سفرم با مامان

سلام این خاطره به نقل از یکی از دوستان نزدیکمه که خیلی باهم ندار هستیم از زبون ایشون مینویسیم.
سلام ، من رضا هستم 23 ساله متولد و ساکن تهران ، تک فرزندم و همراه پدر مادرم زندگی میکنم ، پدرم راننده ماشین سنگینه و معمولا یک هفته میره سرکار و 2 سه روزی میاد خونه و من بیشتر اوقات با مامانم هستم ، دو سالی هست خدمتم تموم شده و الان دانشجوی رشته حسابداری دانشگاه آزادم بعضی وقتا برای اینکه ی منبع درآمدی داشته باشم اسنپ و یا تپ سی فعالیت می کنم ، داستانی که میخام براتون بگم مربوط میشه به یک ماه اخیر…
صبح زود بود خوابیده بودم که مامانم صدام زد پاشو بابای پریسا دوستم فوت شده دیشب و باید راه بیافتیم بریم شمال برای مراسم خاکسپاریش برسیم ، پریسا دوست صمیمی مامانمه که یکی از شهرای شمال ساکنه پاشدم و ماشین رو ردیف کردم که راه بیافتیم برای اینکه اونجا در به در نباشم ی تشک که مخصوص ماشین هست رو برداشتم ، این تشکه اینطوریه که فاصله بین دوتا صندلی رو پر میکنه و روی صندلی عقب قرار میگیره چیز خوب و راحتیه ، راه افتادیم به مراسم خاکسپاری رسیدیم ، خیلی از این جور مراسما بدم میاد ولی خب چاره ای نیست شتریه که در خونه همه میخابه .
خیلی داغون بودم شب قبل تا 1:30 اینا داشتم فوتبال میدیدم ، بعدشم یکمی پورن هاب رو بالا پایین کردمو ی جق مشتی زدم دیگه نزدیکای 3 اینا بود خابیدم ، وای کُس خواب بودم مراسم خسته کننده بود ، ی چرت ریز تو ماشین زدم ولی له بودم احتیاج به ی خواب مشتی داشتم هیچی مثل تخت خواب خودم نمیشد ساعت 8 اینا بود به مامانم گفتم اگر کاری نداری برگردیم ، گفت مگه خوابت نمیاد میریم تصادف میکنیم خوابت میبره پشت فرمون بیچاره میشیما ااا ، گفتم تحمل اینجا رو ندارم همش گریه زاریه ، بریم ، گفت خب میخای بریم ی جا اتاقی چیزی بگیرم حداقل ، گفتم نه میریم خسته شدم میزنیم بغل میخابیم گفت اخه من چادر (مسافرتی) و زیر انداز برنداشتم گفتم هست که تو ماشین گفت نه بابا ، هفته پیش بابات از تو ماشین درآورد که بشورم ، گفتم خب بیا من تشک رو برداشتم خلاصه راضی شد که راه بیافتیم ، یکی دو ساعتی رانندگی کردم ولی هنوز 2 ساعتی دیگه باید میروندم حداقل ، زدم کنار گفتم دیگه نمیتونم ، مامانم بنده خدا از ترسش نخوابیده بود کنار من نشسته بود ، زدم بغل و تشک رو ردیف کردم ولو شدم روش ، دیدم مامانم هنوز رو صندلی جلو گفت من همینجا چرت میزنم ، گفتم وا جا که هست توام از صبح تاحالا سرپایی همشم داشتی بهشون کمک میکردی ، خلاصه اومد روی تشک من چون قبلش خوابیده بودم کمرم رو به صندلی تکیه داده بودم مامانم اومد صورت به صورتم خابید یکمی ناجور بود گفتم اینجوری که اذیت میشی بچرخ ، چند سالی میشد که تو همیچین فاصله نزدیکی از هم نخوابیده بودیم ، مامانم چرخید راستی بزارید از خودم ومامانم بگم براتون من قدم حدود 175 ایناس وزنم حدود 70 بدنسازی کار نمیکنم ولی ی وقتایی میرم پارک