زانو زدم؛ شب قبل آزادی!

گوشی رو از دستم چنگ زد. میدونست دارم چیکار میکنم؛ با نگاه سرزنش آمیزش گفت:
«اومدیم تفریح؛ ازت خواستم تو این چند روز فکر و خیالتو درگیر اخبار نکنی.»
+«‌نمیتونم. ببین اخه! یه نفر دیگه. یه نفر دیگه رو هم اعدام کردن. هر وقت عکس یکی رو بالای دار میبینم، یاد اون دوتا همجنسگرایی میفتم که اعدام شده بودن. خودمو توی عکس میبینم! میفهمی؟!»

بغض کردم. نگاهش مهربون و دلسوزانه شد. گفت:
«همینه. دنیای ما آدما همینه. میدونی، شاید خوش شانس باشیم و یه روز دوتامون برای یه پروژه تحقیقاتی بریم یه سیاره دیگه. مطمئنم دیگه نمیگردیم. البته قبلش باید از ژن جنتی یه نمونه برداری بکنیم که بتونیم بیشتر زنده بمونیم؛ بلاخره به ارامش میرسیم دیگه! حیفه زود بمیریم»
اروم و با صدی بغض آلودم خندیدم. منو گرفت تو بغلش، پیشونیمو بوسید و با لبخندی که انگار همه دردای دنیا توش جمع شده بود ادامه داد:
«تنها خوشبختی من تویی. برام مهمه که بخندی. برام مهمه که حالت خوب باشه»
احساس آرامش خاصی بهم دست داد. آرامشی که فقط با اون به دست میومد. احساس کردم تنها کسیه که با اطمینان میتونم بهش تکیه کنم. تنها کسی که میتونم خودمو بهش بسپرم. تنها کسی که دوست دارم کنترلم کنه. همینطور که در سکوت، موج های دریای روبروی تراسی که توش بودیم رو نگاه میکردیم، با گرمای تنش و احساسی که داشتم، شروع کردم به خیالپردازی و فکر کردن به فانتزی هامون. به کارایی که با هم کردیم و قراره بکنیم. بعد از حدود نیم ساعت سکوت در هم آمیخته با صدای امواج دریا، کاملا هورنی شده بودم. باهاش تعارفی نداشتم؛ مصمم تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
«میخوامت»
+«چجور خواستنی؟»
-صریح باشم؟
+«ملتمس باش»
لبخند زدم. میدونستم منظورش چیه. دستمو گذاشتم رو کیرش و گفتم:
«میخوام دستامو ببندی، کاملا در اختیارت باشم، میخوام صدای ناله هامو بلند کنی، کیرتو می…»
انگشتشو گذاشت روی لبام. کنار گوشم گفت:
«کوچولوی شیطون من. میدونی که قراره برات بد بشه، نه؟»
منتظر جوابم نموند. دستشو برد زیر پام، بغلم کرد و بردم روی تخت. اومد روم خیمه زد، محکم ازم لب گرفت و دستامو برد بالای سرم و بست به تخت. وحشیانه شروع کرد به خوردن گردنم. عاشق وقتایی بودم که وحشی میشه. مدام ولی اروم میزد تو گوشم و بین لبام و گردنم جابجا میشد. از شدت شهوت داشتم به خودم میپیچیدم. سرشو بلند کرد و تو چشام نگاه کوتاه ولی عمیقی انداخت. دستاشو گذاشت رو یقه‌م و به اسونی تیشرتمو پاره کرد. رفت پایین و شکممو بوسید. شلوار پام نبود، چون اون اینطور دوست داشت. شورت سورمه‌ایمو در اورد و کیرمو بوسید. بی مقدمه کیرمو تو دهنش گذاشت و شروع کرد به خوردن. اروم میخورد و از اونجایی که کیرم زیاد بزرگ نیست، بدون سختی همه‌شو تو دهنش میبرد. این وضعیت که تا سرحد مرگ داشتم ازش لذت میبردم چند ثانیه بیشتر ادامه نداشت. کیرمو در اورد، برم گردوند و شروع کرد به لیسیدن کونم. ماهرانه زبونشو از زیر خایه‌م تا سوراخم میکشید و انگار که با زبونش روی سوراخم میرقصید. انگشت وسطشو گذاشت روی سوراخم و شروع کرد… چند دقیقه ادامه داد و وقتی صدای ناله هام اتاقو برداشته بود متوقف شد. دستامو اینبار بست به پشتم و جلوش زانو زدم.
شلوارشو خودش در اورد و با شورت جلوم ایستاد. کیرشو از روی شورت بوسیدم و از موهام گرفت سرمو عقب کشید.
-چیکار میکنی؟
+همینقدر بسته
-التماست میکنم! من کیر میخوام
میدونستم همین جمله به اندازه کافی هورنیش میکنه. منتظر همینم بود. منتظر بود التماسش کنم. سرمو ول کرد و چون دستامو بسته بود، با دهن شورتشو در اوردم و کیرشو لیس زدم. نمیخواستم یه راست به اصل مطلب بپردازم پس اول چند دقیقه فقط تخماشو خوردم. زبونمو رو تخماش میکشیدم و با چشمایی که هورنی بودنمو داد میزدن تخماشو میخوردم. وقتی دید قصد شیطنت دارم، موهامو گرفت تو دستشو خودش کیرشو تا ته فرو کرد تو دهنم. فرصت نداشتم اعتراض کنم، وحشیانه کیرشو تو دهنم فرو میکرد و عقب میکشید و من از درد کوچیکی که میکشیدم، نهایت لذت رو میبردم. خیلی هورنی شده بود و دیگه ساک زدن براش کافی نبود. با یه حرکت سریع بلندم کرد و بردم به سمت میز. از پشت گردنم گرفت و منو خم کرد رو میز. روان کننده به سوراخم زد و بعد از مالیدنش، با اسپنک کونمو قرمز کرد. سر کیرشو گذاشت رو سوراخم. لعنتی! نمیخواد اروم اروم پیش بره!
وقتی وحشی میشد التماس فایده ای نداشت پس با ترس از درد و هیجان ناشی از انتظار برای لذت سکوت کردم. با یه حرکت کیرشو تو کونم فرو کرد و جیغ بلندی زدم. چند ثانیه کیرشو نگه داشت و البته، اسپنک زدنشو متوقف نکرد. بعدش اروم اروم کیرشو عقب و جلو میکرد و درد من کمتر و کمتر میشد.
بعد از چند دقیقه، همزمان با کم شدن درد من، سرعتش بیشتر شده بود و داشت کونمو میگایید. بین ناله هام بریده بریده التماسش میکردم:
«ارباب… ارباب خواهش میکنم. ارومتر. دارم جر میخورم»
التماس کردنم هورنی ترش میکرد. وحشیانه تر میکرد و اسپنک هاش محکم تر میشد. بعد از چند دقیقه کیرشو در اورد و مستقیم جلوش زانو زدم. شروع کرد به جق زدن جلوی صورتم و با چشمای خمار، زیر لب کلماتی رو تکرار میکرد که به سختی میشد متوجه شد دقیقا چی میگه:
«آه… جنده… جنده‌ی خودم… آه»
این کلمه هورنی ترم میکرد. دهنمو باز کردم و مشتاقانه منتظر بودم. آبشو میخواستم. دلم میخواست تا قطره اخر بخورمش. گفتم:
«برده‌تون میخواد آبتونو تا قطره اخر بخوره. لطفا بریز تو دهنم. خواهش می…»
کیرشو تو دهنم فرو کرد و در حالی که ناله های بلندی میکرد همه ابشو خالی کرد تو دهنم و منم تا قطره اخر خوردمشون. بعد از چند ثانیه کیرشو کشید بیرون، دستامو باز کرد و خودش رو تخت ولو شد.
بدن سفید و بدون موی قشنگشو نگاه کردم و رفتم رو تخت. لبشو بوسیدم و گفتم: «خیلی دوست دارم.»
معلوم بود که خیلی خسته‌ س. بدون اینکه چیزی بگه منو کشید تو بغلش و دستاشو دورم حلقه کرد.

با صدای قشنگش از خواب بیدار شدم. در حالی که داشت تیشرتشو میپوشید گفت: «بیدار شو عزیزم. وسایلو جمع کردم. لباساتو بپوش که برگردیم تهران. نمیخوام از جشن جا بمونیم.» همینطور که داشت حرف میزد رفت تو هال و برای اینکه صدام بهش برسه داد زدم:
«تهران؟ مگه قرار نبود فردا برگردیم؟ جشن چیه؟ چه خبره؟»
اومد تو اتاق و جلوم نشست. هیجان داشت از چشاش میزد بیرون. چند ثانیه تو چشام نگاه کرد، لبمو محکم بوسید و گفت:
«دیشب مردم بیت رهبری رو فتح کردن. تهران فتح شده. آزاد شدیم توت‌فرنگی من؛ آزاد شدیم!»

پایان
پ.ن: امیدوارم خوشتون بیاد و مشتاقم نظرتون رو بدونم. اگه خواستین بازم بنویسم بگین. لاو یو🙃❤️

نوشته: LittleStrawberry

دکمه بازگشت به بالا