دختر پسرنما (۵ و پایانی)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

بهش لبخند زدم ولی همچنان حرف نمیزد.
همون موقع پدر مهران جلو اومد و گفت:تبریک
میگم دخترم! سرمو تکون دادم وگفتم:ممنون! مهران جلو اومد و دستشو دور شونه من حلقه کرد . باباش لبخندی زد و گفت:مبارکه پسرم! مهران سرشو تکون داد و گفت:ممنون! ولی مامانش همچنان عصبی بود اخر سر با اکراه یه تبریک خشک و خالی کرد . از ساختمون بیرون اومدیم مهران دست منو تو دستش محکم گرفته بود. از بین دوستان فقط علی رو میشناختم بعد از خدا حافطی کردن با اونا رفتیم سمت مامان که یه گوشه ایستاده بود.
مهران گفت:ممنون که اومدین! مامان چادرشو مرتب کرد وگفت:خواهش میکنم پسرم
وظیفم بود ایشالا که خوشبخت بشین! _:ممنون! همون موقع ماشین اژانس اومد.
مامان نگاهی به تاکسی کرد و گفت:خب دیگه من کم کم زحمتو کم میکنم! رو کرد به منو گفت:شرمنده نمیتونم زیاد بمونم تو عروسیت جبران میکنم دخترم! سرمو تکون دادم. بیشتر از این هم ازش انتظار نداشتم.دلم نمیخواست بمونه ولی همه این کاراش بهم نشون میداد ارزش من برای اون به اندازه این بود که فقط شاهد عقدم باشه و بره و این خیلی ازارم میداد.
باهاش خداحافطی کردیم و اونم سوار ماشین شد و رفت. با رفتنش انگار سبک شده بودم
اون بغض که این چند روز داشتم انگار تو گلوم اب شده بود. به مهران نگاه کردم لبخندی زد
و گفت:مامان و بابا هم رفتن! به اطراف نگاه کردم و با تعجب گفتم:کی رفتن؟ مهران شونه
هاشو بالا انداخت و گفت:تو حواست نبود! من:نمیخواستم مامانت اینقد ناراحت باشه!
مهران لبخندی زد و گفت:شاید الان ناراحت باشه ولی کم کم میفهمه چه عروس خوبی
نصیبش شده! لبخند زدم. مهران به ماشین اشاره کرد و گفت:خب ما هم بریم دیگه! با هم
رفتیم سمت ماشین مهران درو برام باز کرد با خنده نگاهش کردم و سوار شدم. ماشین تو
پارکینگ متوقف شد.کیفمو برداشتم و پیاده شدم همراه من مهران هم از ماشین پیاده شد.
یه نگاه به من کرد وگفت:خب دیگه رسیدیم! لبخندی زدم وگفتم:خب دیگه من برم! مهران یه تای ابروشو داد بالا وگفت:کجا بری؟
با تعجب به پله ها اشاره کردم وگفتم:برم بالا دیگه! یه قدم به سمتم برداشت وگفت:بری بالا؟
من:خب اره دیگه!
بهم نزدیک شد و گفت:الان وقت بالا رفتنه؟ !
هنوز نفهمیده بودم منظورش چیه . گفتم:خب اره دیگه! باید برم بالا لباسامو عوض کنم و ناهار درست کنم! به صورت خندونش نگاه کردم و گفتم:خب اگه میخوای ناهار بیا بالا!
دستشو حلقه کرد دورکمرم وگفت:شوخیت گرفته؟ !
با تعجب گفتم : شوخی؟
خندید و گفت: فکر کردی دیگه من میزارم بری اون بالا! همونطور نگاهش کردم حلقه دستشو تنگ ترکرد وگفت:من تازه بهت رسیدم فکرکردی به این راحتیا ولت میکنم! از حالت چشماش تازه فهمیدم منظورش چیه!با خجالت خودمو تو بغلش جمع کردم وگفتم:ما که هنوز عروسی نکردیم!
نفسشو با خنده بیرون داد وگفت:پس الان کجا بودیم؟
من:اخه… نذاشت حرفمو ادامه بدم لباشو گذاشت رو لبام از یه طرف هیجان زده شده بدم از یه طرف هم خجالت میکشیدم. خواستم خودمو عقب بکشم که منو از رو زمین بلند کرد. اغوشش هم مثه لباش گرمای خاصی داشت،حسی که باعث شد منم درگیر بشم دستمو اروم دور گردنش حلقه کردم . سرشو یه کم برد عقب همین که خواست یه چیزی
بگه سرمو با خجالت انداختم پایین.
منو به خودش فشرد و گفت:آی آی باز خجالتی شدی!
سرمو گذاشتم تو گودی گردنش و با صدای خفه ای گفتم:دوست دارم!
روشو کرد سمتم و گفت:من بیشتر! گرمای نفساش نفس گیر بود.لبخندی زدم و چشمامو بستم اونم راه افتاد سمت خونه!
مهران :
چشمامو باز کردم . اوا خودشو تو بغلم جمع کرده بود و خوابیده بود.هنوزم باورم نمیشد اون اینجا باشه. حسی که به اون داشتم هیچوقت تا به
حال تجربه نکرده بودم . این عشق بود که ما رو اینجا کشونده بود نه هیچ چیز دیگه همین
بود که حضور آوا روکنارم منحصر به فرد میکرد. موهاشو از رو صورتش کنار زدم هیچوقت فکر نمیکردم موی کوتاه به نظرم جذاب بیاد! یه کم جابه جا شد ولی اجازه ندادم ازم جدا شه. پیشونیشو بوسیدم بلافاصله یه بوسه هم روی گونه هاش کاشتم.دستشوگذاشت روی گونش اینبار لباشو بوسیدم. چشماشو باز کرد به چشمای سیاهش خیره شدم این نگاه مخملی دیگه مال من بود.چیزی که از روز اول درگیرم کرده بود. دستمو کشیدم روی گونش و گفتم :خوبی؟ سرشو به علامت مثبت تکون داد و باز چشماشو بست. دستشو گرفتم و انگشتامو تو انگشتاش قفل کردم وگفتم:خوابت میاد؟ همون طورکه چشماش بسته بود
دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
خواستم جا به جا بشم ول محکم منو گرفته بود.
با خنده گفتم:زورت زیاد شده! با چشمای بسته لبخندی زد و سرشو تو سینم فشرد! با خنده گفتم:ببینم میخوای یه کاری کنی دیگه ولت نکنم؟! خنده ریزی کرد سرشو به علامت منفی تکون داد. دستمو رو بازوش حرکت دادم و گفتم:نمیخوای چشماتو باز کنی؟ ابروهاشو انداخت بالا! لبخندی زدم و گفتم:باشه! دستمو انداختم دورکمرش و محکم بغلش کردم. اول شروع کرد به خندیدن ولی کم کم ساکت شد.نگاهش کردم که ببینم دلیل ساکت شدنش چیه!داشت لباشو رو هم فشار میداد تا اونجا که میتونست حلقه دستشو تنگ کرد . با خنده گفتم:باشه تو زورت از من بیشتره! همون موقع یه قطره اشک از گوشه چشمش بیرون زد. با تعجب گفتم:اوا صورتشو رو بازوم قایم کرد.حس کردم کم کم بازوم داره خیس میشه . خواستم برش گردونم ول انگار سرجاش میخکوب شده بود. اصلا نمیفهمیدم چرا داره گریه میکنه . با لحن اروم گفتم:عزیزم چرا گریه میکنی! سرشو به عقب تکون داد یعنی هیچی! سرمو خم کردم موهاشو بوسیدم و گفتم:من اذیتت کردم؟ بازم سرشو به علامت منفی تکون داد.
من:ازدستم ناراحتی؟ یه نفس عمیق کشید و سرشو به دو طرف تکون داد. به پهلو خم شدم و اروم کشیدمش بالا. چشماش پر اشک بود بهم نگاه نمیکرد.صورتشو پاک کردم وگفتم:پس واسه چی گریه میکنی؟ هیچ نگفت فقط اینبار دسترشو دورگردنم حلقه کرد. در حال که انگشتمو زیر چشمش حرکت می دادم گفتم:از اتفاقی که افتاد ناراحتی؟آوا من دیگه شوهرتم هیچ مشکلی نیست! سرشو به علامت منفی تکون داد و با صدای گرفته ای گفت:نه! من:پس این اشکا واسه چیه؟! سرشو گذاشت روی بالشت و دستاشو باز کرد و بدون این که نگاهم کنه گفت:میترسم… میترسم تنهام بذاری !
سرشو فروکرد تو بالشت بدنش شروع کرد به لرزیدن.بغضی که تو گلوم بود فرو دادم.من چقد خودخواه بودم باید ملایم تر از این رفتار میکردم احساس شکننده اون ازارم میداد.چرا باید این همه درد رو تحمل میکرد.ظرافتش زیر این همه سختی خورد میشد ولی دیگه نباید میذاشتم این اتفاق بیفته . دستمو کشیدم زیر سرشو چروخوندمش سمت خودم. محکم بغلش کردم و گفتم:جای تو همیشه اینجاست!حتی اگه خودتم بخوای من نمیذارم از کنارم جم بخوری! یه دفعه خندش گرفت. لبخندی زدم و گفتم:حالا شد.دیگه نبینم گریه کنی! اروم شد. بوسیدمش و گرفتم:من همیشه کنارتم پس نگران هیچ نباش. با لبخند نگاهم کرد. بینیمو رو بینیش تکون دادم و گفتم:هیچی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه!یعنی من نمیذارم! لبامو بوسید و گفت:خوشحالم که تو این دنیا فقط تورو دارم! برای عوض کردن حال و هواش گفتم:من خودم یه عالمم! خندید و گفت:ماشالا بزنم به تخته!
من:حالا تو بخواب من میرم حمام خب؟
خودشو بهم چسبوند و گفت:نه! نرو!
با شیطنت گفتم:میخوای با هم بریم!
هلم داد و گفت:پاشو…پاشو برو حمام!
خندیدم و از جام بلند شدم پتو رو کشیدم روی اوا و گفتم:بخواب! پیشونیشو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون !
ازحمام بیرون اومدم و رفتم تو اتاق خبری از آوا نبود هم رو تختی جمع شده بود. یه شلوار گرم کن و رکابی پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون. آوا تو اشپزخونه بود خدا میدونست با این حالش تو اشپزخونه چی کار میکرد لابد ضعف کرده بود.
یکی از تیشرتای منم تنش کرده بود از این کارش خوشم اومده بود. لبخندی زدم و اروم رفتم سمتش متوجه من نشده بود.
از پشت بغلش کردم همین باعث شد که جیغ بکشه. از رو زمین بلندش کردم فهمیده بود
منم ولی هنوز بین خنده هاش جیغ میزد!
من:جیغ نزن بابا! منم!
_:بذارم زمین مهران الان می افتم!
یه دور تو هوا چرخوندمش چشماشو بست و جیغ زد . گذاشتمش پایین و گفتم:تو که
اینقد ترسو نبودی! یه نفس عمیق کشید و گفت:نه وقتی یکی مثه جن از پشتم ظاهر میشه.
همون طور که پشتش به من بود دوستامو دور بازوهاش حلقه کردم و گفتم:دستت درد نکنه تا چند ساعت پیش عزیزت بودم حالا شدم جن؟!
خنده ریزی کرد و گفت:خب اون موقع یهویی ظاهر نمیشدی !
بازوهاشو محکم فشردم و گفتم:خوب شیطون شدی واسه من! دستمواروم عقب کشید و گفت:استخونام خورد شد! فشار دستمو کم کردم و گفتم:چی کار میکنی؟ به سیب زمینی که جلوش بود اشاره کرد و گفت:ناهار هیچ نخوردیم!
خندیدم و گفتم:ای شکمو گرسنته؟ سرشو کج کرد سمتم و گفت:تو گرسنت نیست؟ میدونستم سادس ولی نه تا این حد . میتونست حداقل امروز هر چقدر میخواد خودشو واسم لوس کنه! گونشو بوسیدم و گفتم:چرا هست منتها تو نباید غذا درست کنی! سیب زمینی وکارد و از دستش کشیدم و خودشو کشیدم عقب با تعجب گفت:پس کی درست کنه؟ تلفن رو برداشتمو گفتم:رستوران
واسه همین موقع هاست! به ساعت نگاه کرد و گفت:الان جایی بازه؟ ساعت چهارو نیم بود
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اره! نشست روی صندلی . همون طور که شماره رو میگرفتم رفتم نشستم کنارش و اشاره کردم که بیاد بشینه رو پام. اونم همین کارو کرد. بعد
ازسفارش غذاگوشی روگذاشتم کناروگفتم:دیگه نبینم با حال بدکارکنیا! شونشوانداخت بالا وگفت:حالم خوبه!
من:اره! واسه همینه رنگت پریده؟!
لباشو جمع کرد وگفت:اونقدرا بد نیستم!
خندیدم وگفتم:ِا ؟
متقابلا با خنده جوابمو داد:اره!
بینیشوکشیدم وگفتم:برو! از جاش بلند شد. با تعجب گفتم:کجا؟ دستشو کشید پشت گردنش و گفت:گفتی برو!
دستشو کشیدم و گفتم:بگیر بشین دختر!
گونمو بوسید. من:بعد از این که ناهار خوردیم میرم وسایلتو میارم پایین!
