داستان های سکسی | انجمن سکسی کیر تو کس

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی در KiR2KOS.NET

فیلم های سکسی خارجی در MAME85.COM

سدهای شکسته 11


مثل این که قاطی کرده بود بیخیالش شدم . به خصوص این که نگهبانام از دستشویی برگشته بودن . فقط همینش مونده بود که یه دستبند به دستم بزنن . موقع شام شد و این همه میهمانان با کلاس و پرستیژهمه یکدفعه به طرف غذاهای آماده شده حمله کردند و برای دسترسی به خوراکیهای پر طرفدار و مقوی تر همدیگه رو هل می دادن . منم دیدم قضیه اینه ماکتی از فنون رزمی رو که هل دادن با فشار زیاد بود به کار برده و یه مقدار غذای مقوی از جمله کباب بره برای مامان و آبجی گرفتم . سیما جونمو دیدم که یه گوشه کز کرده و روش نمیشه واسه خودش غذا بگیره . رفتم طرفش تا کمکش کنم . معلوم نبود بچه هاش کجان . یکی از پشت هلم داد نزدیک بود بیفتم روش . به زور ترمز زدم . یک لحظه سرشو بر گردوند نگاهمون با هم تلاقی کرد . تنم لرزید با سکوت به من خیره شده بود . چند نفرو نشگون گرفته مقداری جوجه کباب و کباب بره و سایر مخلفات واسه سیما جون گرفته و به طرفش رفتم -بفرمایید ظاهرا خیلی وحشی بازی در میارن اصلا فرهنگ ندارن . این همه آداب و دک و پز درست کردن دیناری هم نمی ارزه -دستت درد نکنه آقا -من اسمم شهرامه بابام دوست آقا بهرامه . خوشحال میشم که بهتون کمک کنم .-نمیدونم بچه هام کجا غیبشون زده . اصلا یه جا بند نمیشن . همش دنبال عیش خودشونن . از لطفتون خیلی ممنونم -خواهش می کنم اگه بازم چیزی لازم داشتین بهم بگین -خیلی ممنون .. دیگه برام اهمیتی نداشت که چه غذایی بهم می رسه هر چی دم دستم بود و طرفداری هم نداشت توی بشقابم ریخته و دنبالش راه افتادم -مثل این که جایی واسه نشستن نیست -ظاهرا همین طوره .. مادر و خواهرمو دیده بودم که یه گوشه ای نشسته مشغولن ظاهرا فراموشم کرده بودن یا فکر می کردن دنبال غذام . سیما جون دوست داشت بره بیرون غذا بخوره منم دنبالش راه افتادم یه گوشه دنجی داخل محوطه نشستیم . روبروی ما چمن بود و چند تا درخت و پشت ما هم ماشینای پارک شده . کسی اگه بهمون نزدیک نمی شد مارو نمی شناخت . خیلی ساده البته با یک متر فاصله نشسته بودیم -سیما خانم می تونم یه چیزی ازتون بپرسم ;/;-بفرمایید -اگه فضولی نمیشه یک ساعت پیش تو عالم خودتون داشتین لبخند می زدین هر چی بهتون اشاره زدم متوجه نشدین -راستشو بگم ;/;-میدونم خانم محترمی چون شما جز حقیقت و واقعیت چیزی نمیگه .-شما منو یاد شوهر مرحومم میندازین . اون وقتی که می خواستم باهاش ازدواج کنم کاملا شبیه و کپی شما بود . خدا کنه عمر شما به کوتاهی عمر اون نباشه . نمیدونم چرا تمام خاطرات واسه من زنده شده همیشه به یادشم ولی امشب در این مجلس یه حالی شدم . قسمت من این طور بوده . آخ باید قلقشو می گرفتم . کف کرده بودم . هنوز هیچی نشده کیرم شق شده بود . شانس آوردیم این گوشه حیاط زیاد نور نداشت . خانم خیلی رمانتیک تشریف داشت . من هم باید با همین حس رمانتیکش جلو می رفتم و ضربه کاری خودمو می زدم . نمی دونم تا چه حد می تونستم موفق شم . من و اون دیگه حسابی دختر خاله پسر خاله شدیم و غیر از مسائل داخل رختخواب هر چی دیگه که می تونستیم گفتنی های زندگی خودمونو واسه هم گفتیم . فقط هنوز هم حالت رمانتیک خودشو حفظ کرده و از شوهر مرحوم و دوران عاشقانه اش با او می گفت . فکر کنم سالی می شد که این جور درددل نکرده بود . حتما بیست سالی هم می شد که کوس نداده بود . منم همراهیش کرده و هندونه زیر بغلش گذاشته می گفتم وفای شما قابل ستایش است . این دوره و زمانه مثل شما زنی پیدا نمی شود شما را باید تحسین کرد . شما یک مادر نمونه هستید . این حرفا رو کتابی واسش بلغور می کردم . توی قیافه اش می خوندم که مثل خر داره کیف می کنه . معلم ادبیات مدرسه راهنمایی بود . نمی دونستم دیگه با چه بهونه ای ببینمش . شماره موبایلشو گرفتم . به این بهونه که من در نویسندگی ضعیف بوده اگه تحقیقی به من بدن در قلم فرسایی و مرتب کردن کلمات شاید از ش کمک بگیرم . اونم با کمال میل پذیرفت که کمکم کنه . منم شماره خودمو به سیما جون دادم . نمیدونم به چه دردش می خورد که همچه کاری کردم .. ولی مجبور بودم یه تحقیق قلابی واسه خودم جور کنم ازش کمک بگیرم . اونم به نوبه اش خیلی ازم تعریف می کرد . از ادب و جنتلمن بودنم تودلم گفتم هنوز چیزای دیگه رو ندیدی . یک ساعت و نیم با هم بودیم . وقتی که به سالن برگشتیم دیدم مادر و خواهرم عین برج زهر مار دارن میان طرفم . با سیما جون خداحافظی کرده و رفتم طرف عزیزانم . تا چند دقیقه ای باهام حرف نمی زدن .-مامان !براش غذا گرفتم جا نبود یه گوشه ای کنارش نشستم . اون خانوم محترمیه تازه سالشه یعنی سال بزرگتر از شما . شما خودتون گفتین که آدم باید به آدمای محترم احترام بذاره . مگه این طور نیست ;/;در هر صورت هم صورت اون هم صورت شهناز جونو بوسیده از دلشون در آوردم . وقتی هم که رسیدم خونه اول احترام بزرگترو رعایت کردم و بعد هم رفتم سراغ کوچیک تره . خوب با هم کنار میومدن . دوتا کون و یه کوس کرده بودم ولی دلم هنوز پیش سیما جون بود . با خودم گفتم بهتره یه روز صبر کنم بعد براش زنگ بزنم که طبیعی تر جلوه کنه . فکر کنم سد بین من و سیما یک سد آهنین بود و برداشتنش هم کار حضرت فیل . ولی نبایس ناامید می شدم مامان و آبجی رو شکست داده بودم پس با روحیه ای باز و بالاتر می تونستم مبارزه کنم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 
language=javascript> function noRightClick() { if (event.button==) { alert(“! حق کپي کردن نداري “) } } document.onmousedown=noRightClick

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها