از راه مشاعره نان میخورد، هم خودش هم ننه کلثوم ، مادر پیرش . عهد و عیال نداشت، ننه کلثوم چندبار سعی کرده بود که یکی را برایش دست و پا کند. از دخترهای فامیل و همسایه. ولی احمد زیربار نمی رفت که نمی رفت. مرغش یک پا داشت. همیشه می گفت ما خرج خودمان را هم به زور درمی آوریم چه برسد به زن و بچه ! ننه کلثوم هم دیگر ساکت می شد و حق را به احمد می داد. ولی به یک باره همه چیز فراموشش می شد و دوباره از نو حرف خواستگاری رفتن را پیش می کشید و دوباره همان دعواها ! آخر نمی توانست تحمل کند که تنها پسرش که بعد از هفت تا دختر آمده بود، سی را رد کرده اما هنوز زندگی درست و درمانی ندارد. احمد می گفت با این شندرغازی که ازاین مشاعره ها درمی آورم لیاقت هیچ دختری را ندارم! چرا بی دلیل بخت دختر معصومی را سیاه کنم؟؟!
چله زمستان بود و برف سفیدی فرش زیرپای عابران شده بود. خوبی اش این بود که ماه رمضان به زمستان خورده بود، چراکه وقتی عصر ها بعد از یک چرت نیم روزی از خواب بلند میشدی ، مناره مسجد مناجات را شروع کرده و اهل خانه به صرافت تهیه افطاری افتاده بودند! اما امان از تابستان! انگار عقربه های ساعت برای آرام تر چرخیدن مسابقه می دهند!!
احمد کنار ننه کلثوم با چند لقمه نان و خرما افطار کرد و از خانه بیرون زد. با یک دست کت شلوار مشکی براق با یک دست پیراهن سفید با یقه آهاردار و یک جفش کفش واکس خورده، در هوایی که به شدت سرد بود و تک و توک عابری را به خود می دید، از کوچه زیر گذر می گذشت. یک ربعی گذشت تا به درب منزل آشیخ رسید. درب، نیمه باز بود و از لای در دود گرم اسپند به میهمانان خوش آمد می گفت.
دورتا دور حیاط را تخت های چوبی و فرش هایی با زمینه سرخ به روی آن ها پر کرده بود و به روی هریک دو سه نفری به متکا تکیه داده و قلیان می کشیدند.
طاق حیاط را با پوش گرفته بودند که هوای سرد داخل نیاید و یک بخاری نفتی بشکه ای وسط حیاط که میهمانان معذب نباشند.
آشیخ که قرآن را خواند صدا زد که بساط قلیان و چای را جمع کنند و بعد کیسه ای آوردند و هرکس سهم شرکت در مسابقه اش را پرداخت. بعد که حیاط از رفت و آمد خدمتکاران و نوکران خانه خلوت شد ، آشیخ مانند دفعات قبل با یک تک بیت و با صوتی زیبا مشاعره را شروع کرد:
ماییم و نوای بی نوایی بسم ا… اگر حریف مایی
و نفر بعد درآمد که :
یکی روبهی دید بی دست وپای فروماند در لطف وصنع خدای
و به نوبت خواندند تا “دال” به احمد افتاد:
دوش مرغی به صبح می نالید عقل و صبرم ببرد وطاقت وهوش
پس از پانزده دور، بیست نفر از دور مسابقه کنار رفتند و مانده بودند آشیخ و احمد. این بار هم مانند پنج دفعه قبل احمد با زیرکی آشیخ را در تنگنا گذاشت و خود برنده شد و بقیه را سر ذوق آورد… در حالی که جمعیت صلوات سرمیدادند،
خبر موفقیت دوباره احمد بین خانوم هایی که در اندرونی درحال آمد و شد بودند پیچید.
آشیخ با چهره ی همیشه خندانش احمد را تحسین کرد و کیسه را به او سپرد. دوباره چای می آوردند که احمد از حضار عذر خواست و خداحافظی کرد. کتش را با دست راست به دوشش گرفته و با دست چپش کیسه پول و آوازخوان به سمت خانه راهی شد. اما همین که وارد کوچه شد صحنه ای جلوی چشمانش دید که او را برای چند ثانیه مبهوت کرد…
* * *
صبح شده بود. …بازم یه صبحه دیگه …مثل همیشه…
نور خورشید از پنجره اتاق داخل میومد…خوشحال بودم چون اولین چیزی که دیده بودم آفتاب بود…
ساعت روی میزو نگاه کردم.ساعت نه صبح بود؛ هرچند برای کسی که کار یا درس نداره زمان مهم نیست؛ چه نه باشه چه دوازده تغییری در زندگیش ایجاد نمی شه…
رختخواب و بالش و پشتی رو که از گرمای تنم و هوای داغ تابستان خیس عرق شده بود رو جمع کردم و چپوندم توی کمد!
طبق معمول هر روز تا ظهر تنها بودم… اهل خونه به دنبال کسب علم یا خرید و ازین جور سرگرمی های روزمره رفته بودند. منم طبق معمول هر روز باید خودم صبحانه رو آماده میکردم؛چون بقیه خورده بودن و جمع کرده بودن!
یه لیوان چای، قوطی پنیر، پلاستیک نون وشکرپاش روآماده کردم وبا سه شماره شروع کردم!
مشغول خوردن بودم که چشمم به قاب عکس پدرم افتاد. خدابیامرزتش؛ هشت سال پیش بود که آقا جواد پسرهمسایمون خبرفوتش را آورد درخونه…و چه مصیبتی داشتیم که خبر رو چگونه به مادرم بگیم که غش نکنه که آخر هم غش کرد وما دستپاچه شده بودیم که بخیر گذشت واگر دروهمسایه به دادمون نرسیده بودند معلوم نبود چی میشد. وتازه وقتی به هوش اومد یادش افتاد که چرا اصلا غش کرده و حالا دیگه گریه اش بند نمی اومد و ما هم گریه مون گرفته بود؛ تحملش خیلی سخت بود؛ هرکسی می خواست دیگری رو آروم کنه ولی خودش گریش می گرفت. و خلاصه این که اون روز خونه ما غلغله ای شد که نگو و نپرس. تقریبا همه اهل مح
ل خونه ما جمع شده بودند. هرکسی چیزی میگفت و به سمتی می دوید. یکی رفت دنبال پزشک قانونی و بیمارستان یکی در تدارک پرچم سیاه ودیگری حلوا وخرما آماده می کرد…و اینجاست که آدم قدر همسایه را می فهمد که همه در غم وشادی یکدیگر شریک اند… دستمالی روی عکس کشیدم و سعی کردم این خاطره هارا از ذهنم خارج کنم… خلاصه اینکه از آن روز به بعد من شدم مرد خانواده… با اینکه آن موقع هشت سال بیشتر نداشتم ولی مجبورشدم درکنار درسم کار هم بکنم که باعث شد درسم به شدت افت کنه. از اون موقع به بعد همه فامیل سعی می کردند کمبود پدر رو واسمون جبران کنن،بیشتر از قبل بهمون سر میزدن، دایی ه
ا عموها هرکس هرطور که میتونست واز دستش برمیومد.بخاطر همین فامیل های ما همگی باهم صمیمی شدند
خلاصه گذشت و گذشت و من دبستان و راهنمایی رو تموم کردم. تا رسیدم به دبیرستان. درسای دبیرستان سخت تر از اونی بود که فکرشو میکردم. دبیرستانی که رفته بودم یه دبیرستان نمونه تو شهرمون بود و همه بچه ها باهوش و درس خون بودند. سال اول رو با هرسختی بود گذروندم، از صبح تا ظهر مدرسه بودم، میومدم خونه یه استراحتی میکردم و بعدازظهر باید می رفتم سرکار. شاگرد یه لوله کش بودم که روزی ده تومن بهم مزد می داد که اون زمان پول کمی نبود. این پول و پول بیمه بابام و چندرغازی که مامانم از خیاطی کردن در میاورد خدارشکر میتونست شکم من وپنج تا خواهرو دوتا برادرمو سیر کنه. شب هم خسته
و کوفته برمیگشتم خونه. شام که می خوردم چشمام دیگه باز نمیشد، ولی باید درسای فرداموآماده میکردم، به هر زحمتی بود چشمامو باز نگه می داشتم و چندصفحه ای میخوندم.
بگذریم، سه سال اول دبیرستان باهر سختی و مشقتی بود تموم شد. من رشته ریاضی رفته بودم چون از بچگی علاقه خاصی به ریاضی داشتم. مثلا جدول ضرب رو خیلی زود یاد گرفتم یا مثلا موقع خرید خیلی زود ارقام رو جمع و ضرب میکردم، واسه همین همه بهم میگفتن باید بری رشته ریاضی.
سال چهارم دبیرستان سال درس خوند واسه کنکور بود. حال وهوای بچه های کلاس عوض شده بود؛ همه عزمشون رو جمع کرده بودند، از همه چیزشون زده بودند؛ بخاطر کنکور. ولی واسه من سال چهارم با بقیه سال ها فرقی نمی کرد. چون نمی تونستم فقط بچسبم به درس.باید شکم خانوادمو هم سیر میکردم. خیلی وضعیت سختی بود. من به مامانم اصرار میکردم که اجازه بده ترک تحصیل کنم و برم دنبال کار، ولی فایده نداشت. پاشو کرده بود تو یه کفش که حتما باید درستو ادامه بدی…
خلاصه دبیرستان هم تموم شد و من یه کنکور آزاد دادم و یه کنکور سراسری که کنکور آزاد خیلی راحت تر بود. وقتی نتایج اومد همه هم کلاسی هام از قبولی هاشون باهم حرف میزدن. همه دانشگاه های دولتی ومعتبر کشور قبول شده بودن. ولی من فقط رشته برق دانشگاه آزاد تو همین شهر خودمون قبول شدم. حتی من سهمیه منطقه محروم هم داشتم ولی با این حال هیچ کدوم از صدتا رشته ای که تو انتخاب واحد انتخاب کرده بودم رو نیاوردم.
هزینه های دانشگاه آزاد سرسام آور بود. دیگه لازم نبود در موردش فکر کنیم. از همون اول بدون این که صحبتی با خونواده بکنم این موضوع رد شده بود. مانند یک توافق ذهنی!
با شروع تابستان تصمیم گرفتم یه شغل بهتر پیدا کنم، آخه دستمزدی که از کار لوله کشی میگرفتم کفاف زندگی رو نمی داد.
رفتم دنبال گواهی نامه پایه یکم. اون موقع ها راحت گواهی نام می دادن و منبار اول که امتحان دادم قبول شدم . قرار شد روی ماشین سنگین کار کنم. ولی مادرم از همون اول مخالف بود. همش میگفت :بابات تو این جاده ها جونشو از دست داد تو دیگه لازم نکرده کار باباتو ادامه بدی!
ولی اصرارهای اون بی فایده بود. من تصمیم خودمو گرفته بودم. قرار شد یه چند ماهی بشینم بغل دست آقا محسن تا فوت و فن رانندگی رو یادم بده.یادمه خودمم از بچگی عاشق ماشین سنگین و مخصوصا اتوبوس بودم، همیشه تابستونا که میشد دنبال بابام می رفتم مسافرت. می نشستم بغل دستش تا به مقصد برسیم کلی باهم گپ می زدیم و می ختدیدم. یادش بخیر چه دورانی بود…
پایان قسمت اول
نوشته: امید