سلول تنگ و تاریکش رعب و وحشت در دلش ایجاد میکرد…از ترس شکم درد گرفته بود…کلوستروفوبیا داشت.این بیماری موقعی ایجاد شده بود که تو بچگی توی کمد اتاقش زندانی شده بود.
اما اینجا…اینجا با کمدش کاملا فرق داشت.یه سلول تاریک و نمناک که با دیوار های بتونی.صدای باد که توی دیوار میپیچید ترسش رو بیشتر میکرد…
-یا عیسی مسیح…خودت به دادم برس…
لحظه لحظه ای که میگذشت و به زمان موعود نزدیک میشدند شکم دردش بیشتر میشد…میدونست این دردسری نیست که بشه ازش در رفت…
داستان از شب فارغ التحصیلی خواهرش شروع شده بود…خواهرش شمال درس میخوند.رفته بود دنبالش…خودش بخاطر بی پولی پدرش نتونسته بود درس بخونه…ولی تمام تلاشش رو کرد که خواهرش بتونه…با وام،قرض و بدبختی هزینه دانشگاهش رو میداد…پیتر کلا آدم خیری بود…توی اتاق ده متری زندگی میکرد…پول اجاره و خوراک و قبض هارو که پرداخت میکرد،بقیه اش رو به کلیسا میداد یا برای شهریه خواهرش ذخیره میکرد.هر یکشنبه به کلیسا میرفت و دعا میخوند و از پدر میخواست که در سختی ها یاورش باشه…خواهرش برق میخوند و اونروز روز فارغ التحصیلیش بود.ماشین دوستش رو قرض گرفت که بره دنبال خواهرش.مو
قعی که به محل قرار رسید و خواهرش بغلش کرد آرامش عجیبی حس میکرد…خوب پدرش جانباز جنگ بود و خونه نشین نمیتونست از پس هزینه ها بر بیاد و مادرش هم زنی پیر بود که از صبح تا شب به مراقبت از شوهرش میگزروند…آرامش پیتر همین خواهر مظلومش بود…توی راه برگشت در حال رانندگی خواهرش از سر و کولش بالا میرفت و باهاش شوخی میکرد…
-ای بابا نکن…تصادف میکنم ها!
خواهرش قیافه مظلوم و بچه گانه ای به خودش گرفت…این قیافه همیشه حرص پیتر رو در میاورد…
آفتاب غروب کرده بود و جاده ای طولانی روبروشون بود…از جاده هراز به سمت تهران میرفتن که سریع تر از چالوس بود…خوب آخر های پاییز بود و جاده خلوت خلوت…وسط های راه ماشینی رو کنار جاده دید که چراغ های داخلش روشن بود و زد کنار…
-داداشی واسه چی وایسادی؟
-ببین اون ماشین اونجارو چراغش روشنه شاید به کمک نیاز دارن…بشین تا بیام…
از ماشین پیاده شد و رفت سمت ماشین دیگه…یه دویست و شیش قرمز بود.ماشین رو بر انداز کرد.کنار ماشین ردپایی دیده میشد.به ماشین برگشت و چراغ قوه و چماقی که کنار صندلی راننده بود رو برداشت…دقیقا نمیدونست چرا چماق رو برداشته ولی حس میکرد لازمش میشه…
از سراشیبی کنار جاده که پایین میرفت دلهره گرفته بود.شاخه های کوچکی که مانع حرکتش میشدن انگار میخواستن نزارن جلوتر بره…باد در شاخه های بالایی درخت میپیچید و دلهره اش رو بیشتر میکرد.هرچی از جاده دورتر میشد صدای ناله های زنی که میشنید هم بلند تر میشد.چراغ قوه اش رو خاموش کرد و پشت درختی مخفی شد…چیزی رو میدید که ازش میترسید…دو مرد داشتن به زنی تجاوز میکردن.یکیشون از پشت زن رو خم کرده بود و از مقعد تجاوز میکرد دیگری هم آلتش رو به صورت زن میکوبید.درست نفهمید چه اتفاقی افتاد…ولی لحظه بعد با چماق به دومرد حمله کرد…کارگری دست هاش رو قوی کرده بود.اول با چماق به نفر پشتی حمله کرد و دماغش رو شکوند بعد به نفر جلویی حمله کرد و ضربه ای به گیج گاهش زد.چماق چوبی خونی شده بود.مرد پشتی از داخل شلوارش چاقوی ضامن داری در آورد و به پیتر حمله کرد پیتر جا خالی داد و چند ضربه با چماق به پهلو و گردنش زد.مرد نقش زمین شد.برگشت ولی زن رو ندید فرار کرده بود.
حالا اون تو سلول انفرادی منتظر مجازات اعدام به جرم قتل بود بود.مردی که با چماق به گیج گاهش زده بود مرده بود.زن حاضر به شهادت دادن نشده بود و چون چند روز بعد اون اتفاق از زن آزمایش تجاوز گرفتن همه چیز بر علیه اش بود.نمیدونست شاید بخاطر مسیحی بودنش دادستان اونقدر بهش سخت گرفت شایدم بخاطر نفوذ خونواده مقتول.خانواده اش هر چی به زن التماس کردن بیاد شهادت بده نیومد،شوهرش نمیذاشت،از ترس آبرو…حالا داشت قربانی آبروی مردم میشد…
صلیب زنجیر دارش رو محکم گرفته بود و دعا میخوند…از خدا طلب مغفرت میکرد…نمیدونست کار درستی کرده یا نه؟
در سلول باز شد…
-وقتشه…
با دست صلیبی بر روی سینه اش کشید و صلیبی که در دستش بود رو بوسید.از سلول خارج شد و همراه دو سربازی که با نگاه های غصه دارشان دنبالش میکردن به به سمت حیاط به راه افتاد…
وقتی وارد حیاط شد خواهر و مادرش رو دید که داشتند ضجه میزدند…ولی پدرش…پدرش روی ویلچر با نگاهی همراه با رضایت دنبالش میکرد…حتی بهشون اجازه نداده بودن کشیشی با خودشون بیارن…
-فقط نزدیکانتون…
خانواده مقتول با نفرت بهش نگاه میکردن…ناگهان دید که برادر مقتول دوید سمتش و قبل از اینکه سرباز ها بتونند جلوش رو بگیرن مشتی بهش زد و به صورتش تف کرد…سرباز ها گرفتنش و ازش دورش کردند…
-پدرسگ جاکش…بعد تو نوبت خونوادته…به خاک سیاه میشونمشون…
موقعی که طناب دار رو در گردنش محکم کردن اشک میریخت…گریه اش بخاطر ترس از مرگ و یا پشیمانی نبود.بخاطر ناتوانی بود…اگر دست هاش باز بود نمیذاشت هیچکس به خانوادش چپ نگاه کنه…ولی حالا نمیدونست بعد از مرگش چه بر سر خانوادش میاد…
-آیا قبل از مرگت درخواستی نداری؟
خواسته هاش زیاد بودن ولی یکی رو گفت…
-از خدا میخوام که مواظب خونوادم باشه…
صندلی از زیر پاش کشیده شد و دید که مادرش غش کرد…خواهرش ضجه میزد و پدرش…پدرش میلرزید و از دهانش کف خارج میشد…
روی هوا دست و پا میزد و ریه هاش برای رسیدن به هوا فریاد میکشیدن…
«عیسی مسیح خودت بر بی گناهی من عالمی…خانواده ام رو به تو سپردم»
و بعد همه چیز سفید شد…
نوشته: کیهان