینبار تصمیم گرفتم تمام کیرم رو فرو کنم تو سوراخ پوریا تا تمام دردها رو یکجا تحمل کنه …کیرم رو تا دسته فشار دادم تو سوراخ پوریا که موجب بلند شدن جیغ پوریا بود از کرده ام پشیمون شدمو خواستم کیرم رو بکشم بیرون که گفتم نه حالا که درد کشیده بزار بی نتیجه نباشه …یه دفعه گفت سینا جون کیرت رو دربیار دارم از درد میترکم …گفتم ن پوریا تو که تحمل کردی یه سه دیقه دیگه تحمل کن قول میدم که بعد سه دیقه جز لذت چیزی رو احساس نکنی …پوریا هم به خاطر من تحمل کرد پنج دیقه گذشته بود که کیرم تو سوراخ پوریا بود و همونجا ثابت مونده بود …پوریا بهم گفت سینا جون دردم ساکت شد میتونی ادامه بدی شروع کردم کیرم رو تو سوراخ پوریا تکون تکون دادن و پوریا هم هی آخ و اوخ میکرد اما دردش اونقدر زیاد نبود که غیر قابل تحمل باشه یه چند دیقه فقط کیرم رو تو سوراخ پوریا تکون تکون میدادم که قشنگ دردش ازبین بره و سوراخ کونش کیر منو به عنوان یه عضو جدید که قرار بارها بیاد اینجا و مستقر بشه بپذیره …شروع کردم ملایم و با حوصله به عقب و جلو کردن کیرم تو سوراخ پوریا تازه داشتم لذت میبردم …فشارهای که دیواره های سوراخ تنگ پوریا به کیرمن وارد میکردن و فشارهایی که کیر من به سوراخ پوریا وارد میکرد حشری کننده بود ناله های دردناک پوریا حالا شده بود ناله های شهوت ناک و با آه اوهی که پوریا میکرد به لذت من چندبرابر می افزود یواش یواش سرعت تلنبه زدنم رو بیشتر کردم و ناله های هر دمون از شهوت بلند شده بود مست مست شده بودیم پوریا با جمله هایی که میگفتم شهوت منو چند برابر میکرد …هی میگفت منو بگا نفسم منو جر بده عشقم …هی اینا رو تکرار میکرد ومن مست تر از مست میشدم میخواست آبم بیاد که سریع کیرم رو از سوراخ پوریا بیرون کشیدمو گفتم ن هنوز زوده تازه پوریا از درد به لذت رسیده نباید بزارم آتش شهوتم زودتر از پوریا خاموش بشه … پوریا که تازه داشت به اوج لذت خودش میرسید گفت چیسد چرا کیرت رو ازتو سوراخ در به درم در آوردی گفتم داشت آبم میومد نباید بزارم من زودتر از تو ارضا بشم باید باهم ارضا بشیم …پوریا که از حالت قنبل خسته شد از جاش بلند شدو نشست کنارمو زل زد به چشام و با چشای مستش بهم گفت تو تمام وجود منی سینا …عاشق نفس نفساتم …عاشق بند بند بدنتم …گفتم پوریا جان منم عاشقتم عاشق همه چیزت و حتی عاشق اونی که تو رو دوست داره وصادقانه کنارته …گفت پس تو عاشق خودتم هستی گفتم ن من فقط عاشق توام گفت گفتی عاشق کسی که منو صادقانه دوست داره هم هستی گفتم آره …گفت تو تنها کسی هستی که صادقانه دوستم داری و بهم عشق میورزی …گفتم تو لیاقتت بیشتر از ایناست وجودم …همدیگر رو تو آغوش گرفتیم و نوازش کردیم …پوریا گفت سینا جون میخوام حالت رو عوض کنیم ویه حالت جدید درست کنیم تا هر دو مون بیشتر لذت ببریم .گفتم چشم نفسم هر جور خودت صلاح میدونی …گفت تو رو ی پشت بخواب روی تخت منم به پشت خوابیدم رو تخت که آلت سیخشدم هوا شد پوریا یه بوسه از آلتم کردو از جاش بلندشد و پاهش رو دو طرف من قرار داد …فهمیدم میخواست چکار کنه میخواست بشینه روی کیر من و کنترل تلمبه زدن رو خودش دست بگیره . به حالتی که روی سنگ دست شویی میشینیم نشست و سوراخ کونش رو موازی کیر راست شده من قرار داد… با وازلین سوراخش رو چرب و آلت منو چرب چرب کرد …کیرم رو گرفت تو دستش و سر کیر منو به سمت سوراخ کونش هدایت کرد …حالا دیگه چون سوراخ کونش هم عاشق کیر من شده بود به راحتی کیر منو پذیرفت و کیرم وارد کونش شد و یواش یواش تا آخر نشست رو کیرم و یه آه شهوت ناک کشید …شروع کرد بالا و پایین شدن و تلمبه زدن واااای چقدر حس خوبی بود من راحت خوابیده بودمو یه کون داشت کیر منو میکرد تو خودش بدون هیچ زحمتی منم نامردی نکردمو یه تف انداختم کف دستم و شروع کردم به مالیدن آلت پوریا حالا پوریا لذتش چند برابر شدشده بود یه پنج مین پوریاهمینطور تلمبه میزد و آه اوه هر دومون بلند شده بود …پوریا از روی کیرم بلند شدو دستمو گرفت و منو بلند کرد و خودش جای من