داستان های سکسی

بیش از سی هزار داستان سکسی

عکس و کلیپ های سکسی ایرانی

فیلم های سکسی خارجی

در میان ستارگان

با سلام امروز میخوام خاطره اولین سکس زندگیمو با نامزدم براتون بنویسم
من رضا هستم اسم همسرمم بهاره(البته اسامی جعلی هستن) خیلی مختصر از خودمون و شروع داستان براتون میگم تا برسیم به اصل مطلب
ما ساکن یک شهرستان کوچیک تو شمال کشور هستیم و سه سال پیش با هم آشنا شدیم
من پدرم شغلش کشاورزیه و ما اصالتا روستایی هستیم من توی دانشگاه مهندسی شیمی خوندم ولی بعد از سربازی بنا به علاقه شخصی خودم رفتم و آتش نشان شدم شاید به نظر احمقانه بیاد ولی کاری بود که همیشه میخواستم داشته باشم در مورد خودم باید بگم علاقه شدیدی به ورزش دارم و تقریبا دنبال اکثر ورزش های انفرادی رفتم دیوانه موسیقیم و فیلمم زیاد نگاه میکنم
و اما در مورد همسرم بهار یه بچه یتیم بود که توی یتیم خونه بزرگ شد و بعد از یتیم خونه با سفارش یکی از خیرین توی یک مطب دندونپزشک منشی شد و همونجا بود که ما باهم آشنا شدیم بهار توی زندگیش سختیای زیادی کشیده و همین باعث شد ادم مستقل و خودساخته ای از آب در بیاد البته شخصیتا یکم سلطه گر و رقابت جو هست ولی آدمیه که واقعا همه چیزو درک میکنه و من عاشق همینش شدم
داستان ما از یک روز تابستونی شروع میشه که قرار بود من برم دنبالش و اونو با خودم به روستا ببرم
بعد از ظهر که شیفتم تموم شد رفتم خونه دوش گرفتم و سوار ماشین شدم رفتم دنبالش همیشه یه کوچه بالاتر از پانسیونی که توش زندگی میکرد میرفتم دنبالش چون خودش اینطور میخواست(خدا رو شکر بعد از ازدواج که رفتیم سر خونه زندگیمون دیگه این مسخره بازیا تموم شد)
رفتم تو کوچه پارک کردم هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که دیدم بله خانم خوشگله از راه رسید ماشینو روشن کردم براش چراغ دادم منو دید یه لبخند زد اومد که سوار شه یهو کرمم گرفت یکم گاز دادم رفتم جلوتر سریع تر اومد جلو باز یکم گاز دادم گفت روانی چیکار میکنی بزار سوار شم باز گاز دادم که دیدم اخماش تو هم رفت ترمز کردم درو به سرعت باز کرد هنوز ننشسته بود که دیدم کیفش به طرف صورتم داره میاد در حالی که بزور خندمو نگه میداشتم گفتم بابا چته نشناختمت خو یه اخمی کرد گفت پررو شدی خندیدم گفتم ببخشید خانمی خوشگلم سلام یه خنده ملیحی کرد گفت سلام خب بریم؟ گفتم نه همینجا بیوش خوبه همینجا میمونیم گفت مث اینکه باز هوس کیف کردیا من سریع گازشو گرفتم اوه اوه باشه تسلیم ( لامصب ده ساله دارم رزمی کار میکنم انقد که از کیف بهار میترسم از مشت و لگدایی که میخورم نمیترسم)
خلاصه حرکت کردیم به سمت روستا سر راهم یکم میوه برا مامان بابام گرفتیم براشون ببریم
تو راه بودیم از تو آینه داشت ابروهاشو مرتب میکرد که من یهو با یه لحن جدی گفتم برا کی داری آرایش میکنی؟ برگشت با یه حالت عاقل اندر سفیهی نگام کرد یه لبخند ترحم ناکیم زد انگار داره به یه حیوون ولگردی چیزی نگا میکنه منم خودمو نباخنم گفتم جواب منو بده زن؟ مگه با تو نیستم؟ واسم زبون در آورد دوباره شروع کرد با ابروش ور رفتن من یهو گفتم چی خیانت در دوران نامزدی؟ ای دختره هرزه… هنوز این حرف از دهنم در نرفته بود که فهمیدم زیاده روی کردم هیچ وقت ت شوخی کردن یاد نگرفتم کی زبون به حلقم بگیرم هیچی دیگه یه نگاهی بهم انداخت اخم کرد روشو اونور کرد گفت واقعا که دلخور شده بود
گفتم اخ ببخشید اصلا منظوری نداشتم بابا تو انقد خوشگلی هوش و حواس برا ادم نمیزاری جوابمو نداد رفتم بیشتر پاچه خواری کتم گفتم بابا تو که نمیدونی چه هیکل سکسی ای داره وقتی نگات میکنم … که یهو برگشت با تعجچب نگام کرد منم نگام رفته بود رو سینه هاش که چش تو چش شدیم آقا فهمیدم حسابی خرابترش کردم تته پته افتادم گفتم بابا منو که میشناسی عقل درست حسابی ندارم رضام دیگه تعجب نداره اینو که گفتم خندش گرفت گفت خدا به داد من برسه با این شوهر عتیقم بهش گفتم این شوهر عتیقه یه چیزیم برات گرفته تو داشبورده بازش کرد یه روسری که براش گرفته بودمو گرفت نگاش کرد بعد یه نگاه ب
ه من انداخت گفت ای چاپلوس خوش سلیقه…
خلاصه رسیدیم خونه روستا بعد دیدن پدر و مادرم که فوقالعاده هم عروسشنو دوست دارن رفتیم سمت خونه باغ(فک نکنین خیلی پول داریم نه بابا باغمون دو هکتاره که بابام توش کار میکنه یه خونم توش داریم) البته شب حق نداشتیم خونه باغ بمونیم چون خانواده ماسنتین البته یه دلیل دیگشم اینه که مامان و بابام خیلی دوست داشتن عروسشون پیششون باشه(لامصب از وقتی این اومد دیگه به من اهمیتی نمیدن)
هوا تاریک شده بود که رسیدیم خونه باغ من آتیش روشن کردم کباب و چایی درست کردیم و خوردیم بعد شام کنار آتیش نشسته بودیم و داشتیم به صدای آتیش گوش میکردیم بهار یکم خودشو جمع کرد گفت اینجا شبا چقدر خنکه گفتم یخ کردی گفت یکم گفتم بیا پیش من بشین اینجا گرمتره(باید بگم ما قبلا همدیگرو بغل کرده بودیم و لب هم گرفته بودیم ولی خب بازم چون اولین تجربمون بود هردو فوق العاده آماتور بودیم) با یه لبخند ملیحی بلند شد اومد نشست کنارمو خودشو لم داد رو من و سرشو گذاشت رو شونم من آروم دستمو دورش حلقه کردم به آسمون خیره شدیم و به صداهایی که از کوه ها می اومد گوش میکردیم گفت چه حس جالبیه حس میکنم تو یه دنیای دیگم گفتم آره یه دنیایی که حس میکنی براش ساخته شدی یه حس فوق العادست که نمیشه با کلمات توصیفش کرد سرشو بلند کرد تو چشام نگاه کرد وگفت دقیقا چقدر خوب گفتی یه لبخند بهش زدمو روسریشو در آوردم گفت هیچ حجابی بین من و تو نیست یه لبخند زد گفت هیچ وقت نبود گفتم میخوای بیایی بغلم بشینی هیچی نگفت اروم بلند شد و اومد بغلم نشست با یه دستم حلقش کردمو با دست دیگم سرش که رو سینم بودو نوازش کردم گفت قلبت چقدر تند میزنه گفتم قلب من فقط برای تو تند میزنه اروم دستمو فشار داد دل تو دلم نبود دیگه طاقت نداشتم گفتم بهار خانوم میایی بریم داخل با یه عشوه ای گفت اووووم داخل؟ چرا داخل؟ گفتم همینجوری اینجا دیگه داره سرد میشه خندید و بلند شد گفت اره پس تو چرا عرق کردی؟ بلند شدم یه نگاه بهش کردم گفتم عرق سرماست خندید که یه فکری به ذهنم رسید یهو گرفتم بغلش کردم بلندش کردم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و با تعجب گفت چی کار میکنی گفتم هیچی گفتم یکم ادای خارجارو دربیاریم هنوز تعجب زده بود ولی خودشو بیشتر بهم چسبوند اروم بردمش تو درو بستمو گذاشتمش رو زمین اروم نشسته بود نگام میکرد یکمم تعجب زد بود رفتم بالا سرش زانو زدم جلوش دستشو گرفتمو بوسیدم گفتم تو قشنگ ترین چیزی هستی که تو عمرم دیدم عاشقتم بهار
چشای خوشگل درشتش از تعجب باز مونده بود قبل از این که چیزی بگه لبمو گذاشتم رو لباش و شروع کردم به خوردن لباش دستشاشو اروم دور گردنم قفل کرد منم کمرشو داشتم بعد اروم لبامو ازش جدا کردم یه لخند بهش زدم که این دفعه اون لبشو گذاشت رو لبامو ادامه دادیم اروم اروم با دستام نوازشش میکردم و دستمالیش میکردم بعد اروم اروم اومدم پایین رو گردنش کم کم صداش در اومد منم جدی تر ادامه دادمو با یه دستم سینه هاشو میمالیدم بعد اروم اروم دکمه های مانتوشو باز کردم عمیق نفس میکشید و نگام میکرد خواستم مانتوشو در بیارم که دیدم دستاشو جمع کردو یکم مقاومت کرد گفتم چیزی نیست خانو
مم اروم باش بعد بالای سینشو بوسیدم و لیسیدم یه نفس عمیقی کشد و گفت رضا گفتم جونم این دفعه با سماجت بیشتری مانتوشو در اوردمو دستاشو کنار زدمو شروع کردم لیسیدنش خودشو بیشتر بهم فشار میداد و سرمو با دستاش گرفته بود ی جورایی هم خیلی خجالت میکشید هم لذت میبرد منم یه دفعه بند باز کردمو درش اوردم از اون چیزی که دیدم حیرت زده شدم وقتی سینه های لختشو دیدم دیوانه شدم و شروع کردم به خوردنشون اونم دیگه کم کم داشت جیغ میزد و پیچ و تاب میخورد گفت آه رضا سرمو بردم بالا لبامو گذاشتم رو لباش هردو به سختی نفس میکشیدیم دوباره سرمو بردم پایینو از سینه هاش اروم اروم رفتم
پایینو شکشمو خوردم بعد تی شرتمو در اوردم و کمربندو باز کردم با وحشت نگام کرد و گفت نه اصلا دوست نداشتم اذیت بشه مخصوصا به خاطر میل جنسی خودم پس شلوارمو در نیاوردم دوباره روش خوابیدمو باهاش لب گرفتم بعد دستامو دور شلوارش قلاب کردمو اروم شلوارشو کشیدم پایین خودشو پیچ و تاب میداد خوب نفهمیده بود چی شده که یهو ازش جدا شدمو شلوارشو در اوردم وقتی خودشو لخت دید یه جیغی کشید و برگشت به شکم تا من نبینمش من از پشت بغلش کردمو گفتم هیش چیزی نیست اروم باش عزیزم از پشت شروع کردم گردنشو خوردن اونم اروم اروم دستامو گذاشت رو سینه هاش گفتم عاشقتم اونم گفت منم عاشقتم حسابی گرم شده بود که برگردوندمش بهش گفتم عزیزم اگه اذیت میشی ادامه ندیم ولی دستامو گرفت همونطور که پاهاشو بهم میمالید گفت فقط ادامه بده منو لیس بزن…
منم که منتظز همین بودم شرتشو در آوردمو دیگه نفهمیدم چی شد فقط صدای آه و ناله ی بهار میومدو منم دیگه خودمو فراموش کرده بودم فقط میخواستم بهار ارضا شه غرق بهار شده بودم صداش همینطور اوج میگرفت که یه تکونی خورد و اروم شد دیگه جیغ نمیکشید اروم نفس میکشید فهمیدم ارضا شده اروم رفتم بالا و لبشو بوسیدمو بغلش کردم از شهوت داشتم دیوانه میشدم ولی نمیخواستم همه چیو خراب کنم خیلی به این لحظات فکر کرده بودم و میخواستم بهترین خاطره عمرش بشه
خودشو بهم چسبوندو منو بوسید و گفت مرسی عزیزم واقعا خوب بود گفتم هرکسی اینقد خوش شانس نیست که خانومی مثل تورو داشته باشه(یعنی عجب زبون بازی هستم من خخخخ) اروم موهاشو نوازش میکردم ولی خودمو بهش چسبونده بودم داشتم از شق درد میمردم ولی صدام در نمی اومد اصلا دلم نمیخواست قبل عروسی پردشو بزنم انقدم معصومانه بغلم خوابیده بود دلم نمیومد چیزی بگم چند دقیقه ای بدون این که حرفی بزنیم بغل هم خوابیده بودیم که دیدم خودشو داره بهم میماله خندیدم گفتم خوشت اومده ها گفت اره تو ارضا شدی ؟ به حالت معصومانه ای کلمو تکون دادن گفتم نه خندش گرفت گفت دوست داری چیکار کنم؟ به
حالت متفکرانه ای گفتم سورپرایزم کن بازم خندید لبشو گذاشت رولبم بعد اروم دست کرد تو شلوارمو شروع کرد به صورت کاملا آماتوری مالیدن ولی خب دم و دستگاه من که با تماس با جنس مخالف کاملا غریبه بودن و مثل من انقدر با جنبه نبودن به سرعت قد علم کردن و منم خودمو کاملا سپردم دست بهارم…
هنوز یه دیقه نشده بود من ارضا شدم و ابم ریخت رو دستای بهار بهار دستشو در اوردو گفت اییی این چیه گفتم چیه انتظار چیز دیگه ای رو داشتی؟ گفت مسخره یه ملافه دور خودش پیچید رفت دستاشو بشوره منم دیگه نا نداشتم خوابم برد اومد بالا سرم خوابید روم گفت کجا اقای خوابالو؟ مزد این دستای من چی میشه؟ گفتم شما؟ به جا نمیارم؟ گفت مسخره الان چه وقت خوابه آخه؟ گفتم بابا مجال بده ریفرش بشم جون ندارم با مهربانی موهامو نوازش کرد گفت چیزی میخوای برات بیارم بخوری؟ گفتم نه قربانت به حد کافی خوردم لب و لوچم از کت و کول افتادن خندید گفت اووووم عجب شوهر خوشمزه ای گفتم عجب خانوم
خوشگلی لبمو بوسید گفت چقد منو دوس داری؟ گفتم من جوابتو قبلا دادم چشاش گرد شد گفت کی؟ گفتم با کلمات نمیشه توصیفش کرد یادته؟ یه لبخندی زد سرشو گذاشت کنار سرم دستاش دورم حلقه بود منم موهاشو نوازش میکردم گفتم یادته وقتی به ستاره ها نگاه میکردیم چه حسی بهمون دست داده بود؟ گفت آره گفتم هیچ وقت حس نمیکردم تو این احساسم با کسی شریک بشم ولی امشب احساس میکنم با هم تو یه دنیای دیگه ایم گفت دوست ندارم این لحظه هیچ وقت تموم شه تو کل زندگیم تنها بودم هیچ خانواده ای نداشتم هیچ کس دوستم نداشت هیچ کس نبود که دستمو بگیره منو نوازش کنه هیچ وقت فکر نمیکردم همچین حسیو تجربه کنم…
محو حرفاش شده بودم که دیدم سرش رو سینمه و داره گریه میکنه اروم برگوندموشو سرشو اوردم بالا و گفتم از این به بعد منو تو یک نفریم هیچ وقت ترکت نمیکنم هیچ کس تو دنیا از تو برای من عزیزتر نیست و من تا اخرین لحظه عاشقت میمونم
اروم لبشو رو لبام گذاشت و در حالی که چشماشو بسته بود منو بوسید بعد سرشو به شونم فشار داد و هق هق گریه کرد…

نوشته: fire-fighter

دسته بندی:

بازگشت به صفحه اول وب سایت و لیست تصادفی داستان ها