_:اشکال نداره؟
من:چه اشکال داشته باشه؟
_:میترسم مامانت اینا بفهمن! لبخندی زدم و گفتم:ببینم به نظرت کسی میتونه به من بگه چرا با زنت تو یه خونه زندگی میکنی؟!
لبخندی گوشه لبش نشست.اروم گفت:نه!
من:خب پس حله!
نگاهم کرد و گفت:منم یه چیزی بگم؟
من:دوتا چیز بگو! مشغول بازی با انگشتاش شد وگفت:اوم! میشه ازت یه چیزی بخوام؟
من:جون بخواه!
گفت:میشه تخت تو اتاقتو عوض کنی؟
میدونستم چرا این حرفو میزنه! بهش حق میدادم نخواد اونجا بخوابه. نمیخواستم گذشته من اذیتش کنه.به علاوه اون واسه من یه فرد متفاوت بود دلیل با من بودنش خیلی مهم تر از دلیلی بود که دخترای دیگه اینجا م اومدن. خودمم دلم میخواست این تفاوت ملموس تر باشه لبخندی زدم و گفتم:اتاقمون!
_:هان؟
من:تخت تو اتاقمون!
لبخندی زد.
ادامه دادم:اصلا همه چیزو میریزم به هم یه اتاق با سلیقه تو درست میکنیم خوبه؟
_:نه نه لازم نیست… انگشتموگذاشتم رو لبش وگفتم:تصویب شد !
با اوردن وسایل آوا تو خونه و عوض کردن دکوراسیون اتاق همه چیز تکمیل شد.اوا دیگه
رسما همسر من حساب میشد. از بیمارستان بیرون رفتم .اون روز وقت دادگاه امیر بود میدونستم دادگاه عمومیه ساعت رو یکی از صندل های ردیف اخر نشستم دادگاه خیلی شلوغ شده بود چند دقیقه بعد قاضی هم اومد و همون موقع در باز شد امیر رو با دستای بسته همراه سه تا پسر دیگه اوردن تو سالن. به پسرا نگاه کردم یکیشون رو میشناختم میدونستم به جز من که خود امیر دخترا رو برام می اورد رانندشون اونه ولی دوتای دیگه رو تا به حال ندیده بودم ولی یکیشون قیافه خیلی اشنایی داشت. امیر لاغر شده بود انگار فضای زندان بهش نساخته بود.با رضایت تکیه
دادم به صندلی. امیر رو بردن توی جایگاه علی رغم دفاع وکیلش امیر و پسرایی که دنبالش
بودن مجرم شناخته شدن نمیدونستم ایقدر زود دادگاهشون تموم میشه فکر میکردم
حداقل چند ماه طول بکشه . بعد از تموم شدن دادگاه وقتی میخواستم برم بیرون بین
جمعیت گلسا رو دیدم رفت سمت همون پسری که اشنا بود تقریبا چند قدم بیشتر باهاشون فاصله داشتم گلسا دست پسره رو گرفت و گفت:نگران نباش بابا رو راضی میکنم بیاد از اینجا درت بیاره! پسره با نا امیدی گفت:دیگه تموم شد حکمو بریدن برو به بابا بگو دلش خنک شد که واسه پسرش ده سال زندان بریدن؟! گلسا خواست چیزی بگه که سربازی که اون پسره رو گرفته بود گفت:خانوم نمیتونید با ایشون صحبت کنید بعد پسره رو از سالن بیرون برد. گلسا با کلافکی دستشو رو پیشونیش کشید یعنی اون پسر برادرش بود؟
صاف زده بودم به هدف! یه دفعه نگاهمون با هم تلافی کرد . پوزخندی زدم و سرمو براش تکون دادم جلو اومد و گفت:تو این جا چی کار میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم:دادگاه عموم بود نمیدونستم باید از تو اجازه بگیرم !
همون موقع یه نفر بهش تنه زد این عصبانیتشو بیشتر کردبا خشم تو چشمام نگاه کرد. دستامو کردم تو جیبم و گفتم:انگار کار تو هم خیلی گیره! چشماشو زیر کرد و گفت:همه اینا زیر سر تو بود مگه نه؟ ابروهامو دادم بالا و گفتم:امیر دشمن زیاد داشت منم یکیشون ولی این دادگاه ربطی به من نداره! گلسا با حرص گفت:خب حالا منتظر چی هستی؟دادگاه تموم شد میتونی بری! خندیدم و گفتم:برای امیر بیشتر ناراحتی یا برادرت؟!
مردد نگاهم کرد. مرموزانه خندیدم وگفتم:با این که امیر به دست من زندان نرفته ولی مطمئن باش اگه تو چند روز اینده مطبو خالی نکنی از تو شکایت میکنم . پوزخندی زد وگفت:هیچ غلطی نمیتونی بکنی! دست به سینه رو به روش ایستادم و گفتم:واقعا؟امتحانش ضرر نداره ! اخماموکشیدم تو هموگفتم:تا قبل از عید بهت وقت میدم از اونجا بری! بعد بدون هیچ حرفی از سالن دادگاه بیرون رفتم. میدونستم شکایت کردن به این سادگی نیست ولی گلسا الان داغ بود میدونستم که تهدیدم کار سازه. نزدیک خونه بودم که تلفنم زنگ خورد علی بود .
من:الو؟
_:به به سلام اقا مهران این یکی فرق داره!
با خنده گفتم:علیک سلام!
_:خوبی؟
باور کن اون روز از این فرق داره هیچ نفهمیدم خوب سورپرایزمون کردی! همون طور که میخندیدم گفتم:حرفتو بزن! _:میخواستم بگم که امسال عیالوارژ قرار عید کنسله دیگه؟!
من:نه پس میخوای دست زنمو بگیرم بگم بیا بریم شمال با دخترای اونجا قرار دارم!
_:پس ما از این به بعد باید بریم رو سر یکی دیگه خراب شیم؟
من:اگه همون زن بگیری بازم قرارمون سر جاشه! _:برو بابا دلت خوشه زن کجا بود؟حالا گ ريیم بود ما که مثه تو بچه مایه دار نیستیم کی به ما زن میده؟
من:دیگه از من گفتن بود خود دانی! خندید وگفت:باشه
داداش خوش باش با خانومت! من:شک نکن خوشم! _:بپا رو دل نکنی! با خنده گفتم:کارت تموم شد؟ _:هنوز اعصاب مصاب نداریا! این دختره چطور تورو تحمل میکنه؟!
من:باز روتو زیاد کردیا!
_:اقا باشه باشه من تسلیم !
پس به بچه ها خبر بدم کنسله؟
من:اره دستت درد نکنه !
:_باشه!
دیگه کاری نداری؟
من:صبر کن !
_:چیه؟
من:بیا کلیدای ویلا رو ازم بگیر واسه
اخرین بار برین اونجا!
_:ایول! دست و دلباز شدی؟
من:به هم نریزین اونجا رو ها!
_:نه خیالت تخت از روز اولشم مرتب تر تحویلت میدیم! با خنده گفتم:خاک بر سر اویزونتون
کنن!
_:یه دوست مایه دارکه بیشي نداریم! خندیدم. _:پس عصر میام کلیدا رو ازت بگیرم….
من:نه فردا صبح بیا بیمارستان عصر خونه نیستم! _:باشه پس فردا میبینمت! من:خدافظ!
گوش رو قطع کردم و ماشینو جلوی در خونه متوقف کردم! سالای قبل با علی و یه سری از
دوستاش که میشد گفت دوستای منم حساب میشدن با یه سری دختر که اصلا نمیدونستم
ازکجا پیداشون میکنه میرفتیم شمال.
البته زیاده روی نمیکردیم جمعمون با دخيا دوستانه
بود ولی امسال نمیتونستم اوا رو ببرم اونجا باید برای عید امسال یه برنامه خوب
میچیدم!دلم برای اون دوران تنگ نمیشد الان بیشتر از اون روزای بی هدف احساس خوشبختی میکردم !
وارد خونه شدم. صدای عصبی اوا توجهمو جلب کرد. _:مگه مرض داری زنگ میزنی حرف
نمیزنی؟
… _:یه بار دیگه زنک بزن و صدات در نیاد من میدونم با تو!دیگه مزاحم نمیشی
فهمیدی؟
جمله اخرو با صدای بلند گفت:از راهرو وارد حال شدم گوشیشو با حرص پرت کرد رو مبل وگفت:مردم ازار! خواست برگرده منو دید. ابروهاشو داد بالا وگفت:سلام! کتمو در اوردم و بهش اشاره کردم وگفتم:سلام! اومد سمتم وگفت:چقد زود اومدی!
من:بده؟
کتمو از دستم گرفت و بغلم کرد و گفت:نه خیلیم خوبه! مونده بودم این دختر چطور با این که تمام عمرش مثه پسرا زندگ کرده اینقد خوب شوهر داری بلده!
موهاشو بوسیدموگفتم:سر کی داشتی داد و بیداد میکردی؟
خودشو ازم جدا کرد و گفت:چه میدونم یه مزاحمه زنگ میزنه حرف نمیزنه! اخم کردم.
چشماشو گرد کرد و گفت:باور کن نمیدونم کیه! خندیدم و گفتم:میدونم عزیزم!از اینجور مزاحما پیدا میشه جوابشو نده خودش خسته میشد! سرشو تکون داد و گفت:باشه!
من:افرین دختر خوب! لبخندی زد و گفت:ناهار بیارم؟ یه نگاه با ساعت کردم تازه یکو نیم بود گفتم:نه گرسنه نیستم! کتمو گرفت دستش و رفت تو اتاق . یه نگاه به خونه انداختم
هیچوقت اینقدر مرتب و تمیز نبود. تازه میفهمیدم چرا میگن داشتن زن تو خونه واجبه!
همین که هر روز میدونستم یکی تو خونه منتظرمه با کمال میل راه خونه رو طی میکردم وقتی
اوا تو خونه میچرخید دیگه دلم نیمخواست از در بیرون برم. بعد از عقدمون تازه فهمیده
بودم اوا از اونی که میدیدم خیلی بهتره.
اوا از اتاق بیرون اومد نشستم روی مبل کنارم نشست . دستمو انداختم دور گردنش و گفتم:امروز مطب نمیریم! سرشو اورد بالا و گفت:واسه چی؟ من:مطب از یه هفته قبل از عید تا دوهفته بعدش تعطیله! سرشو تکون داد و گفت:اوهوم! نگاهش کردم و گفتم:عوضش میریم خرید!
_:خرید؟
من:خرید عید دیگه! لباشو جمع کرد و گفت:اها! من:چیزی شده؟ سرشو به علامت منفی تکون داد و
گفت:خیلی وقته نرفتم خرید عید!
من:از این به بعد همیشه میری! با ذوق دستاشو زد به همو گفت:سفره هفت سینم میچینیم؟
خندیدم و سرمو به علامت مثبت تکون دادم. خیز برداشت بالا و لبامو بوسید وگفت:خیلی دوست دارم!
من:داری شیطون میشی سر ظهر!
لباشو جمع کرد و گفت: خب باشه پسش میگیرم ! گفتم:نه دیگه واسه پس گرفي دیر شده!

آوا :
تازه از حمام ب ريون اومده بودم داشتم نشسته بودم جلوی اینه و داشتم با حوله موهامو خشک میکردم . مهران که روی تخت خوابیده بود رو از تو اینه میدیدم!احساس خوشبختی که این چند وقت کنار اون میکردم تا به حال تو زندگیم تجربه نکرده بودم ولی نمیدونستم چرا از این همه خوشبختی میترسیدم.
این مدت همه سعیمو میکردم که مهرانو از خودم راضی نگه دارم ولی میترسیدم براش تکراری
بشم. میترسیدم که همه این خوشبختی تموم شه. باز بغض گلومو گرفته بود نمیتونستم به
این چیزا فکر نکنم. من همیشه با ناراحتی و تنهایی بزرگ شده بودم این همه محبت و خوشی
با این که بهم ارامش میداد ولی همین ارامش برام غریبه بود. از جام بلند شدم و رفتم کنار
تخت نشستم گونموگذاشتم روی گونه مهران و چشمامو بستم نمیخواستم این ترس لذت
عشقمونو از بین ببره! دستشو حلقه کرد دور کمرم و با خنده گفت:به گل در اومد از حموم!
منم خندیدم. از جاش بلند شد منم نشستم سر جام.چشماشوکه خمار خواب بود بهم دوخت و گفت:چقد سفید بودی اوا من خبر نداشتم!
با مشت زدم تو بازوش و با خنده گفتم:مهران! دستشوگذاشن روی بازوشوگفت:باورکن این کیسه بکس نیست! لبموگزیدم! موهامو که هنوز یکم خیس بود زد کناروگفت:ساعت چنده؟ من:پتوروکنارزدو گفت:خب پس زود این موها رو خشک کن بریم خرید! از جام بلند شدم و دوباره رفتم سراغ حوله! مهران تو اینه به من نگاه کرد وگفت:اینجوری که خشک نمیشه! به کشو اشاره کرد و گفت:اونجا سشوار هست! سشوارو برداشتم و سر سری تو موهام کشیدم . بعد از خشک شدن موهام اماده شدیم و رفتیم بیرون !
این که برای مهران لباس انتخاب کنم واقعا برام هیجان انگیز و دوست داشتنی بود.
تازه داشتم معنی دوست داشتن و دوست داشته شدن رو میفهمیدم . تا قبل از مهران نه من تو
زندگی کسی دخالت میکردم نه کسی به زندگ من کاری داشت اما حالا حتی برای ساده ترین
چیز ها هم با هم شریک بودیم و تو هر اتفاقی همراه هم .این چیزی بود که بهش زندگی
میگفتند زندگی که اونقدر توش لحظه ها رو با عشقت شریک بشی تا جایی که روحتون با هم یکی بشه و من خیلی زود تونسته بودم درکش کنم. بازوی مهرانو تو بغلم گرفته بودم و با هم تو پاساژ راه میرفتیم به جعبه ها و پلاستیکای تو دستش اشاره کردم و گفتم:ما که همه چیز خریدیم! همون طور که با دقت به ویترینا نگاه میکرد گفت:نه همه
چیز! دستشو به یه سمت دراز کرد و گفت:ایناها! مسیر دستشو دنبال کردم داشت به مغازه
ای که لباس خواب داشت اشاره میکرد. تو این چند روز اخلاق مهران خوب دستم اومده
بود . هر چند به عنوان زنش انتظارات بی جایی ازم نداشت ولی چون برای من این چیزا عادی
نبود یه کم سخت بود که خودمو با شرایط وقف بدم با این حال باید همه سعیمو میکردم چون من برای مهران یکی از اون دخترایی نبودم که تو خونه میاورد و بعد از یه مدت عوضشون میکرد.من همسرش
بودم کسی که قرار بود همیشه کنارش بمونه پس باید تمام تلاشمو میکردم که عشقمون
رنگ روزمرگی به خودش نگیره. لبخندی زدم و گفتم:لباس خواب واسه من! لبخندی زد و
گفت:به نظرت من میتونم از این لباسا بپوشم!
یه لحظه قیافه مهران تو یه لباس حریر زنونه
جلوی چشمم اومد . نیشمو تا بناگوش بازکردم وگفتم:اره اتفاقا خیلی بهت میاد. دستشو
گذاشت پشت کمرم و در حال که منو به سمت مغازه هل میداد گفت:برو دختر! منم مسخره نکن! بالاخره خریدامون با یه جفت ماهی قرمز تموم شد. با هم سوار ماشین شدیم. بوی سنبلی که واسه سفره هفت سین خریده بودیم ماشینو پر کرده بود یه نفس عمیق
کشیدم تا بوشو بیشتر احساس کنم. مهران گفت:راستی بهت نگفتم چرا امروز زود اومدم.
منتظر نگاهش کردم تا حرفشو ادامه بده.
_:امروز دادگاه امیر بود!
من:واقعا؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
من:گ دستگیر شد؟
_:بهت نگفتم؟چند وقت پیش!
ابروهامو دادم بالا و با لبخند گفتم:خیلیم خوب! ضربه شلاقو زندانو سرشو کج کرد و
گفت:بهتر این که حکمش تکیه دادم به صندلی و گفتم:خب حقش بود. یاد اون شبی افتادم
که اومده بود تو خونه. خوشحال بودم که اونجوری حقشو کف دستش گذاشتم.
مهران سرشو تکون داد و گفت : گلسا هم قراره بره! من:چطوری راضی شد؟
_:خب برمیگرده به موضوع امیر داداش گلسا هم درگیر بوده منم گفتم اگه از مطب نره از اونم
شکایت میکنم. من:خب خدا رو شکر همه چی داره درست میشه! لبخندی زد وگفت:همش
به خاطر خوش قدم عشقمه! خوش قدم من؟!تا وقتی یادم بود اطرافیانم خلاف اینو بهم
ثابت کرده بودن. اروم گفتم:امیدوارم اینجوری باشه! مهران انگار حواسش به حرف من نبود
لبخندی زد و به راهش ادامه داد. با اعلام اغاز سال نو از تلوزیون مهران با تمام توانش منو تو
بغلش فشرد. در حال که میخندیدم گفتم:آی مهران استخونامو شکست! منو بین دستاش
جا به جا کرد تا اذیت نشم.لبخند مهربونی زد و گفت:خوب شد؟ سرمو به علامت مثبت تکون دادم وگفتم:عید مبارک !
پیشونیمو بوسید و گفت:عید تو هم مبارک خانومم! دستمو دور کمرش حلقه کردم این عید
فقط عید سال نو نبود شروع زندگ جدید من کنار مهران بود اون لحظه تنها چیزی که تو
ذهنم میگذشت این بود که از خدا بخوام مهران رو همیشه کنارم نگه داره!مهران دستشو برد زیر کوسن کنار مبل و گفت:حالا وقته عیدیه! بعد یه جعبه کادو پیچ شده از زیر کوسن بیرون اورد جیغ خفیفی کشیدم و با هیجان گفتم:این مال منه؟
مهران جعبه رو داد دستم و گفت:اره! بازش کن. جعبه رو تو دستم گرفتم و صورت مهران رو غرق بوسه کردم . واسم مهم نبود که چی میتونه تو اون جعبه باشه مهم این بود که اون جعبه برای من بود.یه دفعه یاد ساعتی افتادم که براش خریده بودم خودمو ازش جدا کردم و از روی مبل بلند شدم و جعبه رو دادم دستش و گفتم:الان میام! مهران با تعجب نگاهم کرد .رفتم تو اتاق تا ساعتو از
کیفم بیرون بیارم. دیدم گوشیم چراغ م رينه وقت بازش کردم دیدم یه مسیج دارم بازم اون
مزاحم بود عجیب بود این چند وقت فقط زنگ میزد هیچ نمیگفت تا به حال واسم پیام
نفرستاده بود.وقتی پیامو باز کردم دیدم نوشته:عیدت مبارک دوست عزیز از این لحظه هات خوب لذت ببر! با تعجب به محتوی پیام نگاه کردم شاید اصلا این طرف اشتباه گرفته بود من هیچوقت دوستی نداشتم. شماره رو گرفتم ولی گوشیش خاموش بود. با تعجب یه بار دیگه خودندمش و گوشی رو گذاشتم تو کیفم.
جعبه ساعتو از کیفم در اوردم و گوش رو گذاشتم سر جاش به قول مهران اگه اهمیت نمیدادم خودش بیخیال میشد. ساعتو گرفتم
پشتم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون اومدم مهران چشم دوخته بود به راهرو با دیدن من
گفت:کجا رفتی پس؟ لبخندی زدم و گفتم:رفتم یه چیزی بیارم! بعد رفتم جلوش ایستادم
مهران یه نگاه سر تا پای من کرد و گفت:خب؟ ساعت تو دستمو رو به روش گرفتم و گفتم:اینم از عیدی من! مهران با تعجب به دستم نگاه کرد! ساعتو جلو تر گرفتم و گفتم : بگیرش دیگه ! مهران جعبرو باز کرد چند ثانیه ای ب ساعت نگاه کرد و بعد گفت : لا زم نبود اینو بخری! یعنی خوشش نیومده بود؟میدونستم قیمت ساعتایی که دستش میکنه خیلی بیشتر از اینه ولی من همینقدر در توانم بود.لبمو گزیدم و گفتم:خوشت نیومد؟
خندید و گفت:خوشم نیومد؟دیوونه شدی؟ من:اخه گفتی لازم نبود!
دستاموگرفت وگفت:فکرشو نمیکردم چنین کاری بکنی! لبخند محوی زدم و گفتم:ببخشید اگه یه کم ارزون قیمته! زل زد
تو چشماموگفت:این بهترین عیدیه که تا به حال گرفتم. بعدساعتو داد دستموگفتم:خودت
ببندش! لبخندی زدم و نشستم کنارش استین لباسشو بالا زد و ساعت که روش بسته بود رو
باز کرد. ساعتو بستم رو دستش. همون موقع دستمو گرفت و بوسید.دیگه طاقت نداشتم
خودمو انداختم تو بغلش . اروم تو گوشم گفت:مرسی عزیزم! با بغض گفتم:خیلی دوست دارم !
:_منم دوست دارم! دلم میخواست زمان همونجا متوقف بشه . همه این احساس خوبو مدیون مهران بودم .
خدا بالاخره صدامو شنیده بود و بهم رو کرده بود. ساعت پنج و نیم بعد از ظهر بود کنار در ایستاده بودم و گوشی نو ای که مهران برام خریده بود رو گرفته بودم
دستم و با دقت داشتم باهاش کار میکردم عادت نداشتم چنین گوش موبایلی دستم
بگیرم.مهران از اتاق بیرون اومد. سرمو گرفتم بالا و گفتم:بریم؟! کتشو که دستش بود پوشید و گفت:بریم! با این که میدونستم مهران عادت به دید و بازدید عید نداره ولی ازش خواسته بودم که بریم خونه پدر و مادرش دلم میخواست اونا رو هم از خودم راضی نگه دارم دوست
نداشتم مهران به خاطر من از خونوادش دور بشه بلکه باید روابطش با اونا بهتر هم میشد .
مهران جلوی یه در خاکستری رنگ نگه داشت .
هر دو از ماشین پیاده شدیم لباسمو مرتب
کردم و دسته کوتاه کیفمو بین دوتا دستم گرفتم . مهران دستشو گذاشت پشت کمرم و
گفت:بریم! به نفس عمیق کشیدم و شونه به شونه مهران رفتیم سمت در. چند ثانیه بعد از
این که زنگ زدیم بدون این که کسی جواب بده در باز شد. مهران وارد خونه شد نگاشو
دوخت به ماشین مشکی که اسمشو نمیدونستم و پشت در پارکینگ تو خونه پارک شده بود
و گفت:به به جمعشون جمعه فقط ما رو کم داشتن. بعد دستمو گرفت و درو بست
من:منظورت چیه؟ ‌
_:ارام لبخندی زد وگفت:خاله اینا اینجان! ‌
من:یعنی دختر خالتم هست؟ ‌
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
شالمو مرتب کردم مهران لبخندی زد و
گفت:نگران نباش تو از اون خیلی خوشگل تری! لبخندی محوی زدم مهران دستمو تو
دستش فشرد وگفت:خب بریم دیگه!
به اطراف نگاه کردم باغچه های بزرگ که دو طرف
راهمون بودن اونجا رو بیشتر شبیه باغ کرده بود . رسیدیم به ساختمون اصلی که مثله خونه
مهران دو طبقه بود ولی اون دو طبقه کجا و این یکی کجا بالا یه بالکن هلال داشت که با
ستونایی که جلوی خونه بود سرجاش محکم شده بود .روی پشت بوم هم یه افتاب گیر
بزرگ گنبدی شکل شیشه ای بود.
دیوارا با اجر تیره و سنگایی که به صورتی کثیف میخوردن تزئین شده بود و پنجره های مستطیل شکلش هم قاب چوبی. فاصله بین ستون با در
چوبی بزرگ که صد در صد در ورودی بود با گلدونایی که پر از گل رز بود پر شده بود.
محو تماشای اطرف بودم که یه نفر گفت:بفرمایید تو خوش امدید. دنبال صدا گشتم که یددم یه
خانوم مسن جلوی در ایستاده و به منو مهران لبخند میزنه مهران لبخندی زد و گفت:سلام
گلی خانوم ! عیدتون مبارک!
_:عید تو هم مبارک پسرم!
مهران:بچها خوبن؟چطور روز اول عید اینجایی؟….
:_راستش بچه هام قبل از عید رفتن مسافرت منم کسی رو نداشتم تو خونه پیشش بمونم
گفتم اینجا کمک دست مادرت باشم!
مهران دستشو سمت من دراز کرد و خطاب به اون گفت:آوا!همسرم!
اون زن لبخند مهربونی تو صورتم پاشید و گفت:بله ذکر و خیرشو شنیدم ماشالا هزارماشالا خیلی خانومه! مبارکتون باشه. سرمو تکون دادم و با صدای ضعیف گفتم:سلام! از جلوی در کنار رفت و گفت:سلام دخترم! بفرمایید داخل خانوم و اقا تو سالن پذیرایی منتظرن. همران مهران وارد خونه شدیم داخلم مثل بیرون خونه بزرگ و با شکوه قبل از این که یه نگاه درست و حسابی به اطرف بندازم صدای اشنای مادر مهران رو شنیدم.
_:سلام پسرم! مهران لبخندی زد وگفت:سلام مامان عیدتون مبارک مادرش مهرانو بغل کرد وگفت:چه عجب از این طرفا؟
مهران:اومدیم عید دیدنی دیگه مادر من!
مادرش لبخندی زد وگفت:خوب کاری کردی!
فکر نمیکردم امروز اینجا ببینمت!
اصلا انگار نه انگار من اونجا بودم یه قدم ازشون فاصله گرفتم.مهران تو بغلم مامانش نیم نگاهی به من کرد وگفت:خاله هم اینجاست؟
مادرش اونو از خودش جدا کرد زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:اره!
همین که دیدم چشمش به من افتاد سرمو کج کردم و گفتم:سلام! عیدتون مبارک!
بازوی مهرانو گرفت و خیلی رسمی و خشک گفت:سلام! عید تو هم مبارک! لبامو با استرس یه کم روی هم فشار دادم معلوم بود که سر صلح نداره از اون ادمایی بود که تا زهرشو نمیریخت اروم نمیشد.خدا رو شکر مهران از اون بچه ننه ها نبود. مادرش نگاهی سر تا پای من کرد و بعد با لبخند رو کرد به مهران و. گفت:بریم پیش بقیه!
یه جوری میگفت انگار از مهران میخواست منو همینجا بذاره و خودش تنهایی دنبال مامانش بره! البته مهران کم لطفی نکرد کیفمو از دستمو گرفت و دستشو حلقه کرد دور شونمو گفت:بریم!
حرصو میشد تو چشمای مادرش دید همین جا جلو رفت مهران دستشو بازکرد و بهم لبخند زد . با نگران
نگاهش کردم وارد سالن پذیرایی شدیم که یه دست مبل سلطنتی زرشکی رنگ وسط سالن چیده بودن دیوارای خونه سفید بود و پرده ها هم زرشکی روی دیوار هم چند تا تابلوی نقاش با قاب طلایی همرنگ چوب مبلا نصب شده بود. به ادمایی که نشسته بودن روی مبل نگاه کردم بینشون فقط بابای مهرانو میشناختم. یه دختر جوون هم بود که با اون نفرتی که تو چشماش میدیدم مطمئن بودم همون دختر خاله مهرانه! قیافه خوبی داشت مخصوصا چشمای خاکستری رنگ درشتش خیلی به چشم می اومد ولی بینی عمل کرده و لبای پروتز شدش تو ذوق میزد ارایش غلیظش نا خود اگاه منو یاد دلقکای سیرم انداخت بی اختیار
لبخندی رو لبام نشست به تبعیت از مهران با همه سلام کردم اینطور که معلوم بود
هیچکس به جز مهران از حضور من خوشحال نبود. همین باعث میشد معذب باشم.
نشستم روی مبل تا
اونجا ک میتونستم خودمو به مهران نزدیک کرده بودم اینجوری بیشتر احساس امنیت میکردم.
دختر خاله مهران درست رو به روی من بود مادر مهران هم اومد و نشست کنار من!از یه طرف هم زنی که فهمیده بودم خاله مهرانه بهم زل زده بود حس میکردم تو میدون جنگ گیر افتادم و از همه طرف محاصره شدم .
خاله مهران گفت:مهران جا معرفی نمیکنی؟
بعد به من اشاره کرد . مهران لبخندی زد و گفت:خاله جون ایشون آواست مامان حتما براتون تعریف کرده. خالش با اکراه اگاهی به من کرد وگفت:حالا چرا اینقدر بی سر و صدا خاله؟
مهران شونه هاشو بالا انداخت و گفت:مامان اینجوری خواسته! نادیا گفت:الان کجا زندگی میکنی آوا جون! مردد به مهران نگاه کردم. مهران دستشو دور بازوم حلقه کرده و گفت:الان پیش همیم! مامان مهران گفت:آوا طبقه بالای مهران زندگی میکنه!خونوادش تهران نیستن مهران گفت:نه مامان آوا اومده پایین تو یه خونه ایم.
رنگ مامان مهران به وضوح پرید. نادیا با حرص گفت:پس دیگه عروسی لازم نیست.
مهران گفت:شاید ما الانم زن و شوهر محسوب بشیم ولی این باعث نمیشه عروسی نگیریم.
لبمو گزیدم نمیخواستم مهران همه چیزو کامل توضیح بده.نادیا در حالی که سعی میکرد جلوی عصبانیتشو بگیره با تمسخرگفت:هر جور خودتون راحتین! تکیه
دادم به صندلی خاله مهران گفت:چندساله؟ !گفت:اختلاف سنیتون خیلی زیاده!لبامو رو هم فشردم ادامه داد:نادیا یعنی میخواست بگه دختر
من بیشتر به مهران میخوره.من با قصد صلح اومده بودم ول انگار اونا اینو نمیخواستن باید
مثله خودشون رفتار میکردم و اگر نه روکولم سوار میشدن زیر چشمی به نادیا نگاه کردم و
گفتم:بله تعریف دخترتونو شنیدم. نادیا لبخند کجی زد و گفت:نمیدونستم مهران از منم تعریف میکنه! مهران با تعجب نگاهش کرد . گفتم:از مهران زیاد چیزی نشنیدم از یکی از دوستاش شنیدم .
سرمو یه کم تکون دادم وگفتم:اسمش چ بود؟ با پوزخندی بهش خیره
شدم و گفتم:اهان انگار امیر بود. رو کردم به مهران و گفتم:درسته؟ مهران نیشخندی زد و
گفت:اره خودش بود. ابروهامو دادم بالا و به نادیا نگاه کردم رنگش پریده بود. همین واسه
خفه کردنش کافی بود ولی یه حسی قلقلکم میداد که دهن همشونو ببندم گفتم:مثه این که افتاده زندان خبر داری چرا؟خودشو جمع و جور کرد و گفت:نه من از کجا باید بدونم !
من:گفتم شاید بشناسیش! خاله مهران گفت:اخه دختر من با دوستای مهران چ کار داره؟!
لابد دوستش هم از خود مهران شنیده.
مهران گفت:نه خاله با نادیا اشنایی دورادور داشته!
نادیا گفت:نه بابا فکرکنم منو با یه نادیای دیگه اشتباه گرفته مهران چشماشو ریزکرد و
گفت:نه اتفاقا میدونست که دختر خالمی!
نادیا حسابی دست پاچه شده بود ولی حس کردم
مهران داره زیاده روی میکنه همون موقع باباش گفت:مهران بیا اینطرف باهات کار دارم!
مهران جا به جا شد دیگه هیچ محافظی نداشتم باید خودم از پسشون بر می اومدم.
مامان مهران گفت:میبینی خواهر! خاله مهران به من نگاه کرد و سرشو با تاسف تکون داد. بعد
گفت:پاشیو بریم باهات یه کاری دارم.
بعد هر دو از جاشون بلند شدن و از سالن رفتن بیرون.
حداقل اگه زیر پوستی ازم بدشون می اومد راحت تر میشد تحملشون کرد ولی اینا شمشیرو از رو بسته بودن. هر چند من به این چیزا عادت داشتم خوب میدونستم باید چطور گیلیممو
از اب بیرون بکشم.با این حال اون لحظه ترجیح دادم سکوت کنم سرمو انداختم پایین و
هیچ نگفتم. نادیا از جاش بلند شد و اومد نشست کنارم با تعجب نگاهش کردم لبخندی زد
و گفت:مثه این که تو هم امیرو میشناسی! من:شناختی که نه چند بار همران مهران باهاش
برخورد داشتم . رو کلمه همراه مهران تاکید کردم. پوزخندی زد و سرشو اورد نزدیک و گفت:فکر نکن بازی رو بردی! با تعجب گفتم:بازی؟
به مهران اشاره کرد وگفت:اون مال منه!
با اخم گفتم:ببینید نادیا خانوم اولا که زندگی اگه از نظر شما بازیه از نظر خیلی مهم تره بعدم این که هر کسی به شوهر من نظر داشته باشه با من طرفه! بعد کمرمو صاف کردم که بلند تر از اون به نظر برسم! پوزخندی زد وگفت:نه خوبه افرین!زد رو شونموگفت:سرگرمی باجالی هستی عزیزم! خودمو عقب کشیدم عقب. خندید. به مهران نگاه کردم داشت زیر چشمی به ما نگاه میکرد. دختره پر رو راست راست تو چشمای من نگاه میکنه و میگه شوهرت مال منه !
بعد از دو ساعت بالاخره از دستشون راحت شدم.
با مهران داشتیم میرفتیم سمت خونه که گفت:نادیا اون موقع چی بهت میگفت؟ من:هیچ چرت و پرت! لبخندی زد وگفت:خوب جوابشونو دادی! سرمو انداختم پایینو گفتم:نمیخواستم اینجوری بشه! مامانت هنوزم عصبی بود. شونه هاشو بالا انداخت وگفت:فکرکردی از این که پسرشو مجبورکردی بره خونشون خوشحال میشه .
من:امیدوارم از من خوشش بیاد!
مهران لپمو کشید و گفت:مگه میشه خوشش
نیاد؟!بالاخره خوشش میاد! لبخند زدم. گوشی مهران زنگ خورد سرعتشوکم کرد و جواب
داد. _:بله؟
… _:سلام ! خوب هستین؟
… _:ممنون عید شما هم مبارک!
… یه نگاهی به من کرد و گفت:آوا هم خوبه سلام میرسونه! با کنجکاوی نگاهش کردم. گفت:بله همینجاست چند لحظه گوشی خدمتتون! گوشی رو گرفت طرفم و گفت:مامانته! پوفی کردم و چشمامو تو حدقه چرخوندم . مهران گوشی رو تو دستش تکون داد وگفت:بگیر دیگه! با اکراه گوشی رو گرفتم و با بیحوصلگی گفتم:الو؟
_:سلام دخترم! حرصم میگرفت وقتی بهم میگفت دخترم چطور میتونست بهم بگه دخترم وبتی حتی یه لحظه هم برام مادری نکرده بود.
خیلی سرد گفتم:سلام! خوبی؟
_:مرسی دخترم! تو چطوری؟
من:ممنون! عیدتون مبارک
_:عید تو هم مبارک نمیدونی چقدر خوشحالم که میتونم عیدو بهت تبریک بگم! لبخند تلخی زدم. یادم اومد فقط موقع عید بود که من لباس نو میپوشیدم یه دست لباس برام میخریدن طوری که زمستون و تابستونم بشه ازش استفاده کرد البته هیچوقت خودمو برای خرید نمیبردم با سلیقه خودشون یه لباس بزرگ وگشاد میگرفتن و برام م اوردن با اینحال همیشه از دیدن همون لباسایی که در برابر لباسای شهاب و بچه های دورو برم عین یه
تیکه گونی بود کلی خوشحال میشدم و ذوق میکردم. تو کل روزای عید فقط یه بار مامانم و
خواهرامو میدیدم وقتی هم می اومدن کاری به کار من نداشتن انگار نه انگار خواهرشون اونجاست و خیلی وقته ازشون دور بوده گاهی وقتا مادرم فقط دور از چشم اقاجون منو بغل میکرد و میبوسید اون بوسه ها اون روزا خوشحالم میکرد ولی حالا که بهشون فکر میکردم بی فایده بودن و پر از ترس بودنشونو خوب درک میکردم.
من:ممنون!
_:کاش می اومدی یزد خواهرات خیلی دوست دارن ببیننت !
من:واقعا؟
متوجه نیش کلامم نشد گفت:اره!
راستی بهت نگفتم:تو این چند سال سه بار خاله شدی! این که سعی میکرد منو تو چند تا کلمه تو همه چی سهیم کنه خنده دار بود.گفتم:مبارکه! _:ایشالا بچه های خودت!
از این حرفش خجالت کشیدم .نیم نگاهی به مهران کردم وگفتم:واسه ما زوده.ما هنوز عروسی نگرفتیم. _:میدونم ولی ایشالا چند تا بچه سالم خدا بهتون بده! پوزخند زدم و تو دلم گفتم:لابد همشونم پسر
باشن!
گفتم:ممنون!
_:حالا میتونید بیاین؟
به مهران نگاه کردم وگفتم:راستش نه نمیتونیم مهران مجبوره بره سرکار!
_:متوجهم بالاخره دکتره کارش سخته!
من:بله!ایشالا تو اولین فرصت میایم!
_:باشه دخترم! راستی برای عروسی تصمیم نگرفتین؟
من:نه هنوز!
_:بهتره زودتر عروسی بگیریم در دهن مردمو نمیشه بست نمیگن که اینا محرمن میگن معلوم نیست
چی شده که بدون عروسی رفتن تو یه خونه زندگی میکنن! دهن مردم ،دهن مردم اگه این
مردم نبودن زندگی بهشت بود.پوفی کردم و گفتم:باشه!
_:ایشالا هر چه زودتر تو لباس عروس ببینمت! من:ممنون!
_:خب دیگه مزاحمت نمیشم عزیزم خوشحال شدم صداتو شنیدم گاهی وقتا بهم زنگ بزن!
من:باشه !
_:خدافظ دخترم
من:خدافظ گوشی رو قطع کردم
مهران گفت:اب بدنت تحلیل رفته؟ من:چی؟ لبخندی زد و گفت:زیادی خشک حرف زدی! من:انتظار داشتی از خوشحال بال دربیارم؟
_:سعی کن ببخشیشون حداقل مادرتو!
اهی کشیدم و گفتم:کاش به سادگی گفتنش بود. شونه هاشو بالا انداخت و گفت:به هر حال اگه این اتفاقا نمی افتاد ما با هم ازدواج نمیکردیم لبخندی زدم وگفتم:اره خب این یکی پیامدش عال بود! چشمکی زد و گفت:پس یه کم کوتاه بیا!
سرمو تکیه دادم به صندل و گفتم:فعلا نمیخوام به این چیزا فکرکنم .
مهران از دید و بازدید عید خوشش نمی اومد منم عادت به این کار نداشتم برای همین بعد از
خونه مادرش فقط به پدر بزرگ و مادر بزرگش سر زدیم. بعد از اون هم برای این که از
تعطیلاتمون استفاده کرده باشیم برای چند روزی رفتیم همدان .
تعطیلات عید خیلی زود برام تموم شد بعد از چند سال دوباره عیدو حس کردم .
تو مدتی که تهران بودم زورای عید نه تنها کارم کم نمیشد بلکه دوبرابر هم باید کار میکردم خیلی وقت بود نه سفره هفت سینی
دیده بودم و نه از هوای بهاری لذت برده بودم ولی این عید یه عید واقعی بود.
عصر روز چهاردهم بود که تازه رسیدیم خونه.
از مهران خواسته بودم که با ماشین بریم مسافرت چون از هواپیما میترسیدم برا همین حسابی خستش کرده بود.مهران ماشینو خاموش ک

دکمه بازگشت به بالا