اخرای خدمتم بود سرهنگ دوم پادگان خیلی از هم دوره های منو اضافه خدمت داده بود توی دفترش باهاش بحثم شد داد میزد که میفرستمت دادگاه قضایی بفهمی که با کی درست صحبت کنی. درو بستم رفتم بیرون اعصابم تخمی بود اون شبم مسئول شب بود میدونستم اذیتم میکنه. بار اولش نبود نه برا من برا خیلی از بچهها. برجک ۸ نگهبان بودم اون شب برجک ۷ هم پسر نامی به نام ارسلان بود جدید بود با هم دورهای خودش تازه به پادگان اومده بودن. نشسته بودم پایین برجک که دیدم داره میاد اولین بار آشنایی بود پسر مودب با اخلاقی بود سلام خوبی ارسلان هستم سلام ممنون علی هستم بیا بشین امشب رئیسی مسئول شبه اره میدونم مادر جنده چته عصبی هستی هیچی دو هفته ای دیگه ترخیصیه کیرش راست کرده که بکنه تو کون ما خندید گفتم میخندی چند ما خدمتی آخرش که رسیدی میفهمی چی میگم
ارسلان، میدونم میگی کیرش میخواد بکنه تو کونت
من،انگار خوشت میاد آخر خدمتی بدم بکنه
ارسلان،نه منظورم اینه که بگو باهات لج افتاده اذیتت میکنه
من، بیخیال
برجک ۵ دیدش به پادگان کامل بود چند تا صدا اومد بهش گفتم برو گشت دور داره میاد از کجا میدونید گفتم برو الان برو.
رئیسی کسکش خودش بود بدونه اینکه وایسه رفت
ارسلان، ایست کیستی مسئول شب رمز عبور کسشعر که با تازه دورها میکردن
سیگار میکشیدم دوباره ارسلان و دیدم داره میاد سلام سلام حالا بیشتر از اینا باید یکی ایست
چند ماه خدمتی
من، آخراشه ولی فک کنم موندگارم
البته مقصر خودمون بودیم. با رفیقا کاری نبود که نکرده باشیم. یادمه با جعل امضا بعضیاشون خیلی از بچه ها رفتن مرخصی. یه مشت حرومزاده فروختمون. از اون روز به بعد لج کیرش مارو گرفت.
برگرد برجکت نمیخوام بیشتر کیر بتراشم برا خودم. همه رو جدید کرده بودن
پاسبخش
دژبان
دفتری
خودشون میدونستن که اخرشیم این جدیدا کاری نمیکنن
به قرآن هنوز برج اول خدمتم بعد از آموزشی تموم نشده بود که برا دفتر اداری استخدام شدم همه ای کسایی که حتی نمیشناختم اضافه خدمتشون برداشتم سرهنگ کس مغز مسئول ما بود فقط امضا میکرد. پول مفت
رفتم آسایشگاه خوابیدم که با صداش بیدار شدم ساعت ۵:۳۰ بود برا صبحانه
علی بیدار شو
لباسمو پوشیدم رفتیم آشپزخانه صبحونه خوردیم ماشین پستی اومد. سوار شدیم
دژبانی چندتا از دوستاش بودن
موقع گشتن و اینکارا دستمالیش میکردن
پیاده شدم رفتم بالای برجک دیدم ارسلان داره میاد
اومد گفتم هوا داره روشن میشه برگرد جون خودت باشه میرم فقط خواستم پیشت باشم. خیلی آروم صحبت میکرد،یه پسر جوون خوش چهره ناز تازه دیدمش
ارسلان تازه اومدی بعضی چیزا رو بدونی بد نیست نمیخوام بگم چسماه خدمت نیو.
متوجه میشی به مرور زمان
داشت میرفت نمیدونم چی شد همونجور که داشت برمیگشت نگاش میکردم. یه کون خوشگل که با راه رفتنش یکو دو میکرد. گفتم بیخیال من الانشم خدا میدونه چقدر اضافه بخورم.
پست بعدی اومد نشسته بودم ارسلان اومد بالا کنارم نشست ساعت ۸ بود چسبیده بود بهم بعضی جا ها که ماشین رو دست انداز میرفت محکم دستمو میگرفت.
نمیدونم چرا ولی همش میومد تو سرم. اومد گفت دارم میرم خونه یه روز در میون اونایی که برا اونجا بودن یا نزدیکی او شهر میتونستن برن.
چیزی میخوای برات بیارم
نه ممنون کجا
میرم خونه
ها باشه بسلامت
خداحافظ
خداحافظ
هم دوره هام ها چی شده با تازه ها داره میگردی
نه بابا دیشب سر پست با هم آشنا شدیم
ها جون خودت والا به قرآن
بیخیال بابا. میخوام بخوابم فعلآ
نمیدونم چرا شایدم راست میگفتن شایدم نه. ولی همش تو سرم بود جریان دیشب و ماشین که رفیقم بیدارم کرد برا ناهار. اون روز گذشت
برا صبحگاهی بیدار شدیم
که دیدم ارسلان کنا تختمه. یه دفعه گفتم سلام خوشگل پسر صبح بخیر
خندید کنارم نشست
خدایی ناز بود صورتش لباش چشاش
یه دفعه گرفتمش تو بغلم فشارش دادم
ایییی ایییی
شیطون نشو پسر
ادامه داره
نوشته: میثم