سلام
این اولین باره که یکی از خاطرات سکسم رو مینویسم فکر کنم خوشتون بیاد
حامد هستم 23ساله بچه جنوب تهران قدم ١٨٩ و اندامم خوبه تقریبا استخون درشت و عضلانی با شونه های نسبتا پهن و سرشونه های برآمده که بخاطر ورزش کردنه چون یه چندسالیه انواع ورزشهارو تجربه کردم از شنا گرفته تا بوکس و بدنسازی و قبلا فوتبال و نمیشه گفت لاغرم ولی واقعا سیکس پک بهم میخوره… قضیه ی خاطره ی من مربوط به دوسال پیشه که بخاطر کار پیش شوهرخواهرم که توی میدون میوه و تره بار کرج هستش و وضعشم خوبه و خواهرم ازش خاسته بود منو که خدمت سربازی رو دودره کرده بودم و یه سالی میشد جاده خاوران تو گاراژ عموی یکی از دوستام کار میکردم و اونجا دعوام شده بود و بیکار بودم پیش خودش بیاره تا مشغول باشم و منم رفتم کرج خونه ی خواهرم و خواهرم یکی از اتاقای خونه شون رو که سه تا اتاق خواب داشت به من داد … آخه خواهرم و دومادمون فقط یه دختر کوچولوی ناز به اسم نگین داشتن و یه اتاق اضافه داشتن. خونه شون آپارتمانی بود که پنج طبقه داشت و هر طبقه فقط یه واحد بود چون خوده شوهرخواهرم ساخته بود و بقول خودش اعیونی ساز بود و واحدهاد طبقات دیگه هم فروخته بود …
بگذریم و برسیم به اصل مطلب ؛
از همون روز اول میدونستم فعلا یه مدت شاید زیادی اونجا موندگارم و به فکر پیداکردن دوست دختر بودم چون دیگه نمیشد با دوست دخترام تو تهران بگردم چون وقت کاریمون زیاد بود و بهمین خاطر اول بفکر این افتادم یکی رو همون محل پیداکنم تا دم دست و در دسترس باشه و حتی الامکان آزاد باشه… یه روز که شبش بخاطره بازی کلش و وار داشتن دیر خابیده بودم صبح خواب موندم و بیدار شدم خواهرم گفت بهروز رفت و گفت نمیخاد امروز بری چون کار زیادی نداریم و بار هم نمیاد… خوشحال شدم و به خودم گفتم ایول امروز وقتشه… صبحونه خوردم و بلندشدم و یکم به قیافم رسیدم و صورتمم اصلاح کردم و لباس پوشیدم و رفتم سره کوچه که آرایشگاه بود و گفتم فشن کرد موهامو اومدم رفتم پارکی که دوتا خیابون بالاتر از خونه خواهرمینا بود و خیابون بالایی پارک هم دبیرستان دخترونه بود … تقریبا نزدیک ظهر بود و گفتم الان مدرسه تعطیل میشه و سریع یه مخ توپ میزنم چون بخودم اطمینان داشتم با این تیپ و قیافه و اندامی که دارم بالاخره یکی پیدا میشه پا بده بهم … یه سیگار روشن کردمو کشیدم و بیس دیقه یی منتظر موندم و دیدم دختر دبیرستانیا کم کم دارن سرازیر میشن از کلچی پارک رد میشن و میرن… رفتم جلوتر نزدیک پیاده روی جلوی پارک و داشتم دخترارو برانداز میکردم که یهو دیدم یکی گفت سلام و از جلوم رد شد… متعجب راه افتادم دنبالش و میخاستم ببینم کیه که هنوز به دو قدمیش نرسیده بودم دیدم برگشت و تا منو دید برگشت و سرعت قدماشو زیاد کرد و منم دیدم ضایع میشه تندش کنم برم دنبالش… راستش خوشگل بودو سفید و خوش اندام ینی تقریبا ٨-١۶٧ سانتی قدش میشد و نسبتا توپر بنظر میرسید ولی اصلا نمیشد گفت تپل بود. با موها و چشم و ابروی خیلی مشکی و باسن و سینه هایی که از زیره مانتوی مدرسه نسبتا تنگش برجستگیشون زیاد بنظر میومد و خیلی هیکلشو جذاب کرده بود … بنظرم دوم سال آخری اومد ولی چهره ش زیاد معلوم نمیکرد … برگردم ولی نتونستم و دوباره راه افتادم دنبالش ولی حالا فاصله گرفته بود و تابلو نبود… دوتا کوچه رفت پایین و رسید به کوچه خواهرمینا و پیچید توش و منم سرعتمو زیاد کردم تا ببینم تو کدوم خونه میره رسیدم سرکوچه دیدم داره میره ته کوچه و منم رفتم جلوی در خونه خواهرم وایسادم و تحت نظر گرفتمش. تو این فاصله دوسه یاری یواشکی و با احتیاط برگشته بود عقبو نگاه کرده بود ببینه دنبالشم یا نه… رسید ته کوچه و زنگ آیفون یکی از چندین ساختمون پنج طبقه ی ده واحده ی اون کوچه رو زد و بعد از چند لحظه در حیاط باز شد و درحالیکه نگاهش به طرف من بود رفت تو…
منم زنگ آیفونو زدم و خواهرم درو باز کرد رفتم تو… به این فکر بودم که این کی بود بمن سلام داد… ناهارو خوردم و رفتم دراز کشیدم رو مبل و بخودم گفتم مثلن میخاستی دوس دختر پیدا کنی چه زود بیخیال شدی برگشتی خونه … از اونطرفم گفتم پیدا کردم دیگه…
رو مبل خوابم برده بود که با صدای زنگ تلفن پریدم … خواهرم اومد گوشی رو ورداشت و بعداز احوالپرسی شنیدم که داشت میگفت مرسی مریم جان … باشه … باشه عزیزم میام الان …
گوشی رو قطع کرد ازش پرسیدم کی بود که گفت من میرم خونه معصومه خانوم قرعه کشی داریم فردا بود انداختنش امروز فردا عیده میرن مهمونی یا مهمون دارن کسی نیس … عیده قربان بود فردا راس میگفت … خواهرم رفت بیرون و منم گوشیمو ورداشتم یه زنگ بزنم الناز دوس دخترم تو تهران که الان خوابشو دیده بودم … دلمم براش تنگ شده بود میخاستم بگم جمعه قرار بذاریم بریم درکه … درحال شماره گرفتن رفتم جلو پنجره ببینم خواهرم کدوم وری میره که الناز جواب داد و گفتم سلام زندگیم و اونم گفت سلام خوبی عشقم الهی فداتشم دلم برات تنگیده نفسی و اینا ک دیدم خواهرم رفت دم در همون ساختمونی که اون دختره رفته بود … زنگ آیفون رو زد و چند ثانیه بعد در باز شد و رفتش تو … الناز همینجوری داشت حرف میزد و من ک فکرم مشغول شده بود با اوهوم و عاره و مرسی جوابشو میدادم و پیش خودم گفتم شاید اون دختره همون مریم باشه و معصومه خانوم مادرش … اگه اینطوری بود خوب میشد چون بهرحال خواهرم باهاشون رابطه و رفت و آمد داره … تو همین فکرا بودم و داشتم نگاه میکردم چندتا زن بعد از خواهرم میومدن و میرفتن همون ساختمون احتمالا اونام واسه قرعه کشی میومدن …الناز یهو پشت گوشی داد زد حامد حواست هست چی میگم که بخودم اومدم و گفتم اره عشقم که گفت حامد من نمیتونم تا درکه تنهایی بیام تا حالا نیومدم میدونی که و منم زود قضیه رو سنبلش کردم و گفتم باشه عشقم اگه اوکی شد کارم میزنگم خودم میام دنبالت و چن تا قربون صدقه رفتم و خدافظی و قط کردم … پیش خودم گفتم تا جمعه شاید یجور دیگه بشه …
خواهرم که برگشت حاضر شده بودم برم ی باشگاه بدنسازی نزدیک پیدا کنم یکی دو روز یه بار برم یه ساعت … موقع بیرون رفتن در حال دراوردن کتونیم از جاکفشی گفتم راستی آجی اونجایی ک رفتی واسه قرعه کشی خانومه دوستته؟ ک گفت عاره چطور مگه اتفاقا بهترین و نزدیکترین دوستمه معصومه خانوم با اینکه چندین سال از من بزرگتره و دخترش بزرگه ولی باهاش خیلی راحتم و من ک از شما و مامانینا دور افتادم واسم مثل مادر میمونه و خیلی دوستش دارم خیلیم زن خوب و مومنیه و اینا … گفتم اون دخترش فکر کنم بود من رفته بودم بیرون بهم سلام داد … خواهرم گفت اره آخه دیروز خونه شون رفته بودم صحبت تو شد که اومدی اینجا فعلا پیش مایی و عکستو نشونشون دادم اونم حتما شناخته تورو … بعد یدفعه برگشت گفت حامد این مریم دختره بدی نیستا ولی هم بچه س هم یکم پرروئه یوقت نخای باهاش دوست و اینا بشی فقط پونزده سالشه نمیفهمه کار دستت میده آبرو ریزی میشه برامون باشه داداش بیخیالش شو؟! من ک خودمو زده بودم به کوچه علی چپ گفتم چیزی نمیخای بیرون برات بخرم آجی ؟ ک جواب شنیدم گفت نه مرسی یه بهروز گفتم بخره و من در حالیکه داشتم به این فکر میکردم که خواهرم چقدر خوب منو میشناسه و میدونه کسی سالم از زیردستم در نمیره پیش خودم گفتم ایول دیگه ردیفه … یه دختره نازه پونزده ساله خوش استیل … واااای جووووونمممم …
رفتم ی باشگاه نزدیک پیدا کردم و ثبت نام کردم و پول پونزده جلسه رو دادم و بعدشم رفتم ساک و شرت و رکابی و مچ بند خریدم واسه باشگاه چون از خونه مون تهران نیاورده بودم … بعدشم برگشتم خونه و دومادمون اومده بود و نشسته بودیم که خواهرم از آشپزخونه گفت بهروز جی یادت رفت؟ بهروزم گفت میوه تو ماشینه یادم رفت بیارم بالا … حامد میری بیاری؟ سوئیچو از دستش که بطرفم دراز کرده بود گرفتم و رفتم پارکینگ و در ماشینو باز کردم و از صندلی عقب میوه هارو که بنظرم زیاد بودن و چن تا مشمای بزرگ و کوچیک بودن دودستی ورداشتم و اومدم دکمه آسانسورو بزنم دیدم دره حیاط باز شد و یه خانوم مانتویی اومد تو و درو پشت سرش بست و اومد تو پارکینگ طرف آسانسور … اندام نسبتا درشتی داشت تقریبا تپل و حدود ۸-۳۷ ساله با قد حدود 165 مانتوی ساده و روسری که خیلی محکم بسته بود جوری که اصلا موهاش پیدا نبود صورتش گرد و بدون آرایش بود و پوست صاف و سفیدی داشت که با چشم و ابروی مشکی و لب و دهن خوش فرم علیرغم اینکه خوشگل نبودش ولی جذابیت خاصی داشت … تپولی چیزی که بیشتر نظرمو جلب کرد باسن و سینه های قلبمه یی بودن ک بدجوری تو چشم میزد … همه ی اینا تو یه لحظه ک رسید دم آسانسور پیش من و گفت سلام کاملا بررسی شد … جواب دادم سلام و در آسانسورو باز کردم و تعارفش کردم بفرمایید و اونم داخل شد و بعدشم من و زدم روی دکمه ی ۵ و منتظر موندم اونم دستشو بیاره جلو یکی از دکمه های طبقات رو بزنه که دیدم اینکارو نکرد و همینجوری اومد بالا تا رسیدیم طبقه پنجم و در آسانسورو باز شد و گفتم ببخشید و اومدم بیرون و در داشت بسته میشد که دیدم دستشو آورد جلو و در رو نگه داشت و اومد بیرون و من که دیگه مطمئن شده بودم با خواهرم کار داره در حالیکه داشتم کفشهامو رو در میاوردم در زدم و در باز شد و گفتم بفرمایید که خواهرم اومد جلو و بهش گفت سلام عزیزم بیا تو و اونم گفت مرسی برم فداتشم … خواهرم چند تا مشمای میوه که دستم بود رو از دستم گرفت و به بهروز دومادمون گفت بهروز کدومه واس معصومه خانومینا ک بهروز گفت اون مشما بزرگه که توش چن تا دیگه هست … من که فهمیدم این خانومه همون معصومه خانوم مادر مریمه پیش خودم گفتم مادرشم بدکی نیستا …
خواهرم مشمای میوه هارو که سنگینم بود ورداشت و داد دست من در حالیکه معصومه خانوم دستاشو دراز کرده بگیره و من ازش گرفتم و بهش نگاه کردم وفهمیدم که منظورش چیه و گفت حامد ببر براشون …
نوشته: حامد