خوابید پاهاش رو برد بالا و بهم گفت دلم میخواد تا او زوری که داری کیرت رو بکنی تو سوراخم منم گفتم چشم عشقم… پوریا که حالا به حالت 69 در اومده بود سوراخ کونش رو هوا کرده بود و منتظر کیرمن بود کیرم رو گذاشتم دم سوراخ پوریا…اونم پاهاش رو گذاشت روی شونه هام کیرم رو بایه حرکت وارد سوراخش کردم و چند ثانیه صبر کردم تا قشنگ تو کونش جا سازی بشه یواش یواش تا بیضه هام کیرم رو فرو کردم تو سوراخ کونش و اونم یه آه لذت کشید حالا دیگه هم میتونستم پوریارو بکنم و هم ببینم و هم ازش لب بگیرم لبامو گذاشتم رو لباش و شروع کردم خوردن لباش و یواش یواش تلنمبه میزدم …مست مست مست بودم اینقدر مست که فقط و فقط به گاییدن پوریا فکر میکردم …چقدر صحنه لذت بخشی بود کیرم تو سوراخ پوریا و دستم رو آلت پوریا ولبام رو لباش وااای از شدت لذت داشتم میترکیدم …پوریا که از بس شهوتی شده بود نایی براش باقی نمونده بود و فقط آه آه میکرد من با شدت بیشتری تلمبه میزدم وپوریا آه اوه بشتری میکرد شدت تلمبه هام که زیادتر میشد شدت مالیدن کیر کوچولوی پوریاهم تو دستام بیشتر می شد …داشت آبم میومد که خواستم کیرم رو از تو سوراخ پوریا بیارم بیرون که یه دفعه دیدم پوریا گفت سینا کیرمو نمال دارم به اوج شهوت میرسم گفتم بهتر منم دارم میرسم آبم چکار کنم گفت همه رو خای کون تو سوراخم …منم شروع کردم تند و تند تلمبه زدن و کیر پوریارو هم همزمان باهاش تند و تند میمالیدم که یه دفعه پوریا یه آه بلند کشیدو یه مایع غلیظ که هم رنگ آب بود از تو آلتش اومد بیرون منم چنتا تلمبه زدم و با فشار آبم رو خالی کردم تو سوراخ پوریا و همنجور دراز به دراز افتادم روش …و ده دقیقه ای به همون صورت گذشت و منو پوریا ساکت و بی حرکت همونطور افتاده بودیم که من از روی پوریا بلند شدم و دیدم که کیر دراز و شق شده ام تبدیل شده به یه کرم وا رفته یه بوسه به گونه های پوریا گذاشتم و پوریا هم از جاش بلند شد و کنارم نشست …و تو گوشم گفت بهترین رابطه عمرم و بهترین لذت عمرم رو باهات تجربه کردم تو واقعا بی نظیری ممنونم که به خواسته ی من توجه کردی و تقاضام رو رد نکردی …منم گفتم پوریا جان کدوم آدم بیشعوریه که بخواد خواسته های تو رو رد کنه من به خودم میبالم و افتخار میکنم که دوستی مث تو دارم و از در کنار تو بودن احساس بینیازی می کنم و وقتی تو کنارم هستی انگار همه دنیا کنار من هست …پوریا گفت فدات شم سینا جون .فدای حرف زدنت که منو به زندگیم امیدوار میکنه باور کن اگه تو نبودی من معلوم نبود تو این چند ماه به خاطر قضایای که اتفاق افتاد چه بلاهایی سر خودم میاوردم …گفتم من با تو همهچیم و بی تو هیچم اینو درک کن …از همدیگه بوسه گرفتیم و رفتیم سمت حموم پوریا بهم گفت سینا این چیبود که از آلتم خارج شد اولین باری بود که همچین چیزی میدیدم …گفتم این یه آبه که قبل از بلوغت ازت خارج میشه و چون هنوز بالغ نشدی بجای منی این آب اومد که نشون دهنده ی اینه که بلوغت نزدیکه …گفت جدا یعنی منم مث تو ازم منی میاد …گفتم آره چند ماه دیگه بالغ میشی …خوشحال شد و با همون بدن لخت دو دیقه ای جلوی من رقصید و منم کلی بهش خندیدم و گفتم یه آموزش رقصم باید برات بزارم …خندید و گفت مگه رقصتم خوبه گفتم ن شو خی کردم اصلا بلد نیستم برقصم …گفت نه باید برقصی من ببینم مجلورم کرد که برقصم گفتم باشه بریم تو حموم تا برات برقصم رفتیم تو حمومم و کلی رقصیدیم کلی هم با هم اونجا شیطونی کردیم و اومدیم بیرون …

این اولین باری بود که با پوریا این رابطه رو برقرار کردم که رابطه جنسی ما نه تنها از دوستی وعشقمون کم کرد بلکه زیادتر هم کرد …هر روز منو پوریا باهم رابطه داشتیم البته به جز روزهای پنجشنبه و جمعه که بابا و مامانش خونه بودن …منو پوریا شده بودیم عاشق و معشوق و تو همه کارهامون باهم مشورت میکردیم و هر فرصتی که پیش میومد باهم رابطه جنسی برقرارمیکردیم…تا اینکه مدرسه ها شروع شد و اینبار دیگه پدر پوری

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها