تذکر: مقدمه این نوشته کمی طولانیه و ممکنه براتون ملالآور باشه. ببخشید که نتونستم خلاصهتر بنویسم. برای اینکه متوجه بشید چطور اون رابطه شکل گرفت باید توضیح میدادم!
این محتوا شامل توصیف اکتهای جنسی BDSM متوسط هست و اگر به این ژانر علاقه ندارید ممکنه براتون خوشایند نباشه.
توی این نوشته برخی از مکالمات رو دراماتیکتر نوشتم، با این حال سعی کردم به اصل وقایع پایبند بمونم چون برام خاطرات عزیزی هستند. تمامی اسامی رو هم تغییر دادم.
اگه از این ژانر خوشتون نیومد میتونید به جاش، به نوشته قبلی من با عنوان «یک ملاقات گرایندری» نگاهی بندازید.
هربار که نگاهم به چهرهش میفتاد خیال میکردم که غم دنیا روی سرش آوار شده و الانه که اشک روی گونهش سرازیر بشه. آقای رضایی دبیر جوون و تازهوارد فیزیک دبیرستان بود و وقتی کنار بقیه دبیرها راه میرفت سن کم و قد بلندش جلب توجه میکرد. ولی برخلاف بقیه دبیرهای میانسال دبیرستان، خنده با صورتش میونه خوبی نداشت. پوست نسبتاً گندمی، چشمهای قهوهای سوخته شفاف، لبهای خوشفرم و صورت کشیده و چونه زاویهداری داشت. همیشه تهریش میذاشت و موهاش رو یک طرفی شونه میکرد. تیپ همیشگیش هم شلوار پارچهای مشکلی و پیراهنپیرهن سفید نسبتاً گشادی بود که میکردش داخل شلوارش. پیرهنش همیشه به قدری نازک بود که رکابی سفید و بازوهای ورزیدهاش از زیر پارچه پیرهن مشخص میشد. و من هم بدون هیچ اعتراضی همیشه زیرزیرکی با لذت تماشاش میکردم. بچههای ورزشکار کلاس میگفتند که عصرها میره سالن کشتی و این بدن ورزیدهش رو توجیه میکرد. بدنی که اگه نگاه به صورتش نمیکردم آب از لب و لوچهم راه مینداخت. ولی تا چشمم به صورتش می افتدمیفتاد همه اون شهوت از بین میرفت و جاش رو به شفقت میداد. آقای رضایی همیشه غصهدار بود. هنوز هم که به یادش میفتم، چهره غصهدارش جلوی چشمم نمایان میشه.
من؟ من بچه مثبت و خرخون کلاس ۲۰۲ رشته ریاضی و فیزیک دبیرستان برتر شهرمون بودم. دوستی نداشتم. جو مدرسه نمیذاشت چیزی بیشتر از رقیب بین بچهها پیدا کنم. اغلب سعی میکردم مثل سایه باشم و کسی متوجهم نشه. گوشهگیر بودم و زیر فشار آزمون و امتحان و المپیاد داشتم له میشدم. و این وسط گی هم بودم و هنوز نتونسته بودم خودم رو بپذیرم. همه چیز اون دوران ملالآور و یکنواخت و در عین حال استرسزا بود.
آقای رضایی تنها چیزی بود که توی اون دبیرستان واقعا نظرم رو جلب میکرد.
من غذای مدرسه رو نمیخوردم و یک ساعتِ زنگ ناهار رو میرفتم پارکینگ دبیرها و درس میخوندم که بقیه مزاحمم نشن. از هفته دوم یا سوم مدرسه آقای رضایی هم میومد توی پارکینگ و پیپ میکشید! با تکون دادن سر سلامی میدادیم و هر کدومهرکدوم مشغول کار خودمون میشدیم.
یه روز که توی پارکینگ بودیم بیهوا گفت:« مهرداد خیلی بیدقتی!»
(از اینجا تا آخر داستان نقلقول خودم رو با + و نقل قول آقای رضایی رو با-مشخص میکنم)
یکه خوردم!
+چرا؟
-قسمت دوم دوتا سوال امتحان رو جواب ندادی. خیلی عجولی!
+دوتا سوال؟… نمرم خیلی پایین شده؟
-بهت ۲۰ دادم چون میشناسمت. ولی باید بیشتر دقت کنی. سر امتحانا خیلی زود برگه رو تحویل میدی.
و این شروعی بود برای گپ و گفت با آقای رضایی توی روزهای یکشنبه و دوشنبه و سهشنبه. مکالماتمون اغلب در مورد المپیاد و غیبت پشت سر بقیه دبیرها و منابع درسی بود. من هم کمکم ازش سوال درسی میپرسیدم و اون توضیح میداد.
فهمیدم که ۳۷ سالشه و این که خونش چهارتا کوچه با ما فاصله داره.
یه بار گفت:« این مطالب رو از کتاب شما حذف کردن ولی واسه المپیاد حتما ازش سوال دارید. یه کتاب برای نظام قدیمهای دهه هفتاد چاپ میشد به اسم «اندیشهسازان» که سوالات خوبی داره از این مباحث. هفته دیگه برات میارمش.»
+میشه امروز ازتون بگیرمش؟ باید سینماتیک رو تا اخر این هفته جمع کنم.
خلاصه که قرار شد بعد از مدرسه باهاش برم جلوی خونشون و کتاب رو بگیرم.
سوار پژوش شدم. سر راه رفت از مهدکودک بچهش رو برداشت. یه پسر بامزه ۴ ۵ ساله بود که برخلاف باباش از چهرهش زندگی میبارید. تا سوار ماشین شد به من گفت عمو و تا خود خونه یه ریز سوال چرت و پرت پرسید و حرف زد. من هم دل به دلش دادم و همراهیش کردم.
جلوی خونه پسرش اصرار کرد که عمو بیاد بالا و نهایتاً چون میدونست منم مثل خودش توی مدرسه ناهار نمیخورم، دعوتم کرد داخل.
از حرفهای پسرکوچولو فهمیدم که آقای رضایی از همسرش جدا شده و پسرش آخر هفتهها پیش مادرشه.
ناهار رو از توی فریز درآورد و برنج دم انداخت و ۴۵ دقیقه بعد ناهار رو خوردیم و کتاب رو بهم داد. بعد گفت تا خونه میرسونم چون خودش داره میره سالن کشتی (معلوم شد که کار پارهوقتشه) و پسرش رو میذاره خونه خواهرش. ولی پسرش اصلا دوست نداشت بره پیش عمش. خلاصه که من رو گذاشت جلوی در خونه و من یه راست رفتم کتابخونه! اونم رفت به کارش رسید.
از اون به بعد زنگهای ناهار بیشتر حرف میزدیم. خاطرات دانشگاهش رو میگفت و دیگه صحبتها صرفا درسی نبود.
اگه بعد از مدرسه منو میدید حتما سوارم میکرد و میرسوندم و منم برای اینکه سوار ماشینش بشم نمیگفتم که میرم کتابخونه.
سر راه هم پسرش رو سوار میکرد و مهر پسرش حسابی توی دلم افتاده بود. انگار که واقعا عموش باشم.
همیشه داشت غر میزد که نمیخواد بره خونه عمش و میتونه تنها خونه بمونه. یه دفعه حتی آقای رضایی خیلی عصبانی شد و جلوی من سرش فریاد زد که «لال شو…»
هفته بعد توی پارکینگ، وقتی احساس کردم صمیمیتر شدیم و جاش هست، بهش گفتم که اگه بخواد میتونم بعد از ظهرها پیش پسرش بمونم و درس بخونم تا اون برگرده ولی پیشنهادمو رد کرد و گفت که اینطوری نمیتونم درس بخونم و کار اشتباهیه.
مدتی اینطوری گذشت تا اینکه یه روز که سوارم کرد معلوم شد که پسرش رو نمیتونه بذاره پیش خواهرش و ازم خواست که فقط همون روز رو بمونم پیش پسرش. قبول کردم. ناهار رو خوردیم و اون بعد از کلی سفارش کردن و دادن شماره تلفن همراهش رفت سالن کشتی. اون پسر طفلک هم یه کم بازی کرد و از هوش رفت. منم توی خونه یه کم فضولی کردم و نشستم سر درسم. وقتی برگشت بچش خواب بود و خیالش راحت شد. خواستم جمع کنم برم که گفت شام بمونم. رفت دوش بگیره و متاسفانه من چیزی از لباس عوض کردنش ندیدم چون حموم توی اتاق بود. شام رو خوردیم و من چندتا سوال درسی پرسیدم و رفتم خونه.
و باز کمی صمیمیتر شدیم. توی پارکینگ از جداییش گفت. و از کُشتی و اینکه عاشق کُشتیه. (شهر زادگاه من از قطبهای کشتی کشوره و چند تاچندتا مدال المپیک داده). گفت که با فلانی و فلانی که مدال گرفتند همدوره بوده و خانواده مجبورش کردند که ورزش حرفهای رو کنار بذاره. الان فقط عصرا به عنوان مربی پارهوقت دوتا سانس توی سالن کُشتی داره. من گوش میکردم و گفتم که وقت ندارم توی سالن ورزش کنم و توی خونه چند تاچندتا دمبل و کش ورزشی دارم و صبحها نیمساعت ورزش میکنم. شونههام رو گرفت. وراندازم کرد. گفت خوشتیپی. یه چند ماه متمرکز باشگاه بری عالیتر میشی. فعلا رو درست تمرکزت کن.
از دردسرهای بچش گفت. اینکه نمیخواد بچش رو بده به همسرش ولی از پس نگهداریش هم برنمیاد و پسرش هم بدخلقی میکنه پیش عمش. دوباره گفتم که من میتونم بیام پیشش بمونم، چون بچه اینقدر خستس که از حال میره و در عوض توی مسیر المپیاد کمکم کنه. چون المپیاد برای بچههای تهران و شهرهای بزرگه و من تنهایی شانسی ندارم. بعد از کلی تعارف قبول کرد.
و اینطوری پام به خونش باز شد. بعد از یه هفته کلید هم بهم داد. و آقای رضایی شد اولین دوستم توی دبیرستان.
زنگ ناهارها کلی حرف میزدیم. راحتتر صحبت میکرد. بعضی وقتها از کلماتی مثل «تخمی» استفاده میکرد و کمتر ملاحظهکار بود. و خیلی جدی پیگیر مطالعات من بود.
منم براش از اینکه دوستی ندارم میگفتم. و دلیلش رو پرسید و منم گفتم چون انگار من توی یه دنیای دیگهام و بچهها توی یه دنیای دیگه.
یه بار هم توی ماشین در مورد مرگ پدرم گفتم و اون دستم رو گرفت توی دستش و نوازشش کرد و بوسید. (خیلی حالت جنسی نداشت البته)
از خاطرات پدرم گفتم و اونم گفت: «چرخ روزگار واقعا ظالمه. پدر من که زندگیمونو جهنم کرده بود تا ۸۰ سالگی زنده موند و پدر تو که به درد خانوادش میخورد جوون مرگ شد.»
اون روز و بعداً چیزهای زیادی در مورد پدرش فهمیدم. میگفت آدم نفهم و کلهخری بوده. نذاشته برادر بزرگترش درس بخونه چون میخواسته پول شاگرد مغازه نده. نذاشته خودش هم ورزش رو ادامه بده. و همیشه مادرش رو کتک میزده. میگفت یه کلام در مخالفتش حرف میزدی با کمربند میفتاد به جونت. پدرش به زور فرستادش تربیت معلم و دختر یکی از آشناها رو براش گرفت. دو سال پیش که پدرش مُرد از زنش جدا شد.
دلم سوخت. اون موقع فکر کردم داشتن چنین پدری دردناکتر از تصادف پدر منه. از ذهنم گذشت که آقای رضایی حق داره که همیشه ناراحت باشه. کاش میتونستم غمش رو تسکین بدم.
فکر کنم مدتی همینطوری گذشت. توی خونش بهتر درس میخوندم. از کتابخونه بدم میومد ولی توی خونه خودمون وقتی مامانم از سرکارسر کار برمیگشت نمیتونستم درس بخونم. خونه آقای رضایی محل آرامش من بود. پسر کوچیکش هم چند ساعت خواب بود و بیدار که میشد هم کارتون میدید. پدرش بهش میگفت منو اذیت نکنه. ولی من همیشه یه ساعتی باهاش بازی میکردم و تفریح خوبی برامون بود.
یه شب پشت میز ناهارخوری با آقای رضایی داشتم یه مسأله رو حل میکردم. سخت بود و مغزم نمیکشید. سرم رو به بغل گذاشتم روی میز و گفتم: «دیگه نمیکشم!»
دستشو گذاشت روی صورتم و گفت چشمات هم قرمز شده شاید باید استراحت کنی.
+میگن کمخونی دارم، شاید به خاطر همینه که زود خسته میشم.
با شستش پوست زیر چشمهام رو کشید پایین و گفت که آره انگاری کمخونی داری.
+قرص آهن میخورم.
دستشو روی صورتم کشید و با شستش با لبهام بازی میکرد. من چشمام رو مثلاً از روی خستگی بستم. با انگشتش بین لبهام رو باز کرد و من دهنم رو یه کم باز کردم و سر انگشت شستش یه کم وارد دهنم شد. چون دست نکشید خودم یه کم سرم رو جلو بردم و انگشتش رو تا آخر توی دهنم کردم و میک زدم. انگشتش رو توی دهنم میچرخوند. چشمم رو که باز کردم بهم لبخند زد. انگشتش رو در آورد و گفت: «پاشو پاشو دیروقته بهتره بری خونه. فردا میبینمت.»
دلم نمیخواست برم ولی رفتم.
مدتی بود که شادتر شده بود. مثل قبل غمگین نبود. توی ماشین آواز میخوند. بهش گفتم که شادتر به نظر میرسید.
-همش به خاطر توعه. این مدت دیگه با خواهرم سروکله نمیزنم و به کارام هم میرسم و بیشتر میتونم سالن بمونم. علیرضا (پسرش) هم پیش خودم بوده.
ذوق کردم. من تونسته بودم خوشحالش کنم!
دیگه هرروز میرفتم خونش. چه پسرش بود و چه نبود. یه سری از وسایلهام رو هم گذاشته بودم اونجا. فقط جمعه شبها میرفت خونه مادرش و بستههای غذای فریز شدهفریزشده رو با خودش میاورد.
یه روز توی پارکینگ پرسید: «از کدوم یکی از پسرای دبیرستان خوشت میاد؟»
جا خوردم!
+روستایی پسر بامعرفتیه.
-منظورم از نظر جنسیه!
چیزی نگفتم.
-مگه تفاوتت با بقیه این نیست که همجنسگرایی؟!
سرم رو انداختم پایین.
-چرا خجالت میکشی؟ مگه رفیق نیستیم؟
+چرا… ولی…
چیزی نگفت و رفت.
شب که داشتم از خونش میرفتم بهش گفتم از هیچکدوم از پسرهای دبیرستان خوشم نمیاد. لبخند زد.
فردا صبحش توی راه مدرسه منو دید و سوار کرد. با دست پشت گردنم رو نوازش میکرد و با خوابالود بودنم شوخی کرد. توی پارکینگ هم بیشتر لمسم کرد. و من هم هیچ شکایتی نداشتم!
یه هفتهای هم اینطوری سپری شد. که یه دفعه وقتی بحث همجنسگرایی مطرح شد بهش گفتم نمیدونم باید چیکار کنم و گم و گیجم.
-خوبه که توی این سن کم و گیجی و حداقل میدونی چه احساسی داری. برای من ۳۳ سال طول کشید!
اولین بار بود که مستقیماً به گی بودن خودش به صورت کلامی اشاره میکرد.
+واقعا ۳۳ سال؟
برام گفت که زمان اونا مثل الان دسترسی به اطلاعات وجود نداشت. و آدما میترسیدن در مورد این چیزا حرف بزنن. میدونستن که بعضی مردها میخوان با مردهای دیگه سکس کنن و بهشون میگفتن کونی. نه کمتر و نه بیشتر! و حرفهای اعصاب خورد کنخردکن دیگهای که همه باهاش آشناییم.
دستش رو گرفتم. و شونهش رو بوسیدم.
+متاسفم!
چند لحظه سرم و نوازش کرد…
-تو مثل داداش کوچیک نداشتم میمونی!
ذوق کردم.
+شما هم مثل داداش بزرگ نداشتم!
یه سری چیزها توی من داشت تغییر میکرد. دیگه با پورن جق نمیزدم. روی تخت میخوابیدم و به داداش بزرگه فکر میکردم. جملههایی مثل «تو خوشحالم میکنی»، «آفرین پسر خوب» با صدای خودش توی سرم طنین می انداخت و من به اوج میرسیدم. انگار که تمام هدفم شده بود اینکه داداش بزرگه رو خوشحال کنم، راضی کنم و تأیید بگیرم. از حرف زدنم تا درس خوندنم تا جق زدنم!
تنها که بودم همیشه داداش بزرگه رو کنارم تصور میکردم و همین تصور باعث می شد توی تنهایی هم کارهای مورد تاییدش رو انجام بدم. مریضگونه درس میخوندم چون داداش بزرگه دوست داشت. و همه کارهای دیگه هم همینطور.
یه روز تو پارکینگ پرسید پورن نگاه میکنی؟
دیگه از این سوالاش جا نمیخوردم. عادی شده بود.
+آره.
پرسید چه جور پورنی؟
+گی دیگه!
خندید.
-نه چه کتگوریای؟
+راستش خیلی دقت نمیکنم. هرکدوم برام جذاب باشه.
-برو توی ماشین اینو نگاه کن ببین خوشت میاد یا نه!
با اینکه صمیمی بودیم و راحت در مورد گیها و سکس حرف میزدیم، ولی به نظر زیادهروی بود.
گوشی رو گرفتم و رفتم توی ماشینش و نگاه کردم. یه پورناستار با طناب بسته شده بود از سقف و اون یکی با شلاق میزدش، بهش فحش میداد، روش تف میکرد. و من تند تند میزدم جلو. ۳۰ دقیقه رو توی ۵ دقیقه نگاه کردم. واقعا دوست نداشتم.
و فکر کردم که حتما خودش از اینجور سکسها خوشش میاد. غمگین شدم. رفتم بیرون. بهش گفتم برام تازگی داشت و قبلا مثلش رو ندیده بودم.
-پس بیدیاسام نگاه نمیکردی.
+اون برده آسیب نمیبینه؟ اذیت نمیشه؟
-آسیب جدی که نه آنچنان. ولی از آسیب دیدن لذت میبره.
+جدی؟!
-آره. از اینکه که درد رو تحمل کنه و اربابش رو خوشحال کنه لذت میبره.
+شما خوشتون میاد ارباب باشید مگه نه؟
یه کم خجالت کشید فکر کنم.
-آره یه کم!
+یعنی دوست دارید برده داشته باشید؟
سرشون به علامت تایید تکون داد.
چیزی نگفتم.
یه کم سکوت کردیم و بعد…
-مهرداد! برده من میشی؟
برق از کلهم پرید. شاید طوری که الان نوشتم برای شما معلوم باشه که میخواد این پیشنهاد رو بده ولی فضا و رابطه ما طوری نبود که واقعا چنین چیزی بگه. همیشه اینطوری بود که انگار داداش گی بزرگترمه که داره نصیحتم میکنه و ازم مراقبت میکنه و چشمام رو باز میکنه. از طرفی داداش بزرگه چنان بدن ورزیده و جذاب و مردونهای داشت و بین کشتیگیرا محبوب بود که از لیگ من کلا خارج بود! همیشه از بدنهای ورزشی تعریف میکرد و بهم گفته بود که از این بدنها خوشش میاد. حتی به من توصیه میکرد که فلان تمرین و بهمان تمرین رو بکنم. و من فکر میکردم منِ بچهی ۱۶ ۱۷ ساله که دوره بلوغش هنوز تموم نشده ذرهای براش جذابیت ندارم و فقط باهام رفیق شده. واقعیت ماجرا در نظر من چنین چیزی بود.
