این داستان چند قسمتی است و طولانی است.
سلام به همه من محمد هستم اهل افغانم از استان نیمروز افغانستان
بعد از فتح کابل توسط طالبان من و برادرم از افغانستان فرار کردیم به ایران زمان خروج ۱۴ سالم بود. از خودم بگم قدم ۱۶۸ لاغر هستم با موهای بور زرد و چشمان آبی رنگ.
وقتی به ایران رسیدم مستقیم به سمت تهران آمدیم و آنجا مشغول کار شدیم تا زمانی که برادرم مرا در کنار خیابان گذاشت و گفت برو برای خودت کار جور کن و خرجت را در بیاور من توان خرجت را ندارم.
چند شب را در پارکها با گدایی سر بردم تا تصمیمی گرفتم از هموطنان پرس و جو کردم گفتن تهران کار کم است بهتر است جای دیگری بروی برای همین تصمیم گرفتم بروم مازندران و آنجا مشغول شوم چون تعریف آنجا را زیاد شنیده بودم.
بعد از مدتی رسیدنم در آنجا در کافه رستورانی مشغول شدم و کار کردم. خرجم در می آمد
یک روز دو تا مشتری آمدن برای موتور چهارچرخ سواری که من مسئول آن بودم.
یه زوج شمالی که اهل همان چالوس بودند.
وقتی خانوم و آقا مرا دیدند تعجب کردند
خانم:وای مسعود این چقدر گوگولیه
مسعود:افغانیه فکر کنم اره بچه افغانی ؟
من:بله افغانی هستم
از من پرسیدند موتور سالم است که جواب دادم اره و برایشان روشن کردم تا دور زدن حسابی وقتی نوبت آقاهه شد خانومه با من گفتگو کرد
خانم:چند وقته اینجایی؟
من:یکسال است
خانم:ایران یا این کافه
من:ایران
خانم:از کار اینجا راضی هستی؟
من:نه بخدا پول نمیدهند زیاد و فقط خوراک جا خواب میدن.
خانم:آخه … ما به کارگر نیاز داریم جای خواب هم میدیم با کمی پول دنبال یه نفریم کم سن و سال که حاشیه نداشته باشه میای کار کنی؟
منم چون دنبال فرار از آنجا بودم جواب بله دادم
خانم:بزار با شوهرم صحبت کنم
بعد از صحبت اون دو شوهرش اومد پیشم
مسعود:کارباغبونی بلدی پسر
من:بله کار سختی نیست یاد میگیرم
مسعود:حقوق آنچنانی نداره ها
من:مهم نیست هرجا بغیر از اینجا اینجا اذیت میکنند
او گفت باشه پس فردا صبح ساعت ۸:۳۰ میام دم در اینجا دنبالت. منم فرصت رو غنیمت شمردم و به صاحبکارم گفتم میخوام برم و فردا روز آخرم است.
صبح رسید و من آماده با لباسام و ساک وسایلم بودم که با ماشین اومد دنبالم.
تو راه یه سری چیزا را توضیح داد و وقتی رسیدیم گفت آن کلبه جای خواب توست و کارت ایناست منم گفتم چشم و مشغول کار شدم
یه ویلای بزرگ بود با ۱۲ هزار متر زمین باغی کوچک و باغچه های دراز و بزرگ.تازه ۱۵ سالم شده است.
خانم صدام کرد رفتم داخل تا دیدمش خشکم زد
خانم خیلی بیش از حد سفید بود بدنی تو پر داشت ولی رو فرم بود با موهای بلوند یه تاپ پوشیده بودند که تا بالای نافشان بود و یه شلوارک جذب کوتاه تا رونشان.کون گرد ولی تپلی دارن شیکمی لاغر سینه های ۸۰
خانم:خوبی؟
من:سلام مرسی خوبم
خانم:باغچه رو آب دادی – من:بله – خانم:تمیزم بکن آشغال زیاد داره – من:چشم – خانم:بعدش بیا ناهارتو بدم -من:چشم
رفتم کار را انجام دادم تا ساعت ۲ تمام شد که صدایم کردند برای ناهار. وقتی در زدم و داخل شدم خانم پشتشان به من بود و من فرصت را غنیمت شمردم و یه ورانداز خوب ازشان کردم که باعث بلند شدن کیرم شد ایشان بسیار خوشگل بودند و بیش از حد سفید چیزی که من عاشقش بودم. تازه بلوغ رسیده بودم و فقط جق میزدم بیش از حد حشری بودم سر کیرم را به سمت بالا گذاشتم که معلوم نباشد. خانم وقتی برگشتند متوجه دید زدن من شدند ولی به روی خودشان نیاوردند
خانم:غذاتو میبری تو خونت میخوری ولی الان بیا بشین همینجا بخور کارت دارم -من:چشم
یه بشقاب غذا به من دادند که من بخورم خودشان هم روبه رویم نشستند خط سینه هایشان معلوم بود و من وسط غذا دید میزدم.
خانم:اسمت چیه – من:محمد – خانم:چند سالته؟
من:۱۵ – خانم:پدر مادرت کجان؟ من:فوت کردند
خانم:آخه ببخشید. کار چطوره راضی؟ -من:بله عالیست -خانم:کارت که آسونه غذاتو خوردی برو به بقیه کارا برس سوالی نداری؟ – من:چشم ، چرا اسمتان را نمیدانم. – خانم:آقای رستمی شوهرم هستن – من:و شما؟ – خانم: منم خانم رستمی ام دیگه – من:نه اسم خودتان؟ (تا پرسیدم فهمیدم بیش از حد حرف زدم) ایشون یه مکثی کردن
خانم:منم سمیرا
من:خانم رستمی من کار باغچه رو تمام کنم برم داخل کلبه را تمیز کنم آقا رستمی گفتن شب میان تخت هم میارن با کمی وسایل
سمیرا:باشه خوردی غداتو برو
بعد هم پاشدن رفتن دم سینک مشغول شستن بودن که منم فقط دید میزدم و کون او را کامل بالا پایین میکردم با نگاهم پشت کمر خوشگل و توپی دارن با پاهای کشیده و سفید خوشگل بدون حتی یه تار مو. غذا را طول دادم کمی دیدشان زدم و بعد رفتم ولی فکرم باهاشان بود.
یه چند مدتی گذشت و من با خانم سمیرا صمیمی تر شدم فهمیدم ۳۴ سال سن دارن و آقای مسعود دولتی هستن و پولدارن ، خریدشان را انجام میدادم بعضی اوقات برایشان وسایل شخصی هم میخریدم
یک روز به من گفتن که میرن فروشگاه خرید اگر چیزی میخوام بگم که گفتم لیست میدم
توی لیست مام و ژیلت نوشتم که لیست را دیدن خندیدن و کمی شوخی کردن.
بعد از دوماه و نیم دیگه عید شده بود که من آنجا بودم و حسابی خانم با من خوب شده بود
عید بود که با هم گفتگو میکردیم به من به شوخی گفتن عیدی چی میخوای منم گفتم زن
خندیدن و گفتن سمیرا:وای چه بی حیا تورو چه به زن هنوز بچه ای
من:دیگر مردی هستم باید زن بگیرم بلاخره برنامه دارم
سمیرا:تو خیلی خوش قیافه ای خوش به حال هرکی زنت شه سخت کوشم که هستی
من:شما زنم شو خوب
سمیرا:وای بیشعور خیلی بی ادبی(با خنده) برو به کارت برس
من:چشم ببخشید
دیگر آنقدر تو خونه لخت میگشتن که مرا دیوانه می کردند البته من داخل خونه نمیرفتم حق نداشتم تا صدام میکردند آقای رستمی هم صبح ساعت ۸ میرفتند و ۷ شب خانه بودند.منو با خانم و دستوراتش تنها میزاشتند ولی اعتماد داشتن چون بچه بودم و ریز تر از خانم. ایشون از من بلند تر بودند و ۱۷۵ قدشان بود من ۱۶۹.
اون روز موقع ناهار رفتم داخل ناهارم را بگیرم که گفتن بشین اینجا بخور که منم گوش کردم
اون روز سکسی تر از همیشه بودند با تاپ جلو باز و پشت باز تا بالای شیکم و یه لگ ورزشی جذب تا بالای رون
سمیرا:بشین آقای مجرد همینجا بخور
من:چشم خانم
دیگه باهام راحت بود و شوخی میکرد و صحبت های شخصی بعضی اوقات
موقع ناهار کلی دیدشون زدم و خط سینه هاشون رو نگاه کردم و راست کردم دستاشون ظریف و سفید بود با ناخن لاک زده قرمز
در حال خوردن بودم که رو به رو بودند رو اپن وایساده بودند نگاهم کرد و با خنده گفت
سمیرا:پس زن میخوای ها؟ کسی رو مدنظر داری؟
من:نه والا نمیشناسم کسی را
سمیرا:شاید برات پیدا کردیم حالا از کجا میدونی
من:ممنون میشم (البته با خنده و شوخی)
سمیرا:من چی گفتی من زنت شم چرا؟(با خنده)
من:والا هر کس با شما باشه خوش شانس ترین مرد دنیاست
سمیرا:وای به شوهرم بگو
من:چشم
سمیرا:نگی یه موقع حالا
من:نه مگه دیوانه ام؟
سمیرا خم شد دستاشو گذاشت زیر چونش رو اوپن: من اگه زنت بشم چیکار میکنی؟
من:هیچ وقت تنهایتان نمیزارم و همیشه میخندونم تون
سمیرا:اونجوری از هم خسته میشیم
من:نه کارای زنو شوهری میکنیم خسته نمیشیم
سمیرا:وای بیشعور یعنی چی؟
من:یعنی تو تخت همیشه چیز میکنیم.
سمیرا:خیلی پرو شدی دیگه نزن از این حرفا غذاتو خوردی برو
برگشت رفت سمت سینک که ظرف هارو بشوره منم کلم باد کرده بود و کیرم کامل راست بود.
