داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

شادی از دست رفته!

برخی مواقع جمع عناصر متضاد در یک موضوع، جذابیت ایجاد می کنه. برای برخورد اول، وقتی که اومد تو اتاقم و سلام کرد تنها چیزی که دیدم دو چشم متعجب بود و یک بدن لاغر و کوچک و دیگر هیچ. اما انگار که من با دیدن اون دو چشم و روحی که از پشت اون دو گردی تیره منو داشت نگاه میکرد از قبل تسخیر شده بودم.
من بمانند دشتی که زیر پای اسبی سرکش و جوان و پرشور قرار گرفته باشم چیزی برای گفتن نداشتم جز آرامشی که باید از خودم نشون میدادم. اطراف سینه ام سفت شد و این انقباض توام با گرما بالا اومد و اطراف قلبم رو احاطه کرد. گلویم خشک شد. جوابش سلامش رو دادم و خواستم که بنشیند. شیطنتی خاص در چشمانش بود. برق می زدند و لبخندی که هنوز بیاد دارم. با اینکه به ظاهر همه چی معمولی بود اما حس کردم که چقدر این دشت به بازیهای این اسب بازیگوش نیاز داره.
دقیقا یادم نمی آید چه حرفهایی زدیم ولی من هر بار به چشمهاش نگاه می کردم و وقتی که اون متوجه می شد، لبخندی می زد و ادامه می داد. صداش به نازکی اندامی بود که داشت و وقتی که حرف میزد، نمی تونستی نشنوی! صرف یه مصاحبه کاری رسمی نشد و البته نمی بایست هم میشد. چون که من همون ابتدا برگهای خودمو باخته بودم و فقط منتظر بودم که ببینم چه برگه دیگری در دستش هست. همانند حکم دو نفره که میدونی هر چیزی که خودت نداری، حتما دست طرف مقابله، با این تفاوت که انگار از باخت ناراحت نمی شی و اصلا دوست داری که ببازی!
صحبتها تموم شده بود و من از موضع شرکت کوتاه نیومده بودم ولی خواسته یا ناخواسته حرفها به سمت دیگری رفته بود و البته این موضوع رو من همواره در مصاحبه ها به نوعی انجام میدادم. این کار معمولا ابعاد مختلف شخصیت افراد رو باز می کرد و نشون میداد که چه نوع آدمی هستند. صداقت برای من مهم بود اما موضوع ما به اینجا ختم نمی شد. روح ساده و رهایی که در وجود این دختر بود منو تسخیر کرده بود و من دوست نداشتم اون مصاحبه و جلسه تموم بشه که البته می بایست تموم می شد و شد.
قرار شد از روز بعد برای کارآموزی و طی دوره آزمایشی بیاد و من کنجکاو و مشتاق بودم. اون روز اسب بازیگوش از دشت رفت و منو با تصاویر و خاطراتش تنها گذاشت.
ساعتها می گذشت و من و یا شاید “شادی” از هر بهانه برای نشستن و معاشرت استفاده می کردیم. انرژی و شیطنت و نشاط و سادگی و صمیمیت از ویژگیهایی بود که نمی شد در وجودش منکر بود و من همیشه نگران اون دو گوی مشکی بودم که وقتی به سمت من بود، منو عوض می کرد خصوصا روزی که از شخصیت من تعریف کرد و گفت که چقدر خوشحاله که پیش من کار می کنه. ته دلم لرزید اما باز هم خودمو نگه داشتم. تا اینکه صبح یک روز یادداشتی روی میزم چسبیده بود. متنش در مورد خبری بود که روز قبل خواسته بودم پیگیری کنه و حالا نتیجه روی کاغذی کوچک روی میزم چسبیده بود به همراه جمله ای به شکل زیر:
“صبحتون به خیر و شادی : X : ) ”
یادمه چند بار خوندمش! چکار باید می کردم. درسته که یاهو مسنجر منقرض شده بود اما من میدونستم که این علامتها چه معنایی داره. برای چندمین بار باز هم خوندم تا تونستم کمی متمرکز بشم.
چه چیزی می تونست پشت این علایم باشه؟
با چه دلیلی؟
شاید یه حس روزمره و معمولی دخترونه باشه و یا …
شاید دعوت به یک چالش بود و یا ارزیابی من!؟
تصمیم گرفتم…
زیر کاغذ از پیگیری که کرده بود تشکر کردم و جلوی کلمه “شادی” نوشتم “فقط یک شادی” و همان علامتها در پاسخ!
حس می کردم که چیزی در حال شکل گیری است. دوباره نفسم گرم شده بود و عضلات شکم و سینه هام منقبض. تنفسم از ریتم خودکار خارج شده بود و برای تنفس باید خودم دم و بازدم رو کنترل می کردم. نمی دونستم که چقدر هوا باید درون ششها بکشم و چقدر خارج کنم؟ از جام بلند شدم و کاغذ رو بردم و در حالی که پشت میزش روی صندلی نشسته بود و با دیدن من خودشو جمع و جور میکرد، کنار کیبورد چسبوندم و برگشتم.
موقعی که داشتم به اتاقم بر می گشتم حس می کردم که الان یه گسل بزرگ بین میز شادی و اتاق من که چند متر آنطرف تر بود باز میشه و من دارم مستقیم به سمت اون گسل میرم. پاهایم نای حرکت نداشتن و تمام اعتماد به نفسم از دست رفته بود. حس می کردم که چیزی روی من سنگینی می کنه و منو به سمت گسلی که تا چند ثانیه دیگه پس از خوندن اون برگه یادداشت باز میشه فشار میده!
به اتاق رسیدم و پشت میزم نشستم. هیچ صدایی توی شرکت نمی اومد همه سرگرم کارهاشون بودن.
ثانیه شماری میکردم که اون ساعت کاری اون روز تموم بشه. قرار بود شادی اون روز بعد از ظهر هم بمونه و من منتظر بودم که ببینم بعد از خلوت شدن شرکت واکنشش چیه؟
قرار بود چی بگه و یا چه واکنشی داشته باشه و اصلا قصدش از محک من چی بوده؟ اصلا اون یادداشت و علائمی که زده بود محک من بوده یا یه واکنش معمولی و روزمره؟
ساعت تقریبا 3 بعد از ظهر شده بود و بچه ها یکی یکی خداحافظی می کردن و میرفت و دفتر خلوت شد. من بودم و شادی. چند دقیقه که گذشت، خبری نشد و من دل به دریا زدم و صداش کردم. متوجه جابجایی صندلیش شدم که داشت بلند میشد و به سمت اتاق من میومد. منتظر شدم که صورتش رو ببینم و البته خودمو برای چه واکنشی می بایست آماده می کردم؟ وارد اتاق شد و من وقتی صورتش رو دیدم که با لبخندی بزرگ، پر از شیطنت و انرژی پر شده؛ نتونستم جلوی خودمو بگیرم و منم خندیدم.
انگار که سالهاست همو میشناسیم و منتظر هم بودیم. اون لحظه اونقدر عجیب بود که الان اصلا جزئیاتش یادم نمیاد. فقط یادمو بعد چند جمله که رد و بدل شد حس کردم چیزی درون سینه ام پایین افتاد. سنگینی حسی که روی وجودم رسوب کرده بود و حالا با نگاه و لبخندهای شادی رها شده بود و منو سبک کرده بود.
حالا شادی روبروی من نشسته بود مثل این چندین روز و من دیگه طاقت نداشتم و از پشت میزم بلند شدم و رفتم کنارش روی کاناپه نشستم …
خوب نگاهش می کردم و اون هم صحبت می کرد شوخی و خنده و شیطنت و من چقدر خوشحال بودم که شادی در چند وجبی منه.
دست چپم رو پشت سرش روی صندلی قرار دادم و چند باری هم حین صحبتها لمسش کردم. در حقیقت هنوز کاملا مطمئن نبودم و درصدی نگران بودم که برداشتم اشتباه باشه. مقنعه اش عقب می رفت و موهای خوشگلش بیشتر نمایان میشد، خرمایی روشن و هر بار با کلی زحمت سعی می کرد که حجم پرپشت موهاشو رو زیر مقنعه نگه داره و البته این تلاش چند ثانیه بیشتر موفق باقی نمی موند. گفتم “الان که کسی نیست، راحت باش” و شادی دست از تلاش برداشت و برق چشماش بیشتر شد. دستشو گرفتم. انگشتای کشیده و نازک. آنقدر که حس کردم باید با احتیاط بگیرمشون. حس عجیب گرما و اشتیاق، سرما و اضطراب، غافلگیری و شیطنت و البته ترس با گستاخی و ماجراجویی قاطی شده بود. حسی که هرگز قابل توصیف نیست. من شکار کرده بودم یا شکار شده بودم؟ نمیدونستم که چیکار باید بکنم. فقط از اینکه پیشم بود و من می تونستم لمسش کنم و حسش کنم بسیار حال عجیبی داشتم. دیگه تقریبا بغلش کرده بود. بهش گفتم بوست کنم؟ چشماش گرد شد و لبخندش همه چیز رو لو داد. صورتش رو بوس کردم و بعد بیشتر و بیشتر …
حالا لبهامون روی هم بود. شیرین بودن و نفس می کشیدیم صدای نفسها و هوایی که تنفس می کردیم درهم آمیخته بود. با دست راستم سینه چپش رو مالیدم. اعتراضی نمی کرد. ازش خواستم روی پام بشینه و چند ثانیه بعد شادی بغل من و روی پام نشسته بود و من در آغوش گرفته بودمش. بوی غریبی داشت. بوی بهار نارنج، بویی دخترونه ای که نشان می داد که چقدر لطیفه و نازکه.
بلندش کردم و بردمش پشت میزم. روی صندلی نشستم و روبرویم ایستاد. مقنعه اش کامل افتاده بود. با تردید سراغ دکمه های مانتوش رفتم. کمی مردد بود ولی مانع نشد. به من نگاه می کرد اما چیزی نمی گفت. دستاش سرد شده بود و صدای نفس کشیدنش به راحتی شنیده می شد. دستم رفت زیر تی شرت سفیدی که زیر مانتو پوشیده بود و از زیر سوتین به سینه راستش رسید. سینه بلورینشو از زیر سوتین بیرون آوردم. نرم و گرم و ظریف. به آرامی بوسیدمش و بعد دهنم رو روی نوک قهوه ای روشن و کوچیش گذاشتم و آروم شروع به خوردن و مکیدن کردم و با دست دیگه اون یکی رو نوازش دادم. بین دو سینه ها رو بوسیدم و سپس سمت چپی. دستاش از پشت، سرم رو به سینه اش فشار می داد و من غرق در مزه و بوی سینه هاش بودم. لمس کمر و باسن و هر آنچه که میشد در آن لحظه بهش رسید. هر چند وقتی صدای آه ضعیفی ازش می شنیدم و می دونستم که اون هم مثل من غرق لذت شده. گاهی با هم چشم تو چشم می شدیم و همو می دیدیم، تو اون لحظه لذتمان بیشتر می شد.
سرم رو بیرون آوردم، حس کردم که باید بیشتر پیش برم و دستم رفت سمت تکمه شلوار جینش. دستش رو روی دستم گذاشت و گفت نه! پریود بود.
دستاشو گرفتم و گذاشتم روی آلتم تا اونو از روی شلوار لمس کنه. دوست داشتم که بدونه چقدر براش بی تابم. اما اون با دو دست شروع به باز کردن کمربندم کرد. غافلگیر شدم. تمام بدنم داغ شده بود و اختیاری از خودم نداشتم. از روی صندلی بلند شدم. کمربند و زیپ شلوارمو باز کرد. هنوز نمیتونستم باور کنم. این یک رویا بود یا واقعیت داشت؟ زانو زد. به آرامی سر و سپس تمامی آلتم رو که کاملا برآمده شده بود، داخل دهنش گذاشت و شروع به خوردن کرد.
چیزی که شاید فقط میتونستی در افکارت از کنارش رد شوی طی چند دقیقه اتفاق افتاده بود و جریان داشت و من مبهوت این دقایق بودم. آلتم در دهانش فرو می رفت و سپس خارج می شد و باد دست راست و گاه هر دو نوازشش می داد. گاهی که سرشو رو بالا می کرد و به من نگاه می کرد و لبخند می زد، حس می کردم که نیروی جاذبه روی من بی اثر میشه. در حال ارضاء شدن بودم و بهش فهموندم ولی او ادامه داد تا اینکه همه چیز در دهانش خارج شد. هیچ نیرویی برای من باقی نمانده بود. آرام گرفته بودم. شادی با لبها و زبانش باقیمانده ها رو از روی نوک آلتم پاک کرد و به بالا نگاه کرد. با لبان بسته لبخند زد و رفت به سمت دستشویی.
