شیدای نریمان (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
حوله رو باز کردم و جلوی آینه قدی کمد دیواری اتاق ایستادم. نگاه کردن به بدن برهنهم حس عجیبی داشت. احساس کردم که این اندام های زنانه ی سنگین رو توی بدنم دوست دارم. این که باسنم به شکل اغراق آمیزی برآمدهست و کمر باریکم رو به رخ میکشه، سینههای نسبتا درشتم و این که بدنم جوریه که هیچجوره نمیشد زنبودن رو ازش جدا کرد احساس رضایت عجیبی بهم داد. حتی از دیدن کبودی روی گردنم لذت بردم. هرچند که فقط یه لحظه طول کشید و این رضایت و لذت خیلی زود به خجالت تبدیل شد. از یادآوری روز گذشته خجالت کشیدم. از این که زن بودنم رو به این علت اینقدر پررنگ احساس میکردم که دیروز با بدن یک مرد هم آغوش بود خجالت کشیدم.
دیروز قرار بود با نریمان بیرون برم. میخواستم بهش بگم از این که نمیدونم چی قراره بینمون پیش بیاد میترسم، من و تو چی هستیم؟ و چرا هیچ اسمی روی چیزی که هستیم نیست؟ میخواستم باهاش حرف بزنم. به خدا قسم که فقط میخواستم باهاش حرف بزنم. اما وقتی سرمای هوا رو بهونه کرد تا امروز رو توی خونهش بگذرونیم مخالفت نکردم. وقتی به جای صحبت دربارهی چیزای مهم صورتم رو توی دو تا دست عجیب و بزرگش گرفت، سرش رو به یک طرف مایل کرد و به سمت صورتم اومد هم مقاومتی نکردم. فقط لباش رو که از لبم جدا کرد از خجالت نمیتونستم نگاهش کنم. به قاب عکس رو دیوار نگاه میکردم و تظاهر میکردم جذب هنر نقاشش شدم. پرسیدم: «نریمان، الان ما چی هستیم؟» گفت: «چه اهمیتی داره؟» گفتم: «یعنی چی؟ معلومه که اهمیت داره.» گفت: «خب، من ازت خوشم میاد. از وقت گذروندن باهات لذت میبرم، از لمس کردنت لذت میبرم، از بوسیدنت لذت میبرم و فکر کردم تو هم همین طوری.» و همین طور بودم. اما انگار یه چیزی درست نبود. گفتم: «ولی من یه اسم میخوام که احساس امنیت کنم. الان تو رابطهایم؟» گفت:«اگه اینطوری میخوای باشه. از الان دوستدختر منی.» و باز همو بوسیدیم. و باز به نقاشی روی دیوار جذب شدم. با این تفاوت که قلبم تندتر از چنددقیقه پیش که به همین تابلو نگاه کرده بودم میزد و واقعا دلم میخواست دوباره سرش رو کج کنه و روی لبم فرود بیاد. خودم پیشقدم شدم. دستمو دور گردنش حلقه کردم و بوسیدمش. احساس میکردم قلبم هر لحظه تندتر میزنه و لبم هر لحظه پرشورتر به لبش میپیچه. گرم بوسیدن بودم که دست نریمان رو زیر لباسم احساس کردم. میخواستم. تو این لحظه درست و غلط و دیر و زود برام مهم نبود. فقط میدونستم که میخوام. اون دست رو همهجای تنم میخوام. دست نریمان از شکمم گذشت و داخل سوتینم شد. نوک سینهم رو با انگشت تکون داد. میتونم حدس بزنم سفت و بیرونزده شدهبود که هوس کردهبود با انگشت باهاش بازی کنه. اونجا بود که حس کردم اوه شت، انگار واقعا خیسم. و این بار به جای زل زدن به نقاشیه، سرم رو تو گردی گردنش قایم کردم. مثل دختربچهای که روی پای باباش نشسته و باهاش قهر کرده قایم شدم. با این تفاوت که دستای بزرگ باباعه هنوز نوک سینههای دختر کوچولو رو با سرانگشتش نوازش میکرد. نریمان دستاش رو از لباسم درآورد. همون جور که سرم تو گردنش بود بغلم کرد و با لحن همون بابای مهربون گفت: :«خجالت نداره که رفتی قایم شدی». دوباره لب هم رو بوسیدیم. رفت سمت گردنم و زبونش رو روی پوستم کشید. دستم توی موهاش فرو بردم. لبش رو روی گردنم گذاشت و مکید… اما دیگه سر ظهر بود، گشنمون شدهبود و به جای ادامه دادن پیتزا سفارش دادیم.
…
حالا من جلوی آینه ایستاده بودم و به سینههام که دیروز تو دست نریمان بود و کبودی گردنم نگاه میکردم. این دست تو جای جای بدنم تصور میکردم و آخ که چقدر میخواستمش. داری با من چه کار میکنی پسر؟ داری با زن بودنم چه کار میکنی که تنم به تمنای مرد بودنت دراومده؟ میخواستم هر چی زودتر چیزهای بیشتری رو باهاش تجربه کنم. اصلا صبر نداشتم. میخواستم زودتر دوباره ببوسمش و این تصویر برهنه و بیحفاظی که توی آینه میدیدم رو مثل کادوی تولدی که باز شده بهش تقدیم کنم. تصاویر دیروز هی محوتر میشدند اما یه چیز رو خوب یادم موندهبود. حریص بودن. حریص بودن رو تو نگاهش و حرکاتش دیدهبودم. از دیروز یکریز به سکس فکر میکردم و بدنم تمنا میکرد. تا حالا کسی این طور آتیش توم روشن نکردهبود. ولی فعلا راهی نداشتم جز این که خودم آتیشش رو کم کنم.
جلوی آینه رو زمین نشستم و پاهام رو باز کردم. دستمو بردم لای پاهام و انگشتمو رو کسم کشیدم. تصور کردم نریمان پشتم نشسته و بهش تکیه دادم، پاهام بازه و دست نریمان با کسم بازی میکنه. منم سرمو برگردوندم و لبش توی لبهامه و هر چقدر بیشتر انگشتش رو لای کسم بالا و پایین میکنه و با نوک انگشت به چوچولهم ضربههای خیلی آروم میزنه با شهوت بیشتری لبش رو میخورم. آب از کسم راه افتاده. تصور دستهای بزرگ نریمان با رگهای برجسته روی کسم باعث شد نفسای تند بکشم و دستمو جلوی دهنم بگیرم که صدام درنیاد. و ارضا بشم.
نوشته: Hearthole