اپیزود اول
عصیان
نشستم توی ماشین ، طبق معمول به محض استارت زدن دستم رفت به سمت پخش و روشنش کردم ، با کمی مکث بخاطر لود کردن فلش بالاخره صدای شهریار شنیده شد :
دزدیده چون جان می روی، اندر میان جان من/ سرو خرامان منی، ای رونق بستان من
چون می روی بی من مرو، ای جانِ جان بیتن مرو/ وز چشم من بیرون مشو، ای شعله تابان من
صداش رو کمتر کردم و دنده عقب گرفتم تا از پارکینگ خونه خارج بشم ،لحظه ای بعد دوباره پیاده شدم تا درب پارکینگ رو ببندم ، صدای ماشین همسایه که با صدای خشک و خشنی گاز داد و حرکت کرد ، باعث شد ، احساس سردی و خشکی صبح شنبه تو وجودم بیدار بشه ، نگاهی به آسمون انداختم ، خاکستری کامل ، نه بخاطر ابر ، بلکه فقط و فقط آلودگی هوا و خوب حتما ، من هم که داشتم با ماشین شخصی به سرکار میرفتم یکی از دلایل افزایشش میشدم.
نیشخندی به این همه ادعایی که تو با فرهنگ بودن داشتم، زدم و سعی کردم وجدانم رو بخاطر کمر دردی که داشتم گمراه کنم و با دلایل قاطع خودم رو قانع کردم که وضعیت من نسبت به بقیه یه استثناء هستش.
با صدای نخراشیده قار قار کلاغ ، نگاهم از آسمون به ماشینم افتاد ، کثیف و بارون خورده و پر از خاک بود ، رنگ سفیدش ، دیگه نشونه ای از سفیدی نداشت ، هجوم این همه موج منفی که دورم رو گرفته بود ، لذت و حالی که موزیک بهم داده بود رو کاملا از بین برد.
دوباره با احتیاط نشستم توی ماشین ، سمت راست کمرم با هر حرکت کوچیک درد میگرفت و هرچی ماساژ و روغن و جوشونده گیاهی و قرصهای مختلف هم مصرف کرده بودم ، هیچ فایده ای نداشت ، درد کمتر میشد ، اما قطع نمیشد.
بناچار این درد رو پذیرفته بودم و سعی میکردم باهاش مدارا کنم ، ماشین رو به حرکت درآوردم ، حس خوبی نداشتم ، با وجود اینکه بهمن ماه بود ، اما احساس گرمای شدیدی داشتم .
به محض اینکه رسیدم به دفترم ، کتم رو درآوردم ، روی صندلی نشستم و سرم رو با دو دستم گرفتم ، احساس گرمای بدنم بیشتر شده بود ، نمیفهمیدم که این حس مسخره که داشت بدنم رو سوزن سوزن میکرد از چیه و چرا ناگهانی شروع شده.
تلفن رومیزیم زنگ خورد.
بله
سلام جناب مهندس پوریا ، صبحتون بخیر .
هروقت شنبه بود و اولین تماس ورودیم از خانم انصاری بود ، یعنی ، شروع یک هفته پر دردسر.
سلام خانم ، متشکرم ، صبح شما هم بخیر ، امرتون.
انصاری که معلوم بود میخواست خودش رو پر انرژی نشون بده گفت :
آقای مهندس اون گزارشی که خواسته بودید رو آماده کردم ، کی وقت میدید برای پرزنتش.
آ… ، موضوعش یادم نیست ، در مورد چی بود؟
تحلیل نسبیت حجم کار و تعداد agent ها .
اصلا حوصله ادامه دادن مکالمه باهاش رو نداشتم ، یعنی اصلا حوصله کار رو نداشتم ، حس سوزن سوزن شدن و سوزش پوستم به گردنم هم رسیده بود و با برخورد یقه لباسم به پوست تنم ، انگار هزارتا سوزن یکهو وارد تنم میشد.
با بی تفاوتی گفتم :
پنج شنبه موضوع توی جلسه مدیریت مطرح شد و تأخیر شما در آماده کردن گزارش باعث شد بنده جلوی هیئت مدیره سنگ روی یخ بشم ، در هرصورت اون گزارش دیگه خیلی اهمیتی نداره ، چون قرار شد یک سوم نماینده ها اخراج بشن ، اما برام ایمیلش کنید تا یه نگاهی بهش بندازم.
وای تورو خدا شرمنده آقای مهندس ؛ آخه مادرم از کربلا اومده بود و مجبور شدم این دوروز رو برم کمکشون برای پذیرایی.
خانم انصاری ، متأسفانه شرمندگی شما به درد من نمیخوره ، اما حداقل امیدوارم کربلا رفتن مادرتون به درد ایشون و شما بخوره .
از زدن این حرف کمی ترسیدم ، شرایط و محیط کاریم طوری نبود که بشه این حرفها رو خیلی رک و بی پرده زد ، به همین دلیل در برابر سکوت معنادار انصاری سعی کردم به خودم مسلط باشم و ادامه دادم ، دیگه مهم نیست ، شما هم با دقت به کارتون برسید ، اما لطف کنید از این به بعد وقتی میرید مرخصی حداقل در دسترس باشید که بشه از اطلاعات سیستم شما توسط شخص دیگه ای گزارشی که قراربوده آماده کنید و انجام نشده رو تهیه کرد.
چشم آقای مهندس.
البته امیدوارم ، موفق باشید.
آقای مهندس یه موضوع دیگه…
سوزش بدنم هزار برابر بیشتر شده بود ، کلافه شده بودم و از پشت میزم بلند شده بودم ، تلفن رو بدون توجه به ادامه حرف دخترک سرجاش گذاشتم و به سمت درب دفترم رفتم و درب رو بستم و از پشت قفل کردم.
به سمت میزم برگشتم ، پلیوری که تنم بود رو درآوردم و دکمه های پیرهنم رو بازکردم ، لکه های قرمز رنگ روی تنم رو تو آینه قدی دفترم دیدم و نگرانیم بیشتر شد .
صدای درب اتاق بلند شد ، با عصبانیت و صدای بلند گفتم :
خانم متوجه نشدید درب اتاق رو قفل کردم؟! حتما کاری دارم که نمیخوام کسی مزاحم بشه.
جناب پوریا ، قدوسی هستم ، مشکلی پیش اومده؟
زیرلب ناسزایی گفتم ، حرفهای روز پنج شنبه جلسه مدریت رو تو ذهنم مرور کردم ، قرار بود امروز آقای مدیرعامل با مدیر خدمات شرکت وسترن یوینون تو آنکارا قرار ملاقات داشته باشه ، پس الان چه غلطی توی شهرستان و پشت دفتر من میکرد؟
با حالت آشفته و بهم ریخته به سمت درب رفتم و همونطور که هنوز لباسم نامرتب بود ، درب رو جلوی چشمهای گرد شده مدیرعامل باز کردم ، به حدی شاکی بودم که اگه حرف بی ربطی میزد ، هیچ کنترلی روی عکس العملم نداشتم.
قدوسی با نگرانی گفت:
چی شده پوریا چرا اینقدر قرمز شدی ؟
و وارد اتاق شد و پشت سرش درب رو بست ، نگران تر از قبل گفتم :
نمیدونم چه مرگم شده ، یکهو این لکه ها از صبح تا حالا ریخته بیرون و تمام تنم سوزن سوزن شده.
بهتره سریع خودت رو به یه دکتر نشون بدی ، سابقه حساسیت داشتی ؟
راستش نه تا حالا حساسیت نداشتم ، نمیدونم ، اما راست میگی بهتره برم دکتر.
بذار ببینم طالبی تو بساطش قرص ضد حساسیت داره؟
و بعد از روی تلفن رومیزیم ، داخلی آبدارخونه رو گرفت.
به سمت آینه چرخیدم تا لباسم رو مرتب کنم ، سرم پایین بود و داشتم پیراهنم رو توی شلوارم میکردم و به صدای قدوسی گوش میدادم که میگفت:
من دارم میرم تهران ، ساعت 10 پرواز دارم ، میتونی خودت بری دکتر یا کسی رو باهات بفرستم؟
نه میرم ، شما هم موفق باشی ، اگه کمکی از دستم برمیومد بهم خبر بدین.
تو به خودت برس ، نگران کار نباش ، به خانم سلامت میگم موضوعات رو پیگیری کنه ، وقتی بهتر شدی بهم زنگ بزن.
ممنون
و از دفترم خارج شد و درب رو پشت سرش بست ، من هم کتم رو برداشتم و پوشیدم دوباره تو آینه خودم رو دیدم اما از چیزی که میدیدم ، وحشت کردم.
تصویر خودم رو تو آینه می دیدم ، کاملا برهنه ، وسط دفتر ایستاده بودم ، با ترس به سمت درب اتاق نگاه کردم ، درب بسته بود ، دوباره به سمت آینه برگشتم ، باز هم خودم بودم ، برهنه و مغموم و این بار چیز عجیبتر دیگه ای هم بود ، یه بال سفید بزرگ از پشت کمرم در حال باز شدن بود. هیچوقت بالی به این بزرگی از نزدیک ندیده بودم ، چه برسه به اینکه روی تن خودم ببینمش ، اما فقط چرا یه بال داشتم ، به آینه پشت کردم و سمت دیگه رو نگاه کردم ، جای زخمی مثل زخم سوختگی سمت چپ کتفم مشخص بود و انگار سیاه و چروک شده بود.
با چهره درهم فشرده سعی کردم دست راستم رو به محل زخم برسونم ، اما تلاشم بی فایده بود و دستم فقط تا نزدیکیهای زخم میرسید ، به شدت زیر فشار عصبی بودم ، اما ناگهان حس کردم ، آرامشی تمام وجودم رو گرفت ، گرمای دست لطیفی رو روی سینه سمت چپم حس کردم ، انگار بدنم روی هوا معلق شده بود و احساس سبکی میکردم ، از حس آرامشی که میگرفتم میتونستم حدس بزنم چی در انتظارمه ، این احساس رو قبلا هم تجربه کرده بودم ، چشمهام رو بستم وباز کردم و دوباره به روبه روم نگاه کردم.
خودش بود ، دوباره اومده بود ، با همون آرامش همیشگی ، دستش رو روی قلبم گذاشت و فشار دارد ، لکه های قرمز از روی بدنم محو میشدند ، لطافت دست ظریفش و گرمایی که از انرژی مثبت اطرافش منو دوره میکرد ، حس خوبی رو برام تداعی میکرد ، ناخنهایی که به رنگ نارنجی فسفری بودند ، بالای قلبم رو لمس میکردند ، اطرافم چرخید و با کف دستش و فشار کمی به قفسه سینه ام وارد کرد.
با همون موهای زیتونی رنگ ، چشمهای خاکستری و عجیب و صورتی که فقط آرامش محض بود ، معصومیت و دلریختگی…
آروم صداش کردم :
اینجا چیکار میکنی؟ برای چی اومدی؟
با متانت و همون حالتی که از شخصیتش میشناختم به چشمهام خیره شد ، تو نگاهش جواب سوالم رو گرفتم ، دوباره سوال کردم :
چرا من یه بال دارم؟ چرا امروز همه چی بهم ریخته است؟ چرا یه بالم سوخته؟
نگران نباش ، درست میشه ،اما به خودت بستگی داره ، همه چیز به خودت بستگی داره.
منظورت رو نمی فهمم ، چیکار باید بکنم.
مثل بچه هایی که از والدینشون مدام سوال میپرسن و منتظر جوابشون نمیشن شده بودم .
از روبروم گذشت و رد شیرین و گرم و تند عطر تنش ، که فضای اتاق رو پر کرده بود ، منو گیج تر کرد ، روی میز کارم نشست ، لباس بلند حریر سبز رنگش رو با شال حریر نارنجی رنگی که با رژ لب و ناخنهاش ست بود رو بالا کشید و پاهای ظریفش جلوی چشمهام نمایان شد.
میدونست که من در برابرش هیچ انرژی ندارم و تمام تنم از وجودش تو زندگیم نیرو میگیره ، جلوی پاش زانو زدم و پاهای کوچیکش رو توی دستهام گرفتم ، دلم میخواست ببوسمشون ، تنها وجود مقدسی بود که به چشمم دیده بودم و حالا روبروی من بود ، بال سالمی که داشتم تا منتها الیه باز شده بود و قلبم به طپش افتاده بود و محل زخمم انگار میسوخت.
اما تمام تنم لبریز از حسی غریب بود که باعث میشد در برابر این فعل و انفعالاتی که تنم رو به تکاپو انداخته بود ، بی تفاوت باشم ، حسی مثل ارامش مطلق از حضوری مقدس…
با دستش زیر چونه ام رو گرفت و صورتم رو بالا آورد ، رخ به رخ بودیم ، نگاهم به نگاه اساطیریش دوخته شد ، غرق دنیای تیره و روشن چشمهاش شدم ، تو جنگل خاکستری که انگار پر بود از باقی مونده قلبهای سوخته و آه های کشیده.
آروم گفتم ، چرا ؟
جوابی نمیداد ، بدون اینکه از روی میز تکون بخوره ، صورتش به صورتم نزدیکتر میشد ، انگار ابعاد دنیا برای رسیدن لبهاش به لبهای من کوچیک میشد و ناگهان انفجار لذت بروی لبهای من ، خنکی و شیرینی و خیسی و پرواز و عطر شیرین و گرم…
از تنم بخار و دود بلند میشد ، ترسیده بودم ، اما لذتی که بوسه ممتدش به لبهام میداد ، نمیگذاشت از بوسیدنش منصرف بشم ، حس میکردم دوباره دارم گر میگیرم و انگار از درون داشتم میسوختم ، دودی که ازشونه هام بلند میشد و فضا رو میگرفت رو حس میکردم اما هیچ قدرتی برای اینکه بلند شم رو نداشتم…
مهندس حالتون خوبه؟ مهندس ، جناب پوریا؟!
با سرعت چشمهام رو باز کردم ، رو بروی آینه زانو زده بودم و صورتم خیس اشک شده بود ، مات به اطرافم نگاه کردم و با دستهام صورتم رو پاک کردم ، به زحمت و با دردی که سمت راست کمرم میپیچید و نابودم میکرد از روی زمین بلند شدم ، هنوز احساس گیجی داشتم و لبهام از برخورد لبهاش حس عجیبی داشت ، نمیدونستم اون لحظات رو شیطانی تصور کنم یا یه تجربه عرفانی از اشراق قلب خودم ، بدون اینکه به انصاری جواب بدم ، با احتیاط و کمک از میز کارم چرخیدم و از روی کت به کتفم نگاه کردم ، اثری از بال و سوختگی نبود.
کاری داشتین؟
گریه میکردین مهندس؟
نه خانم ، عرض کردم کاری داشتین؟
مهندس قدوسی براتون قرص آنتی هیستامین فرستادن ، گفتم بیارم خدمت شما.
و بعد با احتیاط جلو اومد و لیوان آب رو ، روی بشقاب خالی میزم گذاشت و کنارش یه بسته قرص ریز با روکش نارنجی رنگ.
زیر لب تشکر نصفه و نیمه ای کردم و به سمت میز رفتم و لیوان آب رو با یه قرص یه نفس سرکشیدم.
خنکی آب دوباره لحظه برخورد لبهاش رو به یادم آورد ، تصویرش توی ذهنم حک شده بود ، با عجله سوئیچ و کیفم رو برداشتم و از دفتر بیرون زدم.
پشت سرم صدای خداحافظی زنانه ای رو شنیدم ، اما مثل این بود که هیچ کس و هیچ چیز برام مهم نبود ، دچار سردرگمی بودم و انگار باید برای حل کلی سوال در هم تنیده ،راهی میشدم ، کجا و چرا و اینکه چه چیزی در انتظارم بود رو نمی دونستم .
…
دکتر به صندلیش تکیه داد و خودکارش رو به لبش نزدیک کرد.
آقای رستارِ… پوریا؟
حدس زدم معنی اسمم براش کمی مبهمه ، برای همین با بی میلی توضیح دادم.
بله ، به معنی رهایی یافته ، رستگار شده .
و بعد با خودم فکر کردم ، آره واقعا چه رها شده ای !!!
تا حالا سابقه حساسیت داشتین؟
نه آقای دکتر اولین بار هستش ، تو این سی و چند سال هیچوقت اینجوری نشده بودم.
شب قبل غذای خاصی خورده بودین که تا حالا تجربه نکرده باشید مثل سوشی و یا نوشیدنی خاص یا دست ساز که مثلا الکل هم داشته باشه؟
نه از غذای خام متنفرم ، نوشیدنی هم نهایتا یا نوشابه و یا دوغ مصرف میکنم ، حتی اهل دود هم نیستم.
توی ذهنم کسی پرسید اهل دود نیستی؟ حداقل این یکی رو کمی با احتیاط میگفتی .
در جوابش کس دیگه ای گفت :
اگه اینجوری باشه ، پس اهل الکل هم هست ، اما کی ، چند سال قبل ، متوجه هستی چی داری میگی؟
سعی کردم با بی محلی به صداهای توی سرم ، بیشتر توجهم به حرفهای دکتر باشه.
رابطه جنسی غیر معمولی نداشتین؟
با تعجب و خشم به دکتر خیره موندم ، خودش فهمید چه حرف نامربوطی زده ، برای همین دوباره آرنجهاش رو روی میز گذاشت و به سمت جلو خم شد و گفت :
فرمودید متأهل هستید دیگه؟
بله !
خوب جسارتاً با شخص دیگه ای غیر از همسرتون رابطه نداشتید ، یا مثلاهمسرتون بیماری پوستی خاصی نداشته که متوجه نشده باشین؟
دوباره صداها شروع کردن به غرزدن ، یکیشون انکار ودیگری اصرار میکرد ، بدون اینکه اراده ای داشته باشم جواب دادم
خیر اقای دکتر.همسرم بهداشت رو کاملا رعایت میکنه .
خوب رابطه دیگه چی؟
عصبی و تلخ جواب دادم :
خیر. چرا اینقدر اصرار میکنید؟
خواهش میکنم ناراحت نشید ، من باید همه احتمالات رو در نظر بگیرم ،مجبورم براتون آزمایش بنویسم ، البته چون میگید بار اول هست ، کمی مشکوک شدم ، در هر صورت تشخیص اولیه ام همون حساسیته ، شاید هم به آلودگی هوا حساسیت داشته باشید ، جواب آزمایش رو که گرفتین بیایید تا بیشتر در موردش حرف بزنیم.
با سرم حرفش رو تأیید کردم و دفترچه رو با دستم از روی میزش برداشتم و تشکر کردم و از اتاق دکتر خارج شدم.
بعد از اینکه نوبت آزمایش برای فردا صبح هماهنگ کردم ، به داروخانه رفتم و دوباره چندتا قرص ضد حساسیت که تو نسخه یادداشت شده بود رو گرفتم و به قدوسی پیام دادم که از نگرانی دربیاد.
حس میکردم احساس سوزش کمتر شده و فقط گهگاهی احساس خارش روی پوستم داشتم ، با این حال ، حوصله اداره رو نداشتم ، سوار ماشین شدم و دوباره دستم بعد از استارت به روی پخش رفت:
کجای لحظه هامی تو ، که هر جا رو بگی گشتم، بجای زندگی کردن پی دیوونگی گشتم، نگو دل کندن آسونه
که من اصلا نمی تونم، اگه حالم رو می پرسی ، جوابشو نمی دونم
کجای زندگیمی تو ، که من می گردم و نیستی ، یه روزی مطمئن بودم ، پای حرفات وای می ایستی
تو هر جارو بگی گشتم که شاید باز پیدا شی به عشقت زنده موندم کاش، هنوزم عاشقم باشی…
دنده عقب رو جا زدم و به اینه وسط نگاه کردم ، تو ماشین بود، بودنش هم ترسی رو تو وجودم زنده میکرد و هم حسی آمیخته با آرامش و اشتیاق خواستنش ، با شتاب به پشت سرم نگاه کردم ، یه پراید نوربالا زد و میخواست جایی که من تو پارک بودم رو اشغال کنه و منتظر رفتن من بود.
دوباره روبروم رو نگاه کردم و به آینه زل زدم ، تو چشمهای خودم میدیدمش ، همون چشمهای خاکستری و وهم آلود رو ، صدای ظریف و قشنگش اروم گفت :
باید راه بیفتی ، موندنت فایده ای نداره.
صدای ضعیفی که نمیدونستم کدوم یکی از اون دونفری که تو ذهنم شلوغ میکردن بود ، جواب داد:
کجا برم ، من همه زندگیم اینجاست.
بدون توجه به صدا دوباره تکرار کرد :
راه بیفت ، برای بدست آوردن باید از خیلی چیزها گذشت .
حتی زندگیم!!
صدای بوق گرفته و خفه پراید از جا پروندم ، قلبم به طپش افتاد ، بدون معطلی دنده رو یک کردم و راه افتادم ، عجیب ترسیده بودم از این نشونه ها و از این افکار و چیزهایی که به ظاهر میدیدم. عصیانی بزرگ همه وجودم رو به حرکت و شتاب وا میداشت ، باید میرفتم ، بدون سوال ، بدون انتظار جواب ، هیجان زده و جاری در مسیری که تعیین شده بود…
نزدیکای خونه پیامکی از قدوسی روی گوشیم اومد :
” اگر حالت بهتر شده ، کارهات رو هماهنگ کن و بیا اینجا ، منتظرت هستم”
ادامه دارد…
نوشته: اساطیر