دوستام این داستان جزو داستان های کم دیالوگ هستش ، این قسمت دارای صحنه های سکسی کمیه و فقط حکم سراغاز داستان اصلی رو داره
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.
…از وقتی یادم میاد مشغول جنگ بودیم، من داخل اقلیتی به اسم مقاومت به دنیا اومده بودم و همون اوایل زندگیم پدر و مادرمو از دست داده بودم و توسط ارشد اون اقلیت یعنی شاه ونینو به فرزندی قبول شده بودم ، ونینو منو مثل بچه های خودش بزرگ کرده بود، هرچند که از ابتدا من چیزی فراتر از فرزند براش بودم، من اسباب بازی شب هاش بودم، تقریبا شبی نبود که دستمالیم نکنه، یادمه دقیقا شبه اخر هر ماه کنیز های مخصوصی رو برای تمیز و شیو کردنم مامور میکرد و بعد از این که حسابی بهم غذا میداد و مستم میکرد شروع به خوردن التم که اون زمان ۴/۵ سانت بیشتر نبود میکرد، دروغ چرا از برخورد ریش هاش به بیضه هام و گرمی دهنش نهایت لذت رو میبردم ، هرچند لذت اصلی در این بود که میدونستم با همه براش فرق دارم، بعد ازین که ساک زدنش تموم میشد ازم میخواست تا منم همون کارو براش بکنم البته که الت اون چندین برابر بزرگ تر و کلفت تر از ماله من بودو چند بار تا مرز خفگی منو پیش برده بود، هم میشه وقتی براش ساک میزدم عادت داشت تا دماغمو بگیره و بهم سیلی های شدید بزنه یا گاهیم انگشتم کنه بعد ازین کار همیشه ماساژم میداد و شروع به لیس زدن کون و سوراخ کونم میکرد وقتی حسابی خیسم میکرد تمام وزنشو روم مینداخت و اروم اروم سره التشو داخلم فرو میکرد خودش میگفت این کارو میکنه تا قشنگ گرمی و کلفتی التشو داخلم حس کنم ،دردش بیش از اندازه بود اما جلوی دهنمو میگرفت تا نتونم داد بزنم حسابی کونم رو پاره میکرد و همزمان که بدن پشمالو و عرق کردشو بهم میمالید و کاری میکرد بخاطر وزنش روی بدنم به نفس تنگی بیفتم ، گوشم گاهی کردنم و گاهی صورتم رو لیس میزد و نفس هاشو داخل گوشم میداد،احساس انزجار همراه با لذتی داشتم، راستش خودمم نمیدونم چه حسی بود، گاهی همزمان که منو میکرد با دودول یا نوک سینه هام بازی میکرد و همیشه بعد از ریختن ابش داخل کونم مجبورم میکرد تا عرق کیر و خایشو با زبونم پاک و به قول خودش کیرشو تمیز کنم، اون خاطرات برام تبدیل به یه تراما شد و شاید بشه گفت چیزی بود که باعث شد به اینی که الا هستم تبدیل بشم، یک بیمار جنسی.
صحبت از بچه های ونینو شد، پرسیوال و مریلا، دختر و پسر ونینو بودن و از حق نگذریم منو مثل برادر خودشون دوست داشتن.
درمورد مقاومت صحبت شد، حتما میپرسید مقاومت دربرابر کی و چی؟
خب مقاومت در برابر ملکه اعظم ویسا، اونطوری که ونینو برای ما نقل کرده بود ویسا و اون دوست های نزدیکی بودند که بخاطر عشقشون شهره خاص و عام شده و بعد از مدتی رسما زن و شوهر شده بودند. بعد ها ویسا به ونینو خیانت کرد و با حیله و نیرنگ اقدام به دزدیدن تاج و تخت کرد و ونینو رو به همراه تمام طرفدارانش تبعید کرد به دور افتاده ترین منطقه فرمانروایی، بعد ها نیز با سلاخی کردن مردی که با او خیانت کرده بود تاج و تخت رو برای خود خودش نگه داشت.