من هنوز از بهت در نیومده بودم. فکر می کردم که همه چی خواب بوده. یه خواب شیرین یا دست کم یه تصور غیر واقعی. اما حقیقت داشت و اتفاق افتاده بود. همینطور روی صندلی افتاده بودم. صید شده بودم یا صیاد بودم؟ نمی دونم چند دقیقه گذشت تا شادی دوباره اومد. همون لبخند و همون انرژی. امکان نداشت اما واقعیت داشت. جلوم وایستاده بود و به من نگاه می کرد و می خندید. مهم نبود که چی اتفاقی افتاده بود مهم این بود که مرزها به سرعت و بدون هرگونه برنامه ریزی قبلی فرو ریخته بود. ظرافت و نازکی این دختر، جسارت و قدرتش برای من جای هیچ چیزی باقی نگذاشته بود. در لحظه بودن و زندگی کردن، سبک و سنگین نکردن، جسور بودن، ذوق و شوق و اشتیاق و هزاران کلمه دیگه همه و همه کلماتی بود که در مغز من در حال رژه رفتن بود.
نگاهش می کردم و هنوز دلم براش قنج می رفت. همیشه فکر می کردم افرادی که عشق را تجربه کرده اند، فارغ از حال خودند و هدفی جز برای حال خوب معشوق ندارند. همیشه برای معشوق خود فارغند و حساب و کتابی در کار نیست و همه چیز معشوق خود را بی عیب می دانند. این بار برای من اتفاق افتاده بود. کسی مرا دوست داشت. به خاطر هیچ چیز و این برای من قابل هضم نبود. کسی که پر جسارت و بی پروا بدون اعلام قبلی عمل کرده بود.
کاش می شد برخی لحظات رو نگه داشت و برخی ثانیه ها رو متوقف کرد یا متبلور و مثل دانه های تسبیح با یک نخ به گردن انداخت. اونوقت میشد فهمید که زندگی آدمها چقدر با حال بوده. از روی دونه های تسبیجی که به گردن انداختن و به ازای هر کدامشون لحظه یا لحظاتی رو از همه چی غافل بودن و شاد و سرخوش زندگی کردن.
اون بعدازظهر دنیای یکنواخت من عوض شده بود. ردپای کسی به میان آمده بود که به همه چیز رنگ داده بود. اگرچه که من از همان ساعت استرس از دست دادن چیزی که تازه بدست آوردمو پیدا کردم اما این شیرینی این اتفاق بسیار بزرگتر از استرسی بود که در من بوجود آمده بود.
هر لحظه پس از آن روز برای من زندگی جدیدی بود. پر انرژی شده بودم و برای هر لحظه حضور و کار در شرکت مشتاق بودم. فردای اون روز پس از اینکه هم رفتند دوباره با شادی تنها شدم. هنوز بهت من باقی بود. شادی با رفتن پرسنل می دوید و منو بغل می کرد و بی بهانه می اومد و روی پاهام می نشست، یا دستامو میگرفت و من صورت و لبهاشو می بوسیدم. گاهی که من به سمتش می رفتم، با شیطنت خاصی فرار می کرد و من مجبور بودم بین میز و صندلیها دنبالش کنم و بگیرمش و چقدر این بازی شیرین بود. ما از هر چیزی حرف می زدیم و راجع به همه چی شوخی می کردیم و می خندیدیم. شوخی و خنده در اون خلوت یکی دو ساعته همیشه براه بود.
چشمها همیشه دریچه ای برای ورود به درون آدمهاست. متوجه شده بوم که ته چشماش یه چیزی هست. شاید یک راز مگو یا یک درد یا یه ماجرای تلخ و نمیدونم که چی شد که تردید گفتن یا نگفتنش براش بوجود اومد. همون ساعات بود که من اصرار زیادی برای شنیدنش کردم و نهایتا شادی از ماجرایی گفت که از شنیدنش شوکه شدم. موضوعی که الان هم از بازگو کردنش قلبم میگیره و نفسم بند میاد.
شادی گفت که یکی دو سال قبل پیش پسری برای آموزش گیتار می رفته و محل آموزش هم خونه پسره بوده. معمولا با دوستش میرفته و ظاهرا روزی که تنها رفته بوده و توی خونه هم کسی نبوده، پسره به زور و به سختی بهش تجاوز می کنه. موقعی که داشت تعریف می کرد و من ناخودآگاه تصور می کردم، حس کردم بدنم اینقدر سنگین شده که قادر به حرکت نیستم. انگار که همه بدنم رو تا گردن تو سرب مذاب فرو کرده بودن. شادی می گفت که تو اون شرایط هر چی فریاد و داد زده، چون دیوارهای اتاق آکوستیک بوده، صداش به جایی نرسیده و پسره هم که احتمالا مواد زده بوده، چندین بار و از دو طرف بهش تجاوز می کنه جوری که به خونریزی می افته و وقتی که در نهایت میره خونه بدنش کبود و زخمی بوده. شادی گفت مدتها طول کشیده بوده که تا با این موضوع کنار بیاد و خوب یادمه که به یه آهنگ خاص خیلی حساسیت داشت. ترانه ای که تو اون دوران زیاد گوش می کرده و هر موقع که می شنید، یاد اون روزها می افتاد.
یادمه موقعی که این ماجرا رو برام تعریف میکرد، بغض کرده بود و چند قطره اشک از چشماش اومد. می گفت که اون زمان تنها زندگی می کرده و خیلی براش سخت بوده تا خودش رو دوباره پیدا کنه می گفت که به هر قیمتی که شده می خواد انتقامش رو از اون پسر بگیره.
من بعد از اینکه به خودم اومدم سعی کردم آرومش کنم ولی نمی دونم فهمید یا نه که در درون چقدر داغون شده بودم. برای من پیدا کردن اون پسر کاری نداشت. تقریبا دوستای زیادی رو دارم که با داشتن یه اسم تموم اطلاعات یک نفر رو در میارن. اما در این جور مواقع باید عاقلانه و سنجیده عمل کرد. چونکه علاوه بر مشکلات اثبات جرمی که چند سال پیش روی داده و الان هم اثری از آثارش نموده، پای آبرو و حیثیت هم بخصوص در مورد شادی در میان بود.
این ماجرا ذهن منو مشغول خودش کرد اما اجازه ندادم که کسی حتی خودش بفهمه. به یکی دوتا از دوستانم هم زنگ زدم و گفتم که یه آماری از این پسره برام بگیرن. حس می کردم که یه چیزی چنگ انداخته و گلومو فشار میده و من هر بار که نفس میکشم، اون گرفتگی رو حس می کنم.
چند روزی گذشت و تو این مدت شادی صبح ها می اومد و بعدازظهر شرکت نبود. من تو خلوت خودم دنبال تجزیه و تحلیل بودم و سناریوهای مختلفی به مغزم هجوم می آورد. اینکه یکی چطور راضی میشه به یکی دیگه به زور تجاوز کنه؟ اینکه اصلا چرا آدما خودشونو تو این موقعیت قرار میدن؟ اینکه چه برخوردی با این جور موضوعات باید صورت بگیره؟ اینکه اصلا رابطه بین تجاوز یا سکس و دوست داشت کجا تعریف میشه و کجاها باید این دو موضوع رو از هم تفکیک کرد؟ اینکه آیا شادی مقصر بوده یا کوتاهی داشته یا اینکه چرا نتونسته از ابتدا اون پسر رو بشناسه و هزاران آیا و اما دیگه مغزمو داغون کرده بود.
از طرفی رابطه ای که بین من و شادی شروع شده بود، داشت به سمت سکس می رفت و ظاهرا مانعی هم برای انجامش نبود. چیزی که منو اون زمان اذیت می کرد تفکیک رابطه دوست داشتن و سکس بود خصوصا اینکه شادی از تجربه تلخش برای من گفته بود و شاید این موضوع مسئولیت خاصی برای من ایجاد می کرد. به هر حال من در موقعیتی قرار گرفته بودم که میتونستم با کسی که دوستم داشت و دوستش داشتم سکس داشته باشم و او هم البته راضی بود. برای من دوست داشتن شرط لازم برای سکس بود و نمی تونستم به غیر این فکر کنم.
بالاخره روز موعود فرا رسیده بود. قرار بود من و شادی قراری عاشقانه داشته باشیم. من مقدماتش رو فراهم کردم و صبحش تلفنی با شادی صحبت کرده بودم و اون هم استقبال کرد. هماهنگ کردم که بعد از ظهر تو نوبت شیفتش دفتر باشه. تا وقتی که بیاد دل توی دلم نبود، انگار عقربه های ساعت نمی چرخیدند. وقتی رسید یکی دو نفر از کارمندای دفتر مونده بود که اونها هم چند دقیقه بعدش رفتن. بلافاصله دوید تو اتاق من، دستهاشو باز کرده و انداخت گردن من و لبهامون روی هم قرار گرفت. بوی عطر و شامپویی که استفاده کرده بود به راحتی قابل تشخیص بود. بدون هر آرایشی چقدر زیبا، سفید و ظریف بود. فکری در سرم مدام می پیچید که اجازه بدم ابتکار عمل کامل دست خود شادی باشه. شاید رضایتی به انجامش نداشته باشه که در اون صورت معلوم میشه و من هم اصراری نمی کنم. دوست نداشتم تو کار انجام شده ای قرار بگیره یا اجباری داشته باشه و یا به اکراه چیزی رو قبول کنه یا انجام بده.
به هر حال حسابی لب بازی کردیم و نشستم رو صندلی در حالی که شادی روی به روی من وایستاده بود. دکمه های مانتوشو باز کردم و سینه های خوشبو و خوشگل شو حسابی خوردم. لمس شکم صاف و نافش. دکمه شلوارش رو باز کردم و شورتش آهسته کشیدم پایین. بهش نگاه کردم داشت به من نگاه می کرد و لب پایینش رو گاز گرفته بود. نگذاشت به چیزی نگاه کنم و برگشت و روی پاهام نشست. دوباره بغلش کردم و سینه هاشو نوازش کردم. بلند شد و شروع به بازکردن کمربند من کرد. من هم کمکش کردم که شلوارمو پایین بکشه. آلتم کاملا برآمده و آماده بود. لای باسن گرد و رونهای سفیدش گذاشتم. حسابی گرم و نرم بود. کمی مانتوش بالا زدم. کمر سفید و باریکش حسابی حالی به حالیم کرد. روی پاهام خودشو جلو و عقب می کرد و آلتم رو به خودش می مالید. حس می کردم که با تموم وجود میخواد. بلند شد و خواست که بهش فرو کنم. از توی کشوی میز کاندوم رو درآوردم و روی آلتم کشیدم. با شیطنت گفتم که خودت انجامش بده. با عشوه و لبخند خاصی پشتشو کرد به من و کمی خم شد و با دستش آلتمو برای خودش تنظیم کرد و آهسته شروع کرد به نشستن. می دیدم که چشماشو بسته و دهانش کمی باز مونده و سعی می کنه به آرومی آلتمو تو خودش جا بده. حس میکردم که داره درد میکشه و شاید کمی از توانش خارج بود اما چون همه چی بر عهده خودش بود، زیاد نگران نبودم. بعضی وقتا که دردش می گرفت کمی متوقف میشد و آهی می کشید و صبر می کرد. بعد بلند می شد تا کمی آلتم بیرون بیاد و چند ثانیه بعد دوباره طوری می نشست که آلتم بیشتر فرو بره. شنیدن صدای آهش دیونه ام می کرد. مدت زیادی طول کشید تا تموم منو تو خودش فرو کنه و من در این مدت ساکت و بی حرکت نشسته بودم تا شادی کار خودشو انجام بده و گاها بدنمو در وضعیتی که براش راحتتر بود قرار می دادم. حالا کاملا داخلش بودم. داغ داغ و حسابی تنگ. چون روی من نشسته بود پاهاش به سختی به زمین رسیده بود و فقط نوک پنجه پاهاش زمین رو لمس کرده بود. فکر کنم از شدت هیجان یا درد پای راستش شروع به لرزش خفیفی کرد. به چهره اش نگاه کردم. چشماشو بسته بود و لبهای نازشو به هم فشار فشرده بود. هر دو دستشو رو روی دسته صندلی من گذاشته بود و سعی می کرد قسمتی از وزنش رو با دستاش تحمل کنه. چند ثانیه گذشت تا به این وضع عادت کرد بعد سعی کرد با بلند شدن و نشستن لذتمون را چند برابر کنه که بهش اشاره کردم بره و روی کاناپه دو زانو بشه. آهسته از روی پاهام بلند شد. در حالیکه که شلوارمون تا نیمه پایین بود رفتیم سمت کاناپه. زانو هاشو گذاشت رو نشیمنگاه و سرشو گذاشت روی پشتی کاناپه، درست پشت به من. مانتوی مشکیش رو بالا زدم باسن سفید و گرد و خوشگلش بین مانتوی و شلواری که تا زانو پایین اومده بود مشخص شد. موهای پرپشتش از زیر مقنعه بیرون زده بود. رفتم پشتش و بهش گفتم آماده ای عزیزم؟ و به آرومی گفت آره. به آهستگی و نرمی سر آلتم رو فرو کردم. آهی کشید. دیدم که به چرم کاناپه چنگ زده. سرش رو لحظه ای پایین آورد و مجدد بلند کرد و لبهاشو به هم فشار دارد. چند ثانیه صبر کردم و آهسته عقب کشیدم و دوباره آهسته بیشتر فرو کردم. وصف لذت این لحظه قابل بیان نیست. حالا بدون توقف و تا انتها فرو می کردم و عقب می آوردم مراقب بودم که دردش نگیره یا آسیبی بهش وارد نشه. شادی چشماشو بسته بود و قربون صدقه میرفت. داشتم از خود بیخود میشدم. مقنعه شو به عقب کشیدم و موهای معطر و حجیمش رو با دست چپ گرفتم و به سمت خودم کشیدم. این کار سبب شد که کمرش قوس زیبایی برداره و باسنش و شکاف بهشتیش بیشتر در اختیار من قرار بگیره و لذت رو چند برابر کنه. دهانمو به گوش راستش نزدیک کردم و شروع به مکیدن و لیسیدن کردم. بعد لبهامو به لبهاش رسوندمو و شروع به خوردنشون کردم. این وقتی بود که آلتم تا انتها در شادی بود و می بایست کمی استراحت می دادم. دوباره شروع کردم اینبار کمر باریکشو دو دستی گرفتم و مجددا با فشار و قدرت تموم آلتمو به داخلش می فرستادم و بیرون می کشیدم. گاها با دو دست دو لپ نرم و گرم باسنشو از هم باز میکردم تا سوراخ کوچولو و تمیزشو که به رنگ صورتی کمرنگ بود ببینم. باسن خوشگلش با تلمبه زدن من لمبر می خورد و من از دیدن این صحنه هر چه بیشتر به ارضاء شدن نزدیک می شدم.
جایی خونده بودم که سکس برای لذت، تنها برای انسان و شاید هم دلفینها وجود داره و در بقیه حیوانات صرفا برای بقای نسل بوجود آمده. یعنی حیوانات تنها هنگامی جفت گیری می کنند که در دوره خاصی نیازهای غریزه ای شون ایجاد شده و به اونها دستور میده اونهم برای ایجاد و بقاء نسل بعدی. اما ما آدمها البته که با بقیه موجودات متفاوتیم و در حقیقت از نعمت عقل و شعور و احساسات برخورداریم. شاید همین قدرت تعقل سبب شده که برای هر چیزی، ماجرایی درست کنیم و البته سکس هم از آن دسته است. حسی که نسبت به جنس مخالف در ما آدمها ایجاد میشه و سبب میشه که از میان هزاران نفر یکی رو انتخاب کنیم و برای رسیدن بهش برنامه ریزی کنیم یا ترتیب زندگیمون رو بر پایه اون حس و علاقه برنامه ریزی کنیم همه و همه بر پایه آدم بودن ماست و در این میان لذت بردن هر چه بیشتر و بهتر از زندگی و چیزهایی که در آن هست، خودش یه هدف برای تمام برنامه ریزیهای این موجود دوپاست.
اون روز با شادی گذشت. من ارضاء شدم و چند دقیقه طول کشید تا کمی حالم سرجاش بیاد. خم شدم و کمر بلورین شادی رو که حالا با لایه نازکی از عرق پوشیده شده بود بوسیدم. به آرومی آلتم رو از شادی درآوردم. حسابی بی حال شده بودم و کم انرژی. شادی هم برگشت که به من نگاه کنه. رد چند قطره اشک روی صورتش بود و بعد دو دستشو بالا آورد و به آرومی شروع به گریه کردن کرد.
اولش تعجب کردم ولی حس کردم که اون گریه از روی ناراحتی نیست. ازش پرسیدم و اون هم گفت که وقتی ارضاء میشه معمولا واکنشش اینجوریه. کمک کردم که شادی لباساشو مرتب کنه و رفتم سمت دستشویی.
وقتی برگشتم همه چیز در اون اتاق برای من تداعی کننده خاطراتی شده بود که چند دقیقه قبل رقم زده شده بود. شادی با نشاط و شیطون به من نگاه می کرد و من باز هم تو شوک ماجرا بودم. روی صندلی که نشستم. اومد و روی پاهام نشست و منم بغلش کردم و سرمو به پشتش چسبوندم. بوی شادی هوای اتاق رو پر کرده بود.
فردای اون رو وقتی بهم نگاه می کردیم نمی تونستیم شیطنتی که تو نگاه هامون موج می زد رو پنهان کنیم. شادی از هر فرصتی برای اینکه نزدیک من باشه استفاده می کرد. فقط کافی بود صداش بزنم و اونم بلافاصله می اومد. بهش نگاه می کردم و انگار می تونستیم با نگاه با هم صحبت کنیم. چند روزی گذشت و من منتظر بودم که بازم شادی شیفت بعدازظهر بیاد. البته همیشه هم اینطور پیش نمی رفت و گاهی اوقات بخاطر کاری که پیش می اومد مجبور بود بجای شیفت بعد از ظهر خودش فقط صبحها بیاد که حسابی حال من گرفته میشد. بعضی روزها هم برای من کار پیش میومد و یا قرار کاری برنامه های ما رو عقب می انداخت. دیگه تابستون داشت خودشو نشون میداد و هوا گرم می شد. این گرما به آتش درون من اضافه می شد. خیلی روزها تو ساعت کاری طاقت نداشتم که شادی چند متر اونورتر بیرون اتاق باشه. صداش می کردم و به بهانه اینکه می خوام از پشت لپ تاپم چیزی رو بهش نشون بدم به پشت میز می آوردمش کنارم می ایستاد و کمی خم میشد تا مثلا به مانیتور نگاه کنه و من هم که حسابی هوسش رو کرده بود دستمو از زیر مانتوش به لای پاش می رسوندم و شروع می کردم به نوازش کردنش. آه های ریزش هنوز تو گوشمه که منو از خود بی خود می کرد. هر دومون منتظر فرصتی بودیم که بتونیم مجددا با هم باشیم تا اینکه یک روز بعدازظهر این فرصت پیدا شد.
شادی اون روز قرار شد به جای همکارش بعدازظهر هم بیاد. بخاطر همین، ظهر رفت خونه تا دوش بگیره و خودشو آماده کنه و من منتظر موندم تا بعدازظهر بشه. نمی دونم تجربه کردین یا نه ولی این نوع انتظار از سخت ترین انتظاراتی هست که من تحمل کردم.
وقتی شادی برگشت بچه ها همه سر کارشون بود و با پایان ساعت کاری رفتن. کمی که گذشت دیدم خبری از شادی نیست. چند بار صداش زدم تا اینکه اومد جلوی در اتاقم. لبخندی بهش زدم و شیطنت رو از نگاهش خوندم. بهش گفتم که بیا پیشم. ابرو بالا انداخت و نیومد و خندید. بلند شدم که به طرفش برم بلافاصله دوید رفت پشت میزی که من دستم بهش نمی رسید. من میز و صندلیها رو دور زدم که بگیرمش، اون هم با من دور میز و صندلی می چرخید و من دستم بهش نمی رسید. این تعقیب و گریز چقدر لذت بخش و شیرین بود. صیاد هوس شکار داره که هر لحظه بخواد می تونه به چنگش بیاره و شکار می دونه که صید می شه ولی با فرارش داره آتش صیاد رو تیزتر می کنه. جالب اینجاست که صید هم دوست داره که شکار بشه و با این کار لذت شکار کردن و شکار شدن رو بالا می بره.
واقعا یک لحظه فکر کردم که با این روند ممکنه که نتونم بگیرمش. از طرف دیگه طاقتم تموم شده بود.با جابجایی میز راه دوره زدن و فرار شو بستم و رفتم سراغش. چون آهویی که دیگه راه فراری نداره دستاشو تو سینه اش جمع کرد و در حالی که پشتشو به من میکرد کمی خم شد. من هم بمانند شیری گرسنه که حالا بعد کمی تلاش به صیدش رسیده به سمتش رفتم. با دستهام از پشت بغلش کردم و اولین چیزی که حس کردم تماس آلت بی تابم با باسن نرم و گردش بود که وسط شیارش جای گرفت. شکار، صید صیاد شده بود و حالا چگونه باید توصیف کرد که صیاد چگونه باید گوشت شیرین و گرم این شکار رو به دندان بکشه؟
صورتشو برگردوندم و نگاهمون در هم قفل شد یادم نمیاد که چی ها بهم گفتیم ولی لبمو رو لبهاش گذاشتم و شروع به خوردن کردم و همزمان باسنش رو می مالیدم و فشار می دادم. با هر بار فشار خودش رو بیشتر به من می چسبوند و من گرمای لای پاشو از روی شلوار روی آلتم حس می کردم. حالا زبونم تو دهانش بود و اون با لذت تمام زبون منو میمکید و آلتم رو می مالید. دست به کمر بندم برد و بازش کرد و دستش رو توی شورتم برد. دست من هم از بالای شلوارش به باسنش رسیده بود. میتونستم حس کنم که چه چیز سفید و نرمی در دستم قرار داره.
دیگه هیچ کدومون طاقت نداشتیم. پشت یکی از صندلی ها بردمش و مانتوش رو بالا زدم. شلوارش و شورتش رو تا زانو پایین کشیدم. رونهای سفید و بلورینش نمایان شد. روی پشتی صندلی خمش کردم و آلتم رو در آوردم و لای باسن خوشگلش گذاشتم. آهی کشید و انگار به چیزی که می خواست رسیده بود. مانتوش رو تا جایی که میشد بالا زدم تا کمر سفید و باریکشو ببینم. همینطور پیراهن خودمو بالا کشیدم که شکمم رو به کمرش بچسبونم. آلتم رو لای باسن و رونهاش جلو عقب کردم و فشار دادم. همه چیز گرم و نرم و لذت بخش بود.
شادی میخواست و اینو خودش گفت. چقدر شنیدن کلمه “می خوام” از دهان شادی شیرین بود. کاندوم رو از جیب شلوارم که حالا تا روی کفشهام پایین اومد بود درآوردم و روی آلتم کشیدم و به شادی گفتم: عزیزم اماده ای؟ شادی به آرامی گفت “آره”
کاندوم رو روی آلتم کشیدم و شادی بیشتر خم شد تا بیشتر در دسترس من باشه. با دستم آلتم رو جلوی شکاف جادوییش گذاشتم. کمی هم خودش با دست کمک کرد تا آلتم راهشو پیدا کنه. کمی فشار لازم بود تا سر آلتم داخل مجرای تنگ و خیسش بشه و همزمان آه همراه با لذت شادی بلند شد. حس می کردم که حلقه ای تنگ دور سر آلتم قرار داره. دردش گرفته بود. با دستش فاصله منو و خودش رو طوری نگه داشته بود که همه آلتم رو یک دفعه فرو نکنم. وسوسه اون تنگی و همه اون فضایی که اطراف من در جریان بود منو به سمتی می برد که برای کامجویی و لذت بیشتر آلتمو با سرعت هرچه بیشتر به شادی فرو کنم. اما حس عشقی که نسبت به شادی داشتم، مانع این کار می شد که لذت خودمو به درد کشیدنش ترجیح بدم. کمی تو همون حالت همه چیزو نگه داشتم و بعد آلتمو رو کمی به عقب کشیدم. بعد از چند ثانیه مجددا فشار دادم و این بار آلتم کمی بیشتر فرو رفت و دست راست شادی ناخودآگاه از ترس فشار ناگهانی مجددا به عقب اومد و منو نگه داشت. اون واژن تنگ و لیز، لذت و وسوسه، دوست داشتن، بوی شادی، کمر و باسن سفیدی که حالا جلوی من برهنه خم شده بود و دهها فکر و توصیف دیگه منو مسخ کرده بود. انگار موجود این دنیایی نبودم و روی زمین با شادی سکس نمی کردم. انگار تو آسمونها سبکبال و فارغ از هر چیزی که بتونه دغدغه ای برای من ایجاد کنه با شادی یکی شده بودم و این اتصال تا ابد باقی می مونه. راستی همه آدمها در اینچنین شرایط مثل من فکر می کنند؟ اینکه چه چیزی فکر انسانها را در شرایطی خاص اشغال میکنه، احتمالا میتونه شاخصی خوب برای ارزیابی هر انسانی باشه. نمی دونم که شادی در اون لحظه به چی فکر می کرد یا چه چیزی ذهن اونو اشغال کرده بود.
