سلام دوستان.این اولین داستان من تو کل عمرم هست.خوب و بدش رو به بزرگی خودتون ببخشید.این داستان تصورات ذهن خودمه و راستش فانتزیای خودمم هست :).اینو بگم ممکنه داستانم زیاد سکسی یا شاید از نظر بعضیا اصلا سکسی نباشه.ولی به هر حال بد نیست اگه وقت داشتین داستانه منم یه نگاهی بکنین خوشحال میشم … این قسمت بیشتر جنبه کمدی داره تا رمانس اگه استقبال خوب بود قسمت بعدی بیشتر رمانس مینویسم تا کمدی…داستانم کارکتر 5642 و 1447 لغت داره …وقتتونو زیاد نمیگیره … تمام سعیمو کردم که گذاشتن وقت سر این داستان ارزشمند باشه
از اونجا که میدونم بروبچ فشر زیر این داستان به من و داستان چه خوب باشه چه بد فش میدن و عین چی آنالیز میکنن داستانو تا ازش ایراد بگیرن … تصمیم گرفتم واسه اینکه نزارم شما از داستانم سوتی بگیرین … داخل پرانتز یکسری توضیحات اضافی بگم 😐 خلاصه تمام تلاشمو میکنم که به فش کشیده نشم … یکم رحم داشته باشین کلی جون میکنیم مینویسیم … من خاکیممم … من متعلق به همه ی شمام … خب دیگه بسه خیلی پاچه خواری کردم … بریم سراغ داستان :
ساعت ۱۰ صبح با نرگس قرار داشتم.کل شب قبلش ازشوق و ذوق بیدار بودم. تمام شب به این فکر میکردم که قراره فردا چه اتفاقاتی بیوفته.واقعا سردرگم بودم.این اولین باری بود که میخواستم نرگسم رو از نزدیک ببینم.با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم.یه نگاه به ساعت کردم دیدیم یا خدااا ساعت ۱۰:۲۰ صبح هست.من این لامصب رو که ساعت ۸:۲۰ کوک کرده بودم 😐 آخه این چه وضعشه حالا واسه مهم ترین و زیبا ترین قرار زندگیم دارم دیر میکنم :|.بدو بدو رفتم سراغ کمد لباسام اصلا نفهمیدم که چی پوشیدم … جوراب و کفشامو لنگه به لنگه برداشتم و رفتم تو ماشین اینقدر هول بودم یادم رفت مسواک بزنم آخه
یهو دیدی لبم گرفتیم بعد دهن بو گند بده که نمیشه (اهل آدامس جوییدن نبودم).دوباره سریع دره خونه رو باز کردم رفتم مسواکمو با خمیر دندون با یه لیوان پر از آب برداشتم دوباره آومدم تو ماشین … ماشینو آتیش کردمو حرکت کردم … با یه دست فرمونو داشتم با یه دست داشتم جورابامو میپوشیدم شاید در مواقعی با دندونم داشتم ماشینو هدایت میکردم 😐 (ماشینم مازاراتیه عزیزم دندش اتوماته هه فکر کردی میتونی از داستانم ایراد بگیری؟) خلاصه جورابارو پوشیدمو کفشامم پام کردم:|.پام تا ته رو گاز بود بالاخره یه چراغ قرمز جلومو نگه داشت مجبور شدم وایسم تو همین اثنا سریع مسواکو برداشتم
و عین روانیا تند تند دندونامو مسواک میزدم 😐 یادم اومد خمیر دندون نزدم 😐 دوباره خمیر دندونو زدم و شروع کردم مسواک زدن… یهو متوجه شدم ماشین بغلی داره منو عین بز نگام میکنه … خب حقم داشت … کدوم پسر خوش تیپ مایه دار جلتلمن ماشین مازاراتی داره جیگری مسواکش برند نیست؟(آره داداش ما اینیم شما مشکلی داری؟؟)لیوان آب رو برداشتمو سر کشیدم و یه قرقره کردمو شیشه رو دادم پایین تف کردم وسط خیابون 😐 مرده که دیگه داشت چشاش از حدقه میزد بیرون بهم گفت داداش حالت خوبه؟ بهش یه نگاهی کردم و گفتم … هیچ وقت ساعت کوکی نگیر 😐 … یه لبخندی زدو چراغ سبز شد و حرکت کردیم …با اینک
ه ۳۰ دقیقه دیر کرده بودم اما خب یکم ارامش پیدا کردم .در اوج آرامشم به سر میبردم که یه نگاه به موبایلم انداختم و دیدم اووووف ۱۲ تا از نرگس میس کال دارم :|.فهمیدم که گاوم زاییده(دوست عزیز قطعا گاوه تو ماشین نبوده 😐 یه جایی بالاخره زاییده ولی نمیدونم کجا 😐 سوال نفرمایید لطفا) حتما الان برم سر قرار یه عالمه فش بخورم :|.میترسیدم که بهش زنگ بزنم…تصمیم گرفتم خودمو سریع برسونم سر قرار و بهش واقعیت رو بگم.دلم قرص بود که نرگسم منو میبخشه چون واقعا از ته قلب همدیگه رو دوست داشتیم و عمرا سر همچین کارایی خللی در رابطه ما ایجاد میشد …( با این حال دوست نداشتم از پشت تلفن ناراحتشیو ببینم لااقل از نزدیک میتوسنتم یه خاکی بریزم سرم.نوع خاکش مهم نیست زیاد فقط مهم اینه که خاک باشه).تو همین فکرا بودم که یهو یادم افتاد نمیشه سر اولین قرار دست خالی برم که 😐 افته کلاس داره… از طرفیم به خودم میگفتم آخه خنگه قرارت دیر شده بعد تو الان به فکر کلاس گذاشتن هستی 😐 دو دل بودم که چیکار کنم … آخر سر کنار یه گل فروشی نگه داشتم و یه شاخه گل رز آبی گرفتمو جلدی پریدم تو ماشین.(شاید بگین منه به این خوشتیپیو خوش هیکلیو مایه دار چرا یه شاخه گل خریدم؟؟در اینجاست که باید بگویم شما فضولی داداش؟؟؟نه مرگ من فضولی؟).بالاخره با کلی بدبختی خودمو رسون
دم به پارک گلستان (محل قرار).قرارمون جلوی دریاچه ی داخل پارک بود … رفتم به سمت دریاچه دیدم یه لشکر دختر و پسراونجا ریختن:| آخه این همه دختر و پسر اینجا چیکار میکنننن اونم دقیقا زمان و مکانی که من با عشقم قرار دارم … آخه من به اینا چی بگمممم…هر چقدر اینور و اونورو نگاه کردم نتونستم نرگسم رو پیدا کنم.ده دقیقه ای اونجا وایسادم اما خبری نبود.بازم به اینور و اونور نگاه میکردم که دیدم گوشی آیفون ۶ پلاسم (نوت فایوم دارم سوز به دلت :|) داره زنگ میخوره (راستی بلک بری هم دارم میخرم بهم بگین چه مدلیشو بخرم لطفا:)) … نرگسم بود … چاره ای نداشتم باید جواب میدادم (چون ن
میتونستم پیداش کنم اینقدر گیر نده :|).گوشیو برداشتم و خیلی آروم سلام گفتم که مثلا ادای مظلومارو در بیارم (اینجوری دلش به حالم میسوخت سریع تر منو میبخشید).سلام رو که گفتم … نرگس بدون اینکه علیک بگیره بهم گفت که چرا گوشیتو بر نمیداری دیوونه یک ساعته دارم بهت زنگ میزنم … من سوار تاکسیم تو ترافیک گیر کردم تا ۵ دقیقه دیگه میرسم … منم تن صدامو بردم بالا و انگار که طلبکار هستم گفتم … نرگس بابا من یک ساعته اینجا منتظرت وایسادم زیر پام علف سبز شد 😐 خجالت نمیکشی قرار به این مهمیو داری دیر میکنی؟…بهم گفت درخت پشتته نگاه کن که سرممو برگردوندم دیدم یا خدااا نرگس
پشت درخت وایساده داره باهام تلفنی حرف میزنه 😐 اوخخ به فاک رفتم 😐 … تلفنو قطع کردم … نرگس آروم از پشت درخت اومد کنار ….داشت میومد سمتمممم … وایییی اصلا تصورشم نمیتونین بکنین … عشقم یه مانتوی سفید تنگ پوشیده بود با یه کتون کرم که این از اون تنگ تر 😐 یه شال فرمالیته هم رو سرش بود که داشت میوفتاد از رو سرش 😐 … واقعا چشا و لبای معرکه ای داره نرگسم … اندامش زیاد تعریف نداره … سینه هاش از منم کوچیک تره خخخ سینه هاش ۶۵ باید باشه کونشم باز از کون من کوچیک تره 😐 (چیه خب همه که نباید خوش هیکل باشن 😐 من اخلاق واسم مهمه خخخ آره ارواح عمم :|) … ولی فیس خیلی قشنگی داش
ت بقول بچه ها بیبی فیس بود …یعنی من مات و مبهوت داشتم به این فرشته ی زمینی نگاه میکردم … تو حال و هوای خودم بودم که دیدم نرگس جلو روم وایساده 😐 سلام کرد بهم … من از شدت هیجان و استرس داشتم خودمو خیس میکردم 😐 پام میلرزید … حتی نمیتونستم جواب سلامشو بدم … که نرگس بهم گفت اوهوی کجایی؟؟منم یه نفسه عمیقی کشیدمو جواب سلامشو دادم … ازم پرسید که چرا دروغ گفتی که یک ساعت اینجا وایسادی ها ها ها؟؟؟ … منم کل ماجرا رو براش تعریف کردم … بالاخره هر جور که بود تونستم دل فرشته خانممو بدست بیارم …داشتیم با هم قدم میزدیم دور دریاچه … رفتیم به سمت قسمت ترسناک جنگل (
واسه من ترسناکه خب آخه خیلی تاریکه … درختا نمیزان نور خورشید زیاد به اونجا بخوره) نشستم روی یه نیمکتیو از نرگسم خواستم که اونم کنارم بشینه … نمیدونم در مورد چه چرت و پرتی داشت حرف میزد اما واقعا صدای دل نشینش داشت … صداش داشت منو دیوونه میکرد … اصلا دلم نمیخواست که دست از حرف زدن بر داره … حرفاش که تموم شد گفت که نظر تو چیه تو هم همینجوری هستی :|؟منم که اصلا روحمم خبر نداشت نرگس در مورد چی داشت حرف میزد بهش گفتم نرگسمممم؟اونم گفت جون دلممممم…اینو که گفت رم کردم … رفتم سمت لباش با کلی شهوت داشتم لباشو میخوردم میخواستم از جا بکنم لباشو اونم بدش نیومد
زبونشو کرد تو دهنم با زبونم بازی میکرد واییی خیلی خوب لب میگرفت معلوم بود تجربه داره … حدود ۵ دقیقه لبای همدیگه رو خوردیم خیلی خوشمزه بود جاتون خالی خخخ (جاتونم خالی کردم ببینین من چقدر شما رو دوست دارم؟؟پس فش ندین خخ) طعمش از عسل شیرین تر بود معلوم نبود چه ماتیکی زده که اینقد هوش و حواس آدم رو میبره 😐 کم کم از لباش رفتم سراغ گردنش … پوستش فوق العاده بود … لطیف و خوش بو … بو صابون میداد (گلناز نه :|) … کل گردنشو بوس کردن رفتم سراغ گوشای نازش اول یه گاز گرفتم گوششو یه آخ نازی گفت ای جوون دلم بعد شروع کردم به لیس زدن گوشاش … داشتم میرفتم سمت سینه هاش (اگر بشه اسمشو سینه گذاشت :|) که جلومو گرفت گفت آهاییی کجاا؟؟؟مث اینکه حواست نیستااا وسط پارکیم … راستش واقعا یادم رفته بود که وسط پارکیم از بس شهوت منو گرفته بود ولی بهش گفتم خب چرا زود تر نگفتی یعنی لب و اینا مشکلی نداره تو پارک ؟؟ گفت نتونستم تحمل کنم خب میخواستم لبات بخورم اوووم اینو که گفت دوباره رفتم سراغ لباش 😐 (ما تنمون کلا مث اینکه میخارید باید حتما یکی بهمون گیر میداد یا میگرفتنمون … اینو بگم ما تو قسمت کم تردد و زیر سایه درختا بودیم …زیاد دید نداشت اما خب فکر کنم چند نفری ما رو دیدن ؛))…دیگه این دفعه نرگس از جاش بلند شد گفت بسه دیگه ااا خب بیا بریم خونت ادامشو اونجا انجام میدیم (آره جندست داداش نمیخواد بگی در ضمن من یه کاخ دارم تو کامرانیه پنج طبقست … یه طبقه اسپرتینگ روم… یه طبقه استخر … یه طبقه گیمینگ روم و اگه ریاح نباشه یه پنت هاوس خخخ :)) … منم که تو کونم عروسی بود گفتم بزن بریم عشقم …
دوستانی که میگن شق نکردیم یا ارضا نشدیم … مشکل از شماست دوست عزیز خخخ
دور از شوخی واقعا ممنونم که تا اینجا داستانمو خوندین اگه شوخی کردم یا مسخره کردم صرفا جهت این بود که لبخندی حتی برای یک ثانیه رو لباتون بیارم … امید وارم از دستم ناراحت نشده باشین و حرفامو به حساب بچگیم بزارین … خوشحال میشم نظراتتونو بهم بگین (صرفا فش نباشه ممنون میشم :)) … من اولین داستان زندگیم بود جدی تجربه ی داستان نویسی ندارم و فقط تخیلات ذهنم رو نوشتم به هر حال به بزرگی خودتون ببخشید…با اینکه میدونم داستانم زیاد تعریفی نداره اما خب باز منتظر نظرات شما هستم که اگه راضی بودین ادامه بودم اگه نه که دیگه هیچ ؛)
ممنونم از همتون
نوشته: RealityWorld77