هنوز سیگارش روشن بود
هشدار : تم داستان برپایه روابط بی دی اس ام است…لطفا مراقب وقت باارزشتون باشید!
سومین چهارشنبه ی ماه بود و باید یکی از فیلم های لیست سامان رو میدیدند. دو هفته ای میشد که سامان تصمیم گرفته بود بازی کردن رو کنار بذاره. الما مخالفت های خودشو داشت ولی ، این سامان بود که تصمیم میگرفت.
چهارشنبه ها هم شلوغی پاساژ دست کمی از روز های تعطیل نداشت. ترافیک دغدغه ی همیشگی سامان بود ، چیزی که تا میتونست ازش فرار میکرد! تو زندگیش فرار کردن معنی نداشت. همیشه سر همه چی باید تا آخر میجنگید و پیروز میشد تا نشون بده رئیس کیه!
پارکینگ سوم ماشین رو پارک کرد و با آسانسور یک راست طبقه ی اول پیاده شدند.
«میدونی که شلوغی رو اعصابمه ، کِرِم رو میگیری و میریم!»
قیافه ی الما تو هم رفت. خرید کرم پودر بخشی از برنامه ی شبش برای پاساژ بود. ولی حرف سامان تمام برنامه ریزی هاشو به هم ریخت.
وارد مغازه ی «روژا» شدند . الما خواست طرف قفسه های عطر بره که با اخم سامان راهشو کج کرد. بلافاصله یکی از فروشنده های مرد اونجا نزدیک الما شد و ازش پرسید که «چه کمکی میتونم بکنم؟»
سامان از چند متری ، رفتار الما با پسر فروشنده رو زیر نظر داشت. اگر دو هفته ی پیش بود ، سامان جلو میرفت و بعد از یه چشم غره، الما رو از مغازه خارج میکرد و شبش.… ولی سامان تصمیمشو گرفته بود، میخواست عادی باشه، میخواست نرمال رفتار کنه.
الما و فروشنده تو چند سانتی متری هم بودند. چند تا کرم پودر با رنگ ها و تُن های متفاوت روی میز بود.
فروشنده یه پسر بیست و چهار پنج ساله بود که قد نسبتا بلندی هم داشت و رد عطرش تا چند دقیقه میموند! که البته بخاطر فروشنده بودن ، معلوم نبود که عطر برای خودش بود یا برای مغازه!
فروشنده با پر رویی تمام دست الما رو گرفته بود و پایین شستش ، روی پوست تقریبا سفید الما کرم پودر رو میمالید و محکم ماساژ میداد.
سامان دستاش مشت شده بود… تمام تمرکزش تو اون لحظه روی ثابت موندن سرجاش بود.
تعجب کرده بود. عکس العملی که الما نداشت برای سامان بی معنا بود. چطور میتونست بذاره اون مرتیکه دستشو لمس کنه؟! دستی که متعلق به سامان بود و هست.
سامان حتی نمیتونست طرف الما بره که به مرتیکه نشون بده که الما برای کس دیگه اییه! چون میدونست اگر بره سمتشون همون دست های مشت کرده به صورت اون مرد سواستفاده گر میخوره و این یه رفتار عادی برای یک مرد عادی نیست!
نفس کشیدن براش سخت شده بود. الما از گوشه ی چشم سامان رو میدید. چشم تو چشم شدند، عصبانیت از طرز نگاه سامان معلوم بود ولی الما خیلی سریع دوباره نگاهشو سمت دستش که تو دست های اون مرد بود برد.
خشم سامان بیشتر شده بود. حدسشو میزد که این یه بازی از طرف الما برای تحریک سامان باشه. ولی حدس کافی نبود…
بالاخره تست کردن رنگ ها تموم شد. مرد کرمی که انتخاب شده بود رو سمت صندوق برد و سامان مجبور شد که بالاخره از سر جاش حرکت کنه. جلوش مردی وایساده بود که تا چن دقیقه ی قبل روی چیزی که مال اون بود دست درازی کرده بود. تاوان اون مرد چن تا مشت و لگد بود؟ سامان بیشتر از هرموقع روی کنترل کردن خودش کار میکرد.
