لاشخورِ سیاه
من جمال هستم. شغل من جور کردن مکان، بسته به نیازها و بودجهی مشتریامه. دوستان و مشتریان همه من رو با نامِ ج ج (جمالجاکش) میشناسن؛ ولی من در واقع مشاورِ اماکن هستم و بسیار در حیطهی کاری خودم موفّق. مگه چند نفر رو میشناسین که واقعاً از شغلشون راضی باشن و بهش افتخار کنن؟
ولی خب شغلِ من هم مثل همهی مشاغل دیگه، معایب و سختیهای مربوط به خودش رو داره. به عنوان مثال، شغل من کاملاً تمام وقته و شب و نیمهشب هم نمیشناسه.
شبا که شما میخوابین
جمالجاکش بیداره
تو دنبال مکانی؟
دستِ جمال تو کاره!
توی تعطیلات که شما تشریف میبرین شمال و جادهی چالوس رو بند میارین، من تازه سرم شلوغتر میشه. باید بتونم جوابگوی طیفِ وسیعی از مشتریان باشم و توی این بازار رقابتی، همیشه توی بورس باقی بمونم. اون بانوی محترمی که میگفتن: جندگی از کارِ تو معدن هم سختتره، باید تشریف بیارن توی کارِ بنده تا ببینن مکان جور کردن توی این شرایطِ سختِ اقتصادی، چقدر کارِ دشواریه!
من هم باید آزاد، بیمه بریزم. من هم بیمهی بیکاری بهم تعلّق نمیگیره. من هم جر میخورم. بله! من هم جر میخورم تا امنیّت و آرامش رو برای مشتریام ایجاد کنم. الان فقط یک نمونهش رو خدمتتون عرض میکنم:
چند وقت پیش، بعد از یک دوره ی رکودِ طولانی، در دفتر کارم نشسته بودم که یک جوونِ خوشتیپ با کت و شلوار، کراوات و عینکِ تیرهای که به چشم زده بود، همراهِ یه خانم -که بیستسانت از خودش بلندتر و یه کفشِ پاشنه بلندِ قرمز، پاش و یه آرایش خیلی غلیظ رو صورتش بود- اومد سراغم. وقتی دیدمشون به خودم گفتم: «جوون جمال! امروز نونت تو روغنه! میتونی قشنگ یه جای گرون بهشون بندازی؛ یه کمیسیون توپ هم بگیری.»
جلوی پاشون بلند شدم. با احترام دعوتشون کردم که بنشینن و گفتم: «سلام. خوش اومدین.»
آقا با سر جوابم رو داد. اوّل منتظر موند خانم بنشینه، بعد خودش نشست رو به روم. پا روی پا انداخت و گفت: «مکانِ مناسب چی داری؟»
یه کاتالوگ از فایلهای موجود جلوش باز کردم و گفتم: «یک مورد اُکازیون دارم برازندهی شما. پنت هوسِ یک برج بیست طبقه در شمال شهر. صاحبش هم آدم بسیار محترمیه. سر قیمت باهاتون راه میاد.»
عینکش رو در آورد. محوِ عکسای زیبای برج شد. عکسا رو به خانمه نشون داد و یهکم با هم پچپچ کردن. بعد گفت: «حالا چند؟»
-قابل شما رو نداره قربان! با هزینهی کمیسیون میشه شبی30 تومن.
+سی هزار تومن؟
-خیر قربان! سیمیلیون تومن.
سرش رو خاروند و یهکم کراواتش رو شُل کرد. گفت: «یه شب، سیمیلیون تومن؟ کی همچین جایی رو اجاره میکنه؟»
از جاش بلند شد و به خانمه اشاره کرد بلند شه. میخواست بره که دستش رو گرفتم و فوراً گفتم: «خواهش میکنم بفرمایید بنشینید. اشکالی نداره دوستِ عزیز؛ من موارد خوب با قیمت مناسب زیاد دارم.»
یه خونهی دیگه بهش نشون دادم و گفتم: «ویلای250 متری دوبلکس، دربست. فول امکانات. در بهترین نقطهی شهر. ویوو ابدی! برای شما درمیاد شبی 9 میلیون تومن. خوبه؟»
پوفی کرد و گفت: «نخیر! شما اینکاره نیستی.»
دوباره پاشد بره که دستش رو گرفتم و گفتم: «یه جای خیلی بهترم دارم. تقریباً میشه مرکز شهر. یه آپارتمان صد متری. فول امکانات، یه جای راحت و دنج. شبی پنج تومن ناقابل.»
دیدم دوباره سرش رو می خارونه. گفتم: «داداش! معذرت میخوام! بودجهت چقدره؟ چقدر میتونی هزینه کنی؟ دو تومن خوبه؟»
سرش رو به نشونهی منفی تکون داد. پرسیدم: «یه تومن؟»
دوباره لباش رو چسبوند به هم. گفتم: «ببین! فکر نمیکنم شما بتونی واسه یه شب، مکان اجاره کنی. میخوای مکانِ ساعتی واسهت جور کنم؟»
چشماش برق زد و گفت: «اگه اینجوری باشه که عالیه.»
گفتم: «خب یه آپارتمان 60 متری مبله دارم؛ دو ساعت در میاد 800 تومن.»
سرش رو تکون داد. قیافهام هر لحظه بیشتر داشت میرفت تو هم. گفتم: «یه سوئیت40 متری بدون اتاق خواب، دوساعت 400.»
دوباره گفت: «نُچ!»
گفتم: «یه اتاق 6 متری با سرویس بهداشتی، یه تشک و یه جعبه دستمالکاغذی دارم، ساعتی 200 تومن. کمسیون هم نمیخوام. از این ارزونتر دیگه نمیتونی جایی پیدا کنی.»
با ناامیدی گفت: «فایلات رو بگرد، ببین زیرِ 100 تومن جایی نداری؟»
داشتم همینجوری خیره بهش نگاه میکردم که پا شد و گفت: «با اجازهات، من از سرویس، یه استفاده ای بکنم.»
قبل از اینکه حتّی بهش اجازه بدم، رفت سمت دستشویی. یه نگاه به خانمه انداختم و گفتم: «وجداناً چقدر ازش گرفتی آبجی؟»
پشت چشمش رو برام نازک کرد و با یه صدای دورگهای -که سعی میکرد به زور نازکش کنه- گفت: «با من هم دو ساعت چونه زد پدرسگ. وضع بازار خرابه دیگه. مردم نون ندارن بخورن، کی دیگه به دوتا سوراخ پول میده؟ آخرش گفتم جهنّم! نیم ساعت100 تومن.»
سرم رو به نشونهی تأسف تکون دادم و گفتم: «آخه خواهرِ من! چرا داری قیمت بازار رو میشکنی؟ بعداً همکارای جندهی خودت شاکی میشن.»
طلبکارانه گفت: «تو کاری به صنف ما نداشته باش. برو جاکشیِ خودت رو بکن.»
آقا از دستشویی برگشت، اومد رو به روم و گفت: «چی شد داداش؟ بالاخره جا داری یا نه؟»
دیدم از این چیزی به ما نمیماسه. با بیخیالی گفتم: «نه!»
ملتمسانه گفت: «داداش! همینجا رو نیم ساعت بده 100 تومن.»
با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: «آقا! اینجا محلّ کار منه! محلّ کارم، خطِّ قرمزِ منه! من اینجا دارم کسبِ درآمد می کنم. عمراً اجازه نمیدم کسی اینجا کثافتکاری کنه.»
دستام رو گرفت تو دستش و گفت: «کسی که شما رو به من معرّفی کرد، بهم گفت اگه یه نفر تو این کرهی خاکی باشه که بتونه با کمترین بودجه، برات جا جور کنه، کسی نیست جز ج ج یعنی جمالجاکش! نا امیدم نکن.»
با اخم دستم رو از دستش کشیدم و گفتم: «اوّلاً من مشاورِ اماکنم. ثانیاً کی به شما معرّفیم کرد؟»
گفت: «همکارتون! ح ج یعنی حسنجاکش. کلّی هم به خودتون و مادرتون سلام رسوند.»
با همون قیافهی اخم کردهی داغون گفتم: «دارم براش.»
گفت: «حالا میخوای ما رو دست خالی راهی کنی؟»
نفسم رو با صدا، فوت و کمی فکر کردم. نمیخواستم سابقهی درخشانم در راضی نگه داشتن مشتریام خراب بشه.گفتم: «با این بودجهای که تو داری، فقط یه جا رو میتونم برات جور کنم.»
دوباره چشماش از خوشحالی برق زد و با هیجان پرسید: «کجا؟»
گفتم: «میتونم ببرمتون یه پارکِ خلوت، پشت شمشادا، یه زیرانداز پهن کنم. نیمساعت وایسم نگهبانی بدم. البتّه که اینکار واسه من اُفت دارهها؛ ولی چون هیچکدوم از مشتریام، تا حالا دستِ خالی از پیشم نرفتن، اینکار رو با120 تومن برات انجام میدم.»
گفت: «باشه! ولی 120 واسه نگهبانی دادن گرونه. 80 میدم.»
با اخم گفتم: «من دارم وقت ارزشمندم رو واسه این کار میذارم. تو میخوای از این خواهر کمتر به من پول بدی؟»
خانمه با عصبانیّت گفت: «من هم دارم کُسِ ارزشمندم رو بهش میدم. چرا تو باید بیشتر بگیری؟ چون نر تشریف داری؟ اگه اینطور باشه من 150 میگیرم.»
گفتم: «خواهر! این قضیّه ربطی به نر و ماده نداره. چرا فوراً نگاه جنسیّتی به قضیّه میکنی؟ شما یه سوراخِ اضافه داری، ما یه سمبهی اضافی! در کلّ همه انسانیم.»
آقا فوراً حرفم رو تأیید کرد و گفت: «بله! ایشون درست میفرمایند. قانون کار باید برای مرد و زن یکسان باشه. با شما 100 صحبت کردم، به ایشون هم همون 100 می دم.»
خلاصه قرارداد رو امضاء کردیم و پول رو هم واریز کرد. یه زیرانداز برداشتم، جفتشون رو سوارِ موتورِ خودم کردم و بردمشون همونجایی که وعدهش رو داده بودم. گوشهی یه پارکِ خلوت که هیچ ساختمونِ بلندی هم اطرافش نبود و به محلّ دید نداشت. پشتِ شمشادای بلندی که مدِّنظرم بود، یه معتادِ متجاهر در حال چُرت زدن بود. یه لگد بهش زدم و گفتم: «پاشو! پاشو برو داداش! اینجا که جای خوابیدن نیست.»
زیر چشمی بهم نگاه کرد و گفت: «مأمورِ شهرداری هستی؟»
گفتم: «بله! مأمورم. اینجا هم قراره محلِّ کسب و کارم باشه.»
به زور یه تکونی خورد و گفت: «شما مأمورای شهرداری، همهتون جاکشین.»
با عصبانیّت یه لگدِ دیگه بهش زدم و گفتم: «هی مُفنگی! مأمورِ شهرداری هیچ ربطی به جاکش نداره. دو تا شغلِ مجزّاست. فهمیدی؟ حالا بزن به چاک!»
به هر زحمتی بود، از اونجا دورش کردم. یه زیرانداز پهن کردم و گفتم: «من همین پشت مراقبم که کسی مزاحمتون نشه. خیالتون راحت باشه.»
هنوز نرسیده بودم پشتِ شمشادا که صدای آه و نالهی خانمه بلند شد. با صدای آروم گفتم: «خواهرم! یهکم یواشتر!»
بلند داد زد: «آآآآه…! دوست دارم داد بزنم، پولش رو دادم، چاردیواری، اختیاری!»
آقا سرش رو آورد بالا و گفت: «راست میگه دیگه. اجارهش رو دادیم.»
گفتم: «آخه دیوارای اینجا عایق صدا نداره، از اون لحاظ عرض کردم.»
خانم دوباره داد زد: «عایق نداشته باشه! آآآه…! پس تو اینجا آآآه…! چه غلطی میکنی؟»
دوباره گفتم: «هیس! یواشتر خواهرم!»
پیرمردی که از کنارم ردّ میشد، یه پسگردنی بهم زد و گفت: «خواهرت رو اجاره دادی؟ خاک بر سرِ بی غیرتت!»
بعدش هم یه تُف جلوی پام انداخت و رفت. یهکم گردنم رو مالش دادم و بهحالِ خودم تأسّف خوردم. دو دقیقهی بعد دیدم خانم داره جیغ میزنه.
آقا: «چیه؟ کلفت بود؟»
خانم: «نه بابا! ایشش! گربه بود. من از گربه میترسم.»
آقا: «آقای ج ج! گربه اومده تو حریمِ شخصیِ خصوصیِ ما.»
نفسم رو با صدا فوت کردم بیرون و دو تا پیشته گفتم که گربه از اونجا بیاد بیرون. گربهی ناجنسی بود؛ به زور دَکش کردم. انگار اون نیمساعت، کِش اومده بود و قصدِ تموم شدن نداشت. همهش به ساعتم نگاه میکردم و اطراف رو میپاییدم که یه مردِ سنّ و سالدارِ ژندهپوش که کیسهای ضایعات روی دوشش بود، اومد جلوم وایساد. گفتم: «چیه باباجون؟ چیکارداری؟»
گفت: «برو کنار! میخوام اون لنگه کفش رو بردارم.»
گفتم: «لنگه کفش دیگه چیه؟ برو اینجا واینسا، مانع کسب و کارِ ما نشو.»
دوباره به پشتِ سرم اشاره کرد و گفت: «اون لنگه کفشِ قرمز رو میخوام.»
نگاه کردم و دیدم یه لنگِ خانم رو هواست و از بالای شمشادا زده بیرون. دستم رو گذاشتم روی شونهی ضایعاتیه و گفتم: «این کفش، صاحاب داره. الان هم تو پای صاحبشه. برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه بابا جون. برو.»
گفت: «تو اینجا چیکار می کنی؟»
میخواستم با زبون خوش ردّش کنم بره؛ گفتم: «من هم مثلِ شما دنبالِ یه لقمه نون حلالم.»
در کسری از ثانیه، مُچ دستم رو پیچوند و آورد پشتم. بهم دستبند زد و از توی گونیِ ضایعاتی یه بیسیم آورد بیرون: «از عقابِ یک به آشیانه! عملیّاتِ شکارِلاشخورِسیاه با موفّقیّت انجام شد. ساقی اصلی موادِّ مخدّرپارک رو دستگیر کردیم.»
در حالیکه از درد به خودم میپیچیدم گفتم: «لاشخورِ سیاه چیه؟ عقاب کیه؟ داداش اشتباه گرفتی! من ساقی نیستم. من فقط یه مشاورِ اماکنِ سادهام.»
به ثانیه نکشید که کلّی مأمور ویژهی موادِّ مخدّر، مثل مور و ملخ ریختن روی سرم. همون موقع، آقا سرش رو از پشت شمشادا بالا آورد و گفت: «کجا میبرینش؟ کلّی بهش پول دادم! قرارداد امضاء کردیم!»
وقتی داشتن کشونکشون با خودشون می بردنم، چشمم به حسنجاکش افتاد که اون سرِ پارک، داشت با لبخند، برام دست تکون میداد.
نوشته: Freya