…قسمت قبل
به دوستانی که قسمت ۱ این خاطره رو نخوندن توصیه میکنم اول قسمت ۱ رو بخونن.
شاید بهتر باشه کمی برگردیم عقب؛ اینکه من چه دوران کودکی داشتم و تو دوره نوجوانی چی باعث شد احساس متفاوتی نسبت به خواهرم پیدا کنم. من کرج بدنیا اومدم و خانوادم تا سن ۱۳ سالگیِ من تو منطقه سطح پایین محمدشهر ساکن بودن. پدرم کارمند ساده بیمه بود و به خاطر ارادت خاصی که به سیستم داشت و از هیچ کاری براشون دریغ نمیکرد تونست به مرور زمان انواع ترفیع شغلی رو تجربه کنه!
من همیشه آدم درونگرایی بودم و بیشتر از اینکه تو زبونم چیزی بچرخه تو فکرم میچرخید. برای همین معمولا ذهن آشفته و سرشار از افکار متناقض و متفاوتی نسبت به اطرافیانم داشتم. البته من تا سن ۱۳ سالگی ذهنیت فلسفی یا عجیبی نسبت به محیط اطرافم نداشتم، اما برای مثال همیشه از خشونتی که تو کلام و رفتار آدمهای اطرافم (خانواده، فامیل، آدمهای محل و…) بود رنج میبردم. آشنایی من با مسائل جنسی هم بین سالهای ۱۱ تا ۱۳ سالگیم اتفاق افتاد. رفتارهای جنسی بعضا خشونتبار بچه محلهای با سن بیشتر با بچههای به سن خودم یا کوچکتر رو میدیدم و همین باعث شده بود تا ذهنیت ابتدایی نسبت به مسائل جنسی پیدا کنم. یه نمونش شبی بود که رفته بودم سوپرمارکت و موقع برگشتن یکی از بچههای محل به بهانه سربهسر گذاشتن توی تاریکی و خلوتی کوچه منو روی پاهاش نشونده بود و بدنم رو با حرص میمالید؛ من برای اولین بار بود سفتی یه کیر رو لای پام حس میکردم… . یکی دو سالی که گذشت و تجربههایی که تو زندگیم اتفاق افتاده بود باعث شد تا با خودارضایی تلاش کنم ذهن آشفته خودم رو آروم کنم. شاید برای شما عجیب باشه، اما من تو چند ثانیه کوتاهی که ارضا میشدم احساس میکردم از تمام دنیا رهام… . ۱۵ سالم که شد، راحله یه دختر ۲۰ ساله مثل خودم ساکت و آروم، اما جذابتر از همیشه شده بود. من بهش حس جنسی پیدا کرده بودم، نمیدونم دلیلش چی بود، شاید چون نسبت بهش احساس امنیت میکردم یا شایدم خشونتهای جنسی که شنیده بودم یا تجربه کرده بودم باعث ایجاد این حس جنسی من نسبت به خواهرم شده بود. نمیدونم، شایدم دوستش داشتم… . هرچی که بود، راحله خیلی زود متوجه این حس متفاوت شده بود. میدونست چطور نگاهش میکنم، چطور گاهی وقتی که کنارم نشسته صدام میلرزه و البته متوجه خودارضاییهای منم شده بود و چند بار دیده بود که روسری یا شالش رو میبرم تو اتاق!
خاطرم هست یبار که پدر و مادرم خونه نبودن و راحلهام دانشگاه بود، یکی از روسریهاش رو برداشته بودم و رو تخت دراز کشیده بودم؛ شلوارم رو تا زانو دادم پایین و روسری راحله رو آهسته میمالیدم روی کیرم؛ تمام ذهن و تصوراتم راحله بود، کیرم به شقترین حالت ممکن رسیده بود و انگار واقعا خود راحله بود که روی کیرم نشسته بود… . تو خونه تنها بودم و با صدای کمی بلند و همراه با حرص دائم اسم راحله رو تکرار میکردم؛ آب کیرم با شدت پاشید روی روسری، تو حال خودم نبودم، دلم میخواست همون لحظه همهچیز تموم شه، چشمام رو ببندم و دیگه باز نکنم… . متوجه نشدم چطور خوابم برد، فقط خاطرم هست وقتی بیدار شدم خبری از روسری نبود! شلوارم هنوز پایین بود اما روسریای در کار نبود. دستپاچه بلند شدم و بعد از مرتب کردن سر و وضعم با احتیاط وارد هال شدم که دیدم راحله داخل آشپزخونه داره چیزی درست میکنه. اونجا اولین باری بود که راحله با احساس من نسبت به خودش آشنا شد. نه حرفی زدیم و نه چیزی به روی هم آوردیم!
این خاطره ادامه دارد…
(برای دوستانی که این خاطره رو دنبال میکنن، باید این رو بگم که من نسبت به حقیقت و اتفاقات زندگی احساس شرم نمیکنم. اینکه مورد سواستفاده جنسی قرار گرفته باشم یا خواستههای جنسی نامتعارفی رو تو زندگیم دنبال کرده باشم برای من مایه شرمساری نیست. من باور دارم که آدمها هرچقدر هم نقش بازی کنن، اما ته ذهن و روانشون خواستههایی دارن که شاید هیچوقت حتی جسارت بیان کردنشون رو هم نداشته باشن! پس خواهشم اینه زمانی که این خاطره رو میخونید درک متعارف از خواستههای جنسیتون رو کنار بذارید، شاید این داستان زندگی شما هم باشه…)
نوشته: نویسنده
ادامه…