پیش خودم گفتم یا الان یا هیچوقت دیگه نمیزاره اینطوری باهاش حرف بزنم باید کاری کنم
مشغول غذا بودم که آخراش بود و کیرم کامل سیخ سیخ بود اونم پشتش به من بود و ظرفارو میشست
پاهاش و کونشو سفیدش داشت دیوونم میکردم آروم بلند شدم بعد غذا یه لیوان آب خوردم رفتم پشتش که رسیدم مکث کردم
تا حالا انقدر نزدیکش نبودم تو این ۳ ماه که تازه فهمیدم چه فرشته ای هستن دو دل بودم که کاری کنم یا نه گفتم بیخیال چون بیش از حد حشری بودم و کنترل نداشتم
یهو از پشت چسبیم بهشون و بغلشون کردم محکم
سمیرا:وای چیکار میکنی محمد ولم کن
من:خانم تورو خدا بزارید به شما لذت بدم
سمیرا:لذت چیه بس کن بچه
از پشت چسبیدم بهش و کیرمو میمالوندم به کونش
فوق نرم بود عین پنبه دستامو گذاشتم رو سینه هاش و سفت گرفتمشون و میمالوندم اونم غر میزد ولم کن من به کارم ادامه میدادم. گردنشو بوس میکردم و میخوردم اونم غر که نکن زشته
آروم آروم قدم زنان با همون مالوندن به سمت مبلا رفتیم و نشوندمش رو مبل و سریع قبل اینکه چیزی بگه لگ و شرتشو باهم کشیدم پایین
سمیرا:وای بیشعور نکن به شوهرم میگم
من:خانم بزارید لذت بدم به شما
سمیرا:لذت چیه من جای مادرتم من شوهر دارم پاشو ببینم.
گذاشتم شرتش را بالا بکشد. رو مبل نشسته بود با کس کون لخت ولی تاپش تنش بود.سریع شورت را از پایین پاش در آوردم و پاهاش رو باز کردم.
بهشت رو دیدم ، کس بدون یه تار مو و فوق سفید
حشری تر شدم و تا میخواست بلند شه با دهن رفتم تو کسش و شروع کردم به خوردن
بلد بودم چون سوپر زیاد میدیدم و عاشق کسش شدم خوشبو و تمیز بود.یه ذره وسط غر هاش شروع کرد آه کشیدن که فهمیدم حشری شده
قشنگ زبونمو میکردم توش و بالای کسشو میمالیدم خودش شروع کرد موهایم را کشیدن و اه کشیدن. کم کم پاهاش رو از هم بیشتر باز کردم و دیگه کامل کسش مال من بود.
من:اووم لذت ببرید
سمیرا:نکن دیگه بسه اههههه اههههه اهههه
قشنگ ۱۰ دقیقه کسشان را خوردم تا آبشان آمد داخل دهنم و کامل آبش را خوردم بهترین مزه رو میداد برام و قشنگ تمیزش کردم و دیگه جرات کاری نداشتم بیحال هم بودن خانم
یه ذره سینه هایشان را خوردم و کونشان و کسشان را مالوندم و رفتم بیرون.
تا شب نرفتم نزدیک خونه گفتم اگه چیزی گفتم باشه میکشنم آماده فرار بودم که دیدم خبری نشد فهمیدم چیزی نگفتن خدارو شکر. فردای آن روز بعد از رفتن آقا دلشوره داشتم که چه میشه ولی دلم بازم میخواست و ایندفعه هم کیرم به جایم تصمیم گرفت.
موقع ناهار رفتم ولی خودشان نبودند ولی ناهارم آماده بود آن را خوردم و به جستوجوی خانم پرداختم. در اتاقشان پیداشان کردم که دراز کشیده بودند.با لباس خواب بودند و جالب بود برام ، دوباره با دیدنشان آب دهنم خشک شد و حشری تر شدم که چه حوری ای اینجاست دوباره به سمتشان رفتم تا مرا دیدند رو تخت نشستند و گفتند
سمیرا:چی میخوای دوباره بچه؟
من:صدایتان گرفته حالتان خوبه؟
سمیرا:تو چیکار داری کارتو بگو؟
من:اومدم حالتان را خوب کنم
سمیرا:لازم نکرده برو بیرون
با شورت و سوتین بودند و یک عبای بلند خواب
کلا شورت و سوتین مشکی با کمی رنگ کاری قرمز که مرا از خود بیخود میکرد با عبای بلندشان که نخی بود و هیچ جاشان رو نمیپوشوند.
پتو روشون نبود و کامل لخت بودن با یه شورت و سوتین جذب ، به حرفش گوش نکردم و رفتم نزدیک تر و با زانو اول رفتم رو تخت و از رو به رو به نگاش کردم پاهاش از هم باز بود و دستاش پشتش بود ستون کرده بود رفتم وسط پاهاش
من:بزارید حالتان را خوب کنم بزارید لذت بدم بهتان.
فقط نگام میکرد رفتم تو گردنش و شروع کردم ماچ و بوسه
سمیرا:میخوای بدبختم کنی
من:نه
آروم سینه هاشو مالیدم و بوسه میزدم به گردنشان هلش دادم دراز کشید و رویشان خوابیدم
ادامه دارد….
نوشته: محمد