زن ورزشکارم و پنهان کاریش (۳)

…قسمت قبل

هول شده بود انگار اشک تو چشماش جمع شده بود رفتم روبروش وایستادم زل زده بودم تو چشماش موهاشو گرفتم و کشیدم یهو جیغ کشید گفت گوه خوردم حمید تو رو خدا بهم رحم کن بهت توضیح میدم سرشو با دستاش گرفته بود بردم انداختمش رو مبل همونجور بهم التماس میکرد فکر میکرد میخوام بکشمش ولی من نمیخواستم و نمیتونستم این کار رو بکنم واقعا عاشقش بودم. سرشو جمع کرده بود تو شکمش و کونش سمت من بود دست انداختم و شلوارشو کشیدم پایین و لای کونشو وا کردم که جا خوردم سه تا بخیه کوچیک خورده بود یهو اشکم در اومد گفتم مژگان لامصب چیکار کردی با خودت اون هم همونجور داشت گریه میکرد گفتم حرف بزن این چیه مژگان. مژگان سرشو بالا آورد و برگردوند سمت من صورتش پر از اشک بود گفت حمید جونم تو رو خدا برات توضیح میدم. هیچی نگفتم بلند شدم بدون یه کلمه حرف لباسمو پوشیدم که برم بیرون داشت سعی میکرد جلومو بگیره شلوارش همونطور تا وسط رونش پایین بود و همونجور خودشو انداخت جلوم و در حال گریه کردن میگفت تو رو خدا حمید منو تنها نذار من بدون تو میمیرم تو رو خدا گفتم اون موقع که داشتی بهم خیانت میکردی به من فکر نکردی به این که منو داری میکشی منو داری از بین میبری اون از اون موقع که به میثاق کون دادی اینم از الان حالا اون موقع تو میتونم نادیده بگیرم ولی الان زن منی و بهمین راحتی بهم خیانت کردی چسبیده بود بهم و میگفت تو رو خدا فقط نرو توضیح میدم فقط نرو ولی من حالم خراب تر از این حرفا بود زدمش کنار و زدم از خونه بیرون واقعا حالم بد بود تا ساعت چهار صبح تو خیابونا مشغول چرخ زدن بودم اهل سیگار و این چیزا هم نیستم فقط خودخوری میکردم ساعت چهار بود که برگشتم خونه. خونه تاریک بود و اثری از مژگان نبود رفتم سمت اتاق اونجا هم نبود. تعجب کرده بودم که این موقع شب کجاست یهو فکرم رفت سمت چیزی که وحشتناک ترین سناریوی ممکن میتونست باشه رفتم سمت حموم یه لحظه با وحشتناک ترین صحنه ممکن روبرو شدم حتی وحشتناک تر از سکس مژگان و موسوی کف حموم پر خون بود و مژگان بیهوش تکیه داده بود به دیوار حموم. خیله خب دیگه زیاد فیلم هندیش نمیکنم مژگانو بردم بیمارستان و خوشبختانه زنده موند ولی کلی خون ازش رفته بود بهوش که اومد و منو دید بالا سر خودش زد زیر گریه دوباره آرومش کردم و گفتم نترس تنهات نمیذارم ولی باید توضیح بدی بهم همه چیزو خلاصه کنم یه چند روزی بیمارستان درگیر بودیم و اومدیم خونه تو این چند روز نذاشتیم کسی چیزی بفهمه و اومدیم خونه مژگان سرش پایین بود و بهم نگاه نمیکرد دو روز دیگه هم گذشت و صحبتی نکردیم در مورد اون موضوع و سعی میکردم عادی جلوه بدم انگار نه انگار اتفاقی افتاده که بالاخره خود مژگان یه شب که رو مبل نشسته بودم اومد پیشم نشست و سرش پایین بود و گفت حمید میدونم شرمنده ات شدم میدونم چه غلطی کردم ولی بخدا اونجوری که تو فکر میکنی نیست من جنده نیستم میدونم خودم هم اشتباه بزرگی کردم و قابل توجیه نیست ولی باور کن با میل و خواسته خودم نبوده من از بچگی عاشقت بودم که من حرفشو قطع کردم گفتم پس میثاق چی بود این وسط که بهم نگاه کرد و گفت بخدا میثاق بزور بود و اینو اصلا دیگه من نمیخواستم اشتباهی که با موسوی انجام دادمو قبول دارم ولی میثاق بزور منو میکرد من یه لحظه از این لحن صریحش جا خوردم چون گفتم که ما هیچوقت در مورد این چیزا با هم مستقیم صحبت نمیکردیم گفتم فقط به یه شرط میبخشمت که هر چی ازت پرسیدمو با صداقت بهم جواب بدی گفت باشه گفتم قبل از ازدواج با من دوست پسر داشتی سرشو انداخت پایین گفت آره گفتم مگه نگفتی از بچگی عاشق من بودی چجوری پس تونستی دوست پسر بگیری گفت بخدا اونموقع هم عاشقت بودم ولی به اصرار دوستم با اون پسره دوست شدم آخه داداشش بود گفتم چند سال داشتی گفت سنم کم بود وگرنه این کار رو نمیکردم گفتم یعنی چند سال گفت دوم راهنمایی بودم گفتم همین بود فقط گفت آره بخدا بعدش تازه کلی پشیمون شدم دو سال بیشتر نبود کلا پرسیدم تو این دو سال کاری هم کردین دوباره سرشو انداخت پایین گفت اون پسره پنج سال ازم بزرگتر بود و راستش اصن بخاطر همین چیزا با من دوست شده بود گفتم یعنی باهم سکس داشتین گفت نه اونجور سکس راستش لاپایی بود فقط و چند بار هم واسش خوردم و دو بار بعد از اینکه میثاق از پشت کرد هم اون منو تونست راضی کنه و از پشت بکنه ولی بعدش یهویی دیگه بهم محل نذاشت و فهمیدم قصدش فقط سو استفاده از من بوده. گفتم میثاق چی بود داستانش گفت میثاق خیلی عوضی بود از همون موقع که بچه بودم هیز بودنشو میفهمیدم تا اینکه یه سال متوجه شدم موقعی که دارم حموم میکنم داره منو دید میزنه ولی چیزی بهش نگفتم و بیشتر ازش فاصله گرفتم تا اینکه یه سال عید اومده بودن خونه ما صبح بود خواب بودم حس کردم یکی داره کونمو میماله بیدار شدم دیدم میثاقه اومدم باهاش درگیر

بشم ولی خب من از اون کوچیکتر بودم زورم بهش نمیرسید بزور لختم کرد و از پشت بهم تجاوز کرد گفتم چند بار بود مژگان گفت یادم نیست گفتم مگه چند بار بوده گفت اون سال عید دو بار دیگه هم این کارو باهام کرد ولی یادته دو سال بعد اومدن ایران سر بزنن گفتم آره گفت اومدن خونه ما تو یادت نیست اون یه ماهو خونه ما بودن بلاهایی به سرم آورد که هرگز فراموش نمیکنم گفتم چه بلایی گفت مامان و زندایی که میرفتن بیرون یا مهمونی این منو تنها گیر میاورد و بهم تجاوز میکرد و تحقیرم کرد جوری که یه مدت افسردگی گرفته بودم و راستش اختیار سوراخمو از دست داده بودم و سر همین مسئله خیلی تو باشگاه و مدرسه ضایع شدم و دو ماه طول کشید تا برگرده به همون حالت اول گفتم دیگه که مزاحمت نشد گفت نه خدا رو شکر بعد از اون سال که رفتن دو بار دیگه هم اومدن ایران ولی دیگه هیچوقت خودمو باهاش تو یه موقعیت تنها قرار ندادم. گفتم دیگه با کسی نبودی گفت نه بخدا دیگه بعدش جز تو با کسی نبودم گفتم موسوی اونو چه توضیحی داری گفت موسوی قبل از من از عمد پرستو رو انتخاب کرد دو ت‌ا دلیل داشت اول این که میخواست پرستو رو بکنه دوم میخواست من بهش اعتراض کنم و به من هم پیشنهاد بده که اگه پیشنهادشو قبول کنم منو میبره مسابقات که تو هر دو تاشون موفق شد بلایی سر پرستو آورد که پرستو دیگه ورزشو گذاشته کنار گفتم چیکار کرد مگه گفت پرستو رو برده بود خونه و اونجا پنج نفر دیگه هم بودن و شش نفری بهش تجاوز کردن که فرداییش پرستو حتی دیگه باشگاه هم نیومد و انصراف داد منم میدونم کارم قابل قبول نیست ولی چون واقعا میخواستم این مسابقاتو برم تن به این کار دادم ولی هیچوقت باهاش خونه نرفتم و شرط گذاشتم واسش فقط تو همون باشگاه که ‌اولین بار هم داخل همون رختکن باشگاه منو کرد گفتم کونت چی گفت این یه اتفاق عجیب داشت راستش اونجا گفت من بچه ها رو میفرستم و تو باید یه صبح تا بعد از ظهر پیشم بمونی منم مجبور شدم و منو برد یه سوییت که اونجا یه مرد هم سن و سال خودش رو هم دیدم اونا دوتایی بهم تجاوز کردن پارگی کونم هم بخاطر این بود که دو تایی همزمان کونمو گایید که من بیهوش شدم بهوش که اومدم احساس درد شدیدی تو کونم داشتم و ساعت ۴ بعد از ظهر بود و مثل اینکه یه دکتر آورده بودن و همونجا بخیه ام زده بود ولی میخواستم همون شب همه چیزو بهت بگمو چون مطمئن بودم که با دیدن بخیه هام میفهمی خودت. صحبتاش که تموم شد گفتم خونه موسوی میدونی کجاست گفت خونه اشو نمیدونم ولی از پرستو میپرسم. فرداش بهم زنگ زد و آدرس دفتر موسوی رو داد و گفت مثل اینکه به پرستو هم تو همون دفترش تجاوز کردن. رفتم سراغ شوهر پرستو خلاصه کنم همه چیزو بهش گفتم البته با سانسور اینکه پرستو و مژگان پیشنهادشو قبول کردن و فقط گفتم که موسوی به زنامون تجاوز کرده اول جا خورد ولی بعدش اینقدر عصبی شده بود گفت فقط آدرسشو بده گفتم خودتو تو دردسر ننداز گفت نه رفیق دارم میدم ببرن سر به نیستش کنن دو روز بعد ظهر که رفتم خونه مژگان با شادی اومد جلو گفت حمید حدس بزن چی شده گفتم چی گفت موسوی مثل اینکه تصادف کرده و رفته تو کما منم بهش چیزی از اینکه با شوهر پرستو چه صحبتی داشتم نگفتم و بعد از ظهر تو مغازه که بودم زنگ زدم به شوهر پرستو گفتم کار تو بود گفت آره داداش به بچه ها سپردم ترمز ماشینشو بریدن و فرستادنش تو دره گفتم دمت گرم فقط پرستو رو سرزنش نکن اون قربانیه گفت میفهمم حمید اگه زودتر بهم میگفت چشه دیگه اینقد نه من عذاب میکشیدم نه اون. از این اتفاقات دو ماه گذشته من و مژگان زندگیمون به روال عادی برگشته و پرستو هم حالش بهتر شده و دوباره با هم رفت و آمد خانوادگی داریم موسوی از کما اومد بیرون ولی فلج شد و دیگه حتی قدرت تکلم هم نداره و خانواده اش هم گذاشتنش آسایشگاه این اتفاقات زندگی من بود تو این دو سه ماه ولی خب خیلی از چیزها رو فهمیدم که نمیدونستم و حواسم هم بیشتر به مژگان جمع شده و راستش یه ذره چشمم ترسیده ولی فعلا که هیچ اتفاقی نیفتاده که بخوام بهش مشکوک بشم. بهرحال اونقدری دوستش داشتم که بتونم یه بار ببخشمش.
پایان.

نوشته: حمید

نوشته: حمید ناشناس

دکمه بازگشت به بالا