نزدیک خونه میدوم ، پوستم نه سفیده و نه سبزه ی چیزی اون وسطا ، مامانم اسمش مریمه و 45 سالشه ، با چنتا از دوستاش ی چند ماهیه شروع کردن میرن باشگاه ، قدش حدود 160 ایناس وزنشو نمیدونم ولی تو پره شکم هم نداره اونقدر ، سینه هاش سایز 80 هیکل نسبتا خوبی داره ، مامانم که چرخید کم کم بدنشو داشتم حس میکردم هیچوقت نزدیک ی زن یا دختر انقدر نزدیک نبودم حقیقت یکمی تحریک شده بودم از طرفی هم از خودم بدم میومد که حس اینجوری داشتم ، نه که پسر پیغمبر باشم ولی تا اون لحظه با زن یا دختری سکس نداشتم تو مدرسه و با چنتا از همکلاسیا وقتی خونه هم بودیم کیر همو مالیده بودیم و یکی از بچه ها بود که برامون ساک هم میزد 4 تا همکلاسی بودیم که یکی برای بقیه ساک میزد که بعد از دو سه ماه خونه یکی از رفقا خالی بود 4 تایی رفتیم حموم اونجا به هرسه تامون لاپایی داد و خیلی حال داد بگذریم حالا، تو سایتهای مختلف فیلم و داستان سکس خانوادگی دیده بودم و تحریک هم شده بودم ولی همیشه خجالت میکشیدم راجع به مامانم یا محارمم اینجوری فکر کنم اون اوایل یبار با ی عکسش که رونش مشخص بود جق زده بودم که بعدش از خودم بدم اومد بابت اون کارم ، مامانمو هیچ وقت لخت ندیده بودم فقط یکی دوبار داشت شلوارشو عوض میکردم در حد دو سه ثانیه رون پاشو دیده بودم.
افکار سکسی داشت میومد تو ذهنم و بخاطر سردی هوا مامانم بهم نزدیک شده بود میخاستم کونش رو کم کم حس کنم که یهو دیدم زد زیر گریه ، منو میگی جا خوردم گفتم من که هنوز نچسبوندم که ناراحت بشه چش شد ، گفتم مامان چیشد جاییت درد میکنه ، گفت نه بابا ، بعد دوباره گریه کرد گفتم چیشده خب گفت هیچی امروز پریسا رو دیدم یاد خودم افتادم که بابام رو از دست داده بودم ، بنده خدا هق هق میکرد اعصابم شخمی شده اصلا ، هی گفتم خدا رحمتش کنه بابا بزرگ رو گریه ش بند نمیومد ، منم از پشت همونجوری بغلش کردم بوسش کردم گفتم قربونت برم خودتو ناراحت نکن ، سفت بغلش کردم و ازش خواستم که بخوابه اعصابم تخمی بود کم کم خوابش برد ، تازه داشتم کون نازشو حس میکردم بدنشو ولی خودمم مست خواب بودم ، کیرم تازه راست شده بود و انگار لای پاش بود ولی خواب خواب بودم ، خوابیدم و یکی دو ساعت بعد بیدار شدیم و راه افتادیم یکی دو روزی ذهنم درگیر اون لحظات بودم و کونش از ذهنم خارج نمیشد کم کم شروع کردم به دید زدنش خیلی ناز بود البته تو خونه معمولا دامن (زیرش شلوارک) یا شلوار چرا تاحالا بهش توجه نکرده بودم؟ دوباره به عشقش جق زدم بارها و بارها ، نمیدونم چرا حس میکردم مامانم باهام مهربون تر شده ، نمیدونم فقط اینو میدونم اون شب مثل ی شوهر بغلش کرده بودم نه مثل ی پسر ، اونشب دستامو دورش حلقه کرده بودم پاهام به پاهاش چسبیده سینم به کمرش و کیرم لای چاک کونش بود هرچند که لباس تنمون بود، یعنی اونم اونشب حس کرده بود چیزی رو ؟ کیرم که اونشب راست شده بود رو متوجه شده بود؟ نمیدونم خیلی سوالات بود توی ذهنم.
هفته بعدش شبی که بابام دوباره رفت بهم گفت حوصله داری بریم تا کاشان یه حال و هوایی هم عوض کنیم؟ گفتم کاشان؟ باشه پس بزار ی برنامه جدید اومده اتاقک نصب کنم ببینم کاشان هم جایی داره که اتاق بگیریم؟ گفت نمیخاد بابا صبح راه میافتیم چند ساعتی میمونیم برمیگردیم خسته هم شدیم تشک هست. یهو تو ذهنم گفتم تشک؟ یعنی حدسیاتم درسته؟ یعنی مامان خوشش اومده از اونشب؟
خودم جواب خودمو میدادم احمق خوشش اومده که میگه تشک ، بعد گفتم بزار تستش میکنم ، گفتم چرا تشک خب اگر میخایم بخوابیم چادر رو برداریم ، گفت مگه بیابونه؟ خب میخاستم قشنگ بخوابم که اتاق میگرفتیم. خسته شدیم تو همون ماشین ی چرتی میزنیم دیگه ، گفتم جاااان عاشقتم ، یعنی ممکنه بشه؟ یعنی مامان جونم کیر میخاد؟ اخه همچین ادمی نیست اصلا ، راستی اینم بگم ما خانواده خیلی مذهبی نیستیم ولی خب مامانم اهل نماز و روزه هست ، سفره و مولودی هم میره ، خلاصه حرکت کردیم به سمت کاشان خیلی خوب بود و خوش گذشت انصافا ، از خانه بروجردی ها تا حمام فین و …
شام رو خوردیم قرار شد ی چرتی بزنیم و راه بیافتیم ، دوباره انگار مامانم منتظر بود من برم بخابیم و اون بیاد ، منم رفتمو دراز کشیدم مامان جان اومد ، خیلی استرس داشتم که میخاد چیکار کنه ، مامانم دراز کشیدو من یکمی نارجور بود وضعیتم هی تکون میخوردم ، گفت چیه چقدر ووول میخوری گفتم هیچی ، گفت راحت باش من مامانتم ، پامو یکمی طبیعتا باید جمع میکردم مامانمو هینکارو کرد با این کار قشنگ کونشو حس میکردم وای چه خوب بود ، دستمو نمیدونستم چه کنم چون گریه نمیکرد که حلقه کنم دورش خودش فهمید دردمو دستمو گرفت گذاشتم زیر سینه هاش ، وایییی چه خوب ، یکمی تو همون حالت بودیمو مامانم داشت از قشنگی های کاشان میگفت منم هی مسخره بازی درمیاوردمو اونم میخندید و تو بغلم وول میخورد منم هی خودمو بیشتر میچسبووندم اونم اعتراضی نمیکرد ، فراموش کرده بودم مامانمه فقط دنبال کندن شلوارش بودم ولی خب چطوری؟
هیچی بعد از ی ربعی بود که دیگه حرفی نزده و منم باید میخابیدم ، یکمی مامانم تکون خورد اخرش دستمو یکمی اورد بالاتر و گذاشت قشنگ رو سینه هاش وااای عجب ممه هایی ، قشنگ دیگه راست کرده بودمو مامانمو انگار فهمیده بود خودشو میداد عقب وای عاشق اون لحظات بودم ولی خب نمیشد که روم نمیشد کاری کنم تازه اگرم روم میشد مامانمو تو پارک تو کاشان میکردمش؟ بیشتر داشتیم با هم حال میکردیم تا قصدمون سکس باشه ، اون سفر هم گذشت و ی سفر دیگه رفتیم قم اونجا هم یکمی دستمالی خیلی ریز ، من دیگه کسخل شده بودم باید میکردمش ولی خب نمیشد تو خونه برم بچسبم بهش یا شرایطی رو مثل ماشین نمیشد فراهم کرد ، فکنم اونم کلافه شده بود هیچکدوممون جرات نداشتیم کاری کنیم ، بیچاره بابام هم که میومد خونه هردو بهش پرخاش میکردیم تا رسیدیم به شنبه این هفته که گذشت
تو خونه سوسک زیاد شده بود بابام گفت باید سم بزنیم تا شرشون کنده بشه رفت ی سم قوی خرید و به من گفت ی شب برید خونه مادر بزرگت زیر مبل و کابینتو اینارو قشنگ سم بریز سم رو ردیف کرد ریخت تو شیشه نوشابه خانواده ، چهارشنبه بود که به مامانم گفتم شام رو بخوریم بریم خونه مامان جون گفت نه داییت اینا امشب اونجان حوصله زنداییت رو ندارم ، گفتم بریم خونه خاله خب ، گفت نه خیلی خسته تر از این حرفام که خالت بخاد مخمو بخوره ، گفتم پس برای فردا شب هماهنگ کن که بریم منم سم بزنم گفت ای بابا بزن دیگه همین امشب گفتم سم بزنم بعد بمونیم تو خونه میمیرم که ، گفت خب میخای بریم تو ماشین بخابیم ؟ منم با صدای لرزون گفتم ماشین؟
خب چه کاریه فردا شب بزنیم گفت نه بزن میریم نهایت تو ماشین ، وااییی یعنی امشب میشه شب موعود باشه؟ ی حسی بهم میگفت که امشب همون شبه ، رفتم حموم یکمی تر و تمییز کردم خودمو ، مامانم گفت داری برای سوسکا خودتو میشوری ، خلاصه شام رو خوردیم و مامانم زودتر رفت پارکینگ ، اینم بگم خونه ما آپارتمانی و مجتمعی هستش و پارکینگ ما حالت انباری هم داره ، یعنی باید کلید بندازی و بری تو ماشینو پارک میکنی یکمی هم جا داری خرت و پرتارو بذاری ، سم رو زدم ، یکمی تنقلات بردم پایین مامان تشک رو انداخته بود تو ماشین ، اینم بگم مامانم اونشب با چادر گل گلی اومده بود پایین و خب زیر چادر تاپ و دامن پاش بود ، که همیشه تو خونه زیر دامن ی شلوارکی چیزی داره ولی نمیدونم چرا حس کردم امشب چیزی نیست زیرش ، بیشتر تحریک شدم ، خودمم که ی تی شرت تنم بود با شلوار ، رفتیم تو ماشین و خوابیدم بعد از دو سه دقیقه تو همون حالت مشتی و سکسی بودیم ، حرفی نمیزدیم ، با گوشیم یکی دو تا ویدیو گذاشتم دیدیم مامانم هی خودشو نزدیک تر بهم میکرد داشتم قشنگ راست میکردم ، بعد مامانم گفت خیلی گرمه پاشو اون پنکه رو بیار دم ماشین روشنش کن ، منم رفتم پنکه رو ردیف کردم روشن کردم اومدم سمت ماشین دیدم مامانم داره تاپشو درمیاره پشمام ریخت ، گفتم چیکار میکنی مامانم الکی دستمو گذاشتم رو چشام چشم بپوش لباستو گفت بابا گرمه توام ادا بازی درنیار بیا ، گفتم من که گفتم بریم خونه خاله گفت بیا بخاب ، توام لباساتو کم کن حالم داره بهم میخوره ، دربیار اون شلوار و تی شرت کوفتیو ، گفتم نه خوبه گفت چیه نکنه شورت پات نیست گفتم چرا پامه ، گفت پس دربیار وای اون ممه هاش روانیم کرده بود ، با اون سوتین مشکی چه خودنمایی میکردن اوووف ،شلوارمو دراوردم و تی شرت و دراوردم با رکابی و شورت رفتم تو ماشین ، جووون خیلی خوب بود مامان با سوتین و دامن جلوم بود ، زمانی که قشنگ چسبیدیم به هم فهمیدم شلوارک پاش نیست چه حس خوبی بود ، وااای داره اتفاق میافته ، اخ داغ داغ بودیم هردو صدا نفس نفس زدن مامانم رو حس میکردم ، 2 3 دقیقه ای گذشت ولی میترسیدم کاری کنم مامانم دستمو گرفت گذاشت رو سینه ش گفت بیا مشکل دست داری همیشه تو اخه… دوباره سکوت کردیم کم کم با دستم داشتم شروع میکردم لمس سینه هاش ، اروم اروم جلو میرفتم باور کنید ده دقیقه ای شد تا قشنگ سینه شو گرفتم دستم یواش یواش بازی میکردم باهاشون ، صدای نفس نفس زدنش بیشتر میشد ، منم روانی شده بودم دیگه قشنگ داشتم میمالیدم سینه هاشو ، اونیکی دستم که زیر سرم بود رو از زیر بدنش رد کردم با هردوتا دست سینه هاشو گرفتم دیگه خون به مغزم نمیرسید هردوتارو داشتم میمالیدم نفس نفس زدنش شد اه اه ، دستشو اورد پشتش سوتینش رو دراورد . اخخخخخخ مامان ، اینو بلند گفتم گفت جووون مامان، وااای صداش خیلی حشری بود چرخوندمش سمت تشک کمرش رو به تشک بود رفتم روش و شروع کردم به خوردن سینه های نازش واییی که چقدر خوب بود خوردن اون سینه هاش ، ازش ی لب گرفتم چه لباییی داشت کیرم داشت منفجر میشد دیگه دامنشو دادم بالا ، وای از من دیووونه تر مامان جونم بود ، حتی شورت هم نداشت!!!
اینو دیدم چشام گرد شد ، عین وحشی ها حمله کردم به کس بی موی مامانم ، وااای فکنم اگر کسی تو محوطه بود قشنگ میشنید صدای ناله مامانمو ، گفتم اروم باش قربونت برم ابرومون میره ، یکمی اورم شد باورم نمیشد داشتم کس مامانمو میخوردم ی دستم روی سینه سینه میمالیدم کسش تو دهنم ، اومدم بالا لباشو خوردم ، اومد به سمتم رکابی رو دراوردم ازم لب گرفت شورتمو کشید پایین کیر اماده به کارم افتاد بیرون ، مامانم گفت اووووم ، کرد تو دهنش وااای چقدر حشری بود ، دیوونه شده بود اصلا ، کیرمو انقدر خورد که ابم اومد …
اخخخخ مامان چیکار کردی وااای مرسی اومد روم نشست وااای نگاهشو یادم نمیره انقدر ناز شده بود چشماش تحمل نکردم رفتم سمتش نزدیک بود از ماشین بیافته بیرون ، سینه هاشو شروع کردم به خوردن کشیدمش سمت خودم ، کیرم دوباره راست شده بود کردم تو کسش ، وااای بهترین لحظه زندیگیم بود ، چقدر خوب بود وااای داشتم تلمبه میزدم تو کس مامانم ، لباشو همزمان میخوردمو تلمبه میزدم همچنان ، مامانم دوباره صداش بلند شد ، دیگه برامون مهم نبود اگرم کسی میفهمید ، ولی خب ساعت دیگه حدودای 1 شده بود ، بی اختیار آبمو ریختم تو کس مامان ، اونشب تا صبح دوبار دیگه کردمش و فرداش هم تو حموم ، به مامانم گفتم تو با این حجم حشریت چطوری دوری بابا رو تحمل میکنی نکنه دوست پسر داری بلا در حالی که ی چک محکم زد تو گوشم گفت دیگه نمیخاد تحمل کنم تو هستی عزیزم شبش بابام اومد خونه هردو منتظریم دوباره برگرده سرکار …
پایان

نوشته: مسافر تاریکی

دکمه بازگشت به بالا