در آرزوی خواهرزن
با سلام خدمت تمام شهوانیهای عزیز …داستان من سکس و تخیلات سکسی نیست بلکه داستان علاقه به کسیه که چند سال از عمرمو دارم خرج به دست آوردنش میکنم ولی به دلایلی از ابراز علاقه بهش معذورم …آدم در طول زندگیش ممکنه با آدمهای زیادی سروکار داشته باشه …ولی تنها تعداد اندکی هستند که میتونن تو زندگیت تاثیر داشته باشند یا خودشون برات مهم باشن …جذبشون بشی …تو خلوتت بهشون فکر کنی …دوستشون داشته باشی… و دوست داشته باشی زیاد ببینیشون …با لبخندشون شاد بشی و با بغضشون گریه کنی …بله درست در یکی از روزهای سرد زمستان سال ۹۴ یکی از همین آدما وارد زندگیم شد …زمستانی که تا به امروز فقط برام حسرت بود و حسرت بود و حسرت …کبری خواهر بزرگ خانمم …دختری قد بلند …سبزه و ساده …بدون آرایش با قیافه ای کاملا معمولی …دختری که به دلایل رسومات غلط قوم لر به اجبار در سن ۱۳ سالگی با پسری که ۱۵سال داشت ازدواج کرده و ۳تا فرزند داشت …تابستان سال ۹۴ با اصرار خانواده و بدون میل و تمایل شخصی در حالی که به تنها آرزوم یعنی قبولی در کنکور رسیده بودم و بعد از یک دهه چوپانی و کشاورزی و میتونستم از شر گرما و سرمای کوهستانهای شمال شرق خوزستان … خلاص بشم و وارد یک زندگی جدید با شرایط مختلف و متفاوت بشم …ولی درست در همین پز دادنهای بعدازقبولی در کنکور سراسری …به اصرار پدر و مادر و اقوامم مجبور شدم با خواستگاری دختری برم که تا اون لحظه فقط اسمشو شنیده بودم …دختری که باهم ۹سال اختلاف سنی داشتیم …من دانشجو بودم و اون در مقطع راهنمایی تحصیل میکرد …و درست در اوج غرور متوجه شدم که در ایل و طوایف لر نشین هر میزان جایگاه و منزلت اجتماعی داشته باشی باز هم اسیر رسم ورسومات و فرهنگ غلط قوم لر خواهی شد …نامزد کردن من مصادف شد با اوایل مهرماه سال ۱۳۹۴ و دوری از خانواده و حرکت به سمت تبریز دانشگاه شهید مدنی و تحصیل در رشته تربیت بدنی وشروع فاز جدید زندگی …اشنایی با فرهنگها و اقوام مختلف باعث تغییرات اساسی در من شده بود …دیگه خودمو در بند و اسارت نمیدیدم …زندگی خوابگاهی و همصحبت شدن با دوستان وهمکلاسیهای جدید باعث تغییر در زندگی من شده بود …و باعث شده بود که خیلی از چیزها را بیخیال بشم …دیگه اون پسر سربه زیر و خجالتی نبودم …به راحتی حرف میزدم …به راحتی با دیگران دوست میشدم و درست دریکی از همین شب نشینیهای خوابگاه بود که متوجه شدم با کسی غیر ازنامزدم علاقه دارم …کسی که مال من نیست و مال من نمیشه …کسی که غیرتم اجازه نمیده که بهش کج نگاه کنم …و اون شخص کسی نبود جز خواهر نامزدم …اسمش کبری بود …کبری را خیلی دوست داشتم …چون مهربون بود دختری زجر کشیده …و لی درعین حال جذاب …دختری ساده و بی آلایش …بالهجه شیرین لری حرف میزد …آرایش نمیکرد …لباس ساده میپشید …و من در عین ناباوری واقعن دوستش داشتم …اونقدر دوستش داشتم که حاضر بودم از تمام خوشیهای زندگیم بگذرم …تا فقط و فقط و فقط کبری را ببینم …روزها گذشت ازدواج کردم …فارغ التحصیل شده بودم …ولی بازهم کبری را دوست داشتم …یه دوس داشتن واقعی …یه دوست داشتن از ته دل …بعداز گذشت ماه ها وسالها و درحالی که خانمم فارغ شده بود و یه پسر داشتم …ولی بازهم کبری بود و کبری بود و کبری بود …باورش برام سخت بود …ولی فهمیده بودم که گرفتار شدم …فهمیده بودم عاشقش شده بودم …میدونستم کارم اشتباهه ولی حریف دلم نشدم …بین حرف دلم و عقلم حرف دلمو گوش دادم و نا خواسته و ناباورانه عاشقش شدم …یه عشق پاک …و امروز درتاریخ ۲۴ اسفندماه ۱۴۰۲ در حالی که دوتا پسر شیرین دارم و یه زندگی راحت …ولی بازم عاشقشم …و گذر زمان نتونست عشقمو نسبت به کبری کم کنه …و و تنها راهی که تونستم حرف دلمو بزنم …در این سایت بود …اینجا و در قالب همین نوشته کوتاه …و هنوز هم میگم …کبری جان عاشقتم و امیدوارم همیشه سالم و تندرست باشی …ممنون از دوستانی که داستان منو میخونن …با آرزوی موفقیت برای همه عزیزان …چهارشنبه ۲۴ اسفندماه سال ۱۴۰۲…ساعت ۱۰و ۱۲ دقیقه …احسان
نوشته: احسان