+یعنی میخوایید کتکم بزنید؟
با لحن و خندهٔ ناخوشایندی این رو گفتم و سریع گفت که شوخی کرده. ولی میدونستم که شوخی نکرده.
دیگه حرفی دربارش نزدیم.
یه مدت بعد با دوتا از بچهها سر اینکه پشت سر آقای رضایی حرف درآورده بودند کتککاری کردم و مثل سگ کتکشون زدم و مثل سگ کتک خوردم.
نمیدونم چم شده بود. تمام زندگیم شده بود داداش بزرگه و همیشه بهش فکر میکردم. وقتی گفت برده به خاطر رضایت و خوشحالی اربابش درد رو تحمل میکنه و ازش لذت میبره ذهنیتم تغییر کرد. دائم خیالبافی میکردم که میتونم موجب رضایت داداش بزرگه بشم. اما از اون موقع به بعد دیگه اگه تاییدم میکرد یا لبخند میزد یا هرچیز خوشایند دیگهای، ته ذهنم به این فکر میکردم که این نهایت رضایتی نیست که میتونم بهش بدم. کمکم این فکر مسموم توی سرم جوونه زد که نکنه یه پسر دیگه بردهش بشه! و بعد توی ذهنم داشتم با اون پسر خیالی رقابت میکردم! شبها خوابهای چرت و پرت در این مورد میدیدم. همه وجودم میخواست که عزیزدُردونهٔ داداش بزرگه باشه ولی عقلم میگفت اینکه برده کسی بشم، کتک بخورم و فحش بخورم، کار درستی نیست.
روزی که کتککاری کردم زودتر رفتم خونه و زنگ ناهار نموندم. خونه آقای رضایی هم نرفتم. بعد از ساعت کاری بهم پیام داد که چرا نیومدی خونه من؟
گفتم مادرم مریض بود باید امروز پیشش بمونم.
پیام داد: «همین الان میای اینجا!»
جواب ندادم.
پیام داد: «دارم میام سمت خونتون»
گفتم که خودم میام. و رفتم خونش.
جلوی در واحد وایساده بود و رکابی تنش بود. هیچ وقت با رکابی جلو من نمیومد. چهرش نگران بود. رفتم تو و در رو بستم. شونههام رو گرفت:
«حالت خوبه؟»
بغضم شکست و خودمو توی بغلش جا کردم و مثل بچهها گریه کردم.
-داداشی درد داری؟ زخمی شدی؟
و من همینجوری گریه میکردم.
لباسام رو زد بالا و بدنم رو نگاه کرد. یه کم کبود شده بود. پاهام هم یه ذره کبود شده بود و گوشه لبم زخم شده بود.
-زخم جدی نداری. اگه اینقدر درد داری باید بریم بیمارستان عکس بگیریم.
+درد ندارم.
-پس چرا گریه میکردی؟
روی تخت نشسته بودم و زمین رو نگاه میکردم.
+داداشی… میشه بذارید من بردهتون بشم لطفاً؟
-چی؟!!
سرم رو پایین نگه داشتم و به پاهای کبودم نگاه میکردم.
-مهرداد؟
+قول میدم همیشه خوشحالتون کنم.
-چی میگی؟
سرم رو آوردم بالا و با چشمای اشکی نگاهش کردم.
+تو رو خدا…
بغلم کرد و سرم بین بازوهاش گم شد.
-یه کم دراز بکش. استراحت کن.
+میشه شما هم بمونید پیشم لطفاً؟
سکوت کرد.
+خواهش میکنم.
کنارم دراز کشید و من توی بغلش خوابیدم.
سرم رو کنار زیر بغلش گذاشته بودم و ترکیب بوی عرقش و مامش به بینیم میخورد. آروم بینیم رو نزدیکتر کردم به زیر بغلش. متوجه شد و بازوش رو یه کم بالا برد. بوی زیر بغلش محشر بود. بو کردم و آروم زبون زدم ببینم چیزی میگه یا نه. نگفت. ادامه دادم و دیدم نفساش تند شد. و حالا کامل زیر بغلش رو لیس میزدم. چشماشو بسته بود. ولی کیرش از زیر شلوار راست شده بود.
+میشه اون یکی هم لیس بزنم؟
سرم رو محکم گرفت بین بازوش و گفت: فعلا فقط استراحت کن.
سرم رو محکم فشار میداد و نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد.
بیدار که شدم شب بود و شام آمده بود. پیرهن تنش کرده بود و اصلا به روی خودش نیاورد.
و یه هفته اینطوری گذشت. ناامید بودم. و وحشتزده که نکنه داداش بزرگه رو از دست بدم.
یه روز توی پارکینگ بهش گفتم: «میدونم که برده خوبی نمیشم ولی نمیشه یه شانس بهم بدید؟»
-برده محشری میشی!
+هوم؟! من تا الان برده کسی نبودم.
-بدون تجربه هم برده محشری میشی. لااقل برای من.
+چرا؟
-سلطهپذیریت از سر دوست داشتن و محبته نه تحقیر.
+یعنی چی؟
-اغلب توی رابطه ارباب برده، برده خودش رو حقیر و پست میدونه. ابزار بدون جان برای ارضای ارباب. خیلیا اینجوری دوست دارند. ولی من دلم نمیخواد بردهم اینطوری باشه. میخوام از سر محبت به سلطه من تن بده و درد رو تحمل کنه و دستوراتم رو اجرا کنه. چون منو دوست داره، برای لذت من هر کاری میکنه. یعنی فقط بتونه برده خودم باشه نه هرکسی که تحقیرش کنه.
+ولی ما باهم سکس نداشتیم.
-این فقط در مورد سکس نیست. این یه نوع سبک زندگیه. من توی این چند ماه دائم بهت دستور میدادم. تو ناامیدم نمیکردی. حتی درد و رنج و زحمتی هم که من نخواستم برای من تحمل کردی.
سرم رو انداختم پایین.
+پس چرا منو نمیخوایید؟
-الان باید روی درست تمرکز کنی و این کار به صلاح نیست. ممکنه آیندت نابود بشه.
+اگه منو قبول نکنید آیندم نابود میشه. قبل از شما زندگی روتین آشغالی داشتم ولی یه جوری سر میکردم. ولی حالا دیگه نمیتونم برگردم به همون زندگی.
-حتی اگه من بهت بگم؟
+اگه شما دستور بدید همون کاری رو میکنم که شما میگید. ولی… میشه… لطفا اینو نگید.
-ببین مهرداد جان
سرمو آوردم بالا و با چشمای اشکی گفتم: «تورو خدا داداشی… من دوستتون دارم!»
چیزی نگفت.
بعد از مدرسه اول پسرش رو گذاشت خونه خواهرش و من دنیا روی سرم خراب شده که میخواد بهم بگه دیگه نرم خونش. بعد رفتیم خونه خودش و ناهار خوردیم.
لباس پوشید که بره سالن. جلو در بهم گفت: «وقتی برگشتم آماده باش! برو حموم و خودتو تمیز کن. از حوله من استفاده کن. یه کم هم بخواب که وقتی میام سرحال باشی. قرار نیست بهت آسون بگیرم!»
و رفت.
انگاری واقعا ورق برگشت. دنیا رو بهم داده بودند. خودم رو شلنگشور کردم و رفتم حموم. زیر دوش وحشت کردم. یعنی قراره چجوری کتکم بزنه؟ واقعا میزنه؟
انگار اصلا به اینجاش فکر نکرده بودم. فقط میخواستم پیشش بمونم ولی به بعدش فکر نمیکردم.
تو خونه با حوله مثل احمقا میچرخیدم. چندتا پورن بیدیاسام نگاه کردم ولی ترسم رو بیشتر کرد. رفتم از توی سبد لباسشویی یکی از شورتهای عرقیش رو برداشتم و بو کردم. کیرم راست شد. شهوت ترسم رو کمی تسکین داد. شورت رو برداشتم و توی خونه میچرخیدم. با حوله افتادم روی تخت. و حین بو کردن شورت خوابم برد. (راستش از قصد شورت رو نگه داشتم که وقتی اومد متوجه بشه. فکر میکردم خوشش بیاد!)
بیدارم کرد. نگاه شورتش کرد و لبخند زد. گفت پاشو. پاشدم.
-حوله رو در بیار.
دست دست کردم. تا حالا جلوش لخت نبودم.
صداش رو برد بالاتر. دیگه رنگی از صمیمیت توی صداش نبود.
-حوله رو در بیار.
به خودم لرزیدم. حوله رو در آوردم. از توی ساکش یه دوبندهٔ قرمز مخصوص کشتی درآورد و پرتش کرد سمتم.
-بپوشش.
باز خشکم زده بود.
با سیلی محکم زد توی گوشم.
-همه چیزو باید دو بار تکرار کنم؟
بغض کردم.
دوبنده رو برداشتم و دستدست کنان پوشیدمش. از طبقه بالای کمد دیواری طناب بنایی آورد و از سقف آویزونش کرد.
-بیا اینجا.
آروم رفتن سمتش.
دستامو داد بالا و با طناب محکم بست. نگاهمم نکرد.
-همینجا خفهخون میگیری تا بیام.
منتظر موندم. شاید ده دقیقه هم نگذشته بود که دستام درد گرفت. فکر نمیکردم بالا نگه داشتن دستها اینقدر بتونه دردناک بشه. بازوهام درد گرفته بودند. طناب هم اونقدر پایین بسته نشده بود که بتونم مچم رو تکیه بدم بهش.
بوی توتون پیپش توی اتاق پیچید. فهمیدم که داره پیپ میکشه. ولی توی اتاق نمیومد.
شاید نیم ساعت گذشت و من خیلی درد داشتم.
+داداشی…
جوابی نداد. جرأت نکردم دوباره صداش کنم. گفتم شاید خوابش برده.
ده دقیقه بعد اومد. همون لباس بیرون تنش بود. پیرهن سفید، رکابی سفید، شلوار مشکی.
شروع کرد به درآوردن پیرهنش.
-مگه نگفتم خفهخون بگیری؟
پیرهنش رو انداخت روی تخت.
ترس برم داشت.
+غلط کردم…
اومد سمتم.
مثل بید میلرزیدم. و جرأت نمیکردم توی چشماش نگاه کنم. سرمو انداخته بودم پایین. صورتشو آورد کنار صورتم. یه دستش رو آروم گذاشت روی کمرم و دست دیگش رو گذاشت روی تخمام. کیرم راست شده بود. خجالت کشیدم.
-میخواستی برده من بشی؟
جرأت نکردم جواب بدم.
یه کم تخمم رو فشار داد.
-میخواستی بردهم بشی؟
+بله…آقا…
دستش رو برداشت و با انگشتای باز زد توی تخمام.
یه کم دردم اومد.
+آییی…
-هییسسسس… صدات در نمیاد.
دوباره با کف دست زد توی تخمام. این دفعه محکمتر.
بیشتر دردم اومد ولی ساکت موندم.
دوباره زد. و دوباره.
-درد داری؟
+بله…
از پشت موهام رو کشید و سرمو برد عقب.
-مگه نگفتم خفهخون بگیری؟
دوباره با دست زد توی تخمم و روی صورتم تف کرد.
باز زد توی تخمم و این بار دردش بیشتر بود.
+آخخخ…
با بالای زانو زد توی شکمم.
-گفتم لال باش!
و دوباره زد توی تخمم. اشک توی چشمام جمع شده بود. تند تند میزد توی تخمم. معلوم بود زیاد این کار رو کرده. ضربهای که به تخمام میزد درد لحظهای زیادی داشت ولی درد بعد از چند لحظه از بین میرفت. و دوباره ضربه میزد.
سرشو آورد کنار گوشم.
-میخواستی برده من بشی؟
ساکت موندم.
-هوووم؟ (زد توی تخمام)
+بله آقا…
-چرا میخوای برده من باشی؟
+چون… دوست…تون دارم…
زد توی تخمم
+آیی… چون میخوام مایه لذتتون باشم…
-مممم… چجوری میخوای مایه لذت من باشی؟
+هرکاری بگید میکنم… شهوتتون رو ارضا میکنم…
خندید.
-چجوری میخوای حشر منو بخوابونی؟
+میتونید منو بکنید.
-میتونم بکنمت؟؟ (خندید) داری بهم اجازه میدی؟ (خندش محو شد و محکم زد توی تخمام) معلومه که میتونم بکنمت… هرکاری دلم بخواد باهات میکنم.
از درد میپیچیدم به خودم. دستام بسته بود و سعی میکردم با بالا پایین کردن پاهام درد تخمام رو کم کنم. زدم زیر گریه.
+غلط کردم … ببخشید
صداش یه ذره مهربون شد.
-شیششششششش… دوست داری بکنمت؟
+بله…
با حالت نجوا گونه گفت.
-کیر داداش بزرگه رو میخوای؟
+بله آقا…
-باید به دستش بیاری. اینجا چیزی مجانی به کسی داده نمیشه. باید لیاقتت رو ثابت کنی.
+چشم آقا…
لبخند زد. سرم رو بوسید.
-آفرین پسر خوب.
یه ذره آروم شدم که یک دفعه خیلی محکم زد توی تخمام.
دادم رفت هوا.
-گفتم خفه خون بگیر تخم سگ. اینجوری تا فردا توی این اتاق آویزون نگهت میدارم و از کیر خبری نیست.
نمیتونستم ساکت بشم. درد داشتم. هقهق گریه میکردم.
شورت عرقیش رو که آورده بودم توی اتاق از روی تخت برداشت و کردش توی دهنم.
-خفه شو حرومزاده.
صدام در نمیومد. فقط از راه بینی میتونستم نفس بکشم. اشکام همینجوری میومد. نگاه چشماش میکردم تا شاید دلش به حالم بسوزه.
ولی چشماش از احساس محبت خالی بود. لبخند شیطنتآمیزی روی لباش بود.
-گمونم تربیت تو طول بکشه.
دستش رو گذاشت روی باسنم. و لپهای کونم رو فشار داد. بعد اسپنک زد. چندتای اول درد چندانی نداشت ولی بعد یهو سبک اسپنک رو عوض کرد و دردش غیر قابل تحمل شد. کنارم وایساده بود. با یه دست اسپنک میزد و با دست دیگه میزد توی تخمام.
مثل ابر بهار اشک میریختم و تنها صدایی که ازم شنیده میشد، صدای خفهٔ «مممممم…ممممم» بود.
بعدتر حین اینکه بدنم رو داشت نوازش میکرد. یه لحظه کیرش که زیر شلوارش راست شده بود خورد به کنار باسنم. منم یه ذره باسنم رو بردم سمتش که در تماس با کیرش بمونه.
-آع…آع…آع…… کیر میخوای آره؟ مگه نگفتم باید لیاقتشو داشته باشی؟
با مشت زد توی شکمم.
-الان خیال کردی چهارتا زدم توی تخمت لایق کیر من شدی مادرجنده؟
از درد به خودم میپیچیدم ولی سرم رو به نشانه منفی تکون دادم.
شورت رو از توی دهنم درآورد. دهنم خشک شده بود. گفت دهنمو باز کنم. تف کرد توی دهنم. آب دهنش مزه توتون پیپ کاپیتان بلک میداد.
-تشنهت شده؟
+یه کم آقا…
دوباره تف کرد توی دهنم.
تفش رو توی دهنم چرخوندم و قورت دادم.
+ممنون آقا…
-پسر خوب… بازم میخوای؟
چند بار دیگه تف کرد توی دهنم. و بعد دستش رو داد بالا و زیر بغلش رو آورد جلوی صورتم.
زیر بغلش مو داشت ولی موهاش بلند نبود. خیس خیس عرق بود.
از سالن ورزشی هم اومده بود و قبلش هم حسابی عرق کرده بود. آمیزه بوی عرق و دئودورانتش محشر بود.
اول بو کردم و بعد شروع کردم به لیس زدن. از پایین تا بالاش رو زبون میکشیدم و عرقش رو میخوردم.
-توله سگ من…آره… خوبه.
کیرم راست راست شده بود.
دستش رو آورد پایین.
شورتش رو کرد توی دهنم.
-چه راست کردی حرومزاده… خیلی وقت بود منتظر این لحظه بودی؟
سرمو انداختم پایین.
پارچه دو بنده رو از روی تخمام میکشید و ول میکرد تا بخوره به تخمم.
درد این یکی متفاوت بود.
پارچه دو بنده رو از قسمت باسنم جر داد. و اسپنکم کرد. و بعد انگشتش رو خیس کرد و به زور سعی کرد بکنش توی سوراخم.
سوراخم بسته بود.
-شل کن مادرجنده تا پارت نکردم.
سعی کردم سوراخمو شل کنم ولی درد وحشتناکی داشتم.
موهامو کشید.
-ببین تخم حروم… مثل آب خوردن میتونم کونتو جر بدم. به نفع خودته که شل کنی.
نفس عمیق کشیدم و یه کم سوراخمو شل کردم. انگشتش رو خیس کرد و به زور کرد تو. صدای خفم بلند شد.
هنوز یه ذره نگذشته بود که انگشت دوم هم کرد داخل.
اون لحظه مطمئن بودم که رکتومم پاره شده و زخم شده و داره خون میاد. ( اشتباه میکردم) دلم میخواست شل کنم ولی نمیشد. همه جام درد داشتم. و داداش بزرگه هم رحمی نمیکرد. انگشتاش رو در آورد. حسابی تف زد و دوباره کرد داخل. این دفعه دوتا انگشتش رو تا ته کرد داخل و بعد از زمین با همون دوتا انگشت بلندم کرد. دستام بسته شده بود به سقف و حالا از دست و باسن آویزون شده بودم. درد و لذتی توأمان داشت.
-خوبه…خوبه…
دستشو دوباره گذاشت رو تخمام و شروع کرد به ضربه زدن در همون حالت. هنوز سه تا ضربه نزده بود که گریم افتاد. داشتم میگفتم «تورو خدا بسه داداشی… نمیتونم تحمل کنم» ولی تنها چیزی که اون احتمالا میشنید «مممم…مممم» بود. از طرفی خودمم ته دلم نمیخواستم تمومش کنه. چقدر آدم پیچیدست!
بند انگشتاش که توی کونم بود رو تکون میداد و نمیدونم کجا رو داشت هر بار لمس میکرد که کل بدنم دچار لرزش میشد. و بعد درد ناشی از ضربه به تخمام منو به خودم میاوردم.
انگار که همزمان لذت بهت بدن و همزمان لذت رو با درد قطع کنند که یادت نره صاحب لذتی که داری میبری کیه و باید از کی ممنون باشی.
همونجوری با انگشتایی که کرده بود توی سوراخم روی هوا نگهم داشته بود و به تخمهام ضربه میزد.
-چطوره مادرجنده؟… همینو میخواستی؟… کون تنگتو امروز جر میدم… خفه خون میگیری… مفهومه؟
با چشمای اشکی سر تکون دادم ولی هر بار که ضربه میزد به تخمام صدای خفه «مممم…ممم» من به هوا میرفت.
همینجوری داشت انگشتاشو توی کونم تکون میداد و ضربه میزد که یهو یه درد و لرزشی توی کل بدنم پیچید و یهو توی همون حالت ارضا شدم. حین ارضا سوراخم تنگ شد. یه لحظه حالت چهرش تغییر کرد. و متعجب شد. ولی وقتی آبم از دوبنده کشتی که تنم بود رد شد و روی دستش ریخت فهمید چی شده.
-حرومزاده ارضا شدی؟
انگشتاش رو از توی کونم در آورد و من بیحال از طناب آویزون موندم.
طناب رو از بالا باز کرد. و با کشیده و چک افتاد به جونم.
-حرومزادهٔ توله سگ مگه من بهت اجازه دادم که ارضا شدی؟
و محکم میزد توی گوشم طوری که برق از سرم میپرید و منگ میشدم. شورت رو از توی دهنم در آورد.
+غلط کردم… ببخشید…
دستش رو که آبم ریخته بود روش رو آورد جلو.
-لیسش بزن توله سگ. تمیزش کن مادرجنده.
چهار دست و پا نشستم و دستشو لیس زدم و قطرات منی خودم رو خوردم. و هر چند لحظه یه بار با چشمای سرخ اشکی نگاش میکردم و دستش رو میبوسیدم.
دستش که تمیز شد، خیسی دستشو با صورتم پاک کرد.
-کی بهت اجازه داد ارضا بشی تخم سگ؟
لال شدم. سرمو پایین انداختم.
با لگد محکم از به پهلوم.
دستش رو برد سمت سگک کمربندش و بازش کرد. باز ترس به وجودم هجوم آورد. با چشمای قرمز و لبهایی که از ترس میلرزید نگاه صورتش کردم. صدام در نمیومد ولی با چشمام داشتم بهش التماس میکردم که «تو رو خدا نکن داداشی».
کمربند رو پیچوند دور دستش و اولین ضربه رو زد به رون پام. مُردم و زنده شدم. یه ذره رفتم عقبتر. اومد جلو. بعدی رو زد به بازوم. رفتم عقبتر.
-تخم حروم دارم میگم کی بهت اجازه داد ارضا بشی؟
دوباره افتاده بودم گریه. من حتی خودمم حالیم نبود که دارم ارضا میشم. اینقدر که این مدت بهش فکر کرده بودم تخمام داشت میترکید. وقتی انگشتاشو کرده بود توی سوراخم و به تخمام ضربه میزد و بوی عرقش رو استشمام میکردم، بدنم دیگه نتونسته بود مقاومت کنه و ارضا شده بود.
میخواستم همه اینا رو توضیح بدم ولی بغض و ترس و ضربات کمربند نمیذاشت.
گوشه اتاق بین کمد و دیوار گیر افتاده بودم. بدنم رو جمع کرده بودم. با دستای بسته شدم از سرم محافظت میکردم و داداش بزرگه وحشیانه با کمربند میزد.
دردش وحشتناک بود. حتی نمیدونستم اینم جزو همون دردی هست که میخواد تحمل کنم یا اینکه فقط ازم عصبانیه.
یهو از کتک زدنم دست کشید. دستامو باز کرد.
-پاشو… لباساتو عوض کن برو. تو لیاقت نداری برده من باشی.
دلم ریخت! میخواست از اتاق بیرون بره. روی زمین جهیدم و پاش رو گرفتم. با بغض شکسته پاشو محکم بغل کرده بودم. با هقهق گفتم
+داداشی تو رو خدا ولم نکنید… غلط کردم… به جان داداش بزرگه نمیخواستم ارضا شم… فقط… فقط اینکه من هر لحظه دارم بهتون فکر میکنم… اینکه بزارید بردتون بشم…و … وقتی آویزون بودم و با انگشتتون نگهم داشته بودید… بوی عرق زیر بغلتون… و بوی عرق شورتی که توی دهنم بود… باعث شد ارضا بشم… به جان داداشی نمیخواستم بدون اجازتون ارضا بشم… (پاش رو یه کم کشید، محکمتر گرفتمش، کمربندشو که انداخته بود زمین برداشتم و دادم دستش)… منو تا صبح بزنید… اینقدر بزنیدم که بمیرم… فقط تو رو خدا ولم نکنید…
کمربند رو از دستم گرفت. دور دستش چرخوند و با همون دستش سرم رو که چسبونده بودم به رون پاش نوازش کرد.
-پاشو
از جام پاشدم. فهمیدم انگار قوزک پام آسیب دیده. دستامو باز کرد و از پشت بست.
-به شکم بخواب روی تخت… پاهات از رون آویزون باشه.
خوابیدم روی تخت و صورتمو گذاشتم روی متکا.
با دستش باسنمو نوازش میکرد.
صورتشو آورد در گوشم. با صدای مهربون گفت.
-باید تنبیه بشی به خاطر اشتباهت… به خاطر خودته… اگه تنبیهت نکنم یاغی میمونی… میخوام دردشو تحمل کنی. باشه؟
+چشم داداشی…
-میخوای شورتمو بزارم توی دهنت؟
+اوهوم…
لبخند زد.
شورت رو آورد و کرد توی دهنم.
باسنم رو نوازش کرد و بوسید. کمربند رو محکم پیچوند و با شدت اولین ضربه رو زد. صدای خفم رفت هوا. دومی رو زد. میخواستم بلند بشم دور خونه بدوم از درد. میترسیدم دیگه منو نخواد. با دندون شورتشو گاز میزدم.
همینطوری ضربهها پشت سر همدیگه فرود میومدن. ضعف کرده بودم. فکر کردم ممکنه از حال برم.
بالاخره تمومش کرد.
-روی تخت زانو بزن، سرتو بذار روی متکا و قمبل کن.
همین کار رو کردم. لباس رو از پشت بیشتر جر داد تا باسنم کامل بیرون بیفته.
-سوراختو باز و بسته کن برام.
سعی کردم سوراخمو منقبض کنم و رهاش کنم.
-خوبه… آفرین پسر خوب.
دست کشید روی لپهای باسنم. جای ضربات کمربند میسوخت.
شروع کرد به لیس زدن سوراخم و محکم میزد روی زخمهای کمربند. زخما رو لیسید.
دستام از پشت بسته شده بود. شورت توی دهنم بود و داداش بزرگه داشت سوراخمو میخورد. اوج لذت بود برای من. سوراخمو باز و بسته میکردم و داداش بزرگه زبونشو میکرد داخل و بعد تند تند لیس میزد.
-میدونستم که کون خوبی داری.
دلگرم شدم! اینکه هر چیزی از وجودم مورد تاییدش باشه برام دلگرم کننده بود.
-پاشو!
بلند شدم.
وسط اتاق وایساد و اشاره کرد به شلوارش. رفتم سمتش. لنگ میزدم. دستامو باز کرد. دکمه شلوارش رو باز کردم. جلوش زانو زدم و آروم شلوارش رو کشیدم پایین و در آوردم.
شورت اسلیپ سرمهای پاش بود. کیر گندش راست بود و کجکی خوابونده بودش. با این وجود داشت شورتشو پاره میکرد. رکابی سفید و چسبونش هنوز تنش بود.
معلوم بود که بعد از باشگاه دوش نگرفته چون بوی عرق کیر و خایههاش مشهود بود.
زل زدم به کیرش. میخواستم از روی شورت کیرش رو ببوسم ولی سرمو آوردم عقب. نمیخواستم عصبانیش کنم و اینکه به خاطر ارضا شدنم فکر میکردم لیاقتش رو ندارم.
لبخند زد.
-فکر میکنی لایق کیر من شدی؟
+نه داداشی… فکر نکنم هیچوقت بشم…
-یعنی دیگه کیر منو نمیخوای؟
-چ…را… میخوام… ولی لایقش نیستم… اینقدر هم گیج و دستوپا چلفتیام که بعیده لایقش بشم… امیدم فقط به لطفتونه…
سرمو انداختم پایین.
لبخند زد.
-ای زبونباز…
+نه زبونبازی نمیکنم.
و باز بغضم یه ذره شکست. سرمو گرفت بالا. نگام کرد. انگار که دلش به رحم اومده باشه.
-اجازه داری بوش کنی.
سرمو بردم جلو و کیر و خایههاشو بو کردم. بوی بهشت میاد برای من. سرمو بردم بین پاهاش و بو کردم. آخرش کیرش رو از روی شورت بوسیدم که یهو با کف پا زد روی سینم و پرتم کرد عقب. دوباره عصبانی شد.
-بهت گفتم فقط بو کن… کسکش حرومزاده.
من که هنوز توی کف مهربونی چند لحظه پیشش بودم اصلا نفهمیدم چی شده.
اومد جلو موهام رو کشید و سرمو گرفت بالا. و سیلی میزد توی صورتم. تند تند میزد توی صورتم.
-چرا به حرفم گوش نمیکنی؟ چرا مجبورم میکنی بزنمت؟ محبت بهت نیومده حرومزاده؟ وقتی بهت میگم یه کاری رو بکن، فقط حق داری همون کار رو بکنی. مفهومه؟
و تند تند چک میزد. دستاش سنگین بود. محکم دهنمو بسته بودم که فکم یهو جابهجا نشه. اومدم بگم «چشم داداشی» و تا دهنمو باز کردم چک بعدی رو زد و کنار لبم پاره شد و خون افتاد. موهامو ول کرد و انداختم رو زمین.
چشمام درست نمیدید. قوزک پام درد میکرد. تخمام درد میکرد. جای زخمهای باسنم میسوخت. قفسه سینم به خاطر مشت و لگد ها تیر میکشید و لبم پاره شده بود.
دیگه گریه نمیکردم. همینطوری روی زمین افتاده بودم و منتظر بودم بیناییم به حالت عادی برگرده و تاری از بین بره.
وسط اتاق با همون رکابی سفید و شورت سرمهای وایسادن بود. پیپ دستش بود و نگاهم به نگاهش افتاد. به پاهاش اشاره کرد. خودمو روی زمین کشیدم به سمتش و رسیدم جلوی پاهاش.
نگاهش کردم ولی به من نگاه نمیکرد. مشغول آماده کردن پیپش بود.
فکر کردم منظورش اینه که پاهاش رو بلیسم.
ترس عصبانی کردنش توی وجودم بود. سرم بردم سمت پاهاش. بوش کردم. پاهاش شسته شده بود فکر کنم. روی پاش رو بوسیدم. نگاه بالا کردم. دیدم چشماش رو تنگ کرده و مشغول کبریت زدن به پیپشه و توجهی به من نداره. پاهاش رو دوباره بوسیدم. و آروم روی پاهاش رو لیس زدم. سعی کردم از مچ پاش بالاتر بیام که با اون یکی پاش سرمو فشار داد پایین. پس مشغول انگشتای پاش شدم. لیسشون میزدم و شست پاش رو میک زدم. اون یکی پا رو هم همینطور.
-میخوام بشینم.
فکر کردم میخواد بشینه روی تخت ولی تکون نخورد. نگاش کردم. وقتی دید توی باغ نیستم موهامو گرفت و به حالت چهاردست و پا در آوردم. و نشست روی کمرم. فکر کنم اون موقع ۷۷ کیلو بود. (قدش ۱۸۶ بود). برای من تحمل وزنش بعد از اون همه کتک خوردن سخت بود. نشسته بود روم و در کمال آرامش پیپ میکشید.
توجهی بهم نداشت. یه کم که گذشت دوتا انگشتش رو خیس کرد و کرد توی سوراخم. لرزه افتاد به تنم. بازوهام میلرزید و می ترسیدم یهو بندازمش. اگه مینداختمش باز باید کلی چک میخوردم و با کمربند تنبیه میشدم. زخمهای ریز روی باسنم از سر تنبیه قبلی هنوز میسوخت. عزمم رو جزم کرده بودم که تکون نخورم. ولی با انگشت کردنم کار رو داشت سختتر میکرد. چند ثانیه مونده بود بیفتم که بلند شد.
سرپا شدم.
-داری پسر خوبی میشی.
پشت سرم وایساد و کیرش رو از پشت شورتش چسبوند به باسنم. راست بود. بازوش رو دور گردنم حلقه کرد. و یه دستش رو گذاشت روی کیر و خایههام. آروم ضربه زد به تخمام. آروم چشمام رو بستم و نفس عمیق کشیدم. میترسیدم.
آروم در گوشم نجوا کرد:
-از داداش بزرگه میترسی؟
با سر گفتم نه.
-داداش بزرگه داره اذیتت میکنه؟
+نه…
گردنم رو بوسید. کیرش رو چسبوند بهم.
-حسش میکنی؟
+اوهوم…
-میخواییش؟
+بله… اگه داداشی بخواد بهم بدش.
-سردته؟
+نه
-چرا داری میلرزی؟
سرمو انداختم پایین.
-وقتی داداشی بغلت کرده نباید بترسی.
+چشم.
-داداش بزرگه فقط زمانی که تنبیهت میکنه که کار اشتباهی کرده باشی. مگه نه؟
+داداش بزرگه هروقت که دلش بخواد میتونه منو تنبیه کنه.
گونم رو بوسید.
آروم دوبنده رو از سر شونم اورد پایین و تا کمر لختم کرد. روی بدنم دست میکشید. گردن و گونم رو میبوسید. نوک سینههام رو نوازش کرد. شکمم رو نوازش کرد.
-داداش کوچولو…
دستش رو کرد زیر دو بنده و کیرمو نوازش کرد و گرفتش توی دستش.
-ای جانم…
از خجالت سرخ شده بودم و چشمامو محکم بستم.
-چیه؟
+هیچی
تخممو فشار داد
-گفتم چیه…
+هیچی… فقط اینکه کیرم در مقابل کیر داداش بزرگه خیلی کوچیکه.
خندید. آروم در گوشم طوری که نفس داغش یه طرف صورتمو گرم کنه گفت: «ولی من کیر داداش کوچیکمو دوست دارم!»
لبخند زدم.
دوبنده رو کامل از تنم درآورد.
سمت خودش برمگردوند. نگام کرد و بغلم کرد. بازوهاشو دور سرم گرفت و فشار داد و سرم رو بوسید.
جدام کرد. نگاهم به کیرش بود. با یه دست صورتمو از چونه گرفت و فشار داد.
-میخواییش؟
+اوهوم
موهام رو گرفت و سیلی زد توی صورتم.
-میخواییش نه؟
دوباره… دوباره چک زد توی گوشم.
-میخواییش؟
+خیلی زیاد