نمیتونست زیر حرفی که زده بود بزنه… از مرد بودنش کم میکرد…اون فروشنده از خط قرمز های سامان رد شده بود ولی سامان بدون کدهاش دیگه اون آدم تعریف شده نبود…حداقل تو ذهن خودش و چی مهمتر از تعریف آدم نزد خودش؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد با نگاهش اون پسره ی سوسول فروشنده رو بترسونه! حساب کرد و الما پاکت رو برداشت. دست الما رو تو دست خودش قفل کرد و بعد از خارج شدن از مغازه ول کرد.
«سامان ، خوبی؟»
الما سوال بی موردی پرسیده بود. جفتشون میدونستن که اون بهتر از هرکسی تو زندگی سامان میتونست معنی هر حرکت سامان رو تشخیص بده!
ته لب های نگران الما خنده ی کم رنگی بود که هرکسی نمیتونست تشخیص بده و البته سامان برای الما هرکسی نبود! خنده ای که نشون از یه موفقیت کوچیک داشت.
طبق گفته ی سامان بدون پاساژ گردی و رستوران ، باید سمت ماشین برمیگشتن.
سامان بیشتر از همیشه تو فکر بود. فک نمیکرد کنترل کردن خودش بتونه انقدر سخت باشه. کنترل کردن دیگران بهش قدرت میداد و حس درونشو راضی میکرد ولی کنترل کردن خودش …
سخت بود! خیلی! ولی از یه طرف نمیخواست حتی اگه اون حدسش هم درست باشه ، الما تو اون بازی ببره! چون این همیشه سامانه که باید پیروز شه! این یه بایده!!
الما متوجه تمام رفتار های سامان شده بود. با گذشت هرلحظه و نزدیک شدن به پیروزیش خنده ی کم رنگش پر رنگ میشد. ولی همچنان از سامان قایمش میکرد.
توی خونه جلوی تلویزیون بودند. سامان روی کاناپه و الما با لباس خوابش روی زمین بغل پای سامان نشسته بود و تکیه ی سرش به زانوی سامان بود.
قبل از شروع فیلم تکراری Fight club هم غرهاشو زده بود که چطور سامان بدون لباس راحت میتونه رو کاناپه لم بده و فیلم تماشا کنه!!؟
چرا باید برای بار بیست و یکم اون فیلم تکراری رو ببینند!؟
چرا نباید به جای فیلم دیدن حرف بزنند و سوال های تکراری که با یه نگاه معنی دار سامان و حرکت دستش به سکوت تبدیل شد.
وقتی الما جلوی سامان روی زمین مینشست ، سامان لذت میبرد، از دیدن بدنش ، از دیدن ادا هایی که وسط فیلم از خودش درمیاره.
چه گریه ، چه خنده ، چه ترس و …
سامان تماشای الما رو جزیی از لذت دیدن فیلم Fight club میدید! بدون الما و اداهاش که هیچ وقت تکراری نمیشدند ، تماشای فیلم بی منظور میشد.
سر صحنه های جدی ، الما تکیشو از زانوی سامان برمیداشت و پاهاشو تو خودشو جمع میکرد، یه قوسی هم به کمرش میداد و تتوی پشت گردنش کامل معلوم میشد. تتویی که همون و همونجا روی پشت گردن سامان هم بود.
ناخودآگاه به تتوی خودش دست زد و یاد اون روزی افتاد که تصمیم گرفتند بدن هاشون مثه هم باشه… هر زخمی که جاش مونده ، هر نوشته ای ، هرچی!
صحنه ی مورد علاقه ی الما رسید. مثل همیشه همونطور که پشتش به سامان بود ، دستشو عقب برد تا دست سامان رو بگیره زمانی که «تایلر» میخواست دست «جک» رو بسوزونه! سامان مثل هربار دستشو جلو نبرد. جای کرم پودر ها هنوز روی دست الما مونده بود. سامان نمیخواست دوباره یادش بیاد. نمیخواست دوباره خودشو کنترل کنه ، اونم تو خونه ی خودش ، تو چند سانتی متری الما!!
الما برگشت و به سامان نگاه کرد.
«چرا دستمو نمیگیری؟»
«برگرد فیلمو نگاه کنیم!»
الما بدون توجه(!) به حرف سامان ، ایستاد، رون های سامان رو به هم چسبوند و روشون نشست.
«چرا نمیخوای دستمو بگیری؟»
دست های الما دقیقا روی یکم پایین تر از زیپ شلوار سامان بود. سامان داشت تحریک میشد. به دستاش نگاه میکرد.
«دقیقا وسط فیلمیم!!»
صدای داد زدن «جک» تو فیلم سامان رو بیشتر تحریک میکرد! میتونست ، میتونست که نه ، باید اون صدای داد الما میبود که تو خونه میپیچید!
الما برگشت یه نگاه به صحنه انداخت و دوباره سامانو نگاه کرد.
«نمیخوای تنبیهم کنی؟»
سامان به زور میتونست نقش بازی کنه…
«برای؟»
گفت و برای تموم کردن دیالوگ دستشو پشت سر الما برد و با یه فشار به لبش نزدیک کرد و بوسه شروع شد. لباشو گاز میگرفت و دستاش بند پیراهنو از روی شونه های برنزه ی الما پایین میدادند. سینه های بدون سوتین الما معلوم شدند. بوسه های سامان به گردن الما رسید و هم زمان تتوی پشت گردنشو نیشگون میگرفت.
الما خودشو از لبای سامان جدا کرد.
«برای؟؟ سامان برات مهم نبود مرد غریبه دستمو لمس میکرد؟ دیگه دوسم نداری؟ دیگه برات مهم نیست؟»
تیر رو توی کمان گذاشته بود و داشت هدف میگرفت…
«دقیقا همینجا رو با دستای نرمش ماساژ میداد…» به همون قسمت دستش اشاره کرد.
و تیر دقیقا به هدف خورد! سامان غیر قابل کنترل شده بود.
موهای الما رو کشید و عقب داد.
«پس بازی میخوای؟ ها؟»
«اهوم» نقش بازی کردنی در کار نبود ، نه برای الما و نه برای سامان!
موهاشو ول کرد و الما خیلی سریع روی زمین ، پایین پاهای سامان نشست. بند پیراهن رو از دستاش رد کرد و پیراهن دور کمرش افتاد. خواست موهاشو ببافه که سامان داد زد:
«الآن لازم نیست»
«بله ارباب» گفتنش طوری بود که هیجانش برای بازی رو نشون میداد.
«سیگار برسه!»
الما ایستاد و پیراهن روی زمین افتاد. سمت عسلی کنار پنجره رفت ، سیگار مالبرو و فندک رو برداشت و دوباره سر جاش نشست.
سامان فیلم رو پاز کرده بود. بدن برهنه ی الما تنهای چیزی بود که سامان نگاه میکرد و میخواست که نگاه کنه. خیلی چیزهای دیگه هم میخواست ، مثه صدای جیغ الما زمانیکه…
جای کبودی ها و زخم ها کم رنگ و کهنه شده بودند. نشونه هایی بودند که به همه میگفتند که این بدن برای کیه! شاید واقعا وقتش بود که دوباره به همه ثابت بشه این دختر برای کیه!
الما اجازه خواست و سامان با اشاره ی سر بهش فهموند که میتونه سیگار رو برای اربابش روشن کنه!
سامان یکم خم شد و الما سیگار رو روی لب های سامان گذاشت و خودش نگهش داشت.
خیلی ناشیانه با چند بار تلاش، فندک رو روشن کرد و سیگار آتیش گرفت.
بعد از یه کام عمیق و بیرون دادن دود به طرفی که الما نیست ، مستقیم به چشمای الما که زمین رو نگاه میکردن خیره شد.
«دستت!»
الما آب دهنشو قورت داد و دست راستشو سمت سامان برد. سامان دست لطیف الما رو گرفت و دقیقا همونجارو بوسید.
اون صحنه برای الما آشنا بود، دقیقا بوسه ای بود که قبل از سوخته شدن دست «جک» ، «تایلر» روی دست «جک» زد. حرکت بعدی برای الما قابل پیش بینی، شده بود. ترس توی چشماش بود. فکر اینکه از پسش میتونه بر بیاد یا نه درگیرش کرده بود.
تا چقدر مگه میسوخت؟
جاش هم ممکن بود برای همیشه بمونه؟!
سامان طاقتشو داشت؟!
سوالا تو ذهنش بودن… زمان دیر میگذشت. میدونست قراره درد بکشه ولی ندونستن نوعش و چقدرش اذیتش میکرد.
درد کشیدن براش لذت بود. مثه زمان هایی که برای ضربه ی بعدی اسپنک به سامان التماس میکرد. یا مثل زمان هایی که پوست لبشو میکَند تا خون میومد و بعدش با زبونش خیسش میکرد…
سامان دست الما رو روی پاش با دست خودش قفل کرد. سیگار داشت نزدیک میشد. الما با دقت به حرکت دست سامان نگاه میکرد.
میتونست؟ نمیتونست؟ خودشم جواب رو نمیدونست! اولین بار بود.
سیگار به پوست دست الما چسبید و الما با اون یکی دستش جلوی دهنش و جیغ خفیفش رو گرفت. اشک هاش سرازیر شده بودند. نگاه الما به ساعت دست سامان و گذشتن عقربه هاش بود و نگاه سامان به چشمای الما و دردی که توش موج میزد. گوشهاش هم تمام صداهایی که از گلوش خارج میشدند رو جذب میکرد. سیگار خاموش شد. سامان سیگارو برداشت و دستشو آزاد کرد. الما تکونی نخورد. مهار صدای گریه هاش هرلحظه سخت تر میشد.
صدای گریه اش…صدای گریه اش باید سامانو آروم میکرد، از صدای گریه لذت میبرد ولی این گریه فرق داشت،صداش فرق میکرد و حتی مزه اشکاش! اشکاشو با بوسه مزه میکرد. الما مث یه دختر کوچولو فقط گریه میکرد…
وقتی مثه دختر کوچولو گریه میکرد ، حس ددی (Daddy) بودن رو توی سامان بیدار میکرد. حس اینکه میتونه به یه نفر امنیت بده …
«دختر کوچولو» بودنش بدجور تحریکش میکرد! دلش میخواست خالی شه ولی…
«پشتتو کن»
الما پشتشو به سامان کرد. صدای گریه ها بیشتر میشدند. ندیدن چشمای الما برای سامان سخت بود. موهاشو از دوطرفش جمع کرد و شروع به بافتن کرد.
«تموم شد ، میتونی بری!»
الما خیلی سریع از جاش بلند شد و درحالیکه دستشو گرفته بود ، سمت اتاق خواب دوید و در رو محکم بست.
سامان بدون مکث سیگار رو روشن کرد و دقیقا روی همون قسمتی که رو دست الما سوزونده بود ، گذاشت و سیگار انقدر موند تا خاموش شد.
جاش قرار بود بمونه ، هم روی دست الما و هم روی دست سامان. قرار بود بدنشون مثل هم باشه…
قرار بود اون جای سیگار یادآور خیلی چیز ها باشه…
سامان کرم سوختگی رو از کشوی آشپزخونه برداشت و سمت اتاق خواب رفت.
نوشته : Horny.girl