–
-خانوم سروش من همین جامی شینم هر وقت که دستور دادی ماموران آگاهی تشریف بیارن من در خدمتم . آماده ام که تسلیم شم .. -من از هرچه مرد دروغگو و شار لاتانه بدم میاد .. -کبوتر با کبوتر باز با باز .. اگه از … -ادامه بدین آقای هوتن .. -ولش کن -نه حرفتو بزن . -می خواستم بگم که شما و شوهر تون با هم جور بودین . عین هم . درست مث هم . هر دو تون به هم می خوردین . -انتظار شنیدن همین حرفم هم داشتم . -حالا تکلیف من چیه .. -من به عنوان مسئول مدرسه مسئولیتی هم دارم و نمی خوام که از زیر بار مسئولیت خودم شونه خالی کنم . من هم اگه بخوام تو رو از این مدرسه اخراج کنم با سه سوت این کارو می کنم ولی در حال حاضر برام دانش آموزان خیلی مهمند که از درساشون عقب نیفتن . سعی خودمو می کنم تا جانشین نیوند اقدامی نمی کنم -دست شما درد نکنه . با چه روحیه ای کار کنم . تازه از نظر شما من فساد اخلاقی دارم آیا درسته که وارد کلاس خواهران بشم . خانوم سروش شما مسئولیت اخلاقی و شرعی دارید . چطور وجدانتون اجازه میده که منو به حال خودم رها کنین تا هر کاری که دلم می خواد انجام بدم . من یک مرد مجردم . این دختر خانمها هم هفت هشت سالی رو ازم کوچیک ترن . در این دوره زمونه اختلاف سنی زیادی نیست .. چهره سیما طوری بود که نشون می داد اگه خون منو هم بخوره سیر نمیشه . ولی من ول کن نبودم و دست ازش بر نمی داشتم . حالشو به اندازه کافی گرفته بودم . دیوونه اش کرده بودم . . خوشم میومد . باید تا اونجایی که می تونستم ناراحتش می کردم و حالشو می گرفتم .. بهم می گفت که بمونم تا آخر وقت کار کنم بعدا اخراج شم . البته اخراج از مدرسه . با کدوم روحیه اونم آبروم باید پیش بقیه زنا می رفت .. می خواستم حالشو بیشتر بگیرم . حالا که اون داره این جوری با هام حرف می زنه منم می دونم چیکارش کنم . -ببین خانوم سروش من به شما اطمینان دارم . چون شما یک فرد مومن و متدین و راز نگه دارین و خیلی هم به مسائل اخلاقی اهمیت میدین من از این که بخوام به شما دروغ بگم احساس نوعی عذاب وجدان می کنم . می دونم به کسی نمیگین ولی امید وارم که همین طور هم باشه . -با یه ترس خاصی بهم نگاه می کرد . انگاری انتظار نداشت که من به این صورت با هاش حرف بزنم . رنگ پریدگی عجیبی رو در چهره اش می دیدم .. -خانوم سروش من با یه دختری دوستم و یک رابطه خاصی باهاش دارم . اون دختر هم از اونجایی که از یک خانواده محترم و سر شناسه و هر لحظه نمی تونه با هام باشه در ساعات تدریس دیروز می تونست بیاد منو ببینه و منم مجبور شدم اون دروغو بگم .. سیما با عصبانیت شدید تری به من خیره شده بود . روبروش وایسادم .. حتی دلش می خواست بذاره زیر گوش من .. صداشو بقیه بشنون اون وقت من رسواش می کردم . به همه می گفتم که دیروز یکی باهام شوخی داشته ولی دیگه نیومدم و نگفتم چون اومده بودم بیرون .. من سزاوار این آرسن لوپن بازی خانوم سروش نبودم … برای همین شق القمر ایستاده بود م -خانوم سروش بفر مایید صورتم آماده نواخته شدن توسط دست نوازشگر شماست .. سرم همچین دادی کشید که اکی از قسمت آبدار خونه پرید اومد جلو . هر چند می دونستم که از اولشم پا گوش وایساده . -گفتم برو سر کلاست .. زود باش .. دلم خنک شده بود .. اون ساعت با دانش آموزان کلاس خداحافظی کردم . سه چهار نفری گریه می کردند و خیلی ها شون هم سکوت کرده بودند و چیزی نمی گفتند . نه من حال و حوصله درس دادن داشتم و نه اونا حوصله ای برای درس خوندن داشتند .. ساعت تفریح حس و حالی واسه نشستن کنار سایر دبیران رو نداشتم .. یه چند دقیقه ای رو در سالن قدم زدم و بر گشتم دیدم وووووووویییییی عجب واویلاییه .. حدود چهل نفری رفته بودند داخل اتاق دفتر بزرگ مدرسه و یه عده ای هم جلو در وایساده بودند چون جا نبود که وارد شن . همه دور خانوم مدیر رو گرفته بودند . -نذارین آقای هوشیار بره -اون چش شده ..-هیشکی مث اون نمی تونه تدریس کنه -اون روانشناس خوبیه -اون اگه نبود من از خونه فرار می کردم -اون منو به آینده امید وار کرد -اون مرد آقا و نجیبیه … .. خیلی از این دخترا با یه دید دیگه ای دوستم داشتند ولی نمی دونم چرا اشک تو چشام حلقه زده بود .. سیما عصبی و داغون همه اونا رو از اونجا دور کرد . معلما رفتند و گفت از شما انتظار نداشتم . آدم وقتی خدا حافظی می کنه که کار تموم شده باشه .. بعد از تعطیل شدن مدرسه جایی نمیری بازم باهات کار دارم . …. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی