سلام دوستان بزارید خودم معرفی،کنم معین،هستم،۲۴ سالمه این داستان زمانی،که ۱۰ سالم بود اتفاق،افتاد راستی بگم،دختر خاله ام اسمش لیلاست و یک سال از من بزرگتر هست
… خب بریم،سراغ اصل داستان،…
ما از وقتی یادمه هر سال تابستان میریم اصفهان دیدن خاله هام و دایی هام چون،اونا اونجا زندگی میکنند اتفاقا وقتی هم ده سالم بود رفتیم اونجا مثل سال های پیش ده روز،اونجا بودیم که روز یازدهم خاله ام همه دایی،ها و خاله ها دعوت کرد بود خونشون خلاصه ما هم رفتیم اونجا از،صبح اونجا بودیم کلا با دختر خاله ها ، پسر خاله ها ، پسر،دایی،ها ، دختر دایی،ها بازی،کردیم تا موقع ناهار رسید همه رفتیم،ناهار خوردیم بعد ناهار یکی از پسر خاله هام گفت بریم گرگم به هوا بازی همه رفتیم خلاصه این،قدر بازی کردیم دیگه همه خسته شدن رفتن بخوابن منم داشتم میرفتم بخوابم که دختر خاله لیلا صدام کرد میشه بیایی تو اتاق من کامپیوترم یه مشکلی داره درستش کنی من گفتم باشه و رفتم وقتی وارد اتاقش شدم اونم بعد من آمد و در را قفل کرد گفتم چرا در را قفل میکنی با خنده جواب داد چون کسی مزاحم تمرکزت نشه من ساده ام قبول کردم گفتم کامپیوتر چه مشکلی داره گفت روشنش میکنی چند مدت بعد خاموش میشه گفتم پس من با اجازه میبینم چشه رفتم مشغول شدم که اونم با کمدش داشت ور میرفت داشتم روی کامپیوتر کار میکردم دیدم چند بار وسط کار خاموش شد از میز کامپیوتر بلند شدم دیدم بله خانم چند لباسشا روی تخت گذاشته بهش گفتم این احتمالا مشکل از پاورش هست باید بره عوض بشه گفت دستت درد نکنه بهش،گفتم خب میشه بری در اتاق باز کنی من برم گفت نه بمون یکم بازی کنیم گفتم چه بازیی گفت معلم بازی من معلمت میشم تو هم دانش آموز بهت مشق میدم تو هم انجام میدی خوبه گفت پس لخت شو گفتم اولم زشته دوما برای چی گفت حالا لخت شو تو منم خب اون نمیدونستم سکس چیه اینا و نباید لخت شم خب شلوار و لباسم را درآوردم که دخترخاله ام گفت نه شرتت هم دربیار گفتم زشته یهو عصبانی شد آمد هولم داد و گفت زشت تویی و خودش آمد شرت درآورد و در همین حین،گفت ناراحت نشی معین قرار الان خوشگلت کنم شرت که کامل درآورد منو بلند کرد و یه شرت سفید از تختش برداشت گفت سریع این بپوش گفتم این که دخترانه هست گفت،اره دیگه باید خوشگل بشی به زور مجبور کردم شرت را بپوشم بعدش خودش آمد یه سوتین سبز تنم کرد بعدش یه،جوراب ساق بلند پام کرد بعدش یه،دامن بهم داد گفت بپوشش منم پوشیدم بعدش مانتو آبی رنگ بهم داد روسری هم سرم کرد بعدش منو روی تخت نشاند و شروع کرد آرایشم کرد وقتی تموم شد اینه داد بهم گفت خودت ببین گفتم بهت که خوشگلت میکنم منم تو آینه خودم را دیدم انصافا خوشگل شده بود تو افکار خودم بود که آینه را از دستم کشید گفت برو اونجا بشین تا معلمت بیاد بهت درس بده مینا جون گفت مینا دیگه کیه گفت تویی دیگه یا این قیافه که توقع نداری بهت بگم معین گفتم نه رفتم اونجا نشستم خودشم لباساش عوض کرد آمد گفت برپا ناخداگاه سریع پا شدم گفت برجا نشستم گفت،خب مینا جان ریاضی را شروع کنیم گفتم،باشه گفت خب دفترت را از کیف بغلت دربیار از کیف دفتر را درآوردم و اونم،شروع کرد درس دادن به من و هرچی نمیفهمیدم می آمد و منو با خط کش میزد خلاصه نیم ساعت بهم ریاضی درس داد و گفت دیکه خسته شدم میخوام بخوابم تو هم میتونی لباس دربیاری ولی باید اینجا بخوابی در را فعلا باز نمیکنم منم مانتو درآوردم میخواستم سوتین دربیارم که لیلا گفت نه صبر کن اصلا فکر بهتر بیا این لباس بپوش یه لباس سفید با طرح خرگوش بهم داد پوشیدم بعد آمد آرایشم را پاک کرد گفت پاک کرد اگه کس آمد سریع لباس ها را دربیاری و لو نری گفتم باشه گفت حالا روی تخت باهم بخوابیم رفتم پیشش خوابیدم یه مدت با دستش،با لبام بازی میکرد که هر دو خوابمان برد بعد از دو ساعت با صدای بیدار شدیم لیلا گفت کیه که خاله گفت مامان با معین بیایید میوه بخورید اگه معین بیدار نشده بیدارش کن من سریع به کمک لیلا لباسام عوض کردم از اتاق رفتیم بیرون میوه خوردیم
بعد از اون روز دیگه تا آخرین روزی که اصفهان بودیم با لیلا سنگین شده بودم و سعی میکردم سمتش نرم یا کمتر برم
پایان
منتظر ادامه ماجراهای منو و دخترخاله ام باشید
نوشته: معین