مجددا آلتم رو به عقب کشیدم و با آرامی به داخلش فرو کردم و باز هم بیشتر جلو رفت. این کار چند بار تکرار شد. شادی دیگه دستش عقب نیومد و این نشون میداد که دیگه دردی نداره و همه چیز آماده است. حالا کاملا داخلش بودم. حجم لطیف و خوشبو و نازنین شادی در حالی که واژنش با آلت من پر شده بود، جلوی من روی پشتی صندلی خم شده بود و ذهن من در حال تصویربرداری این صحنه بود. ذهنی که تا کنون همه این لحظات را در خود امانت داشته.
می بایست انجامش می دادم. عقب و جلو. لذت انجام این حرکت و همزمان صدایی که از شادی می شنیدم و یا کلماتی که می گفت و صدایی که از بخورد زیر شکم من با باسن شادی ایجاد می شد و تکان هایی که اندام شادی بر اثر ضربات من می خورد در کنار لطافتش، سفیدی، موهای پر حجم و زیبایش، سینه های گرم و نرمش و بویی که در هوا منتشر می شد، در من لذتی رو بوجود آورده بود که سبب شد در نقطه اوج لذت، ارضاء بشم و ببینم که اشک شادی از لذتی که برده تمام صورتش را خیس کرده. این تصویر برای من ارزشمندترین و ماندگارترین چیزها بود.
وقتی که برنامه مون تموم میشد به جرات میتونم بگم که هیچ نیرویی برام باقی نمی موند که حتی به ایستم. می نشستم روی صندلی و شادی رو نگاه می کردم و اون هم لباساشو مرتب می کرد و می خندید در حالی که هنوز صورتش خیس اشک هاش بود. کمی بعد می اومد و روی پام می نشست و من دوباره شروع می شدم به شارژ شدن. انگار انرژیش تموم نشدی بود و حسی که به من میداد هر روز بیشتر می شد.
کارهای شرکت و دفتر هر روز پیچیده و پردردسر تر می شد و از طرفی هیات مدیره اصلا کمکی به حل مشکلات نمی کرد. شرایط اقتصادی و بازار هم که روز به روز بدتر می شد. در این شرایط بود که تاریخ مجمع شرکت مشخص شد. به ذهنم زده بود که در اعتراض به این روند و برای اینکه دست پیش رو داشته باشم، استعفا کنم و هیات مدیره رو در عمل انجام شده قرار بدم. بصورت ضمنی این موضوع رو با شادی مطرح کرده بودم ولی یادم هست که اون زمانها من نقطه اتکاش بودم و یا حداقل در صحبتهایی که با من می کرد، خیلی روی این موضوع تاکید داشت. اینکه اون زمان بدون حضور پدر و مادرش تنها زندگی می کرد و همه مسئولیتهای زندگی بر عهده خودش بود، سبب شده بود که من کاملا باورش کنم و اعتماد کامل نسبت بهش داشته باشم و سعی کنم که تا جای ممکن منهم برنامه های خودمو با اون تنظیم کنم و تصمیم گرفتم مبارزه در شرکت و تلاشهامو ادامه بدم فکر می کنم که اون زمان شادی برای من خیلی بیشتر از یک انگیزه بود و وابستگی عجیب روحی هم برای من ایجاد کرده بود. روزهایی که شادی نبود اصلا تمایلی به حضور در شرکت نداشتم و سعی می کردم که کارهای بیرون رو انجام بدم و برعکس روزهایی که بود انرژی من چند برابر می شد. این وابستگی سبب شده بود که از هر لحظه که با هم تنها می شدیم و فرصتی پیش میومد استفاده کنیم و حتما منتظر خالی بودن دفتر نباشیم. بعضی مواقع می دیدم که شادی می رفت تو آبدارخونه، منم دنبالش میرفتم و هر چند کوتاه، ولی از پشت بغلش می کردم و باسن و سینه هاشو می مالیدم یا یه لب داغ و پر حرارات می گرفتم. بعضی وقتهای دیگه هم که همه سرگرم کار بودن و کسی سمت آبدارخونه نمیرفت، آلتم رو از لای زیپ شلوار درمی آوردم و می گذاشتن که شادی نوازشش کنه و حتی برای چند ثانیه هم که می شد، داخل دهانش می گذاشت و می خورد.
اگه بخوام شفاف بگم من همیشه برای شادی مشتاق بودم و اون هم تقریبا در هر لحظه آماده بود فقط کافی بود که موقعیت کمی بوجود بیاد. اونوقت بود که می اومد و دستکم آنقدر می خورد تا من تو دهنش ارضاء بشم و در حالیکه که لبخند میزد، به دستشویی می رفت. یکی از لذتهایی که ماجراجویی ما داشت، استرسی بود که به خودمون وارد می کردیم و این استرس هم جزء لذتی شده بود که می بردیم و سبب شده بود که بیشتر کیف کنیم.
یادم می آد که همیشه فکر می کردم که سکس از مرد شروع میشه و به سمت زن می ره. به عبارتی خواهان سکس همیشه مرده و برای رسیدن به اون هزار تا برنامه و نقشه میکشه و حتی میدونستم و دیده بودم که سر یه دختر، دوتا دوست صمیمی به جون هم افتاده بودن و برای رسیدن به دختری که چه دروغها که نگفته بودن و چه کارها که نکرده بودن. تا اینکه در رابطه من و شادی این برداشت کاملا بهم ریخت و عوض شد.
یک روز بعد از ظهر من بیرون از دفتر بودم. کارم تموم شد و رفتم دفتر که دیدم شادی مونده و نرفته خونه. یادم هست که روز بدی رو گذرونده بودم و اصلا حس نداشتم. نه اینکه بی حوصله برای شادی باشم. بیشتر اینکه آمادگی ذهنی برای سکس نداشتم. خلاصه تو دفتر شادی طبق معمول اومد و بغلم کرد و روی پاهام نشست و بعد بیشتر و بیشتر. به وضوح گفت که سکس میخواد. من واقعا آمادگیش نداشتم ولی شادی واقعا تصمیمش رو گرفته بود و باید به چیزی که می خواست می رسید و به هیچ وجه قصد کوتاه اومدن رو هم نداشت. وقتی کشو را باز کردم متوجه شدم که کاندوم ها تموم شده و این مانعی بزرگ برای برقراری سکس بود چون قرار نبود که بدون کاندم سکس کنیم. یادم می آد با تموم توانی که داشت منو از دفتر بیرون انداخت که برم کاندوم بخرم و برگردم! این موضوع برای من اصلا قابل باور نبود و هنوز به عنوان یکی از فانتزیهای زندگیم محسوب میشه! خصوصا وقتی که پس از خرید کاندوم به دفتر برگشتم، دوباره همون بازی موش و گربه شروع شد و من باید می گرفتمش و باقی ماجرا.
در عوالم من فانتزیهای مختلفی رو با شادی درست شده بود ولی به واسطه موقعیت هایی که نداشتم تقریبا خارج از دفتر نمی تونستم با شادی باشم و این یکی از بزرگترین حسرتهای منه. شادی هم تا حدی این شرایط رو پذیرفته بود و فکر می کنم کنار اومده بود. سکس روی کاناپه و صندلی ممکن بود برای چند نوبت فانتزی و خوب باشه، اما مشخص بود که برای تمام مدت نمیتونه ادامه پیدا کنه. البته در اون مدت شادی هیچوقت هیچ شکایتی نکرد و این یکی از موضوعاتی بود که شادی رو برای من ارزشمندتر می کرد.
سکسهای منو و شادی تا چندین ماه از آغاز رابطه مون به همون صورتها ادامه داشت اما من هرگز بدن برهنه شادی رو بصورت کامل ندیده بودم. عمدا سکسهای ما بروی صندلی و کاناپه بدون درآوردن لباس اتفاق افتاده بود. من می دونستم که شادی بدن رو فرم و خوش تراشی داره و این اندام موقعی که با اون موهای خوشرنگ و بلند ترکیب می شد واقعا رویایی بود. البته به همه اینها باید باسن گرد و خوشگل و سفید رو هم اضافه کرد و کمر باریکش که واقعا متناسب و زیبا بود. همه اینها با عشوه ها و لوندیاش و تمایلش برای سکس چه چیزی برای من باقی می گذاشت؟ خیلی دوست داشتم که کامل برهنه بشیم و سکس کنیم و این موضوع رو یک روز به شادی پیشنهاد دادم.
شادی اولش قبول نکرد و یکی از دلایلش ترس از محیط بود. به هر حال موقعی که کاملا برهنه باشیم، جمع و جور کردن کار سخته و ریسکهای خاص خودشو داره اما با اصرار من بالاخره قبول کرد. قرار شد در اولین فرصت انجامش بدیم و من در پوست خودم نمیگنجیدم.
با توجه به شروع فصل پاییز و تاریک شدن هوا در ساعات کار انتهایی دفتر، پیشنهادم این بود که یکی دو ساعت بعد از اتمام کار به دفتر برگردیم و برنامه مون رو اجرا کنیم. ساعت و روزش مشخص شد. من باز هم مثل روز اولی که با شادی بودم، تو پوست خودم نمی گنجیدم و ثانیه به ثانیه منتظر اومدن شادی بودم.
یادمه که چند بار با شادی تماس گرفتم که جواب نداد اما بعد خودش زنگ زد و گفت که نزدیکه. دیگه روی زمین نبودم. البته دفتر فضای مناسبی نداشت ولی به هر حال تا حدودی می تونست انتظارات ما رو برآورده کنه و ضمنا تنها مکان در دسترس بود. از چشمی در به راهروی ورودی دفتر نگاه می کردم و وقتی رسید آهسته در رو براش باز کردم. لبخند و برق چشماش رو نمی تونم هیچ وقت فراموش کنم. رفتیم به سمت اتاق من. نور اتاق رو کم کرد و بعد از چند دقیقه که مانتو و روسریشو در آورد، آماده شدیم. موهاش روی شونه هاش ریخته شده بود و به وضوح رانها و پاهای خوش تراشش از شلوار جینی که پوشیده بود قابل تشخیص بود. کمک کردم که شلوار و پیراهن رو هم در بیاره. حتی کفشها و جورابش. حالا شادی با شورت و سوتین جلوی من تو نور شاعرانه که اتاق رو کمی روشن کرده بود، و ایستاده بود و من هم برهنه در حالی که فقط شورت داشتم و روی کاناپه جلوش نشسته بودم و محو تماشای این موجود ناز و پر جرأت.
روی پام نشوندمش و بغلش کردم و لب بازی و نوازش. دستانم با نوازش رونها ناخودآگاه از لای کش نازک شورتش به داخل سر خورد و به باسن خوشگلش می رسید و اون برجستگیهای وصف ناشدنی رو نوازش و فشار می داد و همزمان زبون شیرین شادی رو می مکیدم. دستم رو به سوتینش رسوندم ولی شادی نگذاشت که بازش کنم. بناچار سینه هاشو از زیر سوتین بیرون کشیدم و شروع به بوسیدن و خوردن کردم. حالا نوبت شورت بود. وقتی که درش آوردم مجددا دستهای شادی روی شیار کوچکش قرار گرفت. من از حساسیتهایش خبر داشتم و برای من همه چیزش قابل احترام بود. من هم شورتمو درآوردم. شادی پشت به من روی پاهام نشست و آلتم داغ و بی تابم رو لاش قرار دادم. نوازش سینه ها و مکیدن گوش و بوسه بر موها و گردن و پشت گردن شادی هوش از سرم پرونده بود. شادی با حرکت هایی که به باسنش می داد، منو کاملا دیونه کرده بود و عطش من رو اضافه می کرد.
بلند شد تا کاندوم رو روی آلتم بکشم و بعد که نشست به آرامی و با همون روش قبلی، با احتیاط بهش فرو کردم. هیچ لذتی بالاتر از این لحظه نبود. حس تسخیر و احاطه، حس تسلط و مردانگی و آمیختن و شراکت این حس با فردی که دوستش داری و اون با حرفها، صداها، حرکات و هر آن چیزی که از زنانگی یا دخترانگی خودش دارد، تو را ترغیب به ادامه و تقویت این احساس کند.
بلندش کردم و چندین با درحالیکه که خم شده بود، جلو

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها