مجموعه داستانهای ذهنی را براتون اماده کرده ام… نویسندش خودم هستم… فقط از ذهنه و واقعی نیست . در اخر اینکه نظرتونو در مورد این داستان بگید …
همیشه از این که سرم کلاه بره میترسیدم ؛ دوران نامزدی هم خیلی حسود بودم جوری که دوست نداشتم حتی به کسی لبخند بزنه ؛دلم میخاست همه چیش واسه خودم باشه ؛ حتی از پسرداییش رضا هم بدم میومد با اینکه مریم تمایلی به اون نداشت ولی چون میدونستم رضا عاشق مریم هست با کوچکترین شوخی که باهم میکردن از مریم متنفر میشدم ؛ حتی از اون همکارش که مدام خودشو واسه مریم لوس میکرد هم بدم میومد ؛ اوایل مریم برام توضیح میداد و بمن اطمینان میداد؛ اما یه خورده که گذشت بمن میگفت تو مشکل روانی داری و به همه شک داری !میگفت تو حسودی !
ولی من فقط میخاستم از همسرم و رابطمون محافظت کنم ؛ اه از اون دوست پسرش که اسمش علی بود هم بدم میومد با اینکه مریم ازدواج کرده بود هنوزم دلش پیش مریم بود !
همه حرفامو به صمیمی ترین دوستم “علیرضا ” میگفتم ؛ همیشه لبخند میزد و میگفت تو از عشق زیاد دیوونه شدی مریم دوستت داره ؛ فقطم تورو دوست داره اگر دوستت نداشت دلیلی نداشت باهات ازدواج کنه ؛ انصافا همیشه حرفاش آرومم میکرد و به خودم و فکرای پوچم لعنت میفرستادم و از خودم بدم میومد که چرا اینقد مریمو اذیت میکنم !حتی بعضی وقتا با خودم میگفتم نکنه واقعا دیوونه شدم !!
اما همیشه حس مردونم میگفت یکی این وسط هست ؛اماچون نمیتونستم بفهمم اون کیه ؛از هرکی که اطراف مریم بود متنفر میشدم !
یه فیلم بود به اسم Sabrina 1954 ;اینقد که این فیلمو مریم دیده بود من همه دیالوگاشو از حفظ بودم ؛ با خودم میگفتم چه چیز جذابی تووو این فیلم دیده ؟
ظهر یه روز شنبه بود و عکسای خودم و علیرضا رو میدیدم ؛ یهو انگار تمام وجودم لمس شد ؛ آره علیرضا شبیه بازیگر همون فیلم “ویلیام ” بود !
آره ؛ همیشه افرادی که اصلا فکرشو نمیکنیم بزرگترین ضربه هارو به ما میزنند ؛ الان یک سال گذشته و مریم و علیرضاا دو تا دختر دوقلو دارند اما من هنوز نمیدونم به سادگیام بخندم یا گریه کنم !
ادامه دارد…
نوشته: Ar_Sa-ُ-ِ-ُSaeed