من و برادرانم که به ارتش جاوید نسل دوم معروف بودیم با نفرتی که از ویسا داخل ذهنمون شکل گرفته بود بزرگ شدیم،جنگیدن یاد گرفتیم و به جاسوس و ارتشبد های بی نظیری تبدیل شدیم،همه سرباز های برادری جاوید نسل دوم بدون پرسش از ویسا متنفر بودن و این تنفر بعد از مرگ ونینو و عدم توجه ملکه ویسا به مرگ همسر سابقش بیشتر هم شد اما این نفرت همواره بی پرسش بود، پرسش هایی که انگار از تمام ذهن ها جمع و داخل ذهن من ریخته شده بود، پرسش های از جمله اینکه چرا باید از شخصی متنفر باشم که اقلیم رو به خوبی اداره میکنه،هرچند که ویسا کمی دیکتاتور بود اما مردم اقلیم ازش راضی بودن ، به اصطلاح اگر دزدی میکرد ، میذاشت مردم هم در چیزی که از خودشون دزدیده سهیم باشن تا دهنشون بسته بمونه.
هیچوقت فرصت نشد از ونینو بپرسم چرا ویسا هیچوقت دنبالش نیومد، چرا هیچوقت اقدام درست حسابی علیهش نکردیم.
تازه ۱۸ سالم شده بود که به عنوان برنامه ریز تاک تیکی گروهان اول از برادری منصوب شدم و گروهانم رو تا دندون به خبره ترین افراد مسلح
کردم در راس اون ها برادر ناتنیم پرسیوالِ شاه کُش و مریلای قصاب، هرچند که همیشه به چرایی علت از بین بردن ملکه ویسا فکر میکردم و شاید از ته قلب باهاش مخالف بودم، اما من پسرخونده سوفی بودم، حقی که به گردنم داشت مجبورم میکرد حتی به غلط مسیرشو پی بگیریم.
چند ماه بعد از تشکیل گروهان اول ، زیر نظر برنامه ها و نقشه های من تونستیم تعدادی از کمپ های ویسا که اطراف مکان تبعید ما بود رو از بین ببریم و دایره تبعید رو وسعت ببخشیم،همین موضوع ویسا رو نگران کرده بود و از طریق جاسوس هایی که به عنوان کنیز همواره در کنار ملکه بودن بفهمیم قصد چند حمله کوچیک و قدرت نمایی به مارو داره، شاید الا زمانش بود تا با سلاخی کردن و گروگان گرفتن چند تن از سرباز هاش داخل قصرش نفوذ کرده و کارش رو یکسره کنیم، این افکار مهم ترین مایه قوت قلب برای کل انجمن و بیشتر از همه پرسیوال بود،چرا که طبق رسم قدیمی قاتل شاه یا ملکه، وارث بر حق سرزمین بود.
نقشه از این قرار بود که با پوشوندن لباس رزم به خوک ها و بز های بزرگ اونارو شبیه سربازا کنیم و وانمود کنیم که سرباز ها به خواب رفتند تا زمانی که سرباز ها متوجه دروغی بودن مبارزان ما می شوند بهشون شبیخون بزنیم و از پا درشون بیاریم، نقشه خوبی بود،خوک و بز وقتی که لباس تنش کرده بشه و زیر لحاف باشه فرقی با سربازی که خوابیده نداره ،انها فرقشون اینه که خرناس نمیکشن ، وقتی سرباز های ملکه ویسا رو میپاییدیم تا در زمان مناسب بهشون حمله کنیم، فهمیدم هیچوقت متوجه انسان نبودن اون موجودات نمیشدند اگر یکی از سرباز ها به اشتباه فکر نمیکرد که یکی از خوک ها یه جنگجوی مونثه و برای تجاوز بهش تلاش نمیکرد، منظره خنده داری بود، وارد شدن کیر یک مرد به داخل مقعد یک خوک،حقیقتش من که ازون صحنه لذت بردم،همین که متوجه شدن که چه نیرنگی خوردن جنگجوها سرشون اوار شدند و همه اونها بجز سه تن رو کشتیم و بعد از شکنجه و تخلیه اطلاعاتی اون ها اماده شدیم تا در قالب سرباز های ملکه ویسا به دربارش نفوذ کنیم و هنگام دادن گزارش دروغین ماموریت به اون خنجری زهر الود رو وسط پیشونیش فرود بیاریم.
…
ممنون ازین که این قسمت رو خوندید،اگر مشکل و غلط املایی داشت معذرت میخوام ولی خب در نظر بگیرید که اولین باره مینویسم
این داستان ۳/۴ قسمت دیگه داره و دارای صحنه های اروتیک بیشتری نسبت به این قسمت هستش
نوشته: پسر سرخ