…قسمت قبل
با درود فراوان خدمت تکتک شما دوستان و عرض پوزش فراوان خدمت عزیزانی که بابت تاخیر در انتشار قسمت های پایانی داستان گله مند شدند ، همونجوری که قبلا هم گفتم اتفاق ناگواری برام افتاد و بعد از انتشار بدون ویرایش قسمت سوم تصمیم گرفتم تا آماده شدن کامل ذهنی و روحی خودم صبر کنم و با انتشار زود هنگام و مشکل دار داستان ارزش وقت و انرژی مخاطبان عزیز رو پایین نیارم
از خونه آرش اینا زدیم بیرون و سوار ماشینی شدیم که ایمان از دوستش گرفته بود و به محض اینکه از کوچه خارج شدیم ایمان ماشین نگهداشت ،در عقب باز کرد و تا خواستم حرکتی کنم پشت لباسمو گرفت، منو کشوند پایین حالا نزن و کی بزن ،همینجور که زانو زده بودم و داشتم مشتهای دیوونه وار داداشم تو سرم رو حس میکردم صداش رو هم میشنیدم که میگفت :
•آش ولاش بی وجود… کارت به کون دادن کشیده… خفت بارِت… بگو چرا وقتی اسم سوراخ گوهی آوردم از تو کون سوختی…
تو همین حین مامانم ایمان رو کشوند کنار و چنان عربده ای سرش زد که تا اون سن ازش ندیده بودم بعد از اینکه من و ایمان مات فریاد مامانم شدیم با غضب گفت سوار شید بریم ، دوباره که تو ماشین نشستیم مامانم روبه ایمان گفت:
٫اولن که تا من زندهام جز خودم کسی حق نداره دست رو بچههام بلند کنه بعدشم تو نفهمیدی پیمان داره دروغ میگه؟! این مرتیکه مشکلش فقط مردونه بودن یا نبودن بچهش بود نه همجنس بازیش ،پیمان هم وقتی دید داره با شکایت و تجاوز تهدیدش میکنه این حرف رو زد که هم دست مرتیکه رو ببنده هم اون بچه بدبخت بتونه جلو خونوادش سر بلند کنه ، این یک!
دومن؛ آقا پیمان توهم دوتا انتخاب داری یا ما رو میخوای یا آرش… میدونم الان چقدر خیال میکنی دوسش داری ولی این فقط یه هوس گذراست ،اصلا دوست داشتن هم باشه اشتباهه، حرومه، معصیت داره شما دوتا هنوز بچه این تازه چشم و گوشتون باز شده دو سال دیگه خیلی شانس بیارید و یکیتون نگه ازش سوءاستفاده شده به این روزاتون میخندین…
+مامان… ببخشیدا… ولی نمیخندم نه دو سه سال نه هزار سال دیگه گناه و معصیتش هم گردن میگیرم
٫ایمان بزن کنار
ایمان نگه داشت
٫دوتا راه داری یا پیاده میشی میری دنبال عشقت پشت سرت هم نگاه نمیکنی یا با ما میای خونه
+آخه مامان…
٫آخه و اما نداره اگرم اومدی خونه و یواشکی با این پسره موندی شیرمو حلالت نمیکنم
یه چند لحظه ساکت موندیم و بعدش من قبول کردم با مامانم اینا برم خونه ،اما هم من هم مامانم میدونستیم این قصه سرِ دراز دارد ،مامانم باز ادامه داد:
٫این آدمی که من دیدم فکر نمیکنم دروغ تو رو به این سادگیا باور کرده باشه احتمالا چون ترسیده نتونه حرفش رو با شکایت به کرسی بشونه ویه وقت پای بچه خودش هم گیر بیافته کوتاه اومد ولی اینقدر عصبی و آتشی بود که بخواد کینهش رو یهجور دیگه خالی کنه ،خبر مرگت یه مدت حواست به خودت باشه تا آبا از آسیاب بیافته.
فردای اون روز با زنگ تلفن مملی که گفت آماده شم بیاد دنبالم بریم باغ ازخواب بیدارشدم
تو خونه که سمت سرویس و آشپزخانه راه میرفتم قهر سنگین مامانم و ایمان رو حس میکردم خواستم چند تا بیسکویت با چایی بخورم اما همین که چشمم به جعبه بیسکوییت افتاد حالم از هرچی خوراکی بود بهم خورد آخه همش به این فکر بودم که هم آرش رو از دست دادم و هماینکه دیگه رابطهم با خونوادهم ترمیم شدنی نیست ،از خونه که زدم بیرون تو راه پله ها بودم که مامانم صدام زد با شنیدن صداش انگار دنیا رو بهم دادن آخه میدونستم که مامانم بعد از خراب شدن زندگیش با بابام طاقت دوری و قهر بیشتر از چند ساعت باما بچه هاش رو نداره اما همین که به سمتش برگشتم دیدم همون قهر و غضب سنگین رو چهرهش مونده و بایه لحن تند و دستوری گفت:
٫بلند نشی بری سروقت این پسره هااا من هنوزم میگم باباش کمین نشسته تا زهرش رو بریزه رو موتور هم سوار میشی دور و برت رو بپا عرقی چیزی هم تو خیابون باهات نباشه…
بعدم در واحد رو محکم کوبید بههم به محض چشم تو چشم شدن با ممل بهش گفتم بشینه ترک موتور و توی مسیر خونه تا باغ تمام حرصم رو سر مچی گاز موتور خالی کردم مملی فهمید خیلی اوضام خرابه اما بخاطر مراعات حال من پیگیر ماجرا نشد تا اینکه رسیدیم باغ و دیدیم که احسان زودتر از ما توی باغ ایستاده
-تو کارت عصر شروع میشه چرا الان اومدی؟
©پیمان احمد آقا آرش رو برد پزشک قانونی
+تو از کجا میدونی؟
©صبح آرش با گوشی مامانش بهم پیام داد
+خوب حالا برده که برده میگیچیکار کنم؟
-یعنی چی چیکار کنم؟؟یه مدت ول کن از شهر برو تا آبا از آسیاب بیفته
+انقدر احمق بازی در نیارید ناموسن ،بین من و آرش هیچ اتفاقی که پزشکی قانونی تشخیص بده نیافتاده
©آها… پس خداروشکر خیالم راحت شد میشه یه آژانس برا من بگیرید؟باید برم جایی عصر میام
-باشه برات میگیرم
بعد از رفتن احسان اتفاقای دیشب رو برا مملی تعریف کردم و بهش گفتم حالا که جواب پزشکی قانونی واسه آرش منفی در میاد میتونم تهدید احمد آقا رو برعکس کنم و هر وقت خواست بین من و آرش سنگ بندازه مثل شمشیر داموکلس بالا سرش ازش استفاده کنم…
-یعنی شما دوتا این همه وقت با هم هیچ کاری نکردین؟
+نه که نکردیم ،ولی آرش همش۱۶سالشه بچه تر ازین حرفاست که بخواییم تا تهش بریم ،راستش یکی دو مرتبه هم نزدیک بود انجامش بدیم ولی دلم نیومد
-حالا بازم خوبه عقلت کار کرده وگرنه دهنت آسفالت بود .
بعد اون شب احمدآقا به شدت آرش رو تو خونه بایکوت کرده بود و تقریبا یک ماه و خورده ای میشد که از آرش بی خبر بودم و هرچی تلاش کردم نتونستم ببینمش یا صداش رو بشنوم احسان هم تمام این مدت ادعا میکرد که مامان بابای آرش نمیذارن آرش روببینه یا بهش تلفن کنه ،مونده بودم سر این دوراهی که دوباره آرش رو میبینم یا اینکه واسه همیشه از دستش دادم ،تو این مدت به حدی پکر و ناامید شده بودم که هرکس نمیدونست فکر میکرد دارم مواد مصرف میکنم ،منی که تو بچه محل هامون به خوش لباسی و شوخ طبعی معروف بودم حالا دایم تو خودم بودم و به حدی لاغر شده بودم که لباسای چروکم تو تنم زار میزدن ،مو و ریشم بلند شده بود و حتی صبح ها یه آب به دست و صورتم نمیزدم همچین که چند مرتبه مامانم فکر میکرد خوابم و نمیشنوم با گریه و نگرانی به ایمان می گفت نذر کردم رابطهش با آرش درست شه… بعد ها فهمیدم حتی یکی دو مرتبه هم به مادر آرش رو انداخته بود ؛
وسطای شهریور بود و خوب یادمه بخاطر یه مناسبت مذهبی و عزای عمومی مجلس نداشتیم ، مملی از صبح پیله شد بریم کوه و دم عصر با هم رفتیم بالا ،حدود یه ربع نشسته بودیم که متوجه ماشین امیر که داشت میومد سمت من شدم ،همزمان با خاموش شدن ماشین صدای سلام کردن رضا و امیر رو شنیدم و بدون اینکه سرم رو به سمتشون برگردونم فقط جواب سلامشون رو دادم چند لحظه بعد دوتا دست ازپشت سرم اومد و چشمام رو گرفت و هم زمان صدای آواز مانند بچه ها رو شنیدم که داشتن تولدت مبارک رو برام میخوندن…
+دمتون گرم ولی ناموسا ولم کنین حوصله ندارم
… …
+امیر کاکو دستتتو بردار
… …
+رضا کاکو تو یه چیزی بهش بگو
یه دفعه دوتا لب تقریبا خنک و خیس با یه بوس کوچولو پشت گردنم چسبید ،دست بردم و دستای رو چشمم رو لمس کردم همون دستای لاغر و انگشتای کشیده آرش بودن اما بازم با خودم گفتم آرش کجا ، امیر و رضا کجا بخصوص اینجا و این موقع غروب… صدامو انداختم تو گلوم و داد زدم
+تو را به ناموستون جمع کنید این مسخره بازیا رو
®این همه خطر واسه تولد آقا به جون خریدیم که حالا بگه مسخره بازی…
باورم نمیشد دارم صدای آرش رو میشنوم و آرش هم همزمان با گفتن این جمله دوتا دستشو آورد و از گردنم گرفت و سرم رو کشوند سمت سینه اش ، باورم نمیشد چه اتفاقی داره میافته فقط برگشتم سمت آرش و تا تونستیم گونه ها و پیشونی هم رو بوسه بارون کردیم ،با یه لحنی که لبریز از خنده و ذوق دیدن آرش بود رو به بچه ها گفتم :
+عامو دمتون گرم ناموسا… دمتون گرم دمتون گرم…
+جوجه کوچولو تو چجوری از دست احمد آقا فرار کردی؟
®فرار نکردم چرکوله خااان این چه قیافه ایه تو بهم زدی؟؟؟
®با هزار جور گریه و التماس مامانمو راضی کردم تا بابام میره هیئت واسه عزاداری دوساعت بیام و برگردم
~حالا هم پاشو سریع کیک و بزنیم راه بیفت آرش رو برسون
جاتون خالی کیک رو بدون هیچ معطلی زدیم و فقط یه دونه عکس دسته جمعی گرفتیم که همونم انقدر عجله ای شد نفهمیدیم نصف صورت امیر داخلش نیفتاده ،از امیر خواستم ماشینش رو بهم قرض بده تا هم صدای باد روی موتور مزاحم صحبت کردنم با آرش نشه و هم بتونم تو مسیر یه دل سیر نگاهش کنم و در جواب آرش که گفت با موتور سریع تر میرسیم گفتم موتور من خیلی تابلو هست و اگر احیانا تو مسیر باباش چشمش بهمون بیفته داخل ماشین احتمال دیدنمون خیلی کمتره ،
توی مسیر برگشتن از آرش راجع به اون شب و بعد از رفتن خودمون پرسیدم
+پسر اون شب تا از خونه شما اومدیم بیرون ،ایمان گرفتم زیر مشت و لگد ،راستی بعد اینکه ما رفتیم چی شد؟
®الهی بمیرم چیزیت که نشد؟؟
+نه مامانم زود جدامون کرد تو بگو چی شد بعد ما تا از فضولی نمردم
®هیچی شماها که رفتین بابام که رفت گرفت خوابید مامانمم کشوندم تو اتاقم یه دوتا کشیده بهم زد و میگفت تو چکارت به همجنس بازی و اصلا میخواستی غلطی هم بکنی چرا رفتی کون بزرگتر از خودت میذاری
بلند بلند زدیم زیر خنده و آرش ادامه داد
®ولی پسر توقع نداشتم واسه خاطر من جلو خونواده خودت همچین حرفی بزنی اصلن پسر این حرفو از کجات در آوردی؟؟
+راسیتش از قبل فکر همچین اتفاقی رو کرده بودم ،از طرفی هم میدونستم هرکی حرفمو باور کنه مامانم منو خوب میشناسه
®به هر حال خیلی مردی خیلی ،پیمان تو زندگیم هیچکس مث تو ازم دفاع نکرده
+راستی قضیه پزشک قانونی چیشد!؟
®هیچی بابا صبح که بابام بیدار شد هنوز به حرفت شک داشت گفت آماده شو بریم آزمایش ، یه لحظه تا رفت لباس عوض کنه صدای مامانمم زد رفت تو اتاق پشت سرش منم سریع با گوشی مامانم به احسان خبر دادم
ولی نمیدونم یه دفعه چی شد که دو سه نفر مونده بود نوبت مون بشه بابام یه مسیج براش اومد و گفت کار واجب داره باید بره و نمیخواد آزمایش بگیریم
+یعنی آزمایش نگرفتید؟
®اتفاقا گرفتیم ،یعنی وقتی اینجوری گفت وایستادم کولی بازی که تا اینجا اومدیم و یه عمره داری خِفَتم میدی میگی عین دخترایی الان دیگه باید آزمایش بدم تا واسه همیشه تکلیف روشن شه
+ولی من میدونم اون مسیجِ چی توش بوده که بابات دیگه نخواسته آزمایش بدی
®چی بوده؟ نکنه بازم کار تو بوده
+اون روزی که رفتید آزمایش احسان صبح زودتر از من و مملی اومدهبود باغ، برگشت به من گفت پاشو فرار کن که آرش رو بردن پزشک قانونی منم برگشتم گفتم چه بهتر چون بین ما اتفاقی نیافتاده که بخواد تو آزمایش مشخص بشه
®یعنی میگی احسان به بابام مسیج داده؟؟
+من از روز اولی که مامانت اومد جلو خونهمون بهت گفتم کار کاره احسانه تو قبول نمیکردی ،الانم اصلا به روی خودت نیار ،بذار احسان فکر کنه ما دستشو نخوندیم
®یعنی همینجوری وایسیم که برامون دردسر درست کنه؟
+نه اتفاقا همینجوری نگهش میداریم تا هر وقت لازم شد عین اون روز کیرش کنیم…
از اون شب به بعد کمکم اوضاع خونه آرش اینا بهتر شد و با شروع شدن دوباره مدارس آرش مثل قبل میتونست باهام در ارتباط باشه و خودمم ماشین امیر رو ازش خریدم و دوباره همه چیز روال شده بود خانواده خودم هم با توجه به روحیه دوبارهای که گرفته بودم متوجه ادامه رابطهم با آرش بودن اما نه اونا به روی من میآوردن و نه من حرفی میزدم تا یه روز که برا برگردوندن اشکان از مدرسه رفته بودم مادرش جلومو گرفت ؛
+س… سلام خانوم جوانرأی در خدمتم
•ببین اگه بفهمم از حرفای امروزم چیزی به آرش بگی یا بخوای پررو بشی و پاتو از حد خودت دراز تر کنی میدم داداشام پوستتو بکنن
+خوب!!؟ گوشم با شماست
•ببین پسر…
+من اسم دارم…
•گفتم پررو بازی در نیار بچه…
+اسم من پیمانه
•حالا هرچی ببین…
+اسم من پیمانه یا الان قبول میکنید و اسمم رو صدا میزنید یا با احترام حرفاتون رو بسپارید به داداشاتون بیان بگن
اومدم راهمو بکشم برم که مادر آرش ادامه داد
•پیمان بمون
دوباره برگشتم سمتش و درجا یه چشم غره بهم رفت و با یه تن صدای محکم ادامه داد:
•آخرین بارت باشه قبل از اینکه بهت بگم راهتو میکشی و میری ، الانم اومدم بهت بفهمونم که یه وقت فکر نکنی آرش صاحاب نداره یا اینکه حواسم به میوه دلم نیست من بچه خودمو خوب میشناسم و یه لحظه هم باورم نشده که راهشو از تو جدا کرده باشه همون شبی هم که احمد هیات بود و با اسرار ازم دوساعت زمان خواست که بره بیرون میدونستم میخواد بیاد دیدن تو ،دیگه برق زدن چشماش و حال و هوای موقع برگشتنش بماند…
ببین من مثل احمد نیستم که دین و دنیاش مردونه یا زنونه رفتار کردن پسراشه و از اون شبی که تو یه حرف رو هوا زدی و اون روز آزمایش تا الان غرور برش داشته که بچهش مرد شده و خودش گلیمشو از آب میکشه بیرون…
مادر آرش اینجا یه نفس عمیق کشید که انگار میخواست بغض یا استرسش رو کنترل کنه ، دوباره چشماش رو درشت کرد و با یه لحن خیلی محکم ادامه داد :
•از الان تا هر وقت که تو و آرش نفس میکشین اگه باد به گوشم برسونه اذیتش کردی یا ازش سواستفاده کردی و بهش صدمه زدی زیر صد من خاک هم که باشم بلند میشم و از کردت پشیمونت میکنم…
+دور از جونتون خانوم جوانرأی ایشالا هزار سال سایهتون رو سر بچه هاتون باشه
•خوبهخوبههه واسه من زبون بازی نکن ،دفعه دیگه هم نبینم واسه من یا احمد تخس بازی دربیاری
+تا جایی که حق با شما باشه من گردنم از مو باریکتره ،اما اگه خودم یه وقت بخوام عزیزمو دست کسی بسپارم دلم میخواد اون آدم شهامت دفاع از خودش و گرفتن حقش رو داشته باشه وگرنه چجوری میخواد از…
•خیلی خوب بسِته دیگه ،نیومدم اینجا تو یه مثقال بچه برام سخنرانی کنی الانم بلند شو برو که مدرسه تعطیل شد… راستی ،انقد وراجی کردی یادم رفت واسه چی صدات کردم
این شماره تلفن منه از این به بعد هر وقت و هرجا خواستی آرش رو ببینی قبلش با من هماهنگ میکنی اگرنه من میدونم با تو به آرش هم هیچی از حرفای امروزمون نمیگیااا
بعد خداحافظی با مادر آرش هم کُپ کرده بودم هم یه جورایی خوشحال بودم ، کپ کردنم واسه این بود که با رابطه من و آرش کنار اومدن و خوشحالیم بابت این بود که هم میتونستم آروم آروم حسن نیتم رو بهش ثابت کنم و هم اینکه از این به بعد در برابر احمد آقا یه کمک داشتیم و راحت تر میشد از بگایی های احتمالی جلوگیری کنیم ،اما خوب من اون موقع ها شنیده بودم که میگفتن «درخت مکر زن صد ریشه داره ، فلک ازدست زن اندیشه داره» اما به واقع لمسش نکرده بودم !
کمکم بعد از اون دیدار من با مادر آرش بود که یهو نیم ساعت مونده به قرارمون بابای آرش میرسید خونه و خیلی اتفاقی باید باهم میرفتن جایی ، یا مثلا واسه ما مهمون میومد یا به هر طریقی یه اتفاقی می افتد که یکیمون مجبور میشدیم سریع برگردیم خونه و از اونجایی که بیشتر کنسل شدن و بهم خوردن ملاقات هامون از سمت من اتفاق می افتد آرش کمکم داشت ازم دلخور میشد ومن هم از یه طرف به اشتباه و از سر طرز تفکر اون سن و سالم حرف زدن راجع به قرارم با مادرش رو نامردی میدونستم از طرفی هم میترسیدم آرش بابت این پنهون کاری ازم ناراحت شه .
همین شد که از یه تایمی به بعد روز یا ساعت قرارم با آرش رو زودتر یا دیرتر به مادرش بگم و همچنان راجع به چرایی این اتفاق ها و قراری که مادرش باهام گذاشته چیزی به خود آرش نگم اما خوب هنوز هم یه جاهایی کارشکنی های مادرهامون داشت عمل میکرد و کم یا زیاد تاثیر خودش رو روی آرش میذاشت تا اینکه دیگه کلن ارتباطم با مادر آرش رو قطع کردم و برعکس همیشه که کل برنامه روزانم رو با خانواده خودم در میون میذاشتم تصمیم گرفتم دیگه حرفی از کارهام و برنامههام بهشون نزنم ،اما خوب آرش هنوز از همهجا بیخبر بود و اگه میخواستم براش توضیح بدم قطعن بابت پنهون کاری ازم دلخور میشد…
تقریبا یک ماهی میشد که هیچ تماسی با مادر آرش نداشتم ویکی دومرتبه هم که خودش تماس گرفت با جواب های سربالا و دروغ میپیچوندمش تا یه روز که داشتیم با آرش از سالن محل تمرینش برمیگشتیم سمت خونه بین راه رفتیم یه فستفود ،همینجور منتظر آماده شدن سفارشمون بودیم و غرق شوخی و خنده که یه دفعه خنده رو لب های آرش خشک شد و رنگ از چهرش پرید ،برگشتم پشت سرمو نگاه کردم و دیدم مادر خودم و آرش ایستادن!! تو یه لحظه انواع و اقسام روش های کشیده خوردن و فحش و نفرین شنیدن و از خونه و خونواده ترد شدن رو تو ذهنم مرور کردم ولی اونا خیلی آروم کنارمون سر میز نشستن و اتفاقا برا خودشون سفارش هم دادن!!
حالا بماند از نصیحت کردنا و توضیح دادن شرایط جامعه و قانون های سختگیرانه و اینکه دو سال دیگه ممکنه دید هر کدوم از ماها تغییر کنه و در آخر قرار شد حالا که ما از هم دست نمیکشیم تا چند مدت که به بلوغ کامل برسیم زیر نظر خودشون و تا جای ممکن با حضور مادرامون همو ببینیم ،کمکم حرف ها و قول قرارامون داشت با خوبی و خوشی به آخرش می رسید که آرش با شنیدن جمله:
«پیمان نشه مثل دفعه پیش که زدی زیر قرارمون» از زبون مادرش کنجکاو شد و همونجور که فکر میکردم دلخور شد و مادرش هم که انگار یه فرصت از خدا خواسته گیر آورده هرچی من زور زدم که بهش توضیح بدم و بگم مادرت خواسته چیزی بهت نگم مادرش حرفای منو تایید یا تکذیب نمیکرد تا جایی که من برگشتن گفتم تمام قول و قرار و حرفای اون روز بین من و مادرت حساب شده و به نیت بهم زدن رابطه ما بوده که تازه اونجا آرش با توجه به اسرار من به آدم فروش بودن احسان و حالا هم متهم کردن مادرامون به نقشه کشیدن کلن به توهم توطئه متهمم کرد و اولین دلخوری و قهر خود خواسته بین ما اتفاق افتاد اما خوشبختانه این قهر با تماس فرداصبح آرش و دعوتش به پیاده روی تموم شد .
آخر همون هفته تیم مدرسه آرش با یه مدرسه از یاسوج بازی داشت و قرار بود تیمشون دو روز یاسوج بمونه ،با کلی خواهش و تمنا تونستیم مادر آرش رو مجاب کنیم تا با مدرسه صحبت کنه و آرش بجای اتوبوس تیم با من بیاد…
خلاصه چهارشنبه شب من و آرش به اتفاق مادر هامون و داداش کوچیکه ها راهی شدیم
این اولین مسافرت عاشقانه ما بود و با وجود اینکه آرش کنار مادر و برادرش روی صندلی عقب نشسته بود هر دوتاییمون حکم آدم گرسنه ای رو داشتیم که با دست های بسته سر یه میز پر از غذا های رنگ و وارنگ و خوش عطر و طعم نشسته بودیم ، ولی با این وجود بازم رو ابرها بودیم . اونایی که تجربه جاده و گره خوردن های دزدکی چشما از توی آینه رو با پلی شدن هر موزیک عاشقانه ای دارن خوب میفهمن اون دو ساعت رانندگی چقدر دلچسب و تکرار نشدنی بود واسه من ،حدود ساعت ده شب رسیدیم یاسوج و رفتیم خونه ی یکی از همکارای مجید آقا که واسه اون دو روز ازش کرایه کرده بودیم بعد شام مادرهامون که مشخص بود توی این مدت بخصوص این سفر خوب باهم جور شدن غرق حرفای خودشون بودن و داداش کوچیکاهم مشغول تعریف از مدرسه و… اما سنگینی نگاه مامانا و نارضایتی شون از من و آرش هنوز تو اون فضا حس میشد ؛
®پیمان میشه سوییچ تو بدی؟
•کجا بسلامتی؟
®میخوام برم گیتارمو بیارم
•اومدی اینجا مسابقه بدی یا واسه خودت بزن و برقص راه بندازی؟
®این حرفا چیه مامان فردا ساعت تمرین که مشخصه پس فردا هم بازیه باقی وقتمو چیکار کنم هاا؟؟
+آرش جان حق با مادرته الان دیروقته خستگی راه هم توی جونته فردا بعد تمرین میریم یه جای خفن تفریح
مادر آرش نذاشت فرصت از دست بره و سریع دستور خاموشی رو صادر کرد و منم نامردی نکردم رختخواب هارو جوری انداختم که دوتا مادرا یه گوشه سالن پیش هم باشن و اشکان و کوروش کنارشون و جای خودم و آرش رو هم با فاصله از هم تو گوشه ال مانند حال پهن کردم ؛
+هعی… اون شبی که بابات مچمون تو اتاقت گرفت کدوممون باورمون میشد همچین روزی برسه؟
®منظورت روز دست بهیکی کردن با مامانم و پیچوندن منه؟
+دورت بگردم من کی تو رو پیچوندم؟
®هیسسس یواشتر حرف بزن ،درضمن همین چند دقیقه پیش که طرفشو گرفتی یعنی منو پیچوندی
+نترس بیدار نمیشن ،مامان من که بخاطر قرصایی که میخوره خوابش سنگینه مامان تو و بچه ها هم که خستن
®آره ولی مامان من که قرص نمیخوره…
+چشم ،خوب بگو ببینم من کجا شما رو پیچوندم که خودم خبر ندارم؟
®پیمان من احمق نیستم ،فکر کردی نفهمیدم سر ماجرای گیتار الکی خستگی رو بهونه کردی؟
+خوب نمیخوام بهونه دستشون بدیم
یکی دو دقیقه بعد فقط سکوت کردم با لبخند تو تاریک و روشن شب غرق نگاه کردن به اون صورت سبزه و کشیده با موهای لختی که انگار بالا سر و کناره های چشمای براق و ابروهای کشیده آرش رو قاب کرده بودن شدم ، وای که هرچقدر از ترکیب اون چشم و ابرو با بینی قلمی و بلند و لب های کشیده و نرم آرش بگم کم گفتم ،اصلا انگار خدا این آدمو سفارشی واسه من طراحی کرده بود…
®چی شد؟ خودتم از حرفت خندت گرفت؟
آروم آروم بهش نزدیک شدم و بی هیچ حرفی فقط دست بردم از کنار صورتش گرفتم و لبامو چسبوندم روی پیشونی با ارزش ترین دارایی زندگیم و یه دل سیر بوسیدمش ، نمیدونم چقدر طول کشید اما خوب یادم میاد هربار که میومدم لبامو از پیشونیش جدا کنم با خودم میگفتم یه بار دیگه عطر موهاشو بو کنم…
تا اینکه خود آرش دستشو آورد زیر چونهم و آروم سرمو برد عقب…
®چرا انقدر خوبی تو؟؟
بی اختیار لبامون به هم گره خوردن و دستامون مدام مسیر تن همو طی می کرد ،انگار دو نفر که بعد از مدت ها پیاده روی توی یه هوای گرم به یه برکه آب خنک رسیده باشن تو بغل هم غرق شدیم و در عین حال که تلاش میکردیم هیچ صدایی ازمون بلند نشه عین دو تا ماهی تو بدن هم وول میخوردیم و عشق بازی میکردیم…
نفهمیدم کی خوابمون برد تا اینکه دست یه نفر رو روی شونه هام احساس کردم ، چشمامو که باز کردم و مامانم دیدم درجا خشکم زد آخه من و آرش تو حالتی که بالاتنه هامون لخت بود روی فرش بین تشک هامون تو بغل هم خوابمون برده بود و سر آرش رو سینه من بود
ولی برخلاف تصورم مامانم آروم بهم گفت آرش رو صدا کن و خودتون جمع جور کنید تا مادرش بیدار نشده ببینمتون .
بازی با برد تیم آرش تموم شد و همچنان که همگی با شادی و خنده داشتیم از سالن خارج می شدیم با صحنهای مواجه شدیم که پاهامون رو میخکوب و تمام بدنمون رو سُست کرد ،
بابای آرش!!
احمد آقا با یه حالت طعنه آمیز دستاش رو بهم میزد و:
°به به چشمم روشن… چشمم روشن… نمردیم و معنی مفهوم مدیریت مادرانه رو به چشم دیدیم هِع…
•احمد اینجا نه ، راه بیفت بریم خونه حرف میزنیم
°میریم… حرفم میزنیم… اما جسارتن تو کدوم خونه؟؟یعنی میفرمایید از اینجا تا شیراز خفه خون بگیرم؟؟
•منظورم خونهای که اینجا گرفتیمه
°هع همینم مونده به عنوان پدر دوماد برم خونه عروس خانوم… دیگه چه خبر؟؟ میخوای تو راه زیر لفظیهم بخریم؟
®بابااا…
با در اومدن صدای آرش احمدآقا یهدونه محکم خوابوند تو گوش آرش
دفعه دوم تا دستشو دوباره بلند کرد منتظر پایین اومدن دستش نموندم و از بازوی آرش گرفتم و بدون توجه به سرو صدا و ممانعت مادر پدر آرش و مامان خودم فقط سمت ماشین میدویدم فقط در جواب مامانم که سعی داشت نگهم داره داد زدم :
+جا نمونید مامان جان
آرش هم بدون هیچ مقاومتی و انگار که از خداش بود همراهم میدویید
در ماشین باز کرده بودم و داشتم سوار میشدم که احمدآقا از پشت لباسم گرفت تا بکشم بیرون و منم بی توجه بهش درب ماشینو با تمام توانم بهم کوبیدم و تا احمدآقا داشت از درد به خودش میپیچید و خانومش هم دورش رو گرفته بود صدای مامانم زدم تا سوار شه اما دوباره با دوراهی «یا ما یا آرش» تهدیدم کرد اما برخلاف تصورش با یه چهره و لحن جدی روبرو شد ؛
+یا پشتم بهتون گرمه یا خودمم و خودم!!
-از یاسوج بیرون نرو تا بهت زنگ بزنم
با آرش راه افتادم و یکی دوتا خیابون بالاتر ایستادیم حدود چهل پنجاه دقیقه بعد مامانم زنگ زد که بریم خونه ای که کرایه کرده بودیم و وسایلمون جمع کنیم برگردیم شیراز ، جلو خونه که رسیدیم ماشین احمدآقا هم اونجا بود و بعد چند دقیقهای صحبت با آرش تصمیم گرفتیم که ریسک داخل رفتن رو قبول کنیم به هر حال اونا خانواده هامون بودن مگه ما چقدر میتونستیم ازشون فرار کنیم؟
وارد خونه که شدیم احمد آقا با دست باندپیچی شده به دیوار حال تکیه داده بود و یه سینی و چایی و چند تا استکان جلوش بود…
+سلام… احمدآقا
®سلام بابا… دستتون خیلی آسیب دیده؟
احمد آقا یه نگاه تقریبا چپ چپ به آرش کرد و بیتوجه به من :
°بگیرید بنشینید کارتون دارم…. تکلیف شما دوتا همین امروز باید معلوم شه
چند لحظه بعد مادرامون هم اومدن و از قرار معلوم کوروش و اشکان رو گذاشته بودن طبقه پایین تا با بچه دوست مجیدآقا بازی کنن .
چند دقیقه ای به سکوت و چای خوردن گذشت تا بالاخره زبون بزرگترا باز شد و بعد از چند ساعت بگومگو و کلنجار و قهر و آشتی که نه درست یادم میاد چیا بودن و نه شما حوصلهشو دارید احمدآقا هم تسلیم شد و قرار شد که همچنان زیر نظر بزرگترا همو ببینیم
تمام این مدت که همه ماها « چه من و آرش وچه رضا و امیر» داشتیم با مسائل مختلف کلنجار میرفتیم یه ارتباط تازه بین رضا و آرش شکل گرفته بود و کمکم تبدیل به یه دوستی پر رنگ شده بود وخوب این از دید من و امیر هم اتفاق خوبی بود بخصوص که به فاصله گرفتن آرش از احسان هم کمک میکرد،
خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه من و باقی دالتون ها واسه جشن تولد دوتا از دوستای دوران بچگیمون که خواهر و برادرای دوقلو بودن و حالا دیگه چندسالی میشد تهران زندگی میکردن اما رابطه مون هنوز مثل قبلا پررنگ و دوستانه بود دعوت شدیم و هر کاری کردیم آرش نتونست از پدر و مادرش واسه این سفر اجازه بگیره و همراهمون بیاد و محمدرضا هم دوسه روز قبل از این مسافرت بخاطر یه سری سرگیجه ها و کرختی دست و پا رفت دکتر و یه چندتا آزمایش داد و همین شد که اونم باهامون نیومد و موند شیراز تا جواب آزمایش هاشو بگیره و…
کل رفت و برگشت ما به جشن تولد هانی و فرهام با دو سه روزی که اضاف پیششون موندیم تغریبن شیش هفت روزی شد و روز یا شبی نبود که آرش بیقراری نکنه و با اسرار ازم نخواد که زودتر برگردم و منم به محض برگشتن علیرقم خستگی راه اول رفتم دیدن آرش و بعدش رفتم خونه و استراحت کردم…
فردای همون روز دو سه مرتبه با آرش تماس گرفتم اما گوشیش خاموش بود زنگ محمدرضا زدم و رفتم دیدنش تا باهم بریم و جواب آزمایش ها و رادیولوژی که گرفته بود رو نشون دکترش بدیم ،توی مطب دکتر مملی رو به بهانه یه فتوکپی فرستاد بیرون و همونجا بدترین خبر زندگیم تا اون لحظه رو ازش شنیدم (متاسفانه به احتمال زیاد دوست شما به مولتیپل اسکلروزیس یا همون اماس_مبتلاهستن البته هنوز قطعی نیست و تازه اگرم…)
از یهجایی به بعد دیگه نمیفهمیدم دکتر چی میگه و انگار که همه چیز حتی خود دکتره تو چشمم تبدیل به اشیاء غیر ضروری شده بودن که از گوشه چشم میدیدمش اما هیچ توجه یا اهمیتی بهش نمیدادم!!!
…+یعنی بهترین رفیقم داره میمیره!!؟؟
…+آخ… هعی خدااا…
…+خدایا شد یه چیزی تو این زندگی به من بدی و کامل باشه؟ اون از بابام که هست و ندارمش ،اون از بچگی و جوونیم که مجبورم انگار یه مرد گنده بگذرونم اون از عشق و عاشقیم که ممنوعه ترین حالت ممکنه و اینم از رفیقی که میخوای ازم بگیریش
…+نکنه بخاطر رابطم با آرش خدا داره تنبیهم میکنه؟؟ اصلا من الان باچه رویی رومو سمت آسمون کنم از خدا سلامتی رفیقمو بخوام؟؟ حتما بخاطر خودارضایی هام و رابطم با آرش صدام به خدا نمیرسه
…+این حرفا چیه از ذهن من میگذره؟؟ اصلا مگه خدا سوپر مارکتی سر کوچهس که ازم قهر کنه؟
…+اما آخوند دبیرستان میگفت هرکی خود ارضایی کنه انگار با محارم خودش خوابیده و از چشم خدا می افتد…
(وای وای وای از عذاب و شکنجهای که این یه جمله اون آخوند اون همه سال بهمن داد)
قبل از برگشتن مملی دکتره منو به خودم آورد و ازم خواست خودمو کنترل کنم دوسه تا قطره هم ریخت تو چشمام تا مملی متوجه سرخی چشام نشه و بعد از اومدن مملی چندتا ازمایش و چکاب و یه سری دارو نوشت ، بعد از جدا شدنم از مملی مدام حرفای دکتر که میگفت این بیماری چهارتا دسته بندی داره و راه های کنترل و درمانش هر روز داره بیشتر شناخته میشه و… تو ذهنم می گذشت و گاهی آرومم میکرد و گاهی با خودم میگفتم این فقط داشته الکی بهم دلداری میداد و باز حالم خراب میشد حالا تمام اینا به کنار سخت ترین قسمتش خبردار کردن پدر و مادر مملی از این وضعیت بود و به هر حال ادامه روند درمانش بدون پدر و مادرش امکان نداشت .
دم دمای غروب باز به آرش زنگ زدم بازم گوشیش خاموش بود ، از مامانم خواستم تا به مادرش زنگ بزنه اما تلفن خونه و مادرش روهم جواب نمیدادن به احسان و رضا زنگ زدم اونا هم بیخبر بودن .
چهار پنج روزی میشد که از آرش بیخبر بودم و حتی تو مسیر مدرسه خودش یا بچه ها هم خبری ازش نبود و کوروش برادرش هم با پدرش میومد مدرسه و میرفت و خوب صحبت با احمد آقا و گرفتن سراغ آرش ازش غیر ممکن بود ، فکر میکردم باز خانواده آرش اونو بایکوت کردن و مثل دفعه های قبلی بعد یه مدت درست میشه اما اینبار ظرف مدت یک ماه نه تنها مدرسه کوروش و اشکان رو تغییر دادن بلکه حتی خونه خودشون رو هم جابجا کردن .
حدود دوماه از پیشگیری بیماری ممل و بیخبری از آرش میگذشت و من به معنای واقعی کلمه شده بودم یه مرده متحرک ،از یه طرف بهترین دوست و رفیق تلخ ترین و شیرین ترین روزای زندگیم مبتلا به یه مریضی زجر آور و در نهایت کشنده شده بود و داشت درد میکشید از طرفی هم آرش رو بدون هیچ توجیه یا دلیلی از دست داده بودم ، خواب وخوراکم به حدی که فقط زنده بمونم کم شده بود و الکل و خرکاری جاشون رو گرفته بود تا جایی که یه روز دم عصر و هوای بشدت سرد ، بعد برپا کردن یه چادر داربستی که معمولا توی باغ ها واسه مراسم های زمستون میزدن کنار استخر باغ نشستم و با شکم گرسنه شروع کردم به مشروب خوردن و سیگار کشیدن…
دقیق یادم نمیاد چقد وقت بود غذا نخورده بودم اما انقدری مست بودم که نیاز به خوردن دوباره مشروب نباشه ، حدود نیم ساعت بعدش در حالی که پسر مالک باغ داشت سعی میکرد با حرف زدن و نصیحت کردن منو از این خودکشی تدریجی منصرف کنه یه احساس حال بدی وحشتناک سراغم اومد ، نمیدونم بخاطر ضعف و زیاده روی بود یا شروع یه حمله عصبی فقط یادمه تو اون حالت تصمیم گرفتم با خنکی آب استخر حالمو جا بیارم ولی من مست بودم و غافل از اینکه آب خنک نیست بلکه تو اون هوای سرد زمستونی از یخ هم یخ تره ، از لحظه ای که حس کردم حالم بده تا پریدن تو استخر شاید چند لحظه بیشتر طول نکشید و بمحض اینکه خودمو تو آب استخر دیدم یه صدای «تیک» مانند از پشت سرم شنیدم و دیگه نه چیزی دیدم و نه شنیدم…
اولش همه جا تاریک بود و یه سری صداهای مبهم و سنگین میشنیدم ، اما نه از اون تاریکی میترسیدم و نه اون صداها اذیتم میکرد…
کمکم اون تاریکی تبدیل به یه تصویر سایه روشن مستطیل مانند و تار شد که هر از چند لحظه ای انگار لنز دوربین های قدیمی از بالا و پایین بسته و باز میشد اما آروم تر… انگشتای پامو حس میکردم که انگار سرد و مرطوب بودن اما انگشتای دستم سوزن سوزن میشد ،
کمکم اون سایه روشن تار و صداهای گنگ داشتن صاف و معنی دارتر میشدن که یه نفر از کنارم با عجله بلند شد و رفت…
نفهمیدم و درست یادم نیست رفت و آمد دکتر و پرستارها و معاینه هاشون چقدر زمان برد اما یادمه که با لمس دست مادرم رو پیشونیم بیدار شدم ؛
٫ چیکار کردی با خودت آخه مامان… این چه بلایی بود سر من آوردی…
بغضی که اون لحظه تو صداش بود رو نه قبل اون روز و نه بعد از اون ماجرا تا بحال ندیدم و نشنیدم ، اومدم بپرسم چه مدت اینجام اما هرچی زور زدم جز یه صدای میم مانند ازحنجرم بیرون نیومد ، مامانم متوجه شد و سریع بهم توضیح داد که دکترا گفتن سنگینی زبون و اندام های حنجره طبیعیه و به مرور به حالت طبیعی برمیگرده…
بعد یه دفترچه و خودکار بهم داد و گفت اما گفتن دستات توان حرکت کردن و نوشتن دارن،
خودکار رو به دستم داد اما انگشتام هم بجز چندتا خط کج و کوله کاری ازشون بر نیومد ،باز
با همون حالتی که سعی داشت نگرانی و دلخوری و بغضش رو بروز نده شروع کرد به دلداری دادن و توضیح دادن که :
٫ تو ۳۵روز بی حرکت بودی ، دیدی مامان آدم وقتی تازه از خواب پامیشه انگشتاش یکم بیحس میشن؟؟ اینم همونه فقط چون یک ماهه بی حرکت بودن بی حسیشون بیشتر شده…
ایمان که تازه اومد بود تو اتاق دستشو گذاشت رو شونه مامانم و بهش گفت شما برو تو حیاط یکم قدم بزن ،اشکان هم تو ماشین تنهاست ، بعد در حالی که با یه دستش مادرمو از پشت بغل کرده بود رو به من گفت الان برمیگردم …
به محض رد شدنشون از چهارچوب درب اتاق صدای ترکیدن بغض و گریه کردن مامانمو شنیدم .
ایمان که برگشت اول یکم باهام شوخی کرد و سعی کرد بهم روحیه بده و شروع کرد به ماساژ دادن و خم و راست کردن انگشت های دستم و یه توپ کوچولو هم کف دستام گذاشت و ازم خواست انگشتامو روی توپ فشار بدم ، یه نیم ساعتی به این منوال گذشت و بهم گفت میخوای یه چیز خفن نشونت بدم؟
با بستن چشمام و تکون دادن سرم موافقت کردم ، ایمان دسته گل کنار تختم رو آورد نزدیک ، یه دسته لیلییوم بنفش و نارنجی با نرگس های هلندی بینشون که کمکم داشتن پژمرده میشدن و شروع کرد خوندن متنی که روی یه کارت به اندازه یه کف دست بین گلها بود :
«ازت می خوام حتی اگه پشت هزار تا کوه باشی
یادت باشه چراغ خونمون واسه تو
روشنه
حتی اگه من نباشم چراغش، تو خونمون، تا تو بیای همیشه سوسو میزنه»
به محض خوند شعر روی کارت تمام لحظه هایی که با آرش همراه این آهنگ میخوندیم برام زنده شدن و بی صدا شروع کردم به اشک ریختن
•دلت میخواد ببینیش؟؟
باز با بستن چشمام گفتم آره
•آقا آرش بیا داخل پیمان منتظرته…
ادامه دارد…
